eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
18.5هزار دنبال‌کننده
785 عکس
403 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۱۱۲۱ به قلم #
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) عمه بعد از خوندن فاتحه به طرف ماشین رفت نسرین هم بعد از شستشوی سنگ مزار ازم فاصله گرفت _کتاب دعای من ت. ماشین جا مونده صداش زدم _نسرین جان اگه ازت بخوام فعلا تو ماشین بمونی تا من یکم با بابا تنها باشم‌ ناراحت نمی‌شی؟ _دیوونه، چرا باید ناراحت بشم؟ دوساله نتونستی بیای بالا سر مزارش حق میدم دلت بخواد یکم باهاش خلوت کنی پس من تو ماشین دعا و قرانم رو می‌خونم تو هم تا هروقت دلت خواست اینجا بمون رفتنش رو با چشم دنبال کردم کمی که ازم دورتر شد نگاهم به ماشین عمه افتاد مامان کاملا پشت به من شده معلومه عمه کارش رو خوب بلده و حسابی مامان رو به حرف گرفته سرم رو پایین آوردم و به عکس سنگ مزار سیاه رنگ بابا خیره شدم... عکسش مال حدودا ده سال پیشه. یادمه برای دفتر‌چه بیمه‌ش عکس لازم داشت و همونموقع این عکسو گرفت یاد همون روز افتادم بابا به من و نسرین هم گفت اگه شمام عکس می‌خواین بیاین ببرمتون یادمه تو عکاسی یه پسر جوون هم پشت پیش‌خوان نشسته بود و من همه‌ی هوش و حواسم به اون بود... اونم معلوم بود که متوجه نگاههای من شده اما برعکس ظاهرش پسر محجوب و سربه‌زیری بود همینکه متوجه نگاهم شد خودش رو پست کامپیوتر مقابلش پنهان کرد و دیگه نتونستم ببینمش همون لحظه دست بابا روی شونه‌م نشست _بابا‌جان حواست کجاست؟ پاشو با خواهرت برید داخل عکستونو بگیرید از خجالت آب شدم مطمئن بودم که متوجه نگاهام به اون پسره شده بین راه تا به خونه برسیم خداخدا میکردم فراموش کرده باشه و دیگه چیزی به روم نیاره اما آخر شب وقتی میخواستم بخوابم صدام کرد و من رو با خودش تو حیاط برد. کنار گلدونهای مامان ایستاد با دستش گلدون گل رزی که فقط دوتا دونه گل داده بود رو نشون داد ازم خواست یکی از گلها رو از ساقه جدا کنم متعجب از کاری که ازم خواسته بود با ظرافت دست روی ساقه گذاشتم اما هرکاری کردم نتونستم بکنمش. البته کار خیلی سختی نبود فقط از ترس اینکه خارهای گل تو دستم بره جرات نداشتم کمی بیشتر ساقه رو خم کنم تا راحت‌تر بشکنه ۱ 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @shahid_abdoli 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تازه دانشگاهمو تموم کرده بودم و دوره دوساله با یکی از اساتید بیمارستان برداشتم.🩺💉 استادم مجرد بود و جوون و این منو یکم معذب میکرد، درست شبی که خواستگار برام اومده بود، استادم سر لج افتاده بود و بهم مرخصی نداد و منو مجبور کرد شب کار بمونم😔 نمی‌دونستم چیکار کنم از یه طرف خانواده ام فشار آورده بودن از یه طرف این استاد مغرور و لجبازم، رو‌پوش سفیدم و درآوردم و همینکه مانتومو پوشیدم یهو با احساس اینکه کسی پشت سرمه قلبم هری ریخت با ترس برگشتم که... 🥶😱❤️‍🔥👇 https://eitaa.com/joinchat/682623520C978864f663 سرگذشت زندگی منی‌که بازیچه شدم😭💔
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۱۱۲۳ به قلم #ک
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) دستش رو جلو آورد و روی دستم گذاشت _حالا تو دستت رو بردار این بار خودش در یک چشم به هم زدن گل رو از ساقه جدا کرد بعد از لحظه‌ای دستش رو چرخوند و پشت انگشتش رو که کمی خونی شده بود رو نشونم داد _عه بابا دستت خونی شده _آره می‌بینی؟ بعد هم بقیه گلارو نشون داد _اینارو ببین هیچکدومشون خار ندارن چونکه به زیبایی گل رز نیستند کی می‌دونه؟ شاید خدا این خار رو روی ساقه‌هاش قرار داده تا هرکی از راه رسید هوس نکنه از ساقه جداش کنه بعضی مردا روح زمختی دارن اگه لازم باشه درد خار رفتن تو دستشون و زخمی شدن رو به جون می‌خرن ولی گل رو می‌چینن به همین راحتی که من کندم. حالا این گله دیگه خودش توان مراقبت از خودش رو نداره تو هم مثل این گل می‌مونی هرجا و هروقت نامحرم اطرافت بود تا می‌تونی خودت رو از نگاهش دور کن. فکر نکنی چون خودت ظریفی اونم قراره ظرافت به خرج بده... البتع همشون اینطوری نیستن اما تو که نمیدونی دقیقا باکی طرفی من محمود رو میشناسم همونی که توی عکاسی پشت کامپیوتر نشسته بود. اون پسر خوب و محجوبیه اگه کس دیگه‌ای جای اون نشسته بود معلوم نبود مقابل نگاههای خیره‌ی تو تاب بیاره تو گل نیستی که خدا سیم خاردار بکشه دورت تا ازت محافظت کنه تو انسانی. اشرف مخلوقات، بهت فهم و درک داده تا بر اساس فهم خودت از خودت مراقبت کنی از نامحرم دوری کن بابا. نه اونارو به گناه بنداز نه خودت رو از حرفایی که می‌زد خجالت کشیدم دیگه روم نمی‌شد نگاهش کنم اشک از چشمم فرو ریخت دستم رو روی سرم کشیدم و چادرم رو لمس کردم _بابا می‌بینی ؟ منم بالاخره از فهم و درکم استفاده کردم میبینی منم مثل نسرین و نیلوفر چادری شدم؟ بابا چند وقته نمازامم می‌خونم. یادته چقدر حرص می‌خوردی و می‌گفتی کاهل نمازی و بی نمازی زندگی رو بی برکت می‌کنه و دعوتم میکردی به نماز خوندن؟ راست می‌گفتی بابا، اوضاع و احوال زندگیم بدجوری بهم ریخت می‌دونم از همه‌چی آگاهی و دیدی زندگیم چه‌طوری داغون شد، 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۱۱۲۴ به قلم #ک
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) اما خدارو شکر الان خیلی بهتر شده بابا میشه منو ببخشی؟ به خاطر همه‌ی نفهمی کردنهام و همه‌ی حرف گوش نکردنهام میشه برام خیلی دعا کنی؟ دیگه سرم به سنگ خورده هرروز کلی نماز قضا می‌خونم نمازهای یومیه‌م اول وقته. دعا و قرآن می‌خونم با خدا راز و نیاز می‌کنم خبر داری که هرروز برات سوره‌ی یس می‌خونم؟ بابا حلالم کن کمی که گذشت احساس سرما کردم. فکر کنم برای امروز بس باشه حتما تا الان مامان و بقیه تو ماشین خسته شدند بهتره زودتر برم یه بار دیگه فاتحه خوندم و پاشدم. دلم‌می‌خواست بیشتر بمونم اما بقیه گناه دارن می‌دونم که اذیت می‌شن. سوار ماشین شدم و به سمت خونهکی داداش حرکت کردیم یساعت بعد هم نیلوفر و بچه‌هاش اومدند. اقا کاوه هم چند دقیقه بعد با مامان‌ بزرگ اومدند شب خوبی بود و خیلی خوش گذشت یه بار هم به اتاق بچه‌ها رفتم و به نیما زنگ زدم. به گرمی احوال من و پوریا رو پرسید دلم میخواست حداقل حال مامانم رو بپرسه اما حتی اسمشم به زبون نیاورد و همین هم باعث ناراحتیم شد اگه قبلا بود شاکی می‌شدم و به روش میاوردم که احوال مامانم‌اینارو نپرسیده اما الان دیگه فرق می‌کنه تو دوره یاد گرفتم اینطور مواقع نباید مستقیم اعتزاص کنم چون قطعا نتیجه‌ی معکوس داره البته بهتره ناشکری هم نکنم... همینقدر که بالاخره اجازه داد و الان من پیش خونوادمم خودش کلی هنره. باهم که خداحافظی کردیم پیش بقیه برگشتم پوریا بغل داداش نشسته بود و داشت براشون بلبل زبونی می‌کرد _بابای من خیلی قویه، هروقت باهم کشتی می‌گیریم همیشه اون برنده می‌شه ولی یه بار که کشتی گرفتیم من زورم بیشتر شده بود چون تونستم بابامو پرت کنم همچین پرتش کردم سرش خورد به امن آشپزخونه با دست سمت راست پیشونیش رو نشون داد و ادامه داد _اینجای سرشم‌ خون اومد منم ترسیدم و گریه کردم اما اون گفت عیب نداره باید خوشحالم باشی که زورت زیاد شده پس چرا پوریا این موضوع رو تابحال به من نگفته؟ اون روزی که پیشونی نیما خونی شده بود من هنوز نمی‌دونستم دور از چشمم باهاش بازی هم می‌کنه 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @shahid_abdoli 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
تازه دانشگاهمو تموم کرده بودم و دوره دوساله با یکی از اساتید بیمارستان برداشتم.🩺💉 استادم مجرد بود و جوون و این منو یکم معذب میکرد، درست شبی که خواستگار برام اومده بود، استادم سر لج افتاده بود و بهم مرخصی نداد و منو مجبور کرد شب کار بمونم😔 نمی‌دونستم چیکار کنم از یه طرف خانواده ام فشار آورده بودن از یه طرف این استاد مغرور و لجبازم، رو‌پوش سفیدم و درآوردم و همینکه مانتومو پوشیدم یهو با احساس اینکه کسی پشت سرمه قلبم هری ریخت با ترس برگشتم که... 🥶😱❤️‍🔥👇 https://eitaa.com/joinchat/682623520C978864f663 سرگذشت زندگی منی‌که بازیچه شدم😭💔
هدایت شده از تبلیغات گسترده پرگاس
خواست از اشپزخونه بره بیرون ک تازه منو دید. بدون توجه بهم خواست از کنارم رد بشه که مانعش شدم صبحی دلم نیومد اذیتش کنم ولی حالا که صبرم رو لبریز کرده بود دلم میخواست سر به سرش بذارم . زل زدم بهش تا بگه برو کنار، ولی دریغ از یک کلمه . سرشو انداخت پایین. یکم سرمو بردم جلو : بگو برو کنار میخوام رد شم ؟ کمی نگاهم کرد ولی هیچی نگفت. گفتم : باهام حرف نزنی تا خود شب همین جا نگهت میدارم از تعجب چشمای عسلیش درشت شد داشت نگاهم می کرد که چقدر دارم باهاش صمیمی حرف میزنم ....خبر از دل وامونده ام نداشت که دستی دستی دلم رو برده بود .♥️دیدم هیچی نمیگه باز گفتم : زبون نداری؟ لجبازی رو بذار کنار و باهام حرف بزن تا بذارم بری...هیچی نگفت فقط نفس های عمیق می کشید. انگار هوا کم بود واسه نفس کشیدن و منو بدتر کفری کرد. دلم می خواست یه کاری کنم باهام حرف بزنه، نفسم رو بیرون فرستادم. همون لحظه بهروز اومد و گوشی تلفن رو گرفت سمتم : با تو کار دارن رادوین . نگاه چپی بهش کردم که بد موقع اومده بود. اهسته از جلو مهسیما کنار رفتم و اونم به سرعت از کنارم رد شد. مشت محکمی به دیوار کوبیدم و تلفن رو از بهروز گرفتم. https://eitaa.com/joinchat/4206690776C521e60d745 هم عاشقونه است 💞هم هیجانی برای همین باید بخونیش😁😍
توی دنیا میل هر چیزی رو کردم بهش رسیدم ... تو اوج جوانی بهترین دکتر جراح هستم و زنم رو که خیلی عاشقش بودم چهار سال پیش از دست دادم .... حالا مریضی که خودم سرشو جراحی کردم ذره ذره داره میشه بلای جونم .... نمی دونم کی و چه جوری وارد قلبم شد اما داره زندگیم رو گرم میکنه با وجودش .♥️🍃 https://eitaa.com/joinchat/4206690776C521e60d745
🎓 ثبت نام ( + ) با بالا در 3/5 سال موردتأیید علوم 🎓 ✅ برنامه‌ریزی انعطاف‌پذیر ✅ ثبت‌نام رسمی ⏳ ظرفیت محدود؛ پیام دهید! 👇👇👇 ثبت نام: https://mat-pnu.ir/5 🆔 @hamrahanfarda_admin برای پاسخ دهی سریع و دقیقتر,لطفا فرم ثبت نام را تکمیل کنید تا کارشناسان با شما تماس بگیرند🙏
‌ ‌ ▂ ▄ ▅ ▆ ▇ █ناباروری درمان شد█ ▇ ▆ ▅ ▄ ▂ 🔴من بخاطر تو اومدم که دیگه از قرص و آمپول شیمیایی و عمل ivf ,iui مکرر خسته شدی و دیگه ناامیدی قول میدم آخرین مراجعه باشه🔐 ‌ ‌ ‌ ‌‌ ‌ ‌ ‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌ « در نا امیدی بسی امید است » 🧑‍🔬 با ما تمام مشکلات خود رابه صورت ریشه ای درمان کنید 🔻ذخیره تخمدان ‌‌ ‌ ‌ ‌🔻فیبروم ومیوم 🔺️یائسگی زودرس 🔻تنبلی‌تخمدان 🔺️انواع کیست 🔻عفونت 🔺️واریکوسل 🔻HPVوHSV https://digiform.ir/c20e61736a 👶🏻 تعیین پسرزایی و دخترزایی 🤱🏻 🟢 بدون نیاز به عمل‌های‌عوارض دار و پرهزینه برای کسب اطلاعات بیشتر ؛ بیا اینجا👇🏼 📣لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/40371144Caba4349334
سر یه حسادت ساده بچه‌ی خودم رو با بچه‌ی هووم عوض کردم😰😞 زن موقت شوهرم بودم و قرار بود فقط براش یه پسر بیارم اما هووم هم حامله بود و همزمان با من توی یه شب زایمان کرد. از صدای جیغی که توی خونه پیچید فهمیدم عمر هووم به دنیا نیست و از امروز خودم همه ‌کاره میشم اما مادرشوهرم می‌گفت باید برم تا آبروی پسرش نره و خانواده‌ی هووم نفهمن دامادشون زن صیغه‌ای داشته! حاضر نبودم بدون بچم از اون خونه برم و برای همین به اتاق بچه‌ها رفتم و با دیدن اینکه بچه‌ی هووم توی گهواره و بین ناز و نعمت بود نظرم عوض شد... جای بچم رو با دختر هووم عوض کردم و شبانه از خونه فرار کردم حالا مطمئن بودم جای بچم امنه. بعد از چندین سال بهم خبر رسید شوهرم خونه به خونه دنبالم میگرده و برای پیدا کردن من جایزه گذاشته...! مثل اینکه راز چندین ساله‌ام لو رفته بود و الان شوهرم برای سرم جایزه گذاشته بود...😰 https://eitaa.com/joinchat/380371634Cf73f12d7b8
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تشریح استفاده از غشای آمنیوتیک (پرده اطراف جنین) برای تولید داروهای درمان بیماری‌های خود ایمنی، در حضور رهبر انقلاب 🍃🌹🔹ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen