زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۷۹۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۷۹۳
به قلم #کهربا(ز_ک)
سری تکون داد
_غلط کرده دخترهی بدذات... الان میرم دودمانشو به باد میدم
همینکه خواست برگرده بازوش رو محکم گرفتم و با حرص لب زدم
_کجا مامان جان؟ معلوم نیست که هنوز... من فقط دارم حدس میزنم... شاید دارم اشتباه میکنم
نری چیزی بگی بهشون... اگه اشتباه کرده باشیم اونوقت ما هم تهمت زدیم... مطمئن نیستیم که کار اون باشه...
_باشه میرم ازش میپرسم... حالا میخواد زنش گفته باشه، میخواد یکی دیگه گفته باشه چه فرقی میکنه؟
باید بفهمیم اینا دقیقا چی شنیدن و از کی شنیدن
صداش کمی بالا رفت و با بغض گفت
_اصلا چرا باور کردند؟ این بیشتر داره من رو میسوزونه
اتفاقا همین موضوع باعث عصبانیت خود من هم بود
مامان با داداشهام قهر کرده بود و جواب هیچ کدومشون رو نمیداد
حتی بر خلاف همیشه به بابا هم سرسنگین بود...
وقتی بابا مرخص شد داداش ناصر گفت خونهی ما نزدیکه بهتره بابا رو ببریم خونهی ما که مامان با ناراحتی جوابش رو داد
_خیلی ممنون ... تا همینجا هم خیلی بهت زحمت دادیم... میترسم بخاطر خستگی از کاری که برای بابات کردی یه روز به سرت بزنه با تهمت و چرت و پرت بابات رو هم از سرت باز کنی...
مامان در طعنه زدن خیلی استاد بود میدونستم بهتر از این حرف تو آستین داشت اما مراعات حال بابا رو کرد...
ولی معلوم بود خیلی به داداشهام برخورده چون هرسه کلی به حرف مامان اعتراض کردند
فردای اون روز بابا صدام کرد و گفت
_من با حرف داداشات کاری ندارم
ولی این پسره پرویز بچهی بدی به نظر نمیاد داداشهات هم که در موردش تحقیق کردند ظاهرا بچهی خوبیه... بندهی خدا گناه داره... یکم دیرتر جواب بدیم شاید دلش بشکنه و فکر کنه چون بزرگتر نداره حسابش نمیکنیم...
فکرات رو کردی؟ چه جوابی بهش بدم؟
مستاصل به مامان نگاه کردم...
هنوز فرصت نکرده بودم حتی یه لحظه بهش فکر کنم همهی فکر و خیالم شده بود پیدا کردن منبع این خبری که داداشهام رو به جون من انداخته...
اما با این فکر که اگه من ازدواج کنم همهی این حرفا و شری که برام درست کردند تموم میشه به بابا گفتم
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۷۹۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۷۹۴
به قلم #کهربا(ز_ک)
_نمیخوای بیشتر در مورد این آقا تحقیق کنید؟
_نه دیگه چه تحقیقی؟ خودت هم که دیدیش... بچهی سالم و با جربزهایه... طی همین سه چهارسال که همه دارو ندار زندگیش رو تو زلزنه باخته خوب تونسته خودش رو جمع و جور کنه...من که بهش امیدوارم
انگار چارهای نداشتم ... درسته داداشها این دو روز به خاطر تهمتی که بهم زده شده باهام بداخلاقی میکنند اما میدونم اونقدر احساس مسئولیت دارند که حسابی در مورد این آقا پرویز تحقیق کنند..
وقتی تاییدش میکنند یعنی از همه جهت قبولش دارند...
سرم رو پایین انداختم
_پس بابا هرچی خودتون صلاح میدونین
هرچی شما بگی منم قبول میکنم
_مبارک باشه
بابا تبریکش رو گفت
همیشه فکر میکردم با عزت و احترام ازدواج میکنم
دیگه مراسم خواستگاری نداشتم...
بابا توسط ناصر جواب مثبتمون رو به پرویز رسونده بود
چند روز بعد برای آزمایش با مامان و بابا راهی شهر شدیم جلوی آزمایشگاه آقا پرویز منتظرمون بود
وقتی ما رسیدیم خیلی گرم با مامان و بابا سلام و احوالپرسی کردم با خجالت بهش سلام کردم اما اون اصلا خجالت نمیکشید باروی باز حالم رو پرسید...
بعد هم رو به بابا گفت که همین پیش پای شما من آزمایشم رو دادم
بفرمایید بریم داخل تا منصوره خانم هم آزمایششون رو بدن...
بعد از اینکه من هم آزمایشم رو دادم
پرویز تعارف کرد نهار به جگرکی بریم اما بابا گفت که کار داره و باید به روستا برگرده...
از هم خداحافظی کردیم و همینکه توی ماشین نشستیم و راه افتادیم بابا شروع کرد به غر زدن
_این پسرا اینقدر سرشون شلوغ بود که هیچکدومشون امروز نیومدند آزمایشگاه؟
سرچرخوندو نیم نگاهی به من که صندلی عقب نشسته بودم انداخت و برگشت و دوباره چشم به جاده دوخت
زیر لب زمزمه کرد
_نمیدونم کی اون حرفارو بهشون زده که باور کردند و از خر شیطون هم پایین نمیان...
مامان با دلخوری گفت کاری نداره که یه سر میرفتیم شهر خواهرتاینا... میرفتیم خونهش باهاش صحبت میکردی و میگفتی تو به ما قول دادی حواست شش دانگ به منصوره باشه...
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۷۹۴ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۷۹۵
به قلم #کهربا(ز_ک)
چی شده که این حرفا پشت سرش درست شده؟
بابا نگاه چپ چپش رو به مامان داد و با دلخوری گفت
_پس تقصیرا گردن خواهر بدبخت منه؟
_نه خیر من همچین حرفی نزدم...
من میگم برا خاطر آبروی دخترت هم که شده میرفتی سراغ خواهرت... اونجا میفهمیدی حرفایی که پسرامون میزنند یه مشت حرف مفته...
اگه منصوره اشتباهی کرده خواهرت حتما یه چیزایی میدونه دیگه...
_خوبه ... آبرومون پیش داداشهاش رفته کمه...حالا خودم برم پیش خواهرم آبرو ببرم؟
حرف بابا مثل خنجری زهرالود در قلبم فرو رفت
هیچوقت هیچوقت فکرش رو هم نمیکردم یه روز بررگترین ضربهی زندگیم رو از بابا و سه تا برادرام بخورم
خیلی سخته یه شبه پشتت خالی بشه
فعلا تنها پشت و پناهم مامانه...
خداروشکر اقا پرویز جوون خوبیه و تقریبا بیشتر معیارهایی که از مرد زندگیم توقع داشتم رو داره
اولش بابت اینکه بلافاصله بعد از عقد قراره بریم سر خونه و زندگیمون از بابا دلخور شدم اما الان خوشحالم که این اتفاق میفته...
همون بهتر که زودتر از پیش خونوادهی بیرحمم برم
پنج روز بعد پرویز با یه دسته گل خیلی جمع و جور و کوچیک و یه جعبه شیرینی به خونمون اومد
جواب آزمایش و برگهای که داخلش تاریخ محضرمون قید شده بود رو به بابا داد
_بفرمایید آقا کمال... من با اجازهتون برای دوروز بعد که پنجشنبهست قرار محضر رو گذاشتم
_خوبه پسرم... مبارکا باشه
_ممنون... همینطور که خودتون میدونید بنده اقوامی ندارم که برا محضر دعوت کنم
اما شما هرکسی رو دوست داشتید دعوت بفرمایید شام هم بنده در خدمتتون هستم
مامان میان حرفش پرید
_نه پسرم برای شام که مزاحم شما نمیشیم ...
نگاهی به بابا کرد و ادامه داد
_ مهمون هم جز برادراش و خواهرش کسی رو با خودمون به محضر نمیاریم...
بابا سری تکون داد
_بله یه مجلس جمع و جور و کوچک اینجوری بهتره...
پرویز گویا از اینکه عقد به این سادگی برگزار میشه خوشحال نیست
با چهرهای در هم گفت
_پس اجازه بدید ماه بعد یه مجلس عروسی درخور برگزار کنم
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۷۹۵ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۷۹۶
به قلم #کهربا(ز_ک)
از شنیدن این حرف خیلی خوشحال شدم
درسته قبلا یه بار مراسم عقد توسط خونوادهی خاله برام گرفته شده اما هنوز آرزوی پوشیدن لباس عروس و مجلس عروسی به دلم مونده
که با حرف بابا انگار یه تشت آب داغ روی سرم ریختند
_ببین آقا پرویز شما اول زندگیتونه بهتره پولهاتون رو پسانداز کنید ما توقع مجلس عروسی نداریم
_اختیار دارید شاید شما توقع نداشته باشید اما من وظیفهم میدونم یه عروسی درست و حسابی برگزار کنم
اتفاقا پولش هم فراهمه...
منتها تنها مشکلی که دارم اینه که مهمون ندارم فقط چند تا دوست و رفیقی که در مشهد پیدا کردم با خانواده تشریف میارن
ولی شما هرچقدر دلتون خواست مهمون دعوت کنید بنده درخدمت هستم همه مخارج و هزینه ها پای خودم
باورم نمیشد داشتم با یه پسر مجرد ازدواج میکردم با اینکه خونوادهای نداشت و همه رو در زلزله از دست داده اما به همهی رسم و رسوم و آداب عروسی پایبنده...
و از این بابت خیلی خوشحال بودم چون نشوندهندهی این بود که برام شخصیت و احترام ویژهای قائله
بالاخره پنجشنبه و روز عقد فرا رسید
محبوب و سعید قبل از نهار به خونمون اومدند
در ابتدای ورودشون دلم نمیخواست تحویلشون بگیرم اما با کاری که محبوب کرد دیگه صلاح دونستم بیشتر از این قهرم رو باهاشون ادامه ندم
وقتی به اتاق رفتم محبوب دنبالم اومد و از پشت بغلم کرد و به طرف خودش چرخوند باهام روبوسی کرد و ازدواجی که داشت شکل میگرفت رو بهم تبریک گفت...
_ مبارک باشع عروس خانوم... دیروز با سعید رفتم سراغ داداشها... ازشون خواستم این بازی رو تمومش کنند و دیگه در ارتباط با اون موضوع کذایی و پسر منیر خانم حرفی نزنند
غمگین پرسیدم
_ چی گفتند؟
_اولش که میگفتند منصوره دیگه رو ماها حساب نکنه اگرم برا عقدش بیایم فقط به خاطر مامان و باباست و ...
حرفش رو ادامه نداد
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۷۹۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۷۹۷
به قلم #کهربا(ز_ک)
اخم کرده پرسیدم
_و کی؟
_نصیر گفت بخاطر رفاقت با آقا پرویز میام نه بخاطر منصوره
قلبم از شنیدن این حرف مچاله شد
چقدر تو بدبختی برادر من... به خاطر حرفای صدمن یه غاز یه از خدا بیخبر برادریت رو با من انکار میکنی؟
نفس عمیقی کشیدم و آب دهنم رو قورت دادم تا بغضی که هرلحظه بزرگتر میشد و فشار بیشترس به گلوم میاورد رو فرو دادم
غمگینتر از قبل پرسیدم
_نفهمیدی دقیقا جریان چیه و از کجا آب میخوره؟
نگاه ترحمآمیزی بهم کرد
_اینکه از کجا آب میخوره رو نه... ولی فهمیدم دقیقا جریان چیه و چرا اینقدر عصبی هستند
عجولانه بازوش رو فشار دادم
_خب بگو دیگه چرا معطلی؟ شاید بتونم بفهمم کار کیه
_آی چه خبرته؟ باشه میگم...
اون روزا که تو خونهی عمه موندی یکی هرروز به مغازه ی داداش نصیر زنگ میزده و هربار هرکسی که جواب میداده میگفته گوشی رو بدید به نصیر... بعد هم بهش میگفته از خواهرت سراغ داری؟ و بعد از گفتن همین یه جمله تلفن رو قطع میکرده
نصیر اوایل جدی نمیگرفته
تا اینکه یه روز بی خبر پا میشه میاد خونه عمه که میبینه عمه ختم انعام گرفته و همه مهموناش خانم هستند
بیرون منتظر میمونه
وقتی همه مهموناش میاد داخل خونه که میبینه تو مشغول مرتب کردن خونهای ... بعد از سلام و احوالپرسی به بهونهی زنگ زدن به صاحب کارش میره سراغ تلفن که عمه میگه تلفن قطعه...
بعدم یکم عمه رو سین جیم میکنه میفهمه هیچ وقت تنهایی از خونه بیرون نمیری
برمیگرده سرکارش هربار که اون مزاحمه زنگ میزنه بهش فحش میده و تماس رو قطع میکنه
تا اینکه چند هفته پیش یه روز منیر خانم و پسر و عروسش که به تازگی نامزد شدند از جلوی مغازهی داداش رد میشدند که یکی از شاگردای مغازه رو به داداش میگه این آقا مگه داماد شما نیست؟ پس چرا به حضور شما اهمیتی نداد؟ و از همین یک جمله و اون یک جملهای که مزاحم تلفنی به داداش قبلا میگفته نتیجه گرفتند تو و پسر منیر خانم باهم سر و سری داشتین
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۷۹۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۷۹۸
به قلم #کهربا(ز_ک)
با چشمای گشاد شده از تعجب و عصبانیت غریدم
_یعنی چی؟ داداش که اینقدر نفهم نبود
_صبر کن حالا بهت میگم.. یه دلیل دیگم داره...
دیروز منم همین حرف رو بهش گفتم
محبوب که معلومه از جواب داداش حسابی عصبیه سری تکون داد
_ داداش گفت وقتی این نتیجه گیری رو کردم که یه موضوع مهم رو فهمیدم
اونم اینکه اون ایام که منصوره خونهی عمه بود شنیده بودم پسر منیر خانم هم برای کار بمدت یکماه رفته بود شهر عمهاینا...
متاسف سری تکون دادم
_یعنی چی محبوب؟ آخه چه طور ممکنه با شنیدن این اراجیف چنین نتیجههایی گرفته باشند؟
همون ایام چندبار پسرِ خواهر شوهرِ عمه که سربازه اومد خونهی عمه ... بظاهر میومد که به زندایی عزادارش سر بزنه
اما عمههم متوجه شده بود که اومدنش به خاطر حضور منه...
حتی آخرین بار مجبور شد عذرش رو بخواد... با مهربونی بهش گفت یه دختر مجرد مهمون خونهمه خوبیت نداره تنهایی میایی اینجا...
پس اگه جریان اومدن اون پسره به گوش داداش اینا میرسید در مورد اون همیه تهمت دیگه باید بهم میزدند؟
اشک به چشمام نشست
هر دو دستم رو روی سرم گرفتم و با بغض لب زدم
_یعنی یه ذره پیش برادرام اعتبار نداشتم که با حرف مردم به همین راحتی قضاوتم کردند؟
خدا ازشون نگذره من که هیچ وقت ازشون نمیگذرم...
محبوبه که با دیدن حال من پریشون شده بود جلو اومد و دستم رو تو دستاش گرفت
_گریه نکنیا... شگون نداره...
خداروشکر این پسره آدم بدی نیست عوضش خواهرشوهر و مادرشوهر نداری که اذیتت کنند
از حرفش خندهم گرفت
_چقدرم که تو از دست مادرشوهر و خواهر شوهر در رنج و عذابی
_اون که به خاطر خوبی خودم بود
تنهای بهش زدم و از کنارش رد شدم تا وسایلم رو آماده کنم
و همینطور که بیهدف جابجاشون میکردم
رو به محبوبه با استرس لب زدم
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۷۹۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۷۹۹
به قلم #کهربا(ز_ک)
_ولی یه چیزی نگرانم میکنه...
اینکه دقیقا نمیدونم داداشها تا چه حد به آقا پرویز اعتماد دارند... اصلا نمیدونم در موردش تحقیق درست حسابی کردند یا بخاطر آشنایی اولیهست که اینهمه تعریفش رو میکنند
کنجکاو پرسید
_مگه چیزی ازش دیدی؟
چپچپ نگاهش کردم
_خوب معلومه هر آدمی مقابل همسر آینده و خونوادهش همیشه در بهترین وضع ممکن روبرو میشه و رفتار میکنه...
بهر حال یه تحقیق جزئی لازم بود
ولی بابا گفت همین که داداشها تاییدش کردند کفایت میکنه...
میترسم از اینکه یه روز مثل داماد مونس خانم گندش در بیاد که معتاده...
_وای نگو این حرفو...
سعید هم این آقا پرویز رو میشناسه میگه بچهی خوبیه...
بدون اینکه نگاهش کنم با حرص
جواب دادم
_ایشون اقا مسعودشون رو هم تایید میکردند آخرش کاشف به عمل اومد که هردو دستشون تو یه کاسهست تا منو بدبخت کنند...
این روزا به چشم خودتم نمیتونی اعتماد کنی...
چه برسه به یه آدمی که از یه استان دیگه که کیلومترها ازت دوره اومده باشه...
توقع داشتم بابا یا داداشا برا دل خوشی منم که شده یه کوچولو تحقیق میکردند
وقتی سکوت محبوب طولانی شد نگاهش کردم
با سری افکنده داشت با چین دامنش بازی میکرد
میدونستم از کدوم حرفم دلخور شده
بدون اینکه از جام تکون بخورم به گفتن یه جمله بسنده کردم
_محبوب من این روزا شرایط خوبی ندارم... از طرفی تهمت و رفتار داداشا از طرفی استرس ازدواجم...
توقع نداشته باش از بدترین روزای زندگیم و مسبببین همهی بدبختیام یاد نکنم...
و دوباره مشغول کارم شدم
تلخ شده بودم...
دلم برای محبوبه میسوخت اون در اتفاقی که شوهر و برادرشوهرش در زندگی من رقم زده بودند بیتقصیر بود
اما دلم میخواست برای همدردی با من هم که شده یه بار سعید رو مقصر بدونه اما اون همهی تقصیرها رو همیشه گردن مسعود میانداخت...
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۷۹۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۸۰۰
به قلم #کهربا(ز_ک)
اما به نظر من مسعود فقط خواسته در حق داداش کوچکش برادری کنه
اونی که گناهکاره سعید بود که اون پیشنهاد مسخره رو داده بود و مسعود رو وادار کرده بود پابه پاش با اون نقشهی مزخرف پیش بره
یادآوری گذشته سودی نداشت جز اینکه هرلحظه حالم رو بدتر میکرد...
همینطوری به خاطر داداشام اعصابم خراب بود پس بهتر بود خرابترش نکنم...
برای فرار از جوی که در اتاق حکمفرما بود باید کاری میکردم... احساس خفگی باعث شد بلند بشم ...
نیاز به هوای آزاد داشتم
از اتاق خارج شدم و به طرف حیاط رفتم...
توی ایوون سعید داشت با شکوفه بازی میکرد...
با دیدنش حالم بدتر شد برگشتم و به آشپزخونه پناه بردم
مامان که دست کمی از من نداشت و نعلوم بود حسابی استرس داره با دیدنم لبخندی زد
_محبوبه کجاست؟ بگو بیاد زودتر سفرهی نهار رو بندازیم...
که به موقع بتونیم راه بیفتیم...
_خودش الان میاد
و به طرف سماور رفتم چایی پرملاطی برای خودم ریختم
_تو هم استرس داری مادر؟... انشاالله که خوشبخت بشی ... زندگی تو هم سرو سامون بگیره من خیالم راحت میشه...
زورکی لبخند زدم و استکان رو توی دستم گرفتم تا وقتی محبوبه اومد و با کمک مامان بساط نهار رو آماده کرد
و من فقط با همون استکان توی دستم بازی کردم...
همهی ذهنم درگیر آیندهی نامعلومم بود
در نهایت تصمیم گرفتم خودم رو به دست تقدیر بسپرم
استکان رو توی سینک گذاشتم و به مامان و محبوب کمک کردم تا سفره رو پهن کنند
مامان اجازه نداد ظرفهای نهار رو بشوریم گفت خودم ترتیبشون رو میدم شما دوتا برید حاضر بشید
و بعد رو به محبوبه گفت
_خودت یه دستی به صورت خواهرت بکش
وقتی جلوی محضر رسیدیم پرویز منتظرمون ایستاده بود
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۸۰۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۸۰۱
به قلم #کهربا(ز_ک)
از ماشین بابا که پیاده میشدیم داداش ناصر رو دیدم که به طرفمون اومد
پشت سرش منصور و نصیر اومدند با بابا و بقیه سلام و احوالپرسی کردند
البته با من هم به گرمی رفتار کردند که به لطف حضور پرویز بود
باهم وارد محضر شدیم...
این دفتر عقد و ازدواج تنها دفتر شهرمون بود و من یه بار دیگه همینجا با مسعود عقد کرده بودم
امیدوار بودم اینبار زندگی خوبی در انتظارم باشه...
خداروشکر بر خلاف چیزی که تصور میکردم برادرام رفتار دوستانهای باهام داشتند و پیش پرویز حفظ ابرو کردن
تا سه روز قبل از عروسی هرروز به دنبالم میومد
یا میزدیم به دل طبیعت و باهم قدم میزدیم یا به شهر میرفتیم تا خرید عروسی رو انجام بدیم... خیلی بامحبت باهام رفتار میکرد...
هر لحظه دوست داشتنش رو با زبون بهم ابراز میکرد...
گاهی معلوم بود که سراپا مملو از عشق به منه...
اما من از اینکه اینهمه از کارش میزنه تا پیش من باشه نگران بودم یکی دوبار که ازش پرسیدم چرا سر کار نمیری گفت تو مرخصی هستم...
یه روز داداش نصیر به خونمون اومد و با تندی بهم گفت دست از سر این پسره بردار بذار بیاد به کارش برسه آخرش میترسم ورشکست بشه...
با بغض جواب دادم
_من چیکارهام؟ خودش میاد دنبالم...
_ تو بهش بگو کارش رو رها نکنه...
_گفتم... ولی خودش میگه تو کاریت نباشه خودم میدونم دارم چکار میکنم
داداش هم دیگه چیزی نگفت... ولی معلوم بود به خاطر سرکار نرفتن پرویز حسابی ناراحته
دیگه بابت دخالت داداشهام برای ازدداج با پرویز ازشون عصبانی نبودم...
درسته هنوز از قضاوت بیجا و تهمتی که بهم زده بودند و حرفهاشون دلگیر و ناراحت بودم اما به یمن وجود پرویز دیکه از اون عصبانیت گذشته خبری نبود..
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۸۰۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۸۰۲
به قلم #کهربا(ز_ک)
امان از زبونی که پرویز داشت هروقت خرید میرفتیم دست رو هر چیزی که میذاشتم بهتر از اون رو برام میخرید... شوق و اشتیاقی که از خودش بروز میداد هرلحظه از اومدنش به زندگیم خوشحالترم میکرد
جهازم که از قبل آماده بود و مقداری کسری داشت که با چند بار رفتنمون به شهر اونم با بابا و ماشینش برطرف شد...
روز عروسی فرا رسید...
برخلاف چیزی که پرویز گفته بود کلی مهمون توی تالار منتظرمون بودند
و همه رو اقوام دور معرفی میکرد...
مامان کنار گوشم گفت اینکه موقع خواستگاری گفت همهی اقوامش تو زلزله کشته شدند و فقط یکی از پسرعموهای باباش زنده مونده پس اینا کین؟
به معنی چهمیدونم شونه بالا دادم
_من از کجا بدونم
من که دیرتر از شما اومدم و از هیچی خبر ندارم.
کمکم مهمونهای ما هم میومدند...
بابا گفته بود چون پرویز خانواده و فامیل نداره پس ماهم مهمون زیادی دعوت نکنیم...
عموها و داییها و خالهها و عمه با همهی بچههاشون اومدند
البته چند تا از هم محلیها هم بودند.
ولی گویا رفته رفته به تعداد مهمونهای غریبه که معلوم بود مهمونهای پرویز هستند افزوده میشد
با پرویز در جایگاه عروس و داماد ایستاده بودیم که خانم مسنی جلو اومد و قبل از من با پرویز روبوسی کرد وقتی صورت من رو بوسید رو به پرویز گفت
_این رسمش نبود تو تو شهر غریب عروسی بگیری و پدرومادرت رو دعوت نکنی...
متعجب از حرفی که شنیده بودم به پرویز نگاه کردم
با به خانم روبروش گفت
_خاله من باهات حرفامو زده بودم...
فعلا ولش کن این حرفارو...
بعد هم خانمی که تازه فهمیده بودم خالهشه رو با اشارهی دست به سمت میزی هدایت کرد
رو بهش پرسیدم
_مگه نگفته بودی هیچ قوم و خویشی نداری؟ پس اینا کین؟
سرش رو نزدیک گوشم آورد
_ تروخدا بهم اعتماد کن...
یه امشب دندون رو جیگر بذار بعد از اتمام عروسی همهچی رو بهت میگم
_یعنی چی؟ دارم میگم چرا بهم دروغ گفته بودی؟
_تروخدا آبروریزی نکن...
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۸۰۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۸۰۳
به قلم #کهربا(ز_ک)
اصلا قضیه اونجوری که تو فکر میکنی نیست
با چشم و ابرو مهمونها رو نشونم داد...
_همه دارن نگامون میکنند...
نگاهم به مهمونایی افتاد که مشخصه متوجه بگو مگوی بین ما دوتا شدند...
برای حفظ ظاهر هم که شده مجبور شدم رو به پرویز لبخند بزنم
تا آخر مراسم همهی هوش و حواسم به مهمونهایی بود که آروم آروم میفهمیدم همگی از اقوام نزدیک پرویز هستند...
وقتی پرویز به قسمت مردونه رفت مامان و محبوب فورا خودشون رو بهم رسوندند تا از اصل ماجرا مطلع بشن..
اظهار بیاطلاعی که کردم مامان نگرانتر از قبل گفت
_جواب بابات رو چی بدیم؟
ناراحت اخمی کردم
_نکنه بابت این اتفاق من و شما باید جواب بدیم؟
اونی که باید شاکی باشه من هستم...
اونروزی که گفتم برید تحقیق کنید برای همین بود... بغضم رو فرو خوردم
_ترسم ازینه که یه خانم با بچهتو بغلش بیاد بگه من زن قبلی آقای دامادم...
مامان که از این همه صراحت بیانم عصبی شده بود با تندی گفت
_این چهحرفیه زبونتو گاز بگیر...
برای اینکه بغضم رو فرو بدم و از اشکی که هر لحظه در حال فرو ریختن بود جلوگیری کنم چشمم رو در حدقه یک دور چرخوندم و همزمان نفس عمیقی کشیدم
به مامان که به طرف مهمونها میرفت نگاه کردم...
در دل خدارو صدا کردم
خدایا خودت بهم رحم کن
من یه بار مجبور به طلاق و بین فامیل بیآبرو شدم
طاقت ندارم دوباره اتفاق بدی تو زندگیم بیفته...من و پرویز همدیگه رو دوست داریم...
برای هر دختری حضور خانواده و اقوام همسر در شب عروسی یه اتفاق عادیه اما برای من که هر لحظه یکی از مهمونا خودش رو معرفی میکرد بدترین صحنهی عمرم بود...
هر آن دروغ پرویز برام افشا میشد و با این موضوع یه فکر جدید به ذهنم خطور میکرد...
نکنه پرویز کلاهبرداره؟
نکنه پدرو مادرش هم زندهاند و دروغ گفته؟
اصلا به چه دلیلی دروغ به این بزرگی گفته؟
دروغی که براحتی در جشن عروسی افشا میشد
و هزار فکر و خیال دیگه
زنداداشهام بی توجه به اطرافشون مدام در حال رقص و پایکوبی بودند
احساس میکردم اونها از همه چی با اطلاع هستند اما وقتی به طرفم اومدند و سوالشون رو پرسیدند تازه متوجه شدم که موضوع خانوادهی پرویز برای اونها هم در هالهای از ابهام قرار گرفته.
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۸۰۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۸۰۴
به قلم #کهربا(ز_ک)
نمیدونستم که زنداداشها در مورد تهمتی که برادرام بهم زده بودند اطلاع دارند یا نه
اولش خواستم بگم این نونیه که شوهر شماها گذاشتند تو دامن من
اما بعدش
با خودم گفتم اگه چیزی نمیدونند من هم نباید اجازه بدم متوجه حرفها و اتفاقاتی که بین من و برادرام بوده بشن...
الان پرویز همسر منه رفتن آبروی اون یعنی بیآبرو شدن خود من...
بنابراین بهتره آبروداری کنم.
دلخور رو به همسرِ داداش ناصر کردم
_راستش زنداداش من به برادرام مثل چشمام اعتماد دارم
اونا گفتند پرویز آدم حسابیه منم قبول کردم
طی همین بیست و پنج روزی که باهم نامزد شدیم جز خوبی و صداقت ازش ندیدم
هر حرفی هم که میزنه یه حکمتی پشتشه...
بعد هم یه لبخند کنج لبم نشوندم تا حرصی که بخاطر دروغهای همسرم داره وجودم رو میسوزونه رو پوشش بدم.
هر سه زنداداشم واکنشهای متفاوتی از خود بروز دادند اما من بیاهمیت به رفتار و نگاه هرکس در تلاش بودم خونسرد رفتار کنم
بعد از سرو شام و پایان جشن، دوباره پرویز به قسمت زنونه اومد و دم گوشم گفت به خونوادهت بگو هرچه زودتر مراسم خداحافظی رو تموم کنند.
معلوم بود حسابی دستپاچهست اما چه کاری جز اطاعت ازم بر میومد...
حالا که به خواست پدروبرادرام همسر این آدم شدند باید تابع تقدیر و سرنوشتم میشدم
دلم نمیخواست هیچ احدالناسی از غم درونم، از عصبانیت و ترس وجودم بویی ببره
نه خونوادهی خودم و نه اقوام و خویشاوندان پرویز
کوهی از خشم بودم
دلم میخواست هرچه زودتر مراسم تموم بشه و از مهمونها جدا بشیم
دلم میخواست فقط لحظهای با همسر دروغگوم تنها بشم تا آتشفشان خشمم بر سرش فوران کنه
این آتشی که به جونم انداخته رو باید خودش هم احساس میکرد
بهترین شب عمرم بود ولی با یک دروغ پرویز خراب شد...
موقع خداحافظی بابا پیشم اومد وقتی صورتش رو جلو آورد فکر میکردم میخواد برام آرزوی خوشبختی کنه اما با حرفی که زد خشکم زد
_ این چه بساطیه که پرویز درست کرده؟
تو خبر داشتی؟
اروم لب زدم
_من چه چیزی از پرویز میدونستم شماها تاییدش کردین
با لحنی که نمیتونستم حسش رو بفهمم جواب داد
_چرا هرکی وارد زندگیت میشه تو زرد از آب در میاد؟
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨