eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
18.7هزار دنبال‌کننده
786 عکس
402 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
من در یه خونواده مرفح، بی دین بزرگ شدم، ولی بر خلاف خونواده‌ام گرایشات مذهبی داشتم و در سیزده سالگی به حجاب اونم چادر و نماز رو آوروم. به همین دلیل به شدت با مخالفت پدرم و اذیت و آزارهاش روبرو شدم، پدرم من رو از یک زندگی مرفح محروم کرد. یک شب در مسجد بودم، خواهرم که در کانادا زندگی میکرد بهم زنگ زدو کلی زخم زبان و شماتت نثارم کرد. دلم خیلی شکست، و از خدا جوابی برای حرفهای نیش دار خوارم خواستم. از شدت گریه و زاری بیحال شدم که یک مرتبه... https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
من در یه خونواده مرفح، بی دین بزرگ شدم، ولی بر خلاف خونواده‌ام گرایشات مذهبی داشتم و در سیزده سالگی
داستانی بر اساس واقعیت، توصیه میکنم به جوانان و نوجوانان این داستان زیبا و شگفت انگیز رو بخونید👌 https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
من در یه خونواده مرفح، بی دین بزرگ شدم، ولی بر خلاف خونواده‌ام گرایشات مذهبی داشتم و در سیزده سالگی به حجاب اونم چادر و نماز رو آوروم. به همین دلیل به شدت با مخالفت پدرم و اذیت و آزارهاش روبرو شدم، پدرم من رو از یک زندگی مرفح محروم کرد. یک شب در مسجد بودم، خواهرم که در کانادا زندگی میکرد بهم زنگ زدو کلی زخم زبان و شماتت نثارم کرد. دلم خیلی شکست، و از خدا جوابی برای حرفهای نیش دار خوارم خواستم. از شدت گریه و زاری بیحال شدم که یک مرتبه... https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
من در یه خونواده مرفح، بی دین بزرگ شدم، ولی بر خلاف خونواده‌ام گرایشات مذهبی داشتم و در سیزده سالگی
داستانی بر اساس واقعیت، توصیه میکنم به جوانان و نوجوانان این داستان زیبا و شگفت انگیز رو بخونید👌 https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb
معلم زیست💯 تنها معلم مرد مدرسه، هر روز کنار میزم می‌ایستاد و درس میداد. تمام توجهش توی کلاس به من بود اوایل بدم می‌اومد تا اینکه محبت‌هاش زیاد شد و خیال خام به سرم زد حتما میخواد بیاد خواستگاریم‌تو ذهنم باهاش ازدواج هم کردم تا اینکه یک روز از یکی شنیدم....😢 https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۵۶۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) پس از زیارتی کوتاه به خاطر سرمای هوا و حضور شکوفه زودتر به خونه برگشتیم. محبوبه خیلی اصرار داشت که برای شام به خونه‌ش بریم اما خداروشکر مامان به روز دیگه‌ای موکول کرد اصلا حوصله‌ی سعید رو نداشتم با اینکه مثل یه برادر دلسوز حمایتم می‌کرد اما شرمندگی و خجالتی که همیشه توی رفتارهاش مقابل خودم می‌دیدم بیشتر معذبم می‌کرد. برای شام آبگوشت بار گذاشته بودم . وسایل قلاب بافی و کارهای هنریم رو اوردم تا به مامان و محبوبه نشون بدم محبوب پیشنهاد داد تابستون که رسید یه کلاس آموزشی توی روستا برگزار کنم. از پیشنهادش خیلی خوشم اومد. باید تمام سعیم رو می‌کردم تا بتونم نگاه غلط و اشتباه مردم رو از روی خودم پاک کنم. هر چه بیشتر به ایام عید نزدیک می‌شدیم کارهای من هم فشرده‌تر می‌شد. عمه تا مدتی مهمونمون بود که بالاخره با داماد و دخترش به خونه‌ی خودش برگشت. بخاطر حضور ایشون و احترام به شوهرِ مرحومش که هنوز اولین عید بعد از فوتش رو نگذرونده بودیم نتونستیم خونه تکونی کنیم. اما حالا که هنوز چند رو تا عید مونده بهتر بود یه دستی به خونه بکشم. به زور تونستم مامان رو راضی کنم که والله نظافت نشانه‌ی ایمانه، نمیدونم خونه‌تکونی ما چه منافاتی با حفظ حرمت عزای شوهرعمه یا حرمت خود عمه داره؟ به مامان قول دادم خیلی سَرسَری خونه رو تمیز کنم. امشب سال تحویله و من هنوز همه‌ی کارها رو تموم نکردم. و حسابی خسته شدم . کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۵۶۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) سال جدید رو با دعای ویژه ی تحویل سال شروع کردم، دعای خیر برای همه ی عزیزانم می‌کردم . یه لحظه به یاد گذشته‌ی تلخ و آینده ی مبهم و تاریکم افتادم. دیشب شنیده بودم مسعود و زن باردارش به اومدن و قراره تا سیزده‌به‌در خونه ی خاله بمونند... یاد حرفایی که پسر منیر خانم در مورد من به سعید گفته بود افتادم، یاد حرفایی که بواسطه‌ی مهر طلاقی که مسعود به شناسنامه‌م کوبیده بود و توی روستا پشت سرم گفته می‌شد. از مسعود متنفر بودم. برای اولین بار خیلی واضح از خدا خواستم مسعود و هر کسی که به دلش انداخته اون بلا رو سر زندگی من بیاره به بدترین شکل ممکن عذابشون کنه... دوباره حس نفرت از همه ی اونهایی که باعث و بانی اتفاقات تلخ زندگیم شدند به وجودم برگشت. همینطور که با خدا نجوا میکردم همه‌ی بانیان این اتفاقات تلخ رو به خدا واگذار کردم. با اینکه امشب هر سه تا برادرم و خانواده شون اینجا هستند اما زودتر از همیشه رختخواب انداختیم تا بخوابیم آخه صبح زود باید حاضر و آماده راه بیفتیم بریم شهر و به عمه سر بزنیم آخه اولین عید هست که شوهر مرحومش فوت شده و رسمه که در چنین شرایطی همه‌ی اقوام برای سرسلامتی دادن و اینکه کمتر جای خالی عزیز از دست داده رو حس کنند به خونه‌شون بریم... همینکه از خونه بیرون اومدیم چشمم به زن و مرد جوونی افتاد که پشت به ما از جلوی خونه مون رد می‌شدند. از پشت شناختمش مسعود بود. حتما مادمازل خانوم رودر اولین صبح بهاری به پیاده روی برده نفسهام دوباره سنگین شدنو با حرص به سمت ماشین داداش نصیر رفتم و پسر شیطونش رو بغل کردم و مشغول حرف زدن باهاش شدم تا حرصی که توی وجودم هست رو پنهان کنم. 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۵٠ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌹🍃 تیتر روزنامه‌های غربگرای سازندگی و اعتماد فردای راهپیمایی۲۲ بهمن!!!🙄 🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
سینی چایی رو برداشتم تعارف مهمونها میکردم، چشمم افتاد به شوهرم و هووم که داشتن با هم میگفتن و میخندیدن،با دیدن این صحنه همه وجودم بهم ریخت، شوهرم تا من رو دید رنگ از صورتش پرید، خیره شد به من، تلاش کردم خودم رو بی اهمیت نشون بدم، چایی رو تعارفش کردم، سرش رو به معنی نمی‌خوام تکون داد، از اینکه حالش رو اینطوری دیدم دلم خیلی خنک شد، سینی چایی رو جلوی هووم گرفتم، دستش رو دراز کرد، چایی برداشت ، با نیش خند زهر داری زیر لب گفت: چقدر کلفتی بهت میاد، با صدایی که سعید بشنوه جواب دادم... https://eitaa.com/joinchat/2024079688C01c059a803
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
سینی چایی رو برداشتم تعارف مهمونها میکردم، چشمم افتاد به شوهرم و هووم که داشتن با هم میگفتن و میخندی
سعید سر ریحانه هوو آورده یه شب در یه مهمونی دوستانه میبینه که زنش داره خونه صمیمی ترین دوستش کار میکنه...😱 https://eitaa.com/joinchat/2024079688C01c059a803
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌹🍃 ⁉️دقت کن کجای تاریخ وایسادی آیندگان خواهند آمد و غبطه خواهند خورد که ای کاش ماهم..... 🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀شهیدانه ✦🌺❥🥀🕊❥🌺✦ 🔸️اذان که میشد می گفت:من می روم موقعیت الله.. 🌹شهید حسین خرازی ..رفیق شهید،شهیدت میکند..🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊◍⃟♥️🕊 ※ مرز تشخیص اسلام اهل بیت علیه‌السلام از اسلام انحرافی! 🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
Ziarate Ale Yasin- Ali Fani.mp3
5.76M
🍃🌹🍃 🌸▫️صوتِ " زیارتِ آل یاسین " با صدای "علی فانی " 🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۵۷۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) در طول راه با مهدی کوچولو مشغول بودم و کلا مسعود رو فراموش کرده بودم. مامان و بابا تو ماشین سعید و محبوبه بودند و بین راه چند بار محبوبه اشاره کرد برم تو ماشین اونها ولی دلم می‌خواست باهاش لج کنم. نمی‌دونم چرا گاهی احساسات ضدو نقیضی به سراغم میومد. سر منشا همه ی این احساسات کاری بود که مسعود با زندگیم کرده... برادر سعید ، خسته شدم از اینهمه حرصی که توی دلمه. دوست دارم برم یه جایی که تنهای تنها باشم ، فقط خودم... اونقدر فریاد بزنم و گریه کنم، اونقدر هوار بکشم و اشک بریزم تا شاید کمی سبک بشم. اما من... یه دختر جوون هیچ جای خلوتی... بدون یکی از مردای خانواده‌م نمی‌تونستم برم. دلم خلوت تک نفره می‌خواست . شایدم خواستگاری پسر ننه شمسی حالم رو دگرگون کرده بود چند روز پیش مامان گفت عروس ننه شمسی مریضه و بچه‌دار نمی‌شه، ننه برای پسرش دنبال دختر خوب می‌گرده که بتونه براش بچه بیاره. پسر ننه شمسی هم تو رو انتخاب کرده و ننه اومده بوده خونه‌مون خواستگاریِ تو.... وقتی مامان پیغام ننه شمسی رو بهم داد برای اولین بار سرش فریاد زده بودم که چرا از خونه بیرونش نکرده؟ آخه پنج سال پیش که پسر ننه شمسی با طوبی ازدواج کرد من چند ماه بود که طلاق گرفته بودم، گفتم خوبه ...اونموقع که وقت زن گرفتنش بود من یه دختر مطلقه‌ی بدنام بودم و به درد پسرش نمی‌خوردم حالا که چند ساله زن داره و به قول خودشون زنش ناقصه و براش بچه نمیاره من خوب شدم؟ حالا بدرد مادری برای نوا‌هاش می‌خورم؟ که برم بشم زن دوم پسرش؟ بشم هووی دوست خودم طوبی؟ کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۵۷۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) آره دلیل دل آشوبه‌های الانم فقط و فقط مسعوده. اون مهر طلاق به پیشونی من زد و رفت پی زندگی و خوشبختی خودش. امروز که اونو کنار زنش دیدم دوباره بهم ریختم. از طرفی از خواستگارهای زن مرده و زن طلاق داده‌ای که سراغم می‌ومدند اعصابم خراب بود و حالا باعث و بانی همه‌ی این اتفاقات رو‌ نفرین میکردم بغض لعنتی و اشک های سمج دوباره راهی برای ابراز وجود پیدا کرده بودند تمام تلاشم رو کردم بغضم رو به زور قورت بدم دوباره شروع کردم به خوندن شعرهای بی سرو ته برای مهدی. با ماشین حدود چهل و پنج دقیقه از روستا تا شهری که برادرام ساکن بودند راه بود و از اونجا هم یک ساعت تا شهری که خونه‌ی عمه بود. ولی بنظرم میومد راه خیلی طولانی‌تر شده. از زنداداشم ساعت رو پرسیدم هنوز نیمساعت تا خونه ی عمه راه مونده، مهدی هم توی بغلم خواب رفته، حوصله‌م بدجوری سر رفته ، رو به زنداداش کردم و چند تا سوال در مورد دبیرستانی که توش درس خونده بود پرسیدم، در خلال صحبتهاش متوجه شدم که اگه من بخوام درسم رو ادامه بدم باید به مدرسه‌ی بزرگسالان برم خیلی دوست داشتم درسم رو ادامه بدم اما می‌دونستم که اصلا شرایط برام مهیا نیست 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۵٠ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷🇵🇸 ﷽ 🎥 ۵ روز مانده تا نیمه شعبان 🍃🌹🍃 🌺 پيامبر اکرم صلی الله علیه و آله وسلم: ائمه بعد از من ۱۲ نفرند؛ به تعداد ماه های سال و مهدی این امت از ما است، هیبتی موسی گونه دارد و به زیبایی مانند عیسی است و در حکم مانند داود و صبری ایوب وار دارد. 🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
مسئولیت ما.mp3
9.23M
🍃🌹🍃 | وظیفه‎ی شخص شما، در «بیانیه‌ی گام دوم انقلاب» مشخص شده است! √ شما وظیفه‌ی خودتان را پیدا کرده‌اید؟ √ آیا در حال انجام وظیفه‌ی خودتان هستید؟ (اگر پاسخ منفی است، این پادکست را گوش کنید) 🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
شوهرم خیلی بد اخلاق بود، سر هر مسئله کوچیکی کتکم میزد و تو‌ جمع خرمت من رو نگه نمی داشت، تا اینکه بعد از ۲۸ سال زندگی طلاقم داد، شوهرم من رو طلاق داد که به قول خودش من آدم بشم، ولی بعد از طلاقم برام خواستگار اومد منم ... https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
شوهرم خیلی بد اخلاق بود، سر هر مسئله کوچیکی کتکم میزد و تو‌ جمع خرمت من رو نگه نمی داشت، تا اینکه بعد از ۲۸ سال زندگی طلاقم داد، شوهرم من رو طلاق داد که به قول خودش من آدم بشم، ولی بعد از طلاقم برام خواستگار اومد منم ... https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
سلام 🌸پیشاپیش و‌ تعا‌‌لی‌‌فرجه‌ رو به شما منتظر آقا تبریک و تهنیت عرض میکنیم🌸 به همین مناسبت در نظر داریم برای خود در مسجد امام حسین علیه السلام برگزار کنیم، و از شما دوستدار تقاضا مندیم در حد توان خود به این کمک کنید🌸🍃🍃 گروه جهادی شهدای دانش آموزی 6273817010183220 لینک‌قرار گاه گروه جهادی https://eitaa.com/joinchat/3165061169C62614d580a فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹👇👇 @Mahdis1234 در ضمن این اجازه رو به گروه جهادی بدید تا احیانا اگر مبلغی اضافه‌تر جمع شد صرف کارهای خیر بشه🌹
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
سلام 🌸پیشاپیش #میلاد‌حجت‌ابن‌الحسن‌حضرت‌بقیه‌الله‌الاعظم‌حضرت‌مهدی‌عج‌الله‌ و‌ تعا‌‌لی‌‌فرجه‌ رو ب
عزیزان حتما که در محله های خودتون مراسم هست و شما هم کمک میکنید اجرتون با صاحب الزمان عج الله تعالی، دست ما رو هم بگیرید اگر چه شده با یه مبلغ کم، حتی با پنج هزار تومان. که ما هم بتونیم یه جشن با شکوه بگیریم، و شما از ثواب بیشتری بهره مند شید🙏🌹 همه با هم متحد شیم تا نام امام زمان عج الله و تعالی در جای جای این کشور با افتخار برده بشه🍃🌸🍃
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۵۷۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) اما با خوشحالی گفتم پس می‌تونم در طول سال درسم رو بصورت غیر حضوری توی خونه بخونم و فقط برای امتحانات به مدرسه برم.... بعد از کمی سکوت به ارومی لب زدم ولی باز هم نمیشه... و دیگه سکوت کردم اخه تا قبل از نامزدیم با مسعود برادرا و پدرم یجورایی احساس مسوولیت بیشتری نسبت بهم داشتند و خودمم احساس سربار بودن نمیکردم اما الان اگه قرار بشه کاری رو برام انجام بدن اصلا راحت نیستم و خیلی معذب می‌شم... داداشم که می‌دونست من چقدر دلم می‌خواد ادامه تحصیل بدم وقتی سکوتم رو دید انگار متوجه موضوع شد چون گفت: یه کاری هم می‌تونی بکنی ایام امتحانات میتونی بیای شهر خونه ما یا ناصر و منصور بمونی وقتی امتحاناتت تموم شد برگردی روستا. زنداداش با صدای آرومی گفت آره فکر خوبیه... یمدتم میای پیشمون می‌مونی. اما نگاه ممتدش که روی داداش دوخته شده بود معنی دیگه ای میداد. در دل فریاد زدم خدایا چرا زنداداش های من اینقدر نسبت به موندن من در خونه شون حساسیت دارند. حالا خوبه تابحال هیچوقت هیچ دخالتی در اموراتشون نداشتم . بهتره از فکر ادامه تحصیل خارج بشم چون پیشنهاد داداش هم منتفیه من اصلا دلم نمیخواد حتی در حد یه هفته حضورم رو در زندگی برادرها و زنداداش هام تحمیل کنم. خوب خدارو شکر داریم به شهر نزدیک میشیم. وقتی وارد خونه ی عمه شدیم همه ی بچه های عمه حضور دارند و در تکاپوی پذیرایی از ما هستند. ما اولین مهمانانشون هستیم. یه ساعت بعد از ما عمو کریم و خونواده ش به جمعمون پیوستند. جای خالی شوهر عمه بوضوح احساس میشه. چون همیشه در محافل و مهمانی‌ها با صحبت های پر محتوا و پرمغزش همه رو راهنمایی میکرد. کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۵۷۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) عمو کریم رو خیلی دوست دارم خیلی شبیه باباست و ولی افکار بابا رو در مورد دختر نداره... خیلی امروزی فکر میکنه...خوش‌بحال زن عمو و دختراش... عمو و عمه مشغول صحبت کردن با بابا بودند و خیلی تابلو بود که موضوع حرفهاشون من هستم چون گاهی نیم نگاه کوتاهی به سمت من می‌انداختند که ظاهرا از دید بقیه هم دور نمونده، چون دیگه هیچکس همهمه نمیکنه و همگی حواسشون به سمت من و اون سه نفر معطوف شده... بعد از صرف شام عمو و خونواده‌ش بهمراه برادرهام همگی ازمون خداحافظی کردند و رفتند. و من و مامان و‌بابا و محبوبه و سعید موندیم... تو خماری حرفهای سه نفره ی این خواهر و دو برادر موندم... سه روز پیش عمه و بچه‌هاش موندیم بعد برای عید دیدنی به خونه برادرهام رفتیم... و‌ بعدش با هم برگشتیم روستا . تا چند روز که اهالی روستا و اقوام دور و نزدیک برای عید دیدنی به خونه مون میومدند. ایام پر جنب و جوشی داشتیم. حسابی سرم شلوغ بود. از طرفی برادرها و خانواده‌ها‌شون مهمونمون بودند و‌از طرفی اقوام و هم محلی ها برای عیددیدنی میومدند. حسابی خسته می‌شدم اما چاره ای نبود... حالا خوبه بچه‌های داداشا کمک احوالم بودند ولی اغلب کارها به دوش خودم بود روز پنجم عید بود که یکی از همسایه‌ها با اهل خونه به دیدنمون اومده بودند وقتی مامان و‌بابا و‌داداشهام برای خداحافظی تا حیاط به بدرقه‌شوم رفته بودند من هم خیلی سریع مشغول جمع کردن وسایل پذیرایی شدم صدای یاالله گفتن مردی نوید اومدن مهمون جدید رو می‌داد . و بعد هم صدای احوالپرسی مهمونها با خونواده‌م در هم پیچید. صداها رو می‌شناختم، صدای احوالپرسی خاله مریم و عمو ولی با اهل خونه بود. بچه ها دوان دوان اومدند پیشم و گفتند خاله مریم و فامیلهاش اومدن. تو فکر بودم که منظور بچه‌ها از فامیلِ خاله مریم کی می‌تونه باشه... آخه محبوبه و سعید که تا همین یه ساعت پیش مهمونمون بودند . پس خاله اینا با کی اومدند؟ از آشپزخونه به پذیرایی سرک کشیدم باورم نمی‌شد متعجب و عصبی از حضور همراهانِ خاله برگشتم و نگاهی بهشون انداختم چقدر اون آدم رو داشت... همراه خاله اینا به خونمون اومده بود 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۵٠ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨