زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۷۸۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۷۸۳
به قلم #کهربا(ز_ک)
و دوباره با با چشم و ابرو بهش تشر زد و نگاه ازش گرفت
ناصر هم کلافه نگاهی به هردو برادرم انداخت
همینکه به طرفم سر چرخوند فوری نگاهم رو به گلهای صورتی و آبی روی چادرم دوختم
حسم اشتباه نمیکنه معلومه که خبریه
وقتی ایستاد اینبار بدون خجالن نگاهش کردم
رو کرد به بابا
_بابا ببخشید
یه لحظه میای تو اتاق کارت دارم
سرم رو پایین انداختم و زیر چشمی به پاهاش که کلافه تکونش میداد نگاه کردم
بابا از جاش تکون نخورد
که داداش دوباره خواهشانه صداش کرد
بابا هم لاالهالاالله گفت و همزمان که بلند میشد از جناب داماد عذرخواهی کرد و اوهم به نرمی جوابش رو داد
بابا که داخل اتاق رقت من هم تندی ایستادم و بدون اینکه به بقیه نگاه کنم به آشپزخونه برگشتم
شاید پنج دقیقه هم نشد که با صدای ناصر فورا چادر رو روی سرم مرتب کردم و به هال برگشتم
مامان با دست به کنارش اشاره کرد و من هم جای قبلی نشستم
با صدای بابا حواسم رو به حرفاش دادم
_خب آقا پرویز وقتی پسرام شما رو تایید میکنند منم دیگه حرفی ندارم
اگه لازم میدونی با دخترم صحبت کنی میتونین برین توی اتاق
از این رفتار بابا د داداشام دلخور بودم
نظر من اصلا براش مهم نیست این نوع رفتار فقط باعث میشه من خرد و بیارزش بشم
چه عجب بالاخره صدای این آقا رو شنیدم
_خیلی ممنونم از هر سه تا پسرای شما... به من خیلی لطف دارن
امیدوارم بتونم خودم رو بیشتر از قبل بهشون ثابت کنم
حرف خاصی که ندارم و میتونم همینجا توی جمع بگم بهرحال لازمه که شما هم در جریان باشید
بابا سری تکون داد
_بله بفرمایید
_راستش من اهل منجیل هستم خونوادهم رو در زلزله
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۷۸۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۷۸۴
به قلم #کهربا(ز_ک)
_راستش من اهل منجیل هستم خونوادهم رو در زلزلهی رودبار و منجیل از دست دادم...
پدرومادرم ، شش تا خواهر و هر دوتا برادرام
همهی فک و فامیلم همگی ساکن منجیل بودند همه رو از دست دادم
_خدا رحمت کنه
_خدا بیامرزه انشاالله
صدای مامان و بابا بود
اون دو نفر و هرکدوم از برادرام دونه دونه بهش تسلیت میگفتند و به نوعی ابراز همدردی میکردند
بابا با لحنی سوالی گفت
_نمیدونم چطور باید بپرسم...
بعد از مکثی کوتاه گفت
_چطوره که خداروشکر بلایی سر شما نیومده؟
با غمی که تو صداش بود جواب داد
_من تازه دوره آموزشی خدمت سربازیم شروع شده بود و افتاده بودم مشهد
همینکه فهمیدم زلزله خسارات زیادی به شهرمون وارد کرده بسرعت درخواست مرخصی کردم و برگشتم شهرمون
وقتی رسیدم حتی نمیتونستم کوچه و خیابونمون رو پیدا کنم چه برسه به خونهمون سراغ هرکی رو که میگرفتم میفهمیدم کشته شده...
روزهای سختی بود نهادهای مختلف و افراد زیادی از شهرهای دیگه اومده بودند برای کمک
اما با اینحال نشد جون خیلیهارو نجات داد شدت زمین لرزه خیلی بالا بوده...
در عرض دو روز فهمیدم هیچ کدوم از اقوام و بستگانم زنده نیستند و توی دنیا تنهای تنها شدم
البته مدتی بعد یادم افتاد پدرم یه پسر عمه داشت که تهران ساکن بودند وقتی از سر بی کسی رفتم سراغشون انگار نه انگار پدرانمون باهم نسبت خونی داشتند
برگشتم خدمت سربازی
بخاطر اتفاقی که برای خونوادهم و خونه و زندگیم افتاده بود خیلی بهم ارفاق کردند
و چهارماهه پایان خدمتم تایید شد
دوباره برگشتم شهرمون
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۷۸۴ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۷۸۵
به قلم #کهربا(ز_ک)
نتونستم اونجا دووم بیارم پدرم زمینهای زیادی داشت اما پیگیری نکردم ببینم اونا در چه حال هستند
نتونستم طاقت بیارم برای همین دوباره به مشهد برگشتم با خودم گفتم میرم پیش امام غریب خودش بشه سایهی سرم خودش پناهم بده
همونجا تونستم یه اتاق اجاره کنم
چند نفر که داستان زندگیم رو فهمیدند کمکم باهام رفیق شدند
مادر یا همسر همون رفقا هرروز یه دختری از اقوامشون رو بهم معرفی میکرد معتقد بودند ازدواج و شروع زندگی میتونه به تنهایی و غم و افسردگیم پایان بده
جسارتا با دیدن دختر خانم شما در مراسم عمهخانم احساس کردم ایشون تنها کسی هستند که میتونند شور و نشاط رو به زندگیم بیارن
نمیدونستم ایشون خواهر اقا ناصر و آقا نصیره وقتی ازشون خواستگاری کردم بعدا متوجه این موضوع شدم
و دوباره بابت جسارتی که به خرج دادم از همگی عذرخواهی میکنم...
داداش منصور به حرف اومد
_اختیار داری پرویز آقا اشکال نداره
اگه قرار باشه فقط به این دلیل که بزرگتر نداری که برات خواستگاری کنه خودت هم سکوت کنی پس باید تا عمر داری مجرد بمونی
واقعا هم حیفه جوون به این خوبی مجرد بمونه
تا شب پرویز در مورد خاطرات خودش و خونوادهش برای بابا و داداشا تعریف کرد گاه با گریه و گاه با لبخند ...
اونقدر خوش صحبت بود که دل بابا و مامان رو هم مثل داداشا برد
خودمم بدم نمیومد بیشتر بشناسمش
از توی اشپزخونه و پشت در صداش رو میشنیدم و کمکم داشت نظرم نسبت بهش مثبت میشد که آخر شب بابا ازش خواست تا دوروز فرصت بده که من هم فکرام رو بکنم
قشنگ معلوم بود برای حفظ ظاهر این حرف رو زده و تصمیمش رو گرفته
آخر شب پرویز و داداشها که با ماشین داداش نصیر اومده بودند به شهر برگشتند
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۷۸۵ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۷۸۶
به قلم #کهربا(ز_ک)
بعد از رفتنشون وقتی با خیال راحت به اتاق پناه بردم تا شاید کمی فکر کنم بابا با تندی و عصبانیت به سراغم اومد
هرچی مامان خواست پشت سرش وارد اتاق بشه اجازه نداد و ر رو از پشت قفل کرد
متعجب و ترسیده از رفتارش جلوش ایستاده بودم و با نگاههای پرسشگرم دلیل این همه خشم و عصبانیت رو جویا بودم
که ناگهان جلوتر اومد و فاصلهی بینمون رو کم کرد دستش که به طرف صورتم میومد رو هیچ وقت تصور نمیکردم برای سیلی زدن جلو آورده باشه
باورم نمیشد بابایی که نازکتر از گل هرگز به من و محبوب نگفته بود و حتی تهِ تهِ همهی عصبانیتهاش در مقابل شیطنتها و شلوغکاریهای محبوبه یه اخم و هشدار لسانی بود حالا بعد از رفتن تنها پسری که بعد از اومدن این همه خواستگار ریز و درشت حسابی به دلش نشسته بهم سیلی زده
با دلی شکسته و سری افکنده قدمی به اخم برداشتم و قبل از اینکه متعرض این اقدامش بشم خودش جوابم رو داد
_خجالت نمیکشی تو؟
خاک عالم توی سرت... با خودت چی فکر کردی؟ نگفتی اینجا روستاست چند خانوار بیشتر زندگی نمیکنند و به راحتی اخبار گند کاریت همه جا پخش میشه؟
هاج و واج نگاهش میکردم
شوکه از کشیدهای که خورده بودم لب زدم
_چی شده؟
فریاد کشید
_ تازه میپرسی چی شده؟ برای چی به پسر منیر خانم پیغوم و پسغوم فرستادی؟
تو نگفتی بالاخره که همه میفهمن و آبروی خودم قبل از خونوادهم میریزه؟
تا خواستم چیزی بپرسم تهدیدوار دستش رو تکون داد
_جواب بده تا دندونات رو تو دهنت خورد نکردم
اولین باری بود که بابام رو این شکلی میدیدم
با ترس پرسیدم
_وقتی نمیدونم جریان چیه چی بگم؟
که این بار جلوتر اومد و به آرومی از روی روسری موهام رو کشید با اینکه دردم نیومد اما صدای شکستن قلبم و آهی که از نهادم بلند شد رو به خوبی شنیدم
دستم که روی دستش میومد رو فورا پایین آوردم و با گریه جواب دادم
_بزن... خفه کن... بکش وقتی نمیدونم در مورد چی حرف میزنی چی باید بگم؟
خواست چیزی بگه همینطور که زیر دستش مونده بودم وسط حرفش پریدم و ادامه دادم
پسر منیر خانم رو من نه درست و حسابی میشناسم و نه ازش خبر دارم
و این بار صدام رو بالاتر بردم و با گریه و بغض لب زدم
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۷۸۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۷۸۷
به قلم #کهربا(ز_ک)
اصلا من رو چی به این غلطا؟
اگه من رو این طوری شناختی بزن بکشم که اگه این حرفا راست باشه حقمه زیر دست بابام کتک بخورم و چه بسا سَقَط بشم
دستش از روی سرم شل شد و پایین آورد اما من هنوز در همون حالت مونده بودم
دلم نمیخواست کمر راست کنم
پناهم سایهی سرم بهم شک کرده بود
کلافه دوبار دستاش رو بالا آورد و روی سرش کوبوند
_من نمیفهمم پس چی کار کردی که این حرفارو زدن؟
گفتن اون مدتی که خونهی عمهت میموندی
به بهونهی دیدن این پسره بوده...
یکی رفته سراغ داداشات و همه چی رو گفته
وسط گریههام جیغ خفهای کشیدم
_کدوم حروم لقمهای این حرفو زده؟ بجای اینکه بری یقهی اونو بگیری که چرا به دخترت تهمت زده اومدی سراغ من بدبخت؟
خاک دو عالم بر سر من که بعد اینهمه سال بابام اینجوری شناخته
خدا مرگ من رو برسونه که مرگ بهتر از این زندگی نکبتیه که بواسطهی ظلم دیگران برام درست شده
دوباره عصبی غرید
من بهت ظلم کردم؟
قبل از اینکه دوباره عصبیتر بشه جواب دادم
_مگه منظورم شمایی؟
اون مسعود و سعید عوضی...
اون عوضیتری که این تهمت رو برام ساخته و شماها باور کردید
_یعنی باور کنم تو خبط و خطایی نکردی؟
صدای در زدن در و صدا کردنهای مامان که با گریه عجین شده بود بهم ریختهترم میکرد اما بی توجه بهش با عجز گفتم
_بابا من اون مدتی که خونهی عمه بودم هیچوقت هیچ جا تنهایی بیرون نرفتم
کلاس قلاببافی هم همیشه با خود عمه رفتم و برگشتم پس کی وقت کردم ازین غلطه بکنم؟
ضمن اینکه پسر منیر خانم اگه با من سر و سری داشت مثل آدم میومد خواستگاری نه اینکه ازین غلطا بکنه...
به تندی جواب داد
_خب معلومه چون مادرش مخالف ازدواجتون بود
_فقط مادرش؟ خودش که بیشتر از مادرش بخاطرِ
و با دست خیلی محکم چند بار روی پیشونیم کوبیدم و ادامه دادم
_مهر طلاقی که روی پیشونی منِ سیاهبخت خورده دل چرکین بود اسمم رو بیاره چه برسه که خواهون و خواستگارم باشه
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۷۸۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۷۸۸
به قلم #کهربا(ز_ک)
نمیدونی برو از خود مامان بپرس یا اصلا برو از اون سعید که زندگی من رو به خاک سیاع نشوند بپرس
انگار که داره به حرفام فکر میکنه چند بار مامان رو صدا زد
بیچاره مامان پشت در قفل شده داره التماس میکنه که اجازهی ورود پیدا کنه و حالا بابا توقع داره به سرعت خودش رو بهش برسونه
همینطور که به سمت در اتاق میرفتم با ناراحتی گفتم
_وقتی در قفله چطور وارد بشه؟
بازش که کردم
مامانی که به پهنای صورت اشک میریخت وارد شد و مقابل بابا قرار گرفت و با ناراحتی گفت
_دستت درد نکنه بعد از یه عمر زندگی بچهت رو نشناختی؟
از خوا بترس مرد... از خدا بترس این بچه همینجوریهم دل شکسته هست
کاری نکن آه بکشه
همونطور که عاق والدین داریم عاق فرزند هم داریم
از این بچه جز نجابت چیز دیگهای هم دیدی تابحال؟
حالا یکی که معلوم نیست کیه و از سر چه خصومتی به دخترت تهمت زده حرفاش رو باور کردی و بجای پیدا کردن اون و گل گرفتن دهنش اومدی سراغ بچهی من؟
بابا که معلوم بود از رفتاری که با من کرده پشیمونه بی هیچ حرفی از اتاق بیرون زد
مامان جلو اومد و در آغوشم گرفت
و با دلی پر شروع به گریه کرد
_خدا بگم چکارت کنه نصیر
اون دفعه هم بهش گفتم این حرفو به بابات نزن
بهش گفتم برو ببین این حرف از کجا شروع شده دهن اونی که داره با آبرو و حیثیت خواهرت بازی میکنه رو گل بگیر
برداشته خواستگار با خودش آورده
اول بگرد دشمن خودت و خواهرت رو پیدا کن بعد شوهرش بده...
از کجا معلوم خواهرت رو شوهر دادی دوباره نیاد سراغتون و با دروغاش به جز خودتون یه مرد دیگه رم نندازه به جون این مادر مرده و حلقهی دستاش رو دورم تنگ تر کرد
همینطور که در آغوشش اشک میریختم بوسهای به سرش میزدم
تنها مونس و همدم و پناهم تویی مامان
هیچوقت فکرشمنمیکردم یه روز بابا و داداشا تهمتی در موردم باشه و باورش کنند
چشمهی جوشان اشک هردومون تصمیمی به خشک شدن نداشت
نمی دونم چقدر در همون حال بودیم که با صدای بابا مامان من رو از آغوشش بیرون آورد و با گفتن خدا به خیر کنه به طرف در پا تند کرد
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۷۸۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۷۸۹
به قلم #کهربا(ز_ک)
بی توجه به صدای بابا که معلوم بود حالش بد شده به طرف چهارپایه ای که مقابل دار قالی بود و همیشه برای بافت قالی روش مینشستم رفتم و همینکه قصد نشستن کردم با جیغ مامان که صدام میزد به طرف هال دویدم
بابا رو که با صورت روی زمین افتاده بود صدا میزد
تندی کنارش نشستم و تلاش کردم کمکش کنم بلند شه متوجه بدن بیجونش شدم
بیهوش شده بود
من هم با مامان همراه شدم و با جیغ و گریه همسایهها رو صدا میزدم
اگه کمک همسایهها نبود معلوم نبود چه بلایی سر بابام بیاد
خدا بهمون رحم کرده بود که خطر سکته رو یه سلامت گذروند
از اون روز غش کردن شد جزوی از زندگی بابا با کوچکترین هیجان غم و حتی شادی غش میکرد و بیهوش میشد
وقتی داداشها بالا سرش اومدند قبول نکرد باهاشون هم صحبت بشه
میگفت تا اون نامردی که به خواهرتون تهمت زده رو نیارید بالا سرم با هیچ کدومتون یه کلمه هم حرف نمیزنم
نصیر با تندی سر آستینم رو گرفت و من رو با خودش به راهروی بیمارستان کشوند
رو بهم کرد و با تشر و اخمهای در هم گفت
_من میرم پیش بابا و به ظاهر ازش عذرخواهی میکنم و به دروغ میگم که اشتباه کردم و حرفایی که این وسط زده شده تهمتی بیش نبوده
ولی بعدش میام سراع تو باهام میای میریم تو حیاط بیمادستان یه گوشه میشینین به خداوندی خدا اگه خودت همه چی رو از سیر تا پیازش برام تعرف نکنی خودم تو همین باغچههای بیمارستان دفنت میکنم
باورم نمیشد اینی که بی رحمانه داره چرند بارم میکنه داداش نصیرم باشه داداشی که همیشه نسبت بهم خیلی مهربون بود
کسی که تو خانواده معروف بود به آدم منطقی و با محبت حالا خودش تهمتی رو که معلوم نبود از کی شنیده رو باور کرده
با گریه جواب دادم
_دلم خوش بود به جز بابام داداشایی دارم که مثل کوه پشتم هستن
نمیدونستم که همین خود شماها بابا رو هم ازم میگیرین
_زبونت رو گاز بگیر... شکر خدا فعلا که بابا سلامته ... البته اگه تو دست از سرش برداری
باباجان برات یه خواستگار خوبم که پیدا کردیم باهاش ازدواج کن و برو بذار اینهمه حرف و حدیثی که پشت سرت هست تموم بشه
بغضم شکست
_ این تویی که با من اینجوری حرف میزنی؟
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۷۸۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۷۹۰
به قلم #کهربا(ز_ک)
خیر نبینی داداش که خودت آتیش بیار معرکه شدی،اون خواستگار رو شماها پیدا نکردید دیدید که گفت تو ختم شوهر عمه از نجابتم خوشش اومده... اون آدم غریبه به نجابت و عفت من ایمان داره اما شماها که هم خونم هستین معلوم نیست کی و چرا یه تهمتی رو زده و شماهام باورش کردید
خدا ازتون نگذره
تا خواست چیزی بگه ازش جدا شدم و بدون دیدن عکس العملش به سمت در خروجی راه افتادم و وارد حیاط شدم
وقتی پشت سرم اومد و صدام کرد با تندی به طرفش چرخیدم و با دست هرسه تا دونه باغچههایی که دو سه تا درخت کوچیک و بزرگ وسطشون بود رو نشونش دادم
_بفرمابید من حاضرم... توی کدوم یکی از این باغچهها بخاطر گناه نکرده و تهمت یه از خدا بیخبر میخوای دفنم کنی...
بخدا که من حاضرم زنده زنده دفن بشم اما دیگه این حرفا تموم بشه و چیزی نشنوم
_دست بردار دختر... تمومش کن فکر کردی میتونی با این ننه من غریبم بازیها گولم بزنی؟
فکر کردی ما خریم و نمیفهمیم به چه دلیله که یه ساله رفتی رو مخ ماها که بابا رو مجبور کنیم باغها و زمینها و خونهی روستا رو بفروشه بیاد شهر؟ فکر کردی
وسط حرفش پریدم
_آخه نابرادر... این خواسته کجاش غیر متطقیه یا از کجاش بوی توطئه میاد ؟ خب بگو دیگه... چه دلیلی داشتم؟ بگو تا خودمم بدونم ولی بعدش اگه همینجا بخاطر تهمتی که بهم زدن و باورش کردی دفنم نکنی خیلی بیغیرتی
کف دستش رو به حالت تهدید نشونم داد
_کاری نکن همینجا جلوی این همه آدم اون قدر بزنمت که نتونی دیگه یه کلمه هم حرف بزنی
با دلخوری چشمهای پراشکم رو ازش گرفتم که ناگهان ناصر رو دیدم داره به طرفمون میاد
به طرف یکی از باغچهها رفتم و روی جدول حاشیهی اون نشستم
سرم رو توی دستام گرفتم و روی زانوم گذاشتم و هایهای زدم زیر گریه
_بابا افتاده روی تخت بیمارستان اونوقت اینا به فکر تهمتی هستند که یه از خدا بیخبر بهم زده هیچوقت فکرش رو هم نمیکردم که داداشها و حتی بابا اینطوری باهام برخورد کنند و هر تهمتی رو علیهم قبول کنند
اونقدر دلم پربود که احساس تنگی نفس میکردم دلم میخواست فریاد بزنم تا همهی حس تنفری که اون لحظه داشت وجودم رو آتش میزد از خودم دور کنم
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۷۹۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۷۹۱
به قلم #کهربا(ز_ک)
یه روزی همین برادرا همهی کس و کاز و وجودم بودند
فکر میکردم با وجود سه تا برادر و سایهی پدرم هیچ طوفانی نتونه من رو از پا در بیاره
اما الان خودشون مثل تلی از آوار خراب شدند روی سرم
شکر خدا که بابا خطر از بیخ گوشش گذشت
ولی بفهمم کاز کیه و دلیلش برای این کاز چی بوده تا عمر دارم نمیبخشمش...
البته کمی نسبت به یکی از زنداداشهام مشکوک بودم میدونستم ذاتا آدم حسودیه و با اینکه در طول ماه داداشم بارها در مهمونیهای خانوادگی اونها شرکت میکنه همین هفتهای چند ساعتی که به خونهی بابا میاد خیلی عصبیش میکنه
چه برسه به همون چندباری که جهت خواستگارا و مشکلات من مجبور شده بود به تنهایی به روستا بیاد...
میدونستم تنها کسی که از رفتن ما به شهر ضرر میکرد همون زنداداشم بود..
آخه بیشتر اوقات مادر و خواهر و برادرانش مهمون خونهشون بودند
سکونت ما در شهر و همسایگی اونها شاید کمی باعث محدودیتش میشد
طبیعی بود که دلش نخواد ما در شهر خونهای داشته باشیم
اما هیچوقت در مخیلهم نمیگنجید دست به دامن تهمتی به این سنگینی بشه
از خدا نترسیده؟ از اینکه شاید روزی دروغش افشا بشه چی؟
خدا ازت نگذره زنداداش
به فکرم خطور کرد به بقیه داداشها جریان رو بگم اما با فکر به این مساله که چطوری حرفم رو ثابت کنم باعث شد دوباره ناامید بشم...
همینطور که سرم روی پاهام بود با خودم زمزمه کردم
خدا لعنتتون کنه که همون یه ذره غیرتتون هم نسبت بِهِم از بین رفته...
همیشه میدونستم بین من و همسراتون قطعا همسر رو انتخاب میکنید ولی اینکه بخاطر محبتی که نسبت بهشون دارین حتی مفتضحترین تهمتها رو هم از زبون اونها در مورد خواهرتون قبول کنید...
حاشا به غیرتتون...
چشمام از زور گریه پف کرده و درد میکرد دلم میخواست همون لحظه روح از بدنم خارج میشد و برای همیشه به خواب عمیق ابدی فرو میرفتم
بهترین هدیهی خدا در اون لحظه فقط مرگ بود برام
با تکون محکمی که بهم وارد شد فوری سرم رو بلند کردم و با داداش ناصر چشم تو چشم شدم
پاشو ببینم بابات روی تخت بیمارستان افتاده تو برای ما داری ناز میکنی؟
بدون اینکه نگاه از چهرهی پر از خشمش بردارم به آرومی و با دلی شکسته از جا بلند شدم
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۷۹۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۷۹۲
به قلم #کهربا(ز_ک)
_چه بلایی سر شماها اومده؟
به خدا من منصورهام... همونی که به اسمش قسم میخوردید
با خم و عصبانیت غرید
_بله درسته... تو منصورهای ولی نه همون منصوره...
اون منصوره تا قبل از اون چند ماهی که تو شهر و خونهی عمه موند سرو گوشش نمیجنبید...
اونقدر بی جنبه بودی همین که دوماه از خونه و خونواده دور موندی حیا و عفت رو فراموش کردی
با اینکه تا بحال جز عزت و احترام و محبت رفتار دیگهای در مقابل برادرام نداشتم اما این بار از شدت استیصال و عصبانیت صدام رو بالا بردم
_به والله هرچی شنیدید دروغه.. بخدا من هیچی...
نداشت حرفم رو ادامه بدم
تنهی محومی بهم زد و به شونهی نصیر زد بیا بریم
این دختر معلوم نیست چشه...
افسار پاره کرده
از ترس اینکه کسی اینجا شاهد بحث د دعوامون بوده نگاهی به اطراف کردم
شکر خدا خیلی خلوته و این گوشه که من نشستم هیچ دیدی به جاهای دیگه نداره...
درمونده همونجا موندم
واقعا نمیتونستم بفهمم یه شبه چه بلایی سر داداشهام اومده؟
نگران این بودم که مبادا یه آشنا از اینجا رد بشه و من رو در این حالت ببینه
با صدای مامان که با نگرانی اسمم رو میبرد
بغضم رو فرو خوردم و قطرات اشکی که صورتم رو پر کرده بود با گوشهی روسریم پاک کردم
از پشت سر دوباره صدام کرد
_منصوره مادر چرا اینجا موندی؟
نمیگی الان دوباره داداشات چه حرف دیگه در موردت میگن؟
به تندی به طرفش چرخیدم
_دیگه چیزی خم مونده که در موردم فکر کنن یا بگن؟
با تعجب و افسوس جلوتر اومد
_دوباره چی گفتند این دوتا شمر ذیالجوشن؟ بگو چی گفتن برم بزنم توی دهنشون
_به نظرت چی گفتن؟
همون حرفای دیروز غروی
_خدا لعنت کنه اونی که این تخم لق رو انداخت تو دهن اینا
_بنظرت کی انداخته؟ جز زنِ نصیر
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۷۹۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۷۹۳
به قلم #کهربا(ز_ک)
سری تکون داد
_غلط کرده دخترهی بدذات... الان میرم دودمانشو به باد میدم
همینکه خواست برگرده بازوش رو محکم گرفتم و با حرص لب زدم
_کجا مامان جان؟ معلوم نیست که هنوز... من فقط دارم حدس میزنم... شاید دارم اشتباه میکنم
نری چیزی بگی بهشون... اگه اشتباه کرده باشیم اونوقت ما هم تهمت زدیم... مطمئن نیستیم که کار اون باشه...
_باشه میرم ازش میپرسم... حالا میخواد زنش گفته باشه، میخواد یکی دیگه گفته باشه چه فرقی میکنه؟
باید بفهمیم اینا دقیقا چی شنیدن و از کی شنیدن
صداش کمی بالا رفت و با بغض گفت
_اصلا چرا باور کردند؟ این بیشتر داره من رو میسوزونه
اتفاقا همین موضوع باعث عصبانیت خود من هم بود
مامان با داداشهام قهر کرده بود و جواب هیچ کدومشون رو نمیداد
حتی بر خلاف همیشه به بابا هم سرسنگین بود...
وقتی بابا مرخص شد داداش ناصر گفت خونهی ما نزدیکه بهتره بابا رو ببریم خونهی ما که مامان با ناراحتی جوابش رو داد
_خیلی ممنون ... تا همینجا هم خیلی بهت زحمت دادیم... میترسم بخاطر خستگی از کاری که برای بابات کردی یه روز به سرت بزنه با تهمت و چرت و پرت بابات رو هم از سرت باز کنی...
مامان در طعنه زدن خیلی استاد بود میدونستم بهتر از این حرف تو آستین داشت اما مراعات حال بابا رو کرد...
ولی معلوم بود خیلی به داداشهام برخورده چون هرسه کلی به حرف مامان اعتراض کردند
فردای اون روز بابا صدام کرد و گفت
_من با حرف داداشات کاری ندارم
ولی این پسره پرویز بچهی بدی به نظر نمیاد داداشهات هم که در موردش تحقیق کردند ظاهرا بچهی خوبیه... بندهی خدا گناه داره... یکم دیرتر جواب بدیم شاید دلش بشکنه و فکر کنه چون بزرگتر نداره حسابش نمیکنیم...
فکرات رو کردی؟ چه جوابی بهش بدم؟
مستاصل به مامان نگاه کردم...
هنوز فرصت نکرده بودم حتی یه لحظه بهش فکر کنم همهی فکر و خیالم شده بود پیدا کردن منبع این خبری که داداشهام رو به جون من انداخته...
اما با این فکر که اگه من ازدواج کنم همهی این حرفا و شری که برام درست کردند تموم میشه به بابا گفتم
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨