eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
18.6هزار دنبال‌کننده
783 عکس
415 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۷۳۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) حدسم درست بود داداشها فردای اون روز به خونه‌هاشون برگشتند تا چندروز بابا چیزی بهم نمی‌گفت مدام تو خودش بود اون اتفاق رفتار مامان رو هم تغییر داده بود مدام تو لاک خودش بود حتی وقتی محبوبه میومد خیلی باهم پچ‌پچ نمی‌کردند میشد بگی توجهاتشون نسبت بهم بیشتر شده بود مراقب بودند چیزی نگن یا کاری نکنن که بهم بربخوره منصوره خانم همینطور که داشت از خاطرات گذشته میگفت ناگهان مابین حرفاش فریادی کشید که از ترس توی جام نشستم و خودم رو به طرفش کشیدم _چی شد منصوره خانم؟ جیغ بعدی رو کشید _وای... وای... کمرم...احساس می‌کنم جای بخیه‌هام داره باز می‌شه نفس نفس زنون ادامه داد مهره‌های کمرمه یا چیه که داره از درد می‌ترکه دوباره نفسی تازه کرد وای کمرم وای خدا بندبند استخونهام انگار که داره از هم جدا میشه و تازه علت اینکه چرا اینبار تعریف خاطراتش با ضعف و لکنت همراه شده؟ من احمق فکر می‌کردم بغض راه گلوش رو گرفته صورت سرخ و اشکهایی که گوله گوله از چشماش جاری میشه بهم فهموند این بیچاره خیلی وقته دار این درد رو تحمل می‌کنه اما حالا به چه علت بروز نمی‌داده خدا عالمه با بغض لب زدم _منصور خانم باید چکار کنم؟ همه‌داروهاتون رو که به موقع دادم بهتون و خوردین یهو یاد اون چندتا امپولی که داخل مشمای داروهاش بود افتادم _آمپولهات مال امروز بود که تزریق کنی؟ از میان دندونهایی که از شدت درد به هم قفل شده بود ناله کرد باید از غروب دوتا تزریق می‌کردم کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۷۳۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) با خود‌م گفتم فعلا که حالم خوبه چون فکر می‌کردم همون قرص و کپسولها تاثیر خودش رو داره اما الا دیگه از پا در آورد منو... _بگو الان چکار کنم ؟ من بلد نیستم آمپول بزنم _من یادت می‌دم تورو جون مامانت نهال بیا ابن امپولو برام بزن دارم می‌میرم دستام رو بالا آوردم و با حفظ صدایی که هرلحظه امکان داشت با هق‌هق گریه‌م عجین بشه لب زدم _نه تروخدا بهم رحم کن‌.. من بلد نیستم دوباره یه لحظه نفسش رو حبس کرد یهو بخاطر شدت دردی که داشت تحمل میکرد جیغ مانند گفت _گوشی بی‌بی رو بیار زنگ بزن به عاطفه نمی‌دونستم عاطفه کیه اما حرفش رو گوش کردم به سرعا به عقب چرخیدم یه لحظه احساس کردم از شدت سرعتم رگ گردن و مفاصل کتفم کش اومد برای همین درد بدی رو د همون ناحیه حس کردم اما الان وقتش نبود داغی بدی رو در کتف و گردنم احساس کردم ولی بی توجه به حالم گوشی رو برداشتم و وارد لیست مخاطبین شدم هرچی دنبال عاطفه می‌گشتم هیچ اسمی مشابه عاطفه پیدا نکردم با گریه گفتم _بخدا اسم عاطفه این تو نیست _ببخشید بی‌بی اسمش رو با الف سیو کرده پس به صفحات بالاتر برگشتم به قسمت مخاطبینی که با الف شروع میشن رسیدم امان از دست سواد بی‌بی فاطفه رو با الف و ت دو نقطه نوشته (اتفه) شبیه هر اسمی هست جز عاطفه تماس رو برقرار کردم صدای دختر جوونی پشت خط اومد _سلام خاله منصوره، چه عجب خیلی وقته منتظرِ... اجازه ندادم ادامه بده با استرس گفتم _سلام من منصوره خانم نیستم ایشون حالشون اصلا خوب نیست نیاز به کمک داره منصوره دستش رو به طرفم دراز کرد گوشی رو کناز گوشش قرار دادم به سختی لب زد _عاطفه جان میتونی همین الان یه آژانس بگیری بیای خونه‌ی بی‌بی؟ سرش رو پایین آورد و روی بالش قرار داد. گوشی رو کنار گوشم گذاستم _عاطفه خانم دستم به دامنت زود بیا اصلا حالش خوب نیست 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۷۳۴ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _چشم چشم الان راه میفتم رو کردم به منصوره خانم که بپرسم این دختره کیه احساس کردم داره شونه‌هاش تکون می‌خوره جا به جا شدم تا خوب ببینمش دیدمش که از شدت درد صورتش مچاله شده و به پهنای صورت داره اشک می‌ریزه جلوتر رفتم و بغلش کردم که جیغش بلند شد با صدای گرفته گفت _تروخدا تکونم نده دارم می‌میرم شروع به گریه کردم _منصوره خانم غلط کردم... نمی‌خواستم اینجوری بشه فکر نمی‌کردم مراقبت از شما اینقدر شما رو به دردسر بندازه و درد بکشی بخدا فکر می‌کردم حالت بهتر شده که مرخصت کردند همینجور حرف می‌زدم و قربون صدقه‌ش می‌رفتم شاید بیشتر از یه ربع هم نگذشته بود که در خونه به صدا در اومد اما برای من چند ساعت گذشت خیلی سریع به طرف حیاط پرواز کردم و بدون اینکه بپرسم کی پشت دره بازش کردم و تازه یادم افتاد که نکنه کس دیگه ای جز عاطفه باشه اما دیگه دیر شده بود ترسیده سرم رو کمی جلو بردم که دختر جوون حدودا شونزده هفده ساله ای رو مقابلم دیدم _سلام من عاطفه‌م متعجب از سن و سالش و صداش کمی عقب رفتم و به داخل تعارفش کردم وارد شد و در رو پشت سرش بست صداش پشت تلفن خیلی پخته و سن بالا نشون می‌داد ولی الان یه دختر ریزه‌ میزه‌ی لاغر کنارم ایستاده بی معطلی ازش خواستم که خودش رو به منصوره برسونه تند و فرز وارد خونه شد و با دیدن منصوره به طرفش قدم تند کرد کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۷۳۵ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _ سلام منصوره خانم خوبین؟ _دارم می‌میرم عاطفه رو به من چرخید _ببخشید خانم آمپول مسکن داشته تو داروهاشون؟ هول شده جلو رفتم و مشمای داروهاش رو نشونش دادم _بله بله... این چندتاست ولی من سر در نمیارم ازشون بی درنگ مشما رو از دستم گرفت و با بررسی آمپولها دوتا سرنگ هم از داخل مشما بیرون کشید و خیلی تند و فرز آماده‌ و تزریق کرد نگاهم بین ساعت و صورت منصوره خانم در رفت و آمد بود. یه ربعی طول کشید تا از اون حالت در بیاد و کم‌کم آرامش به صورتش برگشت متوجه شدم نفس‌هاش منظم شده کمی خودم رو جلوتر کشیدم و دقیقا مقابل صورتش قرار گرفتم به چشمان بسته‌ش نگاه کردم درست حدس زدم خوابش رفته _خوابشون برد؟ به طرف صدا برگشته و به دختر جوونی که با اومدنش و سرعت عملی که داشت آرامش رو بهمون برگردوند نگاه کردم به نشانه‌ی تایید چشمام رو به ارومی روی گذاشتم آروم بلند شده و به طرف عاطفه رفتم لبخند بی‌جونی به نگاه ممتدم زد و نگاهش رو به پایین دوخت آروم زیر گوشش گفتم _بیا بریم توی اتاق پشت سرم راه افتاد وارد اتاق که شدیم تعارفش کردم بنشینه _دستت درد نکنه عاطفه جان خدا خیرت بده اگه یکم دیگه دیرتر می‌رسیدی از غصه‌ی درد کشیدن این بنده خدا خودم رو می‌کشتم _شرمنده خود منصوره خانم گفته بود صبح خدمت برسم و گرنه همین امشب میومدم 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۷۳۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _قربون دستت بازم خیلی زود رسیدی _از اقوامشون هستی؟ فکر کنم یبارم در مراسم مادربزرگ دیدمت آره؟ _بله مراسم ختمشون خدمت رسیدم ولی از اقوامشون نیستم... من در یه درمونگاه مشعول به کار هستم که چندبار اومدم اینجا و برای بی‌بی و منصوره خانم آمپول و سرم تزریق کردم و همین‌طوری باب آشنایی ما باز شد هروقت کار پانسمان و تزریقات داشتند بنده در خدمتشون بودم سری تکون دادم بهرحال ممنونم خیلی زود خودت رو رسوندی _بله شانس آوردم داییم خونمون بود با موتورش من رو رسوند نگاهی به اطراف انداخت _فقط من نمی‌دونم حالا که اومدم شب بمونم همینجا یا برم و صبح برگردم؟ _راستش من در جریان چیزی نیستم ولی اگه خودت مشکل نداری می‌تونی بمونی _نه من که مشکل ندارم اتفاقا وسایلی که برای یه هفته نیازم میشد با خودم اوردم حالا اخر هفته یه سر می‌رم خونه و دوباره برمی‌گردم من که از حرفاش سر در نمیارم ولی این طور که معلومه منصوره خانم قبلا باهاش صحبت کرده منو باش فکر می‌کردم رو کمک من حساب کرده که خونه‌ی مادرشوهرش نرفته نگو برای خودش پرستار استخدام کرده چی فکر می‌کردم چی شد؟ فکر می‌کردم ازش مراقبت می‌کنم و از خجالتش در میام در صورتی که به خاطر اینکه امشب ناراحتم نکنه به عاطفه گفته نیاد و این طوری بیشتر هم اذیت شد طفلکی چقدر درد کشید نگاهی به عاطفه کردم پس رختخواب شما رو هم میارم براتون یاد وضعیتم افتادم حالا که این خانم پرستار منصوره خانمه بهتره بهش بگم کارای شخصیش رو خودش انجام بده تا به من هم فشار وارد نشه درسته یکم حالم بهتره اما هنوز به استراحت نیاز دارم کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۷۳۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) صبح که از خواب بیدار شدم متوجه تعویض ملافه و تشک تخت منصوره خانم شدم و تازه یادم افتاد از وقتی از بیمارستان به خونه اومد به فکر سرویس رفتنش نبودم عاطفه دختر فرزی بود و سرعت عمل بالایی داشت با اینکه سن کمی داشت و خیلی ریزه میزه و جثه‌ی ریزی داشت اما از پس همه کارهای مربوط به بیمارش برمیومد و هیچوقت هم خستگی‌هاش رو ابراز نمی‌کرد و هرکاری رو به نحو احسنت انجام می‌داد طوری که منصوره خانم در همون روزهای ابتدایی شادابی قبل رو به دست آورده بود شب سوم در فکر نریمان بودم از وقتی رفته فقط یه بار باهام تماس گرفته بود و وقتی از شرایطم مطلع شد بهم گفت فعلا خیالم از بابت تو راحت شده ازم خواست که چند روز دیگه هم اونجا بمونم تا بیاد دنبالم و به خونه برم گردونه خونه‌ی بی‌بی کاری از دستم برای منصوره خانم برنمیومد و همین باعث میشد احساس سربار بودن بهم دست بده و از اینکه نمی‌تونستم فعلا پیش مامان برگردم بیشتر کلافه‌م می‌کرد لااقل اگه از بیمار روبروم پرستاری می‌کردم با انجام کار مفید کمتر این حس بد رو داشتم ازینکه فعلا نمی‌تونم پیش مامان باسم که بیشتر لز هرچیزی اذیتم می‌کنه کاش از اول می‌دونستم منصوره خانم رو کمک من هیچ حسابی باز نکرده و پرستار شخصی برای خودش استخدام کرده حتما با داداش به خونه برمی‌گشتم با صدای منصوره خانم به خودم اومدم _عاطفه خوابید؟ به جایی که عاطفه خوابیده بود نگاهم رو دوختم و سری به تایید تکون دادم گوشه‌ی هال از فرط خستگی خوابش برده بود _نهال امروز اونقدر خوابیدم که فکر نکنم تا صبح خوابم ببره اگه خوابت نمیاد بیا باهم حرف بزنیم قشنگ از قیافه‌ت معلومه که حسابی کلافه‌ای بیا از کوچولوت برام بگو 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۷۳۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _عزیز خاله چطوره؟ جلوتر رفته و خم شدم و سرش رو که به خاطر دَمَر خوابیدنش رو به پایین بود در آغوش گرفتم _ای جان از این همه توجه و مهربونیت منصوره خانم... یاد خواهرام باعث شد کمی قیافه‌م در هم بشه ازش جدا شدم و کنار تختش نشستم _هنوز خاله‌های خودش از وجودش بی‌خبرن و نمی‌دونن بچه‌م اینجا یه خاله خیلی مهربونتر از خودشون داره _ولش کن این حرفا رو جواب منو بده _خوبه خداروشکر دیگه لک بینی ندارم داروهامم دیگه چندتا دونه ازش مونده امروز که خانم آقا محمد اومده بود گفت اگه وقت سونو رفتنته هروقت خواستی دکتر بری بگو تا همراهت بیام _دستش درد نکنه لطف داره ولی چرا با اون عاطفه که هست اتفاقا درمونگاهی که قبلا می‌رفت هم پزشک زنان خوب داره و هم سونوگرافی فردا بهش میگم خودش تلفنی برات هم وقت بگیره و هروقت هم نوبتت شد خودش همراهیت کنه _قربون دستت... اون که باید بمونه پیشت _حالا چندساعت پیشم نباشه چیزیم نمیشه... نهایت خانم آقا محمد میاد پیشم کمی باهم گفتگو کردیم خوابم گرفته بود اما معلوم بود منصوره طبق گفته‌ی خودش فعلا خواب به چشماش نمیاد _منصوره خانم یه سوال شخصی بپرسم؟ همینطور که گونه‌ش رو ی بالش بود ازم خواست که کمکش کنم تا سرش رو جابجا کنه _هنوز می‌ترسم گردنم رو خیلی جابجا کنم _اتفاقا بالا نگه داشتنش خیلی به کمر فشار میاره که می‌تونی پس چپ و راست کردنش هم نمیتونه اذیتت کنه _آره راست می‌گی و قبل از اینکه واکنشی نشون بدم خودش صورتش رو جابجا کرد _ای بابا اجازه بده کمکت کنم... گفتم می‌تونی دیگه نگفتم بدون کمک این کارو انجام بده _راست گفتی خودم می‌تونم کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۷۳۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _حالا چی می‌خواستی بپرسی؟ برای اینکه صورتش رو ببینم خووم رو جلو کشیدم تا دقیقا مقابلش قرار بگیرم _ چرا دوست نداشت بری منزل مادرشوهرت؟ _ آخه اون بنده خدا بعد از این همه سال تازه کمی اوضاع مالیش خوب شده اونم با کمک داماد بزرگه‌ش چشمش رو هم که عمل کرده دختراش مدام در خدمتش بودند من می‌رفتم‌ اونجا اجازه نمی‌داد خودم هزینه‌هارو تقبل کنم هزینه‌ی خورد و خوراک منم میفتاد به دوش اونها ضمن اینکه خودش هم فعلا توانایی و شرایط نگهداری از من رو نداشت دلمم نمی‌خواست خواهرشوهرام به زحمت بیفتند تن صداش رو پایین آورد _عاطفه هنوز خوابه؟ نیم نگاهی بهش انداختم _آره طفلکی از زور خستگی بیهوش شده _این طفلکی هم مادر نداره دوتا برادر کوچک داره و پدری که مدتهاست بیماره و نمیتونه سرکار بره این بچه از پونزده سالگی داره کار می‌کنه بعد از تصادفم یمدت اومد از من پرستاری کرد باز هم تن صداش رو پایین تر آورد _از حضورش انگیزه و آرامش می‌گیرم برای همین خیلی وقتا حتی اگه خیلی هم نیاز نباشه می‌گم بیاو کمکم که هم یه دستمزدی بهش بدم و هم خودم حالم بهتر شه نگاهی به دختر روبروم کردم _طفلکی _اینجوری نگو بشنوه بهش برمی‌خوره برای توهم تعریف که کردم برای اینه که سوال دومت رو هم پاسخ داده باشم سوالی نگاهش کردم _کدوم سوال لبخندی زد _اینکه چرا پیش خونواده‌ی خودم نمی‌رم دیگه از حرفش خنده‌م گرفت _چقدر شما باهوشی... ولی دیکه این سوال رو روم نمی‌شد ازتون بپرسم یا حسرت ادامه داد _اگه به موقع ازدواج کرده بودم الان دوتا دختر به سن شما دوتا گل دختر داشتم اما حیف که قسمتم نشد و حتی همون یه دونه پسرمم خدا نخواست داشته باشم اشک توی چشماش جمع شد _دلم نمیخواد به اون روزا فکر کنم... الان پسرم تو بهشته چرا باید با ناراحتی خودم باعث ناراحتیش بشم؟ در مورد اینکه چرا پیش خونواده‌ی خودمم نمی‌رم ترجیح میدم بعدا جواب بدم 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۷۴۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) برای فرار از خاطرات تلخ پسر کوچولوی پرپر شده‌ش خیلی سریع رفت سراغ خاطرات خیلی دورتر و شروع به تعریف کرد _تا چند وقت منتظر شدم تا مامان یا بابا و برادرام نظرم رو در مورد خواستگاری صمد شوهر طوبی بپرسن تا اینکه بالاخره انتظارم به پایان رسید. یه روز جمعه که دوباره برادرام به خونمون اومدند من توی آشپزخونه مشغول آماده کردن میوه بودم که داداش ناصر سرکی توی اشپزخونه کشید و گفت که بابا کارت داره بیا پیشش وقتی به هال رفتم بابا با برادرام مشغول گفتگو بود متوجه حضورم که شد پرسید _چی شد دخترم فکراتو کردی؟ نگاهی گذرا به همه انداختم و لب زدم _من فکرامو کردم جوابم منفیه. همه نگاه‌های پرسشی و متعجبشون رو دوخته بودند بهم. ناصر گفت: _ قرار بود خوب فکرات رو بکنی. عزیزِ من عجله نکن باز هم فکر کن همه ی جوانب رو بسنج. _سنجیدم داداش. چون دوست ندارم زندگیم روی بنای زندگی یکی دیگه بسازم. ازدواج یعنی شروع زندگی . ولی این مدل ازدواجِ من یعنی پایان زندگی طوبی مطمئنم اون هیچ وقت راضی نمیشه هوو بیاد توی زندگیش من می‌فهمم حالش رو اونم بنا به مصلحت مجبور شده رضایت بده درست مثل من که باید مصلحت اندیشی کنم تا یکی از همین خواستگارهای نامعقولم رو انتخاب کنم. من دلم نمی‌خواد برای خوشبخت شدن خودم یکی دیگه رو بدبخت کنم. معلومه همه از تصمیمم ناراحت شدند. باد همه‌شون خوابیده. _می‌فهمم درکتون می‌کنم همه‌ی شما نگران آینده‌ی من و زندگیم هستید . خدا بزرگه. بخدا اگه یه عمر تنهایی بکشم و منت شماها رو بکشم که هوام رو داشته باشید برام شیرینتر از اینه که بشم خانوم خونه‌ی خودم و آه طوبی پشت زندگیم باشه. مامان خواست حرفی بزنه که بابا اجازه نداد _خیلی خب پس جوابت منفیه... مامانت تا فردا جوابتو بهشون میده. توکل به خدا تا خودش چی بخواد و چی مقدر کنه کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۷۴۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) واااای باورم نمیشد حال آدمی رو داشتم که برای زنده موندن و نجات از غرق شدن ساعتها شنا کرده و دست و پا زده و حالا به ساحل رسیده . نفس راحتی کشیدم . رو به بابا کردم همه‌ی حس تشکر و قدردانیم رو توی صدام پاشیدم ‌و ممنونی زیر لب گفتم. دیگه نموندم تا حس و حال بقیه رو رصد کنم و به طرف بیرون اتاق رفتم محبوبه و زنداداشها جلوی در جمع شده بودند پس از اینجا حرفامون رو می‌شنیدند نگرانی تو نگاهشون موج میزنه لبخندی که از خوشحالی واکنش بابا روی لبم بود رو عمیق‌ترش کردم. به سراغ بچه ها رفتم و به حیاط بردمشون تا بتونم هیجان شادی و شعف درونیم رو با اونها سهیم بشم و تخلیه کنم. متوجه حضور خانم‌های خانواده پشت پنجره شدم. اما بی‌توجه به همه‌شون با بچه ها دنبال هم می‌دویدیم و شادی می‌کردم خدایا شکرت که حالم خوبه. این حال خوب رو هیچ‌وقت ازم نگیر. اما صد حیف که خوشی‌های زندگی من همیشه عمر کوتاهی داشتند. اصرارهای ننه شمسی و اعلام رضایت طوبی برای ازدواج مجدد شوهرش دوباره خانواده ی من رو به تکاپو انداخته بود تا نگرانی‌هایی که بابت آینده و زندگیم دارند رو هموار کنند. و هرروز یکی‌شون می‌اومد و باهام حرف می‌زد و از سختی های تنهایی و ادامه ی زندگی بدون ازدواج می‌گفت... و هر بار جواب من همونی بود که قبلا گفته بودم. تا اینکه همه‌ی اهالی محل اعم از مامان و بابا و اغلب همسایه‌ها برای شرکت در مراسم ختم یکی از همسایگان به مسجد رفتند . توی خونه تنها بودم که صدای زنگ خونه منو به طرف در حیاط کشوند. باورم نمی‌شد اومده باشه خونه‌ی ما . با تعجب نگاهش می‌کردم، حتی سلام کردن هم یادم رفته بود. باسلامی که داد به خودم اومدم. 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۷۴۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) تعارفش کردم که وارد بشه. با اینکه خطایی مرتکب نشده بودم اما نمیدونم دلیل اینهمه خجالتم چی بود؟ داخل حیاط اومد تعارفش کردم به داخل خونه بیاد که بی هیچ حرفی جلو افتاد و وارد هال شد و کنار دیوار ایستاد دوباره تعارفش کردم بنشینه قصد فرار داشتم پس به بهونه‌ی پذیرایی خواستم به آشپزخونه برم که صدام کرد منصوره‌جان نیومدم مهمونی... بیا بشین باهات کار دارم تا مامان و بابات نیومدن می‌خوام حرفام رو بزنم و برم. مثل آدمای خطاکار نگاهش کردم ، طوبی جان به خدا من جواب منفی دادم. شوهرت و مادرش هرروز یکی رو می‌فرستند وساطت. دستاش رو به نشونه‌ی استپ بالا گرفت. و بعدم کنارش رو نشون داد و ادامه داد _بشین من تورو خوب می‌شناسم می‌دونم چطور آدمی هستی . پس نگران من نباش تو مثل خواهرم می‌مونی منصوره. کمی با فاصله اما روبروش نشستم. ببین منصوره خودت دیگه همه چی رو می‌دونی. مشکل نازایی من جدّیه و دکترا گفتند هیچوقت بچه‌دار نمی‌شم. به آرومی گفتم _آره می‌دونم ولی به خدا دلیل نمی‌شه مجبور باشی برای شوهرت زن بگیری _اجازه بده اول حرفام رو بگم شرمنده لب زدم _ببخشید _ شوهرم بچه خیلی دوست داشت مقصر خودم بودم که داروی ضد بارداری مصرف می‌کردم . در جریانی که پدرو مادرم رو باهم توی اون حادثه‌ی کذایی از دست دادم _بله یادمه توی زلزله‌ی بم وقتی برای مهمونی به اونجا رفته بودند _درسته... با چشمان اشک‌آلود ادامه داد _اون روزها حالم خیلی بد بود و افسرده شده بودم... همون ایام فهمیدم باردار شدم فکر اینکه مادرم نیست که بیاد و ازم مواظبت کنه داشت دیوونه‌م می‌کرد بی‌خبر از شوهرم رفتم پیش قابله و کلی ازین داروهای علفی و زعفرون و این چیزا مصرف کردم تا سقطش کنم حتی دور از چشم شوهرم به شهر رفتم و از یه جایی یه داروی خیلی گرون خریدم و بالاخره بچه سقط شد خودم خیلی اذیت شدم اما خوشحال بودم که فعلا از شرش خلاص شدم کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۷۴۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) دوسال طول کشید تا دوباره باردار شدم اون موقع دیگه با مرگ پدر ومادرم کنار اومده بودم وقتی دکتر رفتم نمی‌دونم چطور از روی ازمایش ها و این چیزا متوجه سقط قبلیم شد دکتر همون موقع گفت چون گروه خونم منفیه و شوهرم مثبت باید موقع بارداری قبلی یه آمپولی رو می‌زدم تا دفعات بعدی برای بارداری به مشکل نخورم. من که این چیزا رو نمی‌دونستم. برای همین گفت هر بار که بچه‌دار بشم مشکل ایجاد می‌شه و بچه خود به خود سقط می‌شه یا یه چیزی شبیه این... من که دقیق سر در نیاوردم ولی دیگه نباید بچه دار بشم. نمی‌دونی اینکه بی‌خبر از شوهرم بچه رو سقط کردم چقدر برام گرون تموم شد. صمد داشت طلاقم می‌داد ناراحت بود که بی خبر از اون و بدون مشورت و سرخود تصمیم گرفته بودم. خیلی التماسش کردم که از فکر طلاق بیرون بیاد . خودت میدونی فقط دوتا خواهر دارم تو دنیا. من که نمی‌تونستم سربار زندگی اونا بشم. صمد آدم بدی نیست اوایل خیلی بدقلقی کرد اما اخرش مردونگی کرد و آبروم رو پیش کسی نبرد و نگفت چه خطایی کردم و تصمیمی داشته طلاقم بده فقط به همه گفتیم بچه دار نمی‌شم‌. امروز و فردام نشه بالاخره یه روز به خاطر بچه کم میاره و میره زن بگیره... خصوصا که ازم کینه هم داره. من تورو می‌شناسم. تو دختر خوب و باخدایی هستی انسانیت سرت میشه. اگه قرار باشه یه روزی حضور یه زن رو تو زندگیم تحمل کنم کی بهتر از تو، خوب می‌شناسمت می‌دونم اهل دوز و کلک و دور زدن نیستی حتی با دشمنات از در دوستی وارد می‌شی چه برسه به من که چند سال باهم تو یه مدرسه درس خوندیم و تو یه محل باهمدیگه هم بازی بودیم و باهم قد کشیدیم. اون می‌گفت و من بیشتر دلم براش می‌سوخت . اونم مثل من بدبخت بود . لااقل من پدرومادر و برادر داشتم اما اون بجز شوهرش هیچ تکیه گاهی نداشت که اون رو هم به خاطر اشتباهی که مرتکب شده بود باید با کسی شریک می‌شد. 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨