eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
18.7هزار دنبال‌کننده
790 عکس
413 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۶ #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) – همیشه بهت گفتم، الان ه
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ به قلم (لواسانی) صدای اذان از مسجد بلند شد. اشکامو پاک کردم و نمازم رو خوندم. پسرها و ناصر بیدار شدن، نمازشونو خوندن و دوباره خوابیدن. من تا طلوع آفتاب تعقیبات نماز صبح رو خوندم. بعد، سماور رو روشن کردم، صبحانه رو روی میز چیدم و بچه‌ها رو بیدار کردم. همه نشستیم دور میز به صبحانه خوردن، رو کردم به عزیز: _ من تو مدرسه‌ی زینب کار دارم، شما برید، خودم زینب رو می‌برم. امیرحسین با شیطنت رو کرد به زینب: _ چه دسته‌گلی آب دادی که مدرسه مامان رو خواسته؟ نگاه چپ چپی بهش انداختم _ مدرسه منو نخواسته، خودم اونجا کار دارم! امیرحسین ابرویی بالا انداخت. _ آهان، یعنی ما زینب رو نمی‌شناسیم؟ زینب رو کرد به امیرحسین: ـ_ خب بشناس، چیکارت کنم؟ برای اینکه جر و بحث‌شون بالا نگیره، اخمی کردم. _ شروع نکنیدا! بذارید یه لقمه صبحونه از گلومون پایین بره. بچه‌ها ساکت شدن و صبحونه‌شونو خوردن. پسرا رفتن، منم لباس پوشیدم. همراه زینب راه افتادیم سمت مدرسه. زینب رفت بین بچه‌ها، منم قدم برداشتم سمت دفتر. وارد شدم و رو به مدیر گفتم: _سلام، خانم مریدی. صبحتون بخیر. خانم مریدی از جاش بلند شد، دستش رو دراز کرد سمتم. باهاش دست دادم و با لبخند جواب داد: ـ_سلام نرگس جان، خوش اومدی، از این طرفا سری به نشونه تأسف تکون دادم. _می‌تونم تنها باهاتون صحبت کنم؟ _ بله عزیزم، خیره ان‌شاءالله. از پشت میزش بلند شد و رو کرد به ناظم: ــ حواست به زنگ بچه‌ها باشه. یه کاری پیش اومده، من و نرگس خانم بریم تو نمازخونه. خانم ناظم رو به من سلام کرد و جواب داد: _باشه، حواسم هست. برید. دو تایی اومدیم تو نمازخونه. هر دو نشستیم. خانم مریدی نگاهش رو داد به من: _ چیزی شده، نرگس جان؟ با تأسف جواب دادم: _ بله... و هر چی اتفاق افتاده بود، براش تعریف کردم. خانم مریدی لبش رو به دندون گرفت، مکث کوتاهی کرد و گفت: _اتفاقاً یه دو سه بار زینب رو با ترانه دیدم. با خودم گفتم خدایا،اینا نه هم سن و سالن، نه همسایه، نه از نظر اعتقادی به هم نزدیکن، پس چرا با هم می‌گردن؟ خواستم بفرستم دنبالت، ولی انقدر کار ریخت سرم که فراموش کردم بهت بگم. الانم از جریان النگو بی‌اطلاعم. امروز هم زینب ، هم ترانه رو میارم دفتر، ببینم ماجرا چیه... عاشق دختری شدم که پدرش از بس دوستش داشت شوهرش نمیداد من تراکتور داشتم روی زمینش کار میکردم و اونم تحویلم میگرفت و با هم رفیق شده بودیم. فرستادم خواستگاری دخترش گفت نه نمیدم. اصلا نمیتونستم بی خیال شم برای همین تصمیم گرفتم با صدیقه حرف بزنم تا نظرش رو بدونم با اینکه این کار خیلی برام سخت بود ولی بالاخره دل به دریا زدم و بهش گفتم... https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 ╲\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۷ #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) صدای اذان از مسجد بلند
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ به قلم (لواسانی) خانم مریدی فکری کرد و ادامه داد: _از زینب پرسیدی چرا النگو رو داده تا براش نگه داره؟ سر تکون دادم. _ پرسیدم، میگه همین‌جوری بهم گفت النگو رو نگه دار، شب میام ازت می‌گیرم. منم ازش گرفتم. _ باشه، نرگس جان. خاطرت جمع، شما برو، من پیگیری می‌کنم و بهت خبر میدم. _ خانم مریدی، دلم طاقت نمیاره. میشه همین الان که زنگ کلاس خورد، صداشون کنین و ازشون بپرسین و اگر اجازه بدین، منم تو دفتر باشم ببینم چی میگن _باشه، بمون. ولی ازت خواهش می‌کنم، شما حرفی نزن. _ خاطرتون جمع باشه، فقط ساکت نگاه می‌کنم ببینم چی میگن. با هم از نمازخونه خارج شدیم و اومدیم دفتر. زنگ کلاس خورده بود و بچه‌ها رفته بودن سر کلاس‌هاشون. خانم مریدی رو کرد به خانم ناظم: _برو کلاس ششم به ترانه غلامی و بعد کلاس دوم به زینب تهرانی بگو بیان دفتر، کارشون دارم. خانم ناظم چشمی گفت و از دفتر خارج شد. رفتم تو فکر، الان ترانه چه توجیهی برای النگوی طلا داره؟ نکنه دست بچه منم توی این قضیه گیر باشه؟ تو همین فکرها بودم که صدای زینب به گوشم خورد: _ سلام. رو کردم بهش. اونم نگاهش رو داد به من و از حضور من تو دفتر تعجب کرد، خوشش نیومد که من اینجام. رو کرد به خانم مریدی: _ با من کاری دارید؟ خانم مریدی سری تکون داد: — آره، صبر کن، قراره ترانه‌ هم بیاد. رنگ از روی زینب پرید. ترانه وارد دفتر شد. مثل کسانی که اتفاقی براشون نیفتاده، با اعتماد به نفس اومد جلوی خانم مریدی: _سلام خانم مریدی! با من کاری داشتید؟ خانم مریدی نفس بلندی کشید و گفت: _ آره، کارت دارم. دیشب شما رفتی در خونه زینب، ازش یه النگو گرفتی. جریان این النگو چیه؟ ترانه شونه انداخت بالا و لبش رو برگردوند: _ جریانی نداره! یه النگو شکسته داشتم، دادم دستش برام نگه داره، شبم رفتم ازش گرفتم. همین. خانم مریدی چشماشو ریز کرد: ‌ _همین النگوتو دادی زینب نگه داره، شبم رفتی ازش گرفتی؟ اتفاق دیگه‌ای هم نیفتاده؟ هیچ قضیه‌ی پشت پرده‌ای هم نداره.. آره؟ ترانه خیلی محکم و جدی گفت: _ بله خانم. خانم مریدی ریز سرش رو تکون داد: _مامانتم از این جریان خبر داره؟ ترانه با لبخند جواب داد _ نه، چیزی نبوده که اون بخواد بدونه. بابا یه النگو بوده، چرا انقدر سختش می‌کنید؟ جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 ╲\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
💥💥خبرررررر خوش برای آقایان💥💥 ✅✅مشکل پروستات درمان شد✅✅ 🌱روشی نوین از شرکت دانش بنیان پس از سال ها تحقیق و دریافت مجوز های لازم🌱 ⁉️میدونستی تورم پروستات منجر میشه به: سرطان پروستات😱 جدی و جبران ناپذیر😢 هزینه های سنگین جراحی😭 و... ❗️پس اگه درگیر پروستات شدی و واقعا میخوای درمان بشی، همین الان اقدام کن👇 https://eitaa.com/joinchat/3685548625Cb93f980ce8
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۸ #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) خانم مریدی فکری کرد و اد
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ به قلم (لواسانی) خانم مریدی با لحن تهدیدآمیزی گفت: – باشه، ترانه! اگر فقط جریان یه النگو بوده و هیچ مسئله پشت پرده‌ای نداره که هیچ. اما اگه چند روز دیگه مشخص بشه که این النگو از یه جاهای دیگه سر درآورده، اون موقع من تو رو از مدرسه اخراج می‌کنم. ترانه خیلی آروم و راحت جواب داد: – باشه، چرا انقدر به خودتون حرص می‌دید، خانم مریدی جان؟ اگه از من چیزی دیدید، اخراجم کنید، اما بهتون قول می‌دم که هیچی نبوده. خاطرتون جَمعه جمع! خانم مریدی نفس عمیقی کشید. – خیلی خب! فعلاً برو سر کلاست. ترانه قبل از اینکه از دفتر خارج بشه، رو کرد به زینب: – عزیزم، ناراحت نباش، چیزی نیست! بهت گفتم که رو من حساب کن، خودم پشتتم. نتونستم خودمو کنترل کنم. از روی صندلی بلند شدم و رو کردم بهش: – وایسا ببینم! دوستی تو با دختر من چه معنی داره؟ لبخندی زد. – مگه من چمه؟ منم یه بنده خدایی هستم مثل شما! اخمی کردم و با همون لحن تند گفتم: – آره، بنده ی خدایی! اما هم‌سن‌ و سال زینب نیستی. تو با هم‌سن‌ و سالای خودت بگرد، دختر منم با هم‌سن‌ و سالای خودش! دیگه هم نبینم با زینب بگردی یا براش پیغامی بدی! همین جا هرچی بین شما بوده، تموم می‌شه. لبش رو با زبونش تر کرد. _بهتر نیست اجازه بدید دخترتون خودش تصمیم بگیره که با کی بگرده؟ با این حرفش از شدت عصبانیت دارم منفجر میشم محکم و قاطع گفتم: _تو گوشت فرو رفت یا نه؟این اولین و آخرین باره که اسم دختر من رو به زبونت میاری. خودش رو مظلوم کرد _باشه، ما هم خدایی داریم. دخترت برای خودت، ولی شاید نتونم جواب دلمو بدم... چون خیلی دوسش دارم. خواستم جوابش رو بدم که خانم مریدی گفت: _ترانه، زود باش برو سر کلاست. ترانه برگشت، نگاهی به خانم مریدی انداخت و با نیشخند گفت: _والا داشتیم می‌رفتیم، این خانم سر راه ما رو گرفت! ناظم دستش رو گذاشت پشت کمر ترانه و راهیش کرد سمت در دفتر. رو کردم به زینب: _نبینم با این دختره بگردیا! زینب با ناراحتی روش رو از من برگردوند و به خانم مریدی گفت: _منم برم سر کلاسم؟ خانم مریدی سرش رو تکون داد: _برو با دستم سرم رو گرفتم. زیر لب زمزمه کردم چه دختر حرص‌ بده‌ای! خانم مریدی آهی کشید و با تأسف گفت... یه روز تو حیاط دانشگاه چشمم افتاد به یه دختر ریزه میزه که موهاش شلخته از مقنعه بیرون ریخته بود و داشت ساندویچ گاز میزد همینکه گاز زد یهو سس ساندویچ مالید روی دماغ و دهنش خندم گرفت مثل دختر بچه ها با دست پاکش کرد به نظرم خیلی ناز بود و دلم رفت براش روزها میگذشت و گه گاهی اون دخترو میدیدم صورت ریزه میزه و با نمکی داشت خیلی مجذوبش شدم تا اینکه ... https://eitaa.com/joinchat/1960640682C4ba40e21a9 جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 ╲\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۹ #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) خانم مریدی با لحن تهدید
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ به قلم (لواسانی) حیف از ترانه... دختر با استعدادیه، ولی متأسفانه تو خانواده‌ی بدی رشد کرده. خیلی دلم براش می‌سوزه. از کلاس چهارم تا الان سه بار پرونده‌ی اخراجش رو نوشتم، ولی باز دلم نیومد. با خودم گفتم بذار حداقل صبح تا ظهر تو یه مکان امن باشه. نگاهی بهش انداختم _این فکرتون خیلی قابل تحسینه، اما به اینم فکر کنید که حضور همچین دختری تو مدرسه، ممکنه بچه‌های دیگه رو هم از راه به در کنه. شما دلتون براش می‌سوزه، ولی معلوم نیست چند تا دختر تا حالا تحت تأثیر کارهای نادرست ترانه قرار گرفتن. ترانه‌ای که بالاخره از این مدرسه میره، ولی تو خونواده‌ش یا جای دیگه همینه. شما منتظر چی هستید؟ واقعاً امید دارید که یکی بیاد ترانه رو نجات بده؟ اگه همچین امیدی دارید، باشه، نگهش دارید، ولی خدا وکیلی از همه لحاظ مراقبش باشید. ببینید با کی می‌گرده، با کی دوسته، چی میده، چی می‌گیره. الان خدا می‌دونه این النگو سر از کجاها دربیاره، بعد پای بچه‌ی ساده‌ی منم گیر بیفته! و این موضوع کشیده بشه به خونه منی که همسرم باید در یه محیط آروم زندگی کنه خانم ناظم وسط حرفای ما اومد و رو کرد به من: اتفاقاً منم همین حرفای شما رو به خانم مریدی یادآوری کردم. بعد، سر چرخوند سمت خانم مریدی _خدا شاهده که من همه جا می‌گم این دل مهربون و قلب پاک شما جای تقدیر داره... ولی یه ضرب‌المثل هست که میگه: "ترحم بر پلنگ تیزدندان، ستمکاری بود بر گوسفندان." با تراکتورم داشتم زمین رو شخم میزدم که صدیقه دختر مشد عباس با یه بقچه اومد نزدیکم و گفت حسن برات چاشت آوردم همینطوری که روی تراکتور نشسته بودم گفتم دستت درد نکنه چرا زحمت میکشی صدیقه جواب داد چه زحمتی برای بابام میارم دیگه برای تو هم میارم دورو برم رو نگاه کردم گفتم امروز که بابات نیومده... یه لحظه تو دلم گفتم این صدیقه دلش پیش من گیر کرد که هر روز برای من چاشت و عصرانه میاره حرفم رو ادامه ندادم و مکثی کردم و به خودم گفتم خوبه از خودش بپرسم اگر صدیقه من رو بخواد خب منم اون رو میخوام رو کردم سمتش و گفتم... https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 ╲\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا