eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
18.5هزار دنبال‌کننده
777 عکس
403 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۱۱۱۵ به قلم #
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) چند دقیقه‌ی بعد شماره‌ی داداش روی صفحه‌ی گوشیم خودنمایی می‌کرد حتما مامان بهش گفته که دارم می‌رم پیششون _سلام داداش خویی _سلام چطوری؟ بسلامتی داری میای سمنان؟ _بله با پوریام _مامان گفت تنهایی دارین میاین _چه خبر نیما چطوره؟ خودش نمیاد؟ _نه یکم کار داشت _اشکال نداره چه ساعتی میرسی؟ احتمالا خیلی زودتر از ساعت نه برسی برای همین خودم نمی‌تونم بیام ترمینال ولی نیلوفر گفت با جواد میان دنبالت حالا خودش بهت زنگ می‌زنه هماهنگ می‌کنه _ممنون داداش راضی به زحمت نبودم خودم با آژانس میام دیگه _چه زحمتی؟ نیلوفرم خودش گفت میان استقبالت از هم خداحافظی کردیم احساساتم یجوریه دوگانگی کاملا توش موج می‌زنه یه لحظه شادی رفتن به شهر و دیار بچگی‌هام و دیدن مامانم و بقیه خونوادم و یه لحظه هم غم دور شدن از نیما دلم رو آشوب می‌کنه با وجود اینکه می‌دونم با حضور خودش چندان پیش خونوادم بهم خوش نمی‌گذره اما کاش میومد... تا قبل از رسیدنم نیما دوبار دیگه بهم زنگ زد و جویای احوال من و پوریا شد با اینکه حرف خاصی بینمون نبود اما همینکه احساس می‌کردم اونم دلتنگ من شده حس خوبی بهم دست می‌داد و دلتنگیم بیشتز از قبل می‌شد نیلوفر بهم زنگ زد و باهام هماهنگ کرد و طبق قول و قرار وقتی به ترمینال رسیدم با آقا جواد انتظارم رو می‌کشید دلم نمی‌خواست از آغوش گرم خواهرانه‌ش جدا بشم. یاد روزهایی افتادم که به خاطر دعواهای خواهرانه و بعدها بخاطر حضور نیما آرزوی هرروزم این بود که کیلومترها از خونوادم دورباشم تا براحتی با قواعد و قوانینی که خودم برای زندگیم تعریف کردم زندگی کنم اما خوشگذرونی‌های لحظه‌ای کجا و لمس آرامش و امنیت زیر پرچم خونواده کجا به خونه که رسیدم مامان‌بزرگ و عمه و همسرش هم اونجا بودند کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۱۱۱۶ به قلم #
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) اولین بارم بود که پا به خونه‌ی جدید مامان می‌ذاشتم شاید هم بخاطر همینه که کمی احساس غریبی می‌کنم همه از دیدنم خیلی خوشحال بودند و حسابی خودم و پسرم رو تحویل گرفتند... پوریا هم خیلی غریبی میکرد و مدام کنار خودم نشسته بود اما دخترای داداش که حالا ماشاالله برای خودشون خانمی شده بودند تونستند راضیش کنند که باهاشون به اتاق بره و با بقیه بچه‌ها همبازی بشن... آخر شب به نیما زنگ زدم _سلام چه عجب یادی از ما کردی، _سلام پشت و پناهم... ببخشید خیلی شلوغ پلوغ بود نتونستم بهت زنگ بزنم، ولی دلم همش پیش تو بود... کمی باهم صحبت کردیم. یعد از خداحافظی همینکه از اتاق خارج می‌شدم با لبخند پهن مامان مواجه شدم جلوتر که رفتم آغوشش رو برام باز کرد من هم از خدا خواسته مقابلش روی زمین نشستم و به آغوشش پناه بردم... _خداروشکر که دوباره پات به این خونه باز شد مادر... همش از این می‌ترسیدم که منم مثل بابات دیگه نبینمت و آرزوی دیدنت رو به گور ببرم... اگه یه روز باهات حرف نمی‌زدم و صدات رو نمی‌شنیدم دلم می ترکید از غصه... با یاد بابا دلم گرفت من چه دختر بی عاطفه‌ای بودم بابای نازنینم به خاطر من بیمار و زمین‌گیر شد و فوت کرد... کاش زنده بود و می‌تونستم براش جبران کنم باید حتما یه بار در مورد این موضوع با استاد صحبت کنم _قربون دلت برم مامان... کاش مرده بودم و اینقدر به خاطرم غصه نمی‌خوردی منو از آغوشش کمی به عقب هول داد و شاکی گفت _این چه حرفیه آخه دخترم... با اینکه چندبار داداشت و نیلوفر اومده بودند دیدنت و از حال خوش زندگیت برام می‌گفتند بازم غصع‌ی دوریت اذیتم می‌کرد اونوقت اگه دور از جون نباشی که منم می‌میرم... لبخندی زدم _الهی قربونت برم بادمجون بم آفت نداره..‌. حالا‌ حالاها مایه‌ی عذابتون هستم، سُرو مُرُ گنده _الهی زیر سایه‌ی امام زمان عمر باعزت صدوبیست ساله داشته باشی و عاقبت بخیر بشی... _فدات بشم مامان ممنون از دعای قشنگت اسم امام زمان رو آوردی دلم وا شد‌... اون شب نیلوفر هم تا دیر وقت پیشمون بود و تا نیمه‌های شب گل گفتیم و گل شنیدیم ، وقتی بهمراه شوهرش و بچه‌ها به خونه‌ش رفت برخلاف همیشه که مامان معتقد بود کمی بخوابید که موقع اذان صبح بتونید بیدار شید خودش کنارم نشست و با سوالات مختلف سعی در شکافتن هسته‌ی مجهولات زندگمیم داشت منم تلاشم رو می‌کردم طوری براش تعریف کنم تا هم دروغ نگفته باشم و هم خوبیهای اخیر نیما رو در نظرش پررنگ و بزرگتر جلوه بدم. 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @shahid_abdoli کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۱۱۱۷ به قلم #
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) تا وقت اذان نسرین هم همراهیم کرد مامان می‌گفت حالا که می‌دونم چند روز بیشتر مهمونم نیستی دلم نمیاد حتی یع دقیقه پلک رو هم بذارم. میخوام تا وقتی که‌ پیشمی فقط نگاهت کنم. دوتا از جانمازهایی که دیشب فهمیدم جاشون تو کشوی میز تلویزیونه رو برداشتم‌ و کنار هم گذاشتم ... با مامان‌مشغول نماز شدیم. بعد از نماز صبح و یه دور تسبیح حضرت زهرا مامان مشغول جمع کردن جانمازش شد _دیروز مسافر بودی و خسته‌ی راه، منم از ذوق دیدنت اصلا حواسم به خستگیت نبود... بیا یکم استراحت کن دخترم... _شما بگیر بخواب منم چند دقیقه‌ی دیگه میام... البته به این زودی قصد خوابیدن نداشتم و به خاطر مامان اینو گفتم‌... هنوز یساعت به طلوع آفتاب باقی مونده و من نمی‌خوام این فرصت رو از دست بدم... مدتهاست به وضوح تاثیر برکات بیداری در بین‌الطلوعین رو دارم درک می‌کنم. وقتی با یکی دوساعت بیداری بین‌الطلوعین می‌تونم اینهمه نشاط و طراوت و برکات برای خودم و زندگیم جذب کنم چرا نباید بیدار بمونم؟ هنوز آفتاب طلوع نکرده و من شدیدا نیاز به خواب دارم همونجا کنار سجاده دراز کشیدم و سعی کردم چشمام رو باز نگه دارم. با صدای جیغ و گریه‌ی پوریا از خواب بیدار شدم چشم که باز کردم پتوی گلبافت گلبهی رنگ مخصوص مهمانان مامان روم بود... حتما کار مامان یا نسرینه... نگاهی به ساعت دیواری کردم‌... ساعت هشت و نیم صبحه‌... نفهمیدم کی خوابم برده... حتما مامان یا نسرین پتو رو روم کشیدن. صدای مامان که معلومه پوریا مخاطب قرار داده باعث شد کاملا پتو رو از روم کنار بکشم _پسرم مامانت الان خسته‌ست تازه یکی دو ساعته که خوابیده... بیا لباساتو در بیار،بهت یاد میدم که خودت رو چطوری با شلنگ آب بوشی... لگن رو هم برات پر آب کردم... بعدم بشین توش یکمم آب بازی کن ... من که غریبه نیستم عزیز دلم، تو هنوز کوچیکی منم مثل مامانت فعلا بهت محرمم، وقتی شورت پات باشه که اشکال نداره تنتو ببینم _نه، نمیخوام، مامانم باید بیاد... با باز شدن در و دیدن مامان خواب کاملا از سرم پرید _بیدار شدی دخترم؟ پوریا خودش رو خیس کرده هر چی می‌گم خودم یا خاله‌ت می‌بریمت حموم قبول نمی‌کنه با لبخند از جام بلند شدم _بچه‌م بزرگ شده خجالت می‌کشه باشه مادر بیا پس خودت ببرش ذوق و هیجان و اشتیاق مامان از این دیدار بیشتر از منه... کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۱۱۱۸ به قلم #
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) معلومه که خیلی دلتنگم شده بود... یاد اون ایامی افتادم که برای ازدواج با نیما به تهران رفتم و بعد از عروسی همونجا ساکن شدم... طفلکی مامان چقدر از دوریم اذیت شده و من مشغول خوشیهای زودگذر زندگیم بودم... خدا منو ببخشه که همیشه باعث اذیت و آزار این خونواده شدم... خداروشکر داداش و نیلوفر بخاطر مامان حاضر می‌شدند به دروغ بهش بگن اومدن خونه‌م و شاهد اوضاع به سامان زندگیم بودند. مامان طفلکیم گناه داره... کاش واقعا به آرامش واقعی برسم و خیال همه راحت بشه. یاد نیما و این یکسال تلاشم برای بهبود روابط دونفره‌ و زندگی‌مون افتادم... یکسال پیش که با تشویق‌های نرگس شروع به انجام دستورات و نکات دوره‌ی همسرداری کردم اصلا امیدی به این نداشتم که زندگیم درست بشه... الان‌ کع خوب فکر می‌کنم اون زمان‌ فقط می‌خواستم آخرین تیر ترکشمم بزنم تا اگه از نیما جدا شدم حجت رو بر خودم تمام کرده باشم و بتونم بگم من تلاشمو کردم اما نشد. اصلا باورم نمی‌شد یه روزی به این نقطه از زندگیم برسم. نهالی که اهل نماز خوندن نبود حالا نمازهای اول وقتش ترک نمی‌شه. راز و نیاز و گفتگوش با خدا و امامش قطع نمی‌شه... آرامش وصف ناپذیری که به دست آوردم رو مدیون نرگسم. واقعا خدا خیرش بده که با پافشاری منو در این مسیر هدایت کرد 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @shahid_abdoli کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۱۱۱۹ به قلم #
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) بعد از استحمام پوریا داشتم به آرومی باهاش صحبت می‌کردم که با دلخوری گفت _آخه تو همش داشتی با عزیز و خاله نسرین حرف می‌زدی منم روم نشد صدات کنم ببریم دستشویی _ببین پسرم اولا که اونا خاله و عزیزتن... و غریبه نبودن میتونستی آروم بیای پیشم و تو گوشم کارتو بهم بگی... بهتر از این بود که صبح با خیسی لباسات بیدار بشی... بعدم مگه دستشویی شون کجاست؟ دوقدم بیشتر فاصله نداره... دیشبم فهمیده بودی جاش تو راه پله‌ست... _اتفاقا چون تو حیاط بود ترسیدم تنهایی برم. خیلی خب پس ازین ببعد کارم داشتی یا بیا تو گوشم بگو یا صدام کن و بگو کارت مهمه.. هروقت توی جمع کارم داشتی صدام کن و بگو کار مهم باهام داری مطمین باش بدون اینکه کسی بفهمه میام سراغت... بعد از اینکه از حموم خارج شدم با سفره‌ی رنگین صبحونه‌ روبرو شدم مامان همه چی وسط سفره گذاشته انواع مرباهایی که دستپخت خودشه _وای مامان کدوم اینا رو بخورم؟ بعد از صبحونه نسرین اجازه نداد تو شستن ظرفها کمکش کنم _برو ببین اگه خوابت می‌بره یکم بخواب چشمات قرمز شده _آره پریشبم نتونسته بودم بخوابم ولش کن حالا وفت هست بخوابم... دوست دارم سر ظهر که هو خوبه بریم سر مزار بابا... _برای شب زنداداش دعوتمون کرده... عصر زودتر از خونه راه میفتیم میریم سرمزار بابا بعدش میریم خونه داداش... سری تکون دادم آره خوبه پس برم بخوابم... با صدای مامان چشم باز کردم _پاشو دخترم ساعت سه شده..گرسنه‌‌ت نیست؟ پسرتم تا الان گشنه مونده هی می‌گه با مامانم غذا می‌خورم... _سلام ‌ عه ... یعنی الان پنج ساعته خوابیدم؟ _آره... _مامان پاشو دیگه کار مهم دارم از حرف پوریا خندم گرفت مامان با خنده گفت _پاشو مادر دوساعته همش میگه با مامانم کار مهم دارم متعجب نگاه پوریا کردم چشماش رو براق کرد _ازون کارای مهم که نه... یه کار دیگه جلو اومد و تو گوشم گفت گشنمه... من‌روم نمیشه تنهایی غذا بخورم صورتشو بوسیدم _تنهایی غذا خوردن که خجالت نداره عزیزم باشه الان میام باهم بخوریم کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۱۱۲۰ به قلم #
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) با اینکه نماز اول وقتم رو از دست داده بودم اما بچه‌م مهم بود... پس سر سفره‌ی نهاری که معلومه خیلب وقته آماده‌ست نشستیم به محض تموم شدن غذا رو به نسرین کردم _آبجی من نمازم مونده... بیزحمت خودتم سفره رو جمع کن اما ظرفارو بذار واسه من میام می‌شورم _برو عزیزم، التماس دعا بعد از نماز و تسبیح بعد از نماز در حد دو سه دقیقه هم مشغول راز و نیاز شدم جانماز رو جمع میکردم که مامان کنارم نشست _چند وقته به این قشنگی نماز می‌خونی؟ از خجالتم سر بلند نکردم _یه سالی هست. نرگس صاحبخونه‌مون منو با خدا آشتی داد. خانم دوست داداش... متوجه دستاش شدم که بالا اومد _خدایا شکرت بچه‌م عاقبت به خیر میشه جلو اومد و پیشونیم رو بوسید _تو که عاقبتت به خیر بشه بچه‌هاتم عاقبت به خیر میشن مادر... رفتار و کردار مادر تو زندگی بچه‌هاش خیلی تاثیر داره شرمنده سر بلند کردم _ مامان یه اعتراف کنم؟ اگه قبلا این حرفو می‌شنیدم به راحتی ازش می‌گذشتم و می‌گفتم دلتون خوشه‌ها یه چیزی از قدیم یاد گرفتین و مثل شعار افتاده تو دهنتون. اما یه ساله با گوشت و خونم فهمیدم رو به خدا که بیاری خدا هیچوقت دستتو ول نمی‌کنه اشک جمع شده تو چشمام فرو ریخت من هرچی بدبختی تو زندگیم کشیدم‌بخاطر بی نمازیم بود... درسته اوایل زندگیم فکر می‌کردم خوشبختم اما این خوشبختی کجا و اون خوشبختی کجا؟ مامان برام دعا کن بتونم تا آخر راهی که توش هستم برم... دستم رو تو دستاش گرفت و با فشار ریزی نگاهش رو از چشمام‌به دستم داد _مگه جز دعا کار دیگه‌ای از دستمم بر میاد کار روز و شبم دعا در حق شما بچه‌هامه... اشک‌های صورتم رو با پشت دست پاک کردم _می‌دونم مامان. اگه دعاهات نبود معلوم نبود عاقبت زندگیم چی می‌شد دستم رو از تو دستاش بیرون کشیدم و این بار خودم دستاش رو محکم گرفتم و بالا آوردم روی لبهام گذاشتم و پی در پی بوسیدمشون _مامان منو ببخش به خاطر همه‌ی گستاخی کردنهام، بخاطر همه‌ی کم‌کاریها و بدیهامو همه‌ی اذیت کردنهامو _حلال خوشیت باشه دخترم... تو بچه‌می پاره‌ی تنمی معلومه که چیزی تو دلم نیست در آغوش گرفتمش _قربونت برم مامان مهربونم فدای همه‌ی محبتات بشم. بازم دعام کن که به دعاهات خیلی محتاجم هنوز اول راهی هستم که پیداش کردم _دعات می‌کنم مادر‌‌‌‌‌‌... حتما دعات می‌کنم کمی باهام درد دل کردیم یا اومدن نسرین به جمعمون تازه یاد قولی که بهش داده بودم افتادم _ الان میام ظرفارو می‌شورم _شستمشون عزیزم رو به مامان گفت _نهال میخواد بره سر مزار بابا بهتر نیست زودتر راه بیفتیم؟ _پس تا حاضر می‌شیم به داداشت زنگ بزن بیاد دنبالمون. عمه‌اینام دعوتن الان زنگ زده بود میگفت هروقت خواستید برید زنگ بزنید میام دنبالتون... منم گفتم میخوایم بریم سر مزار و نیمساعت دیگه بیاد 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @shahid_abdoli کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من یه دختر قرتی بودم که عاشق روحانی محل شدم♥️🥰 اسمم هدی ست تو خونواده غیر مذهبی بزرگ شدم در حدی که اصلا محرم و نامحرم برام مهم نبود و با آرایش غلیظ و مانتو کوتاه تا سر کوچه میرفتم..!!🙄 مسجد محله نزدیک خونمون بود، چند باری اتفاقی روحانی جدیدو از دور دیده بودم ولی خیلی دلم میخواست باهاش آشنا بشم چون دختر همسایه خیلی با آب و تاب تعریف میکرد و میگفت مجرده و خیلی جوون خوشگل و خوشتیپیه..! یه روز وسط ظهر به بهانه الکی وارد کتابخونه مسجد شدم که هیشکی نبود روحانی جوون هم مشغول بود، شیطون گولم زد، بهش نزدیک شدمو ... 🔥😰🥶👇 https://eitaa.com/joinchat/3279356058Cfda33c0c35 زندگینامه_واقعی_اعضا👆🔥 با کاری که کردم ناچار شدم ...🤦🏻‍♀
12.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اشاره صبح امروز رهبر انقلاب به حضور سال گذشته شهید رئیسی در نمایشگاه توانمندی‌های تولید داخلی 🍃🌹🔹ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
سلام ❤️ به آکادمی vip استاد سالاری خوش اومدی 🌸 من مهدی سالاری هستم و اینجا بهت تکنیک هایی رو آموزش میدم که باهاش به یک زندگی پر از آرامش و حال خوب برسی🥇 من بنیانگذار کوچ معنوی در ایران ، و نویسنده 10 عنوان کتاب هستم 🔴 برای اینکه این کانال vip رو گم نکنی بزن روی لینک زیر تا عضو بشی 👇🏻❤️👇🏻❤️👇🏻❤️👇🏻 https://eitaa.com/dr_salari_academy https://eitaa.com/dr_salari_academy 👆🏻❤️👆🏻❤️👆🏻❤️👆🏻 فقط کافیه یه مدت مطالب این کانال رو دنبال کنی تا با تکنیک هایی که براتون قرار دادم به یک آرامش ماندگار و همیشگی برسید 🌺 ✅ فهرست مطالب کانال 🔹درباره دکتر سالاری 🔹دوره رایگان زندگی ایده آل 🔹مینی دوره رایگان آرامش درون 🔹تهیه دوره آرامش درون 🔹 ارتباط با ادمین 👈🏻 عضویت در کانال 👉🏻 👈🏻 عضویت در کانال 👉🏻 👈🏻 عضویت در کانال 👉🏻
هدایت شده از مسجد حضرت قائم(عج)
🏮کمک به تامین هزینه‌ی جراحی قلب دختر نوجوان و بی سرپرست ...! این دختربچه‌ی بی‌سرپرست با مادرش به تنهایی زندگی می‌کنه؛ مادر یک چشمش نابیناست و با این وجود مخارج خانواده رو با کارگری تامین می‌کنه. متاسفانه دختر خانم به بیماری قلبی مبتلاست و برای حفظ سلامت و جان این دختر باید سریعا هزینه‌ی درمان و عمل جراحیش رو تامین کنیم ...! برای کمک عمل جراحی ایشون با هر مبلغی که توان دارید می‌تونید کمک کنید؛ حساب خیریه‌ی مسجد حضرت قائم(عج)👇 ●
6037997599856011
900170000000107026251004
مبالغ اضافه صرف سایر امور خیر می‌شود 🏮اطلاعات بیشتر👈 @mehr_baraan
هدایت شده از شهید گمنام🇵🇸
🏮جان این دختر بچه در خطر هست؛ با هر مبلغی که در توان دارید کمک کنید تا سریعا درمانشون رو شروع کنند! یکی از معتبرترین خیریه‌های مناطق محروم کشور؛ مجموعه‌ و مسجد حضرت قائم(عج) هست؛ حتما فعالیت‌هاشون رو دنبال کنید. اطلاعات بیشتر و ارتباط با خیریه👇 https://eitaa.com/joinchat/2846883849Cbf3af7a7e9
هدایت شده از مسجد حضرت قائم(عج)
🏮کمک به تامین هزینه‌ی جراحی قلب دختر نوجوان و بی سرپرست ...! این دختربچه‌ی بی‌سرپرست با مادرش به تنهایی زندگی می‌کنه؛ مادر یک چشمش نابیناست و با این وجود مخارج خانواده رو با کارگری تامین می‌کنه. متاسفانه دختر خانم به بیماری قلبی مبتلاست و برای حفظ سلامت و جان این دختر باید سریعا هزینه‌ی درمان و عمل جراحیش رو تامین کنیم ...! برای کمک عمل جراحی ایشون با هر مبلغی که توان دارید می‌تونید کمک کنید؛ حساب خیریه‌ی مسجد حضرت قائم(عج)👇 ●
6037997599856011
900170000000107026251004
مبالغ اضافه صرف سایر امور خیر می‌شود 🏮اطلاعات بیشتر👈 @mehr_baraan