eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
18.7هزار دنبال‌کننده
773 عکس
400 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
💯 ناباروری درمان شد💯 🫡به دستور مقام معظم رهبری🫡 👨‍⚕کادری تشکیل شد از مشاورین فعال در زمینه درمان ناباروری👩‍⚕ 🔷آقایان و بانوان🔷 ✅درمان تمامی مشکلات ناباروری ✅کاملا تضمینی در کوتاه ترین زمان 📌برای درمان به کانال زیر مراجعه کنید بعد از(کلیک)بر روی لینک(پیوستن) بزنید (گممون) نکنید. https://eitaa.com/joinchat/1539899718Cad4c4fd44c
کمی خودش رو به سمت من جلو داد_ بیا همین جا با هم نذر کنیم خداوند پیوند من و شما رو به هم وصل کنه امسال اربعین پیاده با هم بریم کربلا. حرفاش خیلی بهم امید داد کمی جابجا شدم و از ته دلم گفتم_ ان‌شاالله. صدای تقه در و بعد صدای فاطمه خانم اومد: اگر صحبتتون تموم شده تشریف بیارید پیش ما. علی نگاهی به ساعتش انداخت_ رو کرد به من یک ربع هم نیست ما اومدیم صحبت کنیم_ دلشوره به دلم افتاد راست میگه وقتی نیست ما اومدیم اینجا. علی گفت... https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
کمی خودش رو به سمت من جلو داد_ بیا همین جا با هم نذر کنیم خداوند پیوند من و شما رو به هم وصل کنه امس
پدرم از دواج مجدد کرد و مادرم رو طلاق داد. مادرم رفت خارج پدرم هم به بهانه اینکه چرا چادر سرت میکنی و نماز میخونی من رو از خونش بیرون کردو منم پناه آوردم به خونه دوستم، عاشق و دلباخته یک پسر مومن و محجوب شدم اومدن خونه دوستم خواستگاریم ولی پدرش مخالفت میکنه که چرا ما باید از این دختر خونه دوستش خواستگاری کنیم😢 https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb
دبیرستانی بودم و همه ی همکلاسی هام کلی خواستگار داشتند. اما من دریغ از یک خواستگار. چون پام از لگن مشکل داشت و موقع راه رفتن مقداری لنگ میزدم، برای همین گاهی ترس از اینده و ازدواج خواهرهام من رو بر میداشت‌ و تودلم ولوله ای به پا میشد و میگفتم به خاطر پای لنگم معلومه که هیچ پسری. نمیاد منو بگیره، تا اینکه... https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
هیچ چیز از زیبایی کم نداشتم. اما وضع مالیمون انقدر بد بود که هیچ خواستگاری خونمون نمی اومد. تا یه روز سرشناس ترین آدم محل اومد خواستگاریم. وضع مالی عالی داشتن و جزو خیرین محل بودن. به اصرار پدر و مادرم قبول کردم‌ اما همه چیز اونجوری که فکر میکردم نبود. شوهرم همه‌ش فکر میکرد.... https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۵۵۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) همون وقت به مادرم گفتم من همونجا بیرون امامزاده دلم رو بهش باختم. اما مادرم گفت همون سالی که به این روستا اومدیم در مورد دخترای آقا کمال تعریفای زیادی می‌شنیدم اما از یکسال بعدش که طلاقش دادن حرفای خوبی در موردش نمی‌شنوم. همه می‌گفتن لابد دختره عیب و ایرادی داشته که نامزدش طلاقش داده، گفت یه حرفایی شنیده که روش نمی‌شه به من که به اون دختر نامحرمم بهم بگه. خلاصه با حرفایی که ازش شنیدم کلا قیدش رو زدم. که یه بارم زن حاج باقر کلی ازین دختر تعریف کردو می‌گفت هر حرفی پشت سر اون دختره همش یه مشت چرت و پرت و جفنگه، می‌گفت خودم ضمانتش رو می‌کنم. دو روز بعدش توی باغم کارگرا مشغول کار بودند از یکیشون چند تا سوال پرسیدم درمورد آقا کمال و پسراش حرف رو کشوندم به دخترهاش که درمورد خواهرزنت اون موقع هم حرفای خوبی نشنیدم. دیگه به خودم گفتم خیلی سخت بود و هست اما همه‌ی تلاشم رو می‌کنم که اصلا بهش فکر نکنم. خوب من هم مَردم غیرت دارم دختری که اینهمه حرف مفت پشت سرشه چطور برم خواستگاریش؟ الانم چون حرف رو به اینجا کشوندی به تو گفتم وگرنه تابحال به کسی در مورد این مساله حرفی نزده بودم.. محبوبه یا بغض ادامه داد مامان.... یه جوری از حرفایی که درمورد منصوره شنیده بود می‌گفت که انگار واقعا خواهر من جنایت بزرگی مرتکب شده. بخدا اونقدر حالم بد شده بود دلم می‌خواست برم تُف بندازم تو صورتش و از خونه بندازمش بیرون. که یدفعه سعید شروع کرد به حرف زدن. گفت: نامزد قبلی اون دختر مسعوده...داداش خودم به هر کی بخوای قسم می‌خورم که خواهر زنم نه عیب و ایرادی داشته نه خبط و خطایی مرتکب شده که داداشم عذرش رو خواست و طلاقش داد. کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۵۵۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) یهو محبوبه زد رو دنده ی تعریف از شوهرش با اشتیاق از حمایت‌های سعید و دلسوزی‌های برادرانه‌ش در حق من و شرمندگی‌هاش بابت اشتباه مسعود می‌گفت. دیگه اعصابم کِشِشِ این همه بار عصبی رو نداشت. پس بی سرو صدا و بدون معطلی برگشتم و به اتاق رفتم. دیگه حوصله‌ی قالیبافی هم نداشتم. رفتم و کنار شکوفه دراز کشیدم به صورت ماهش زل زدم. اونقدر با انگشتم آروم آروم صورتش رو ناز کردم تا بیدار شد. چشم‌هاش رو که باز کرد با خنده زل زد توچشمهام، اونقدر سرِحال بود که انگار خیلی وقته خوابیده، با لبخند برداشتم و با ذوقی که تو صدام موج می‌زد بغلش کردم. الهی خاله منصوره‌ت فدای این صورت ماه و خنده‌ی قشنگت بشه. چقدر تو ماهی عزیز ولم غم و غصه همیشه ازت دور باشه که همه‌ی غصههام رو پَر می‌دی... از قربون صدقه رفتن‌های من مامان از آشپزخونه بیرون اومد او هم سرمست از خنده‌ها و شادی‌ِ من و شکوفه شده بود. همون لحظه رو به مامان گفتم حاضرم ما بقی عمرم رو بدم تا خنده همیشه رو لب شکوفه بمونه. این بچه همه‌ی وجود منه. مامان پر بغض لب زد خدا نکنه. ان شاالله که عمر هردوتون طولانی و پر خنده باشه محبوبه هم به جمعمون اضافه شد با شادی دستاش رو باز کرد و خواست شکوفه رو از بغلم بگیره که با اخمی نمایشی ازش رد شدم و گفتم به عشقِ من دست بزنی قَلمِش میکنم. 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۵٠ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🍃🌹🍃 امشب شب میلاد علمدار حسین است میلاد علمدارِ وفادار حسین است گر بود علی محرم اسرار محمد عباسِ علی، محرم اسرار حسین است 🌸 سالروز ولادت قمر بنی هاشم، حضرت ابوالفضل العباس(ع) را خدمت حضرت امام زمان(عج) و همه شیعیان تبریک عرض می‌کنیم. 🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺 (ع) 💐ارتش حسین به خط 💐یل اصحاب اومد 🎙 🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀شهیدانه ✦🌺❥🥀🕊❥🌺✦ 🔸️"عالم محضر خداست،در محضر خدا معصیت نکنید"به این سخن امام بسیار علاقه داشت.. 🌹شهید سید مجتبی علمدار ..رفیق شهید،شهیدت میکند..🕊
خبرشو24بهمن1402.mp3
4.39M
🍃🌹🍃 🗓۲۴ بهمن ۱۴۰۲ 🎙 گزیده اخبار رو در بشنوید... ‌💠با ما همراه باشید‌💠 🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۵۵۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) یهو محبوبه زد رو دنده ی تعریف از شوهرش با اشتیاق از حمایت‌های سعید و دلسوزی‌های برادرانه‌ش در حق من و شرمندگی‌هاش بابت اشتباه مسعود می‌گفت. دیگه اعصابم کِشِشِ این همه بار عصبی رو نداشت. پس بی سرو صدا و بدون معطلی برگشتم و به اتاق رفتم. دیگه حوصله‌ی قالیبافی هم نداشتم. رفتم و کنار شکوفه دراز کشیدم به صورت ماهش زل زدم. اونقدر با انگشتم آروم آروم صورتش رو ناز کردم تا بیدار شد. چشم‌هاش رو که باز کرد با خنده زل زد توچشمهام، اونقدر سرِحال بود که انگار خیلی وقته خوابیده، با لبخند برداشتم و با ذوقی که تو صدام موج می‌زد بغلش کردم. الهی خاله منصوره‌ت فدای این صورت ماه و خنده‌ی قشنگت بشه. چقدر تو ماهی عزیز ولم غم و غصه همیشه ازت دور باشه که همه‌ی غصههام رو پَر می‌دی... از قربون صدقه رفتن‌های من مامان از آشپزخونه بیرون اومد او هم سرمست از خنده‌ها و شادی‌ِ من و شکوفه شده بود. همون لحظه رو به مامان گفتم حاضرم ما بقی عمرم رو بدم تا خنده همیشه رو لب شکوفه بمونه. این بچه همه‌ی وجود منه. مامان پر بغض لب زد خدا نکنه. ان شاالله که عمر هردوتون طولانی و پر خنده باشه محبوبه هم به جمعمون اضافه شد با شادی دستاش رو باز کرد و خواست شکوفه رو از بغلم بگیره که با اخمی نمایشی ازش رد شدم و گفتم به عشقِ من دست بزنی قَلمِش میکنم. کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۵۶۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) شب صدای پچ پچ مامان و بابا میومد معلوم بود بابا از یه چیزی عصبیه اما اصلا حوصله ی غرغر هاش رو نداشتم از این اخلاق مامان و بابا خوشم نمیاد بعضی وقتا سر یه موضوعی اونقدر پچ‌پچ می‌کنند آدم فکر می‌کنه چه خبره و چه اتفاق مهمی افتاده یا در حال وقوعه... ولی بعد می‌فهمی اصلا موضوع مهمی نبوده یا گاها می‌بینی داشتند در مورد یه موضوع خیلی مهم که مربوط به زندگی و اینده‌ی تویه حرف می‌زدند ولی اجازه ندادند خودت چیزی بفهمی... اینکه من رو در چنین شرایطی جزو آدما به حساب نمیارن باعث میشه خیلی بهم بربخوره پس زودتر به رختخوابم رفتم تا شاهد این رفتارشون نباشم نفهمیدم کی از خستگی خوابم برد. حضور شکوفه و شیطنت‌هاش حسابی سرگرمم می‌کنه و باعث می‌شه افکار پریشون و غم و غصه فراموشم بشه. صبح با صدای آواز خروس از خواب بیدار شدم نمازم رو که خوندم رفتم سراغ کارهای روزمره. چندروزه خیلی هوای امامزاده رفتن به سرم زده اما حوصله‌ی بیرون رفتن از خونه رو ندارم. سر دار قالی نشستم و مشغول شدم. صدای زنگ در حیاط من رو به پشت در کشوند وقتی بازش کردم مجتبی پسر مسئوول مخابرات رو دیدم گفت بابام گفته تا نیم ساعت دیگه بیاین مخابرات پسرتون کار مهمی داره، حتما یکی از داداش‌هام کار مهمی داره... تو ده ما هیچ خونه‌ای سیم‌کشی تلفن ثابت نداره... فقط یه مخابرات داریم با چند تا باجه هروقت نیاز باشه میریم و از اونجا با آدمای بیرون از ده تماس برقرار می‌کنیم... هروقت هم کسی کارمون داره به مخابرات زنگ می‌زنه اونم پسرش رو می‌فرسته و مثل الان ساعتی رو تعیین میکنه... ازش تشکر کردم و از همونجا مامان رو صدا زدم. صداش رو از حیاط پشتی شنیدم، دوباره تکرار کردم مامان مخابرات کارمون دارن. بعد هم غرغر کنان ادامه دادم پس کِی تلفن خونه‌ها رو وصل می‌کنن تا راحت بشیم. مثل اینکه داداش کارمون داره. مامان هراسون و با عجله به سمتم اومد پس چرا وایسادی؟ بدو چادر بپوش باهم بریم ببینم چی شده بعدم چادر خودش رو که روی بند رخت حیاط آویزون بود روی سرش کشید. هنوز یه ربع نشده که ما توی مخابرات بودیم. اونجا بهمون گفتند که داداش ناصر کارمون داشته. شماره‌ش رو گرفتند و مامان باهاش صحبت کرد. 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۵٠ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۵۶۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) از مکالماتشون فهمیدم دارن در مورد عمه صحبت میکنند. صورت مامان بعد از شنیدن حرفای داداش سرخ شد و قطره اشکی روی گونه‌ش غلطید با گفتنِ جمله‌ی بمیرم برای عمه‌ت دلم از این حرفش هُرّی پایین ریخت یعنی عمه فوت کرده؟ با چشمای اشکی رو به مامان پرسیدم عمه چی شده؟ که جواب داد: عمه ت سالمه، شوهرش چند ساعت پیش به رحمت خدا رفته... خیلی متاسف شدم. شوهر عمه‌م از عمو و دایی‌هام بهمون مهربون‌تر بود طفلکی عمه ازین به بعد خیلی تنها می‌شه. چون دخترهاش ساکن تهران بودند و مطمئنا به خاطر درس و مدرسه بچه‌ها و کار همسرانشون نمیتونن خیلی به عمه سر بزنن تا یه ساعت بعد من و مامان و بابا با لباس عزا بر تن آماده‌ی رفتن به شهر بودیم. منتظر عمو کریم بودیم که با زنش همراهمون بیان. وقتی رسیدند فوری سوار ماشین شدیم و راه افتادیم. به خونه عمه که رسیدیم چندساعت بعد دخترهاش هم رسیدند... توی همه‌ی مراسم‌ها عمه و دخترهاش با متانت عزاداری می‌کردند . اونقدر اشک ریخته بودند که چشمهاشون از پف زیادی باز نمیشد. من و دختر عمو و زنداداشها و نوه‌های عمه از مهمون‌ها پذیرایی می‌کردیم. بعد از مراسم هفتم به خونه‌مون برگشتیم. دوباره چند روز قبل از مراسمِ چهلم به خونه‌ی عمه رفتیم. عمه توی این چهل روز حسابی ضعیف و لاغر شده. این چند وقت مدام از خوبی‌ها و خاطرات خوشی که با همسر مرحومش داشتند تعریف می‌کرد. هرروز تعدادی از همسایه‌های صمیمی‌تر و دوستانش برای سرسلامتی دادن به خونه‌ش می‌اومدند. نگاه چند نفرشون به من خاصه... برعکسِ زمانی که هنوز به عقد مسعود درنیومده بودم بجای اینکه ذوق کنم و با خودم بگم لابد من رو برای پسر یا برادرش‌ن پسندیدند و کیف کنم از این همه توجه. بیشتر در اعماق گرداب بدبختی که مسعود برام ساخته غرق می‌شدم کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
Ziarate Ale Yasin- Ali Fani.mp3
5.76M
🍃🌹🍃 🌸▫️صوتِ " زیارتِ آل یاسین " با صدای "علی فانی " 🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
⭕️💢⭕️ رسانه های هار... 🌀 پشت پرده ماجرای رای بی رای @engholtmag 🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
کمی خودش رو به سمت من جلو داد_ بیا همین جا با هم نذر کنیم خداوند پیوند من و شما رو به هم وصل کنه امسال اربعین پیاده با هم بریم کربلا. حرفاش خیلی بهم امید داد کمی جابجا شدم و از ته دلم گفتم_ ان‌شاالله. صدای تقه در و بعد صدای فاطمه خانم اومد: اگر صحبتتون تموم شده تشریف بیارید پیش ما. علی نگاهی به ساعتش انداخت_ رو کرد به من یک ربع هم نیست ما اومدیم صحبت کنیم_ دلشوره به دلم افتاد راست میگه وقتی نیست ما اومدیم اینجا. علی گفت... https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
کمی خودش رو به سمت من جلو داد_ بیا همین جا با هم نذر کنیم خداوند پیوند من و شما رو به هم وصل کنه امس
پدرم از دواج مجدد کرد و مادرم رو طلاق داد. مادرم رفت خارج پدرم هم به بهانه اینکه چرا چادر سرت میکنی و نماز میخونی من رو از خونش بیرون کردو منم پناه آوردم به خونه دوستم، عاشق و دلباخته یک پسر مومن و محجوب شدم اومدن خونه دوستم خواستگاریم ولی پدرش مخالفت میکنه که چرا... https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۵۶۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) سه روز هم بعد از مراسم چهلم هم پیش عمه موندیم. وقتی می‌خواستیم برگردیم دخترای عمه و خود عمه درخواست کردند من بیشتر کنار عمه بمونم. آخه اونها به‌خاطر درس و مدرسه‌ی بچه‌ها بیشتر ازین نمیتونستند بموند... در خلال این چهل روز مدام در رفت و‌آمد به تهران بودند... موقع برگشت به روستا آماده‌ی رفتن می‌شدم که بابا اجازه داد من فعلا پیش عمه بمونم. وقتی بقیه‌ی مهمونها هم رفتند و تنها شدیم عمه گاهی به خاطر دلتنگی شوهرش گریه میکنه. دلم بحالش می‌سوزه و بخاطر غم و غصه هاش به درد میاد دوست دارم بشینم کنارش و برای همدردی باهاش زار بزنم اما مراعات حالش رو می‌کنم. کمی شونه‌هاش رو ماساژ دادم عمه‌جان یکم به فکر سلامتیتون باشید و خداروشکر همین تذکرم تاثیرگذار بود چون کمی بعد بلند شد و بعد از تجدید وضو قرآن به دست به اتاق رفت... یک هفته از تنها موندنم خونه‌ی عمه میگذشت که چند تا از همسایه ها برای احوالپرسی به دیدنش اومدند. دونفرشون در مورد کلاسهای هنری که در کانون فرهنگی مسجد محله‌شون برگزار می‌شه باهم حرف میزدند. عمه چند تا سوال پرسید و بعد از رفتن اونها بهم پیشنهاد داد از فرصت پیش اومده استفاده کنم و از فردا در یکی از کلاسها شرکت کنم. فردا عصر با عمه به کانون رفتیم و بخاطر اینکه امکان داشت تا ماه بعد به خونه برگردم در کلاس قلاب بافی که جلسات کمتری داشت شرکت کردم. هرروز با عمه به کلاس می‌رفتیم و در طول همون یک‌ساعت پیشم می‌موند کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۵۶۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) کلاسهای خوبی بود. بیشتر هنرآموز‌ها دخترهای هم سن وسال خودم بودند چند نفرشون نامزد داشتند یا نوعروس بودند ولی بقیه همگی مجرد بودند و این موضوع باعث خوشحالی و بالا رفتن میزان اعتماد به نفسم بود. اینجا توی شهر رسومات با روستای ما متفاوت بود . توی ده دختر که به شونزده سال می‌رسید کم کم تو دسته‌ی دختران بداقبال می‌رفت و شانس خواستگار داشتنش به حداقل و حتی به صفر می‌رسید اما اینجا توی شهر حتی دخترهای مجرد هجده و نوزده سال هم داشتیم که اصلا نگاه بداقبالی و ترشیده روشون نبود. خوش‌به حال این‌ها کاش بابا راضی می‌شد تا ما هم برای زندگی به شهر می‌اومدیم. تازه علت اصرار‌های عمه برا نقل مکانمون به شهر رو می‌فهمیدم اینجا هیچ‌کس سرش تو زندگی بقیه نیست و لزومی نمی‌بینن که از کارو زندگی هم سر در بیارن دوبار بعد از اینکه کلاسم تموم می‌شد یه خانم مسن هم سن و سال مامان توی حیاط کوچک کانون جلوی من و عمه رو گرفت و کمی احوالپرسی با عمه کرد نگاه‌های خریدارانه‌ش نشون می‌داد که نظر خاصی نسبت بهم داره و خواستکار باشه اما برای من که فرقی نمی‌کرد چه کسی برای خواستگاری کردن ازم خوشش بیاد چه اصلا نپسنده هردوش یه نتیجه داشت. چون هیچ مادری راضی نمی‌شد برای پسر جوونش بره خواستگاریِ دختری که یبار طلاق گرفته ... اونموقع ها اسم طلاق یه کلمه ی منفور در بین مردم بود فرقی نداشت شهری باشن یا روستایی ... هر چند عمه میگفت سبک زندگی شهری سختی‌های خودش رو داره اما من سختی هاش رو ترجیح می‌دادم. وقتی برگشتم روستا حتما باید با محبوبه و برادرهام صحبت کنم و راهی برای همراهی کردن بابا و رضایتش برای فروش خونه و‌باغاتمون و خرید یه خوته در شهر پیدا کنیم. 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۵٠ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
، این جلسه باید شما رو هیپنوتیزم کنیم، تا یه فعل و انفعالاتی رو در بدنت با این روش انجام بدیم، گفتم چرا من؟ همه آزمایشها نشون میده همسرم مشگل داره من مشگلی ندارم، گفت دکترها یه نظری دارند ما هم یه نظر داریم، اکر میخوای به نتیجه برسی باید به حرف ما گوش کنی، منم که غرق در رویای مادر شدن بودم، وبهشونم اعتماد پیدا کرده بودم، قبول کردم، اون خانم گفت اول قهوه تون رو میل کنید تا برادرم کارش رو شروع کنه، قهوه رو خوردم، به دستور اون آقا نشستم رو به روش و به کارهای فکری و ذهنی که اون میگفت، از جمله اینکه به هیچی فکر نکن جز اینکه من میگم، منم گوش میکردم و انجام میدادم، یه لحظه بچه ای رو در آغوش خودم تصور کردم، یعدم فکر و ذهنم کاملا خالی شد و من دیگه چیزی نفهمیدم... https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d فقط بیا بخون ببین دعا نویس چه بلایی سر این خانم و زندگیش میاره
Scan ۱۵ فوریهٔ ۲۴ · ۰۶·۲۰·۵۹.pdf
1.38M
🌿🌹🌿 مجموعه عاقبت نسل پهلوی /قابل تامل 🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
Doa Bad Az Ale Yasin-Samavati.mp3
3.82M
🍃🌹🍃 🌸▫️صوتِ "دعای " با صدای " حاج مهدی سماواتی " 🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
اسمم سحر، هیجده سالم و چند برابر سن و سالم مشکلات و گرفتاری داشتم، ولی از روزی که جارو از دست یه پیر مرد رفتگر سید گرفتم. و کمکش خیابون رو جارو کردم. زندگیم دگر گون شد، بیایدظ داستان زندگی من رو بخونید شک نکنیدچ که رفع همه مشکلات ما در خانه اهل بیت حل میشه🌸 https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb داستانی بر اساس واقعیت، توصیه میکنم دختران جوان این داستان رو بخونید🙏