eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
18.8هزار دنبال‌کننده
774 عکس
402 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_424 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله
خانم حبیب الله: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) مش زینب اومد وسط _گفتن این حرفها چه فایده ای داره، هر چی بوده گذشته، الان در مورد همون خواستگار صحبت کنید رو کردم به مش زینب در مورد اون که اصلا حرفی نیست، یک کلام ختم کلام من نمیخوام داداشم توپید بهم تو بیخود میکنی که میگی نمیخوای، بیا برو سر زندگیت بزار یه آب خوش از گلوی من پایین بره من اینجا نشستم دارم زندگیم رو میکنم الان یکساله که من فقط شب جمعه ها میرم سر خاک مامان و بابا و بر میگردم خونه، چه آزاری بهت رسوندم که میگی بزار آب خوش از گلوم پایین بره _اذیت و آزار از این بدتر که انگشت نمای محل شدم رو کرد به مش زینب _شما که بزرگتری براش بگو چقدر برای یه مرد سخته که حرف پشت سر خواهرش باشه _محمود آقا شما راست میگید خیلی سخته، ولی سخت تر از این، بار گرون تهمتی هست که به مریم زده شده _شما هم که پشت مریم رو گرفتی _من پشت حقیقت رو گرفتم صداش رو برد بالا به تندی گفت من این حرفها سرم نمیشه ساعت نه شب میای خونه ما آقا ایرج هم میاد قرار مدار ازدواج رو بذارید بره پی کارش با تعجب گفتم آقا ایرج شوهر منصوره خانم خدا بیامرز رو میگی آره _اون چهار تا بچه داره!! _خب داشته باشه، چیه نکنه با این شهرتی که پیدا کردی منتظر یه پسر خوش نام هستی، باید خدا رو شکر کنی که همینم حاضر شده بیاد بگیرتت خشم همه وجودم رو گرفت بلند شدم ایستادم، فریاد زدم اون مرتیکه جای بابای منه خیلی غلط کرده که با چهار تا بچه اومده خواستگاری من ، بهش بگو پاش رو بگذاره توی این خونه لعنت خدا رو میکشم به مرده و زنده‌ش داداشمم ایستاد چته هار شدی باید بهت قلاده ببندم، تو بیخود میکنی به کسی که میاد توی خونه من بی حرمتی کنی، آقا ایرج از سرتم زیاده دستم رو گذاشتم روی سرم فریاد کشیدم وااای داداش داداش تو رو به خاک مامان بابا دست از سر من بردار، جیغ کشیدم من... زن... همچین... ادمی...ن... م.... ی.... شم داداشم رفت سمت در هال یه نعره زد میشی خوبم میشی، شده باشه از موهات بگیرم بکشمت ببرمت سر سفره عقد این کارو میکنم برگشت سمتم انگشتش رو به تهدید گرفت تو صورتم، با عصبانیت غرید اگر فکر میکنی میتونی دوباره پای اون مامورهای اورژانس اجتماعی رو به این خونه باز کنی کور خوندی، وااای به حالت اگر بهم زنگ بزنن یا در این خونه رو بزنن، بعد بشین تماشا کن سرس رو نزدیک گوشم کرد اروم طوری که مش زینب و الهه نشنون پچ زد همچین سر به نیستت میکنم که آب از آب تکون نخوره از این همه بی رحمی برادرم مات زده شدم... 👇👇 هواپیما نشست وارد محوطه فرودگاه شدیم صدای زنگ گوشیم اومد موبایل رو از توی کیفم در اوردم نگاه کردم به صفحه گوشی، رو کردم به وحید _خانم موسویه فکر کنم حکم مینا اومده _جواب بده ببین چی میگه تماس رو وصل کردم _سلام خانم موسوی حالتون خوبه _ممنون عزیزم شما خوبید الحمدلله خوبیم _زنگ زدم بهت بگم حکم مینا صادر شد... سلام نویسنده هستم🌹 هر کس میخواد پارت های رمان رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
خانم حبیب الله: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_425 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) خیره خیره نگاهش کردم، داداشم به تایید حرفش ابروهاش رو دادا بالا سری تکون داد از در هال رفت بیرون الهه اومد جلوم ایستاد، با دلواپسی پرسید _خوبی مریم! لبم رو بردم توی دهنم همینطور مات زده بهش نگاهش کردم، الهه چند بار دستش رو از جلوی چشم هام عبور داد _کجایی خانم؟ لب باز کردم _باورت میشه داداشم بهم گفت همچین سر به نیستت میکنم که اب هم از آب تکون نخوره یک دفعه بغض گلوم رو گرفت، زدم زیر گریه الهه بغلم کرد در گوشم زمزمه کرد _عزیزم، به حرفش اهمیت نده خودم رو از آغوشش جدا کردم، با هق هق گریه گفتم _چطوری اهمیت ندم، محمود برادرمِ ما از یه پدر و مادر هستیم هم خونیم، خیلی دلم ازش شکست نشستم روی دو زانو دستم رو گرفتم رو به آسمون، از ته دلم ناله زدم خدایا من برادر و زن برادرم رو به تو واگذار میکنم خودت جوابشون رو بده الهه‌ام زد زیر گریه، نشست پا به پای من گریه کردن مش زینب اومد جلومون _پاشید برید دست و صورتتون رو بشورید سرم رو گرفتم بالا رو به مش زینب گفتم _من حاضرم بمیرم ولی ازدواج اجباری نکنم اونم با کسی که بچش هم سال خودمه _این طوری که تو داری گریه میکنی دلم داره پاره پاره میشه، اروم بگیر، خب زنش نشو، بگو نمیخوام دلم براش سوخت ، اشکهام رو پاک کردم ،رو کردم به الهه پاشو. بریم دست و صورتتمون رو بشوریم هر دو یه آبی به سر و صورتمون زدیم، اومدیم نشستیم گفتم داداشم یک بار واقعا داشت من رو میکشت، پس حتما این بار ‌کار نیمه کارش رو تموم میکنه مش زینب نفس بلندی کشید _اگر آدم گناهی کنه و بعدش پشیمون نشه توبه نکنه، بعد از یه مدت قبح گناه براش شکسته میشه رفته رفته تبدیل میشه به یه جنایتکار و یا یه ادم فاسد سرم رو چرخوندم سمت ساعت روی دیوار _الان ساعت هفت شبِِ، داداشم گفت اون مرتیکه ساعت نه شب میاد در مانده گفتم _حالا من باید چیکار کنم!؟ _اگر بهت بگم چیکار کن حرفم رو. گوش میکنی _آره گوش میکنم _ساعت نه شب چادرت رو سر کن روت رو محکم بگیر برو خونه داداشت رو در رو به آقا ایرج بگو من شما رو نمیخوام بعدم پاشو بیا _اگر داداشم به قول خودش نقشه سر به نیستیم رو کشید چیکار کنم؟ _بهت گفت اگر به اورژانس اجتماعی زنگ بزنی سر به نیستت میکنم، تو هم زنگ نزن به خود ایرج بگو نمیخوامت _اگر ایرج اهمیتی نداد چی! _حالا امشب تو بگو نمیخوام، بعدا یه فکری هم برای اون کار میکنم... 👇👇 هواپیما نشست وارد محوطه فرودگاه شدیم صدای زنگ گوشیم اومد موبایل رو از توی کیفم در اوردم نگاه کردم به صفحه گوشی، رو کردم به وحید _خانم موسویه فکر کنم حکم مینا اومده _جواب بده ببین چی میگه تماس رو وصل کردم _سلام خانم موسوی حالتون خوبه _ممنون عزیزم شما خوبید الحمدلله خوبیم _زنگ زدم بهت بگم حکم مینا صادر شد... سلام نویسنده هستم🌹 هر کس میخواد پارت های رمان رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹 https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_426 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله
خانم حبیب الله: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) با خودم فکری کردم دیدم درست میگه فعلا این بهترین راه هست نفس عمیقی کشیدم گفتم _شما درست میگید همین کار رو میکنم تا ساعت نه شب این دلم مثل سیر و سرکه جوشید و هزار تا فکر جورو واجور کردم، با صدای بسته شدن در حیاط مثل برق از جام پریدم اومدم پشت در هال، از شیشه نگاه کردم، از دیدن یه مرد شکم گنده قد کوتاه حالم بهم خورد، تو دلم گفتم تو باید دنبال یکی هم سن و سال خودت باشی، خدا لعنتت کنه مینا ببین چه به روز من اوردی، متوجه الهه شدم که کنارم ایستاده رو کردم بهش میبینی جای بابای منه آره چه نیشی هم باز کرده، دلم میخواد برم اون جعبه شیرینش رو بکوبونم توی صورتش برادرم از در خونه اومد بیرون نزدیک هم شدن بهم دست دادن داخل خونه شدند دارم بالا میارم، تیز پریدم توی دستشویی یه چند بار حالت تهوع بهم دست داد، الهه اومد پشت دَر دستشویی _چی شد! داری بالا میاری!؟ _نه فقط حالتش رو دارم چند لحظه سر دستشویی نشستم، حالم بهتر شد بلند شدم اومدم بیرون مش زینب گفت _زود باش چادرت رو سرت کن برو بگو و بیا اصلا دست و دلم نمیکشه برم، نگاهم افتاد به عکس احمد رضا رفتم جلوی عکسش ایستادم، با چشم های پر از اشک توی دلم گفتم _میبینی احمد رضا به چه روزی افتادم، ای کاش منم اون روز توی اون مینی بوس با تو بودم دو تایی باهم میمردیم، این روزها رو نمیدیدم صدای مش زینب من رو از افکارم بیرون آورد زود باش چادرت رو سر کن برو حرفت رو بزن بیا نفس عمیقی کشیدم چشم هام رو بستم تو دلم گفتم ببخشید عزیزم باید برم با یه حس خشم و بغض و نفرت اومدم سمت رخت اویز، بین چادر سفید و چادر مشکی، چادر مشکی رو سرم کردم، یه نگاهی انداختم به مش زینب و الهه مش زینب با یه لحن ارومی گفت _بیا برو توکلتم به خدا باشه از در هال اومدم بیرون نزدیک خونه داداشم، چادرم رو تا روی ابرو کشیدم پایین اطراف صورتم رو با چادر پوشوندم با یه دستم چادرم رو گرفتم با دست دیگه چند تقه‌ای به در زدم منتظر بفرمایید نشدم در رو باز کردم وارد شدم گفتم _سلام نگاهم افتاد به مینا با یه حالت پیروز مندانه ای نیش خندی زد گفت _سلام عروس خانم دوست دارم برم چنگ بندازم توی صورتش، دستم رو مشت کردم از حرص محکم بهم فشار دادم زیر چشمی متوجه قیافه درهم داداشم شدم، از اینکه با چادر مشکی اومدم ناراحتِ آقا ایرج همینطوری که روی مبل نشسته کمی جا به جا شد گفت سلام حالتون خوبه... 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
خانم حبیب الله: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_427 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) بی اهمیت بهش جوابش رو ندادم داداشم با دستش اشاره کرد به مبل روبه روی آقا ایرج گفت _بگیر بشین توجهی به حرفش نکردم نشستم روی مبلی که پهلوی آقا ایرج بود بعد از چند لحظه سکوت آقا ایرج رو کرد به داداشم _ببخشید با اجازتون _خواهش میکنم بفرمایید سر چرخوند سمت من با یه لحن مهربونی گفت _حالتون خوبه مریم خانم از شنیدن صداش حالم بهم خورد، به خودم گفتم زود باش قبل از اینکه حرف دیگه ای بزنه، تو حرفت رو بزن و کار رو تموم کن بدون اینکه نگاهش کنم محکم و قاطع گفتم _نه اصلا خوب نیستم، الانم به اجبار و تهدید بردارم اینجا هستم، و بین مرگ و زندگی با شما من مردن رو ترجیح میدم بدون هیچ عکس العملی به لحن حرف زدن من گفت _من به قصد ثواب اومدم تو رو بگیرم، وگر نه کی به یه زن بد نام به چشم زندگی باهاش نگاه میکنه! از شدت خشم و عصبانیت به حالت انفجار رسیدم، خون داره خونم رو میخوره، از جام بلند شدم گفتم _حواله تو و هرکی که به من این تهمت رو زد میدم به دستهای بریده حضرت ابالفضل ان شاالله چنان با دستهای باب الحوائج‌یش بزنه توی دهنتون که تا قیامت آثارش باقی بمونه بدون خدا حافظی بلند شدم اومدم سمت در هال در رو باز کردم و با تمام قدرت محکم زدم بهم، پا تند کردم به سمت خونه خودم همش احساس میکنم داداشم با یه چوب پشت سر من داره میاد، الانِ که بزنه توی سرم، برگشتم پشت سرم رو. نگاه کردم دیدم کسی نیست، ولی همچنان ترسیده با عجله دارم میرم سمت خونه‌م نگاهم افتاد به الهه که تو. چهار چوب در هال ایستاده منتظر منه، نفس نفس زنان رسیدم بهش _برو تو زود باش الهه از در گاه در رفت داخل منم اومدم توی خونه در رو بستم دو قفله کردم، دستم رو گذاشتم روی قلبم که گروپ، گروپ داره میکوبه به قفسه سینم الهه و مش زینب اومدن نزدیکم گفتن _چی شد مریم _حرفم رو گفتم ولی میدونم این مرتیکه بره داداشم میاد سراغم الهه گفت _میخوای بریم خونه ما از ترسم از تعارفش استقبال کردم _بابات ناراحت نشه _نه اون همش نگران توعه _پس زود باش تا داداشم نیومده بریم سریع از در آموزشگاه اومدیم بیرون الهه کلید انداخت در حیاطشون رو باز کرد، وارد حیاط شدیم، الهه صدا زد _مامان محبوبه خانم از خونه اومد بیرون چشمش به ما افتاد زد پشت دستش _وااای چه رنگ و رویی کردید چی شده!؟ الهه گفت _بزار بیایم تو برات تعریف میکنم محبوبه خانم از جلوی درگاه در کنار رفت با دستش اشاره کرد به داخل خونه _بفرمایید، خیلی خوش امدید... 👇👇 هواپیما نشست وارد محوطه فرودگاه شدیم صدای زنگ گوشیم اومد موبایل رو از توی کیفم در اوردم نگاه کردم به صفحه گوشی، رو کردم به وحید _خانم موسویه فکر کنم حکم مینا اومده _جواب بده ببین چی میگه تماس رو وصل کردم _سلام خانم موسوی حالتون خوبه _ممنون عزیزم شما خوبید الحمدلله خوبیم _زنگ زدم بهت بگم حکم مینا صادر شد... سلام نویسنده هستم🌹 هر کس میخواد پارت های رمان رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹 https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_428 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله
خانم حبیب الله: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) وارد خونه شدیم، الهه همه چی رو برای مامانش گفت محبوبه خانم گفت _خدا به داد مینا برسه اون میشینه زیر پای محمود، همه این کارها از گور مینا بلند میشه به هر قیمتی میخواد تموم بشه، بشه من فردا صبح میرم خونه بابای مینا با پدرش صحبت میکنم نفس بلندی کشیدم _ممنون محبوبه خانم ولی بی فایده‌است، بابای مینا یه مرده ساده‌ای هست که هیچ کدوم از اعضای خونوادش به حرفش گوش نمیدن تو خونواده مینا همه به حرف مادرشون هستن، اونم که چشم دیدن من رو نداره _باشه من میرم با مامانش صحبت میکنم، سه شنبه توی حسینیه دعای توسل بود خانم دانا گفت یه روایت از امام حسین علیه السلام داریم، اقا فرمودند بترس از آه مظلومی که جز خدا کسی دیگه ای رو نداره حتما میرم به مامان مینا میگم مریم یه برادر داره، اونم مینا میشینه زیر پای محمود، بد گویی خواهرش رو میکنه، یه دفعه میخواست بکشتش، الانم میخواد به زور بدش به یه مرد میانسال، بترسید از آه مظلوم _باشه اگر صلاح میدونید برید ولی من میدونم فایده‌ای نداره الهه گفت _مامان بابا کجاست؟ _از طرف مسجد میبردن جمکران باباتم رفت _شما چرا با هاش نرفتی! _به خاطر جهاز تو گفتیم یکی خونه باشه الهه رو کرد به من و مش زینب _پس دیگه میتونید چادرتون رو در بیارید به خیال راحت همین جا بخوابید دو دلم بمونم یا نه، از طرفی میترسم داداشم وحشی بشه مثل دفعه قبل بهم حمله کنه از طرفی هم اینجا خجالت میکشم شب بخوابم الهه رو کرد به من _به چی فکر میکنی؟ _به اینکه اینجا بمونیم یا نه _فکر نداره که، امشب رو اینجا میمونی، صبحانه هم میخوری بعدش میری خونتون مش زینب گفت _من یک ساعت دیگه میرم خونه یه سر میزنم بببنم اگر اوضاع آرومه میریم خونمون با وجودی که ترس زیادی از داداشم توی جونمه گفتم _آره این بهتره محبوبه خانم گفت _شماها شام خوردید الهه گفت نه مامان شام نخوردیم به محبوبه خانم گفتم _ببخشید من آب هم از گلوم پایین نمی‌ره چه برسه به غذا خواستید شام بیارید من رو در نظر نگیرید مش زینب گفت _منم اگر حاضری باشه یه دو سه لقمه میخورم الهه سفره انداخت نون سبزی خوردن و ماست، اورد مشغول خوردن شدن، از توی کوچه صدای داد و بیداد اومد خوب گوش دادم صدای داداشم هست، با الهه دویدم در حیاط چند تا از همسایه ها تو. کوچه جمع شدن... 👇👇 هواپیما نشست وارد محوطه فرودگاه شدیم صدای زنگ گوشیم اومد موبایل رو از توی کیفم در اوردم نگاه کردم به صفحه گوشی، رو کردم به وحید _خانم موسویه فکر کنم حکم مینا اومده _جواب بده ببین چی میگه تماس رو وصل کردم _سلام خانم موسوی حالتون خوبه _ممنون عزیزم شما خوبید الحمدلله خوبیم _زنگ زدم بهت بگم حکم مینا صادر شد... سلام نویسنده هستم🌹 هر کس میخواد پارت های رمان رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹 https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
خانم حبیب الله: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_429 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) داداشم وسط کوچه داره میزنه توی سرو کله‌ش که بدبخت شدم ماشینم رو بردن، تو دلم خوشحال شدم، من و مش زینب امشب میریم خونه خودمون میخوابیم چشمم افتاد به مینا، چه جز و ولایی میزنه، تو دلم گفتم، حالا یه چند روزی سرت به گم شدن ماشینتون گرمه منم یه نفس راحتی میکشم، برگشتیم تو خونه، محبوبه خانم نگاهی به ما انداخت با تعجب پرسید _سرو صدای کی بود! الهه گفت _آه دل مریم بود، ماشین محمود آقا رو دزد برد مش زینب دستش رو گرفت رو به آسمون _خدایا من از گم شدن ماشین و ناراحتی مینا و محمود خوشحال نیستم، از این که محمود میره دنبال پیدا کردن ماشین دست از سر این دختر مظلوم و بی پناه بر میداره خوشحالم هنوز سفره پهنِ، احساس میکنم اشتهام باز شده، نشستم سر سفره به نون و سبزی و ماست خوردن، گوشی الهه زنگ خورد چشمش به صفحه گوشی افتاد گل ازگلش شکفت، موبایلش رو برداشت رفت توی ایوون، چند لحظه بعد برگشت، بهش گفتم _امید بود زنگ زد لبخند پهنی زد _آره داره میاد اینجا، ببخشید گفته بود امشب کار دارم نمیام ولی مثل اینکه کارش زود تموم شده، داره میاد _وااا عذر خواهی نداره که نامزدت داره میاد خونتون سفره رو جمع کردم، با مش زینب بلند شدیم خداحافظی کردیم از خونه اومدیم بیرون، نگاهم افتاد به همسایه هایی که برای دزدیده شدن ماشین هنوز تو کوچه بودن که با آقا ایرج چشم تو چشم شدیم لبخندی بهم زد، منم صورتم رو مشمئز کردم، با لب‌خونی گفتم خفه‌شو مرده شور ترکیبت رو ببرن منتظر عکس‌العملش نشدم با مش زینب اومدیم خونه با خیال راحت چادر هامون رو آویزون کردیم به رخت آویز نشستیم روی مبل ، مش زینب نگاهی به من انداخت گفت _چرا ادم باید کاری کنه که از گرفتاریش، عده ای در آرامش باشند، ما امشب از ترس محمود رفتیم خونه محبوبه خانم _خوشحالی منم از گم شدن ماشین داداشم نیست از اینه که به این مرتیکه ایرج گفتم نه، دیگه میره دنبال پیدا کردن ماشینش نیست که مارو اذیت کنه _اره والا منم از همین خوشحالم، الانم بیا بگیریم بخوابیم برق ها رو خاموش کردم خوابیدیم، با صدای اذان گوشی از خواب بیدار شدیم نمازمون رو خوندیم، مشغول خوندن زیارت عاشورا شدم که سر و صدای داداشم از توی حیاط بلند شد، دلم نیومد زیارتم رو نصفه نیمه رها کنم، سجده آخر زیارت رو هم خوندم، کتاب دعام رو بستم اومدم پشت در هال از شیشه نگاه کردم، کلافه داره توی حیاط راه میره و باخودش حرف میزنه... 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_430 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) با همه بدی هایی که بهم کرده دلم براش سوخت خیلی ماشینش رو دوست داشت و بهش میرسید، مینا با فتنه گری‌هاش بین من و داداشم جدایی انداخت سرم رو گرفتم بالا گفتم _خدایا ماشینش پیدا بشه صدای مش زینب اومد _از پشت شیشه بیا اینطرف، الان اون از دو جانبه ناراحته یکی به خاطر اینکه به خواستگاری که برات آورده گفتی نه، یکی هم از گم شدن ماشینش، یه وقت میبینتت میاد ناراحتی‌‌ش رو سر تو خالی میکنه از شیشه فاصله گرفتم مش زینب نگاهی بهم انداخت _دیگه چی شده چرا اینقدر گرفته شدی! _واقعیتش دلم برای داداشم سوخت معترض به دلنگرانیم گفت _ای بابا، تو که الان باید خوشحال باشی، دیشب رو یادت نیست چطوری از ترس فرار کردیم رفتیم خونه محبوبه خانم _چرا یادمه، ولی همه این فتنه‌ها زیر سر میناست _این چه حرفیه میزنی مریم جان اگر این‌طوری باشه پس همه جنایتکاران دنیا بی گناه هستن، چون همیشه یه بهانه‌ای برای به خطا رفتن آدمها هست، پس باید تقصیر رو بندازیم گردن اون بهانه!؟ نفس بلندی کشیدم _چی بگم والا دست خودم نیست نمیتونم ناراحتی برادرم رو ببینم _خب این از دل پاک و ذات خوبته، ولی یه چیزی هم بهت بگم زیادی که خوب باشی اونوقت زیادی میشی بالاخره باید یه فرقی بین کار خوب و بد و یا ادمهای خوب و بد باشه _بله شما درست میگید، ببخشید دیروز پنج شنبه بود اینقدر در گیر این خواستگاری شدیم یادمون رفت بریم سر مزار پدر مادرم الان برم براشون یه سوره قرآن بخونم _باشه عزیزم برو بخون قران رو برداشتم نشستم رو به قبله، اول قرآن رو چسبوندم به سینم، با لمس قرآن به بدنم یه آرامش خاصی اومد سراغم سوره یاسین رو آوردم خوندم هدیه کردم به پدر مادرم یه سوره الرحمن هم برای احمد رضا خوندم، قرآن رو بوسیدم گذاشتم تو قفسه کتاب‌هام خواب چشمم رو گرفت اومدم اتاق خواب روی تخت دراز کشیدم خوابم رفت، با صدای الهه که میگفت چقدر میخوابی بلند شو باید لحاف جهاز من رو مروارید دوزی کنیم چشمم رو باز کردم کش و قوسی به بدنم دادم نشستم گفتم سلام، ساعت چنده؟ نُه صبحِ من صبحانه نخوردم یه چند تا تخم مرغ رسمی آوردم نیمرو کنیم با هم بخوریم خودم رو پرت کردم روی تخت به شوخی گفتم _نیمرو دیگه چیه من کله پاچه میخوام دستش رو اورد زیر بغلم قلقلکم داد _پاشو ببینم تنبل خانم از گشنگی دلم داره ضعف میره با خنده دستهاش رو گرفتم _باشه الان پا میشم صبحانه دلچسبی خوردیم، لحاف الهه رو پهن کردیم وسط هال رو به الهه گفتم؟ _چه طرحی میخوای روی لحافت بندازی _خیلی دوست دارم یه طاوسی که بالش رو. باز کرده بندازم... 👇👇 هواپیما نشست وارد محوطه فرودگاه شدیم صدای زنگ گوشیم اومد موبایل رو از توی کیفم در اوردم نگاه کردم به صفحه گوشی، رو کردم به وحید _خانم موسویه فکر کنم حکم مینا اومده _جواب بده ببین چی میگه تماس رو وصل کردم _سلام خانم موسوی حالتون خوبه _ممنون عزیزم شما خوبید الحمدلله خوبیم _زنگ زدم بهت بگم حکم مینا صادر شد... سلام نویسنده هستم🌹 هر کس میخواد پارت های رمان رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹 https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_431 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله
خانم حبیب الله: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) ابرو دادم بالا _خیلی قشنگ میشه، پس باید پو لک مونجوق دوزی کنیم، مروارید ریزم توش کار کنیم طرح طاوس داری نه ندارم نداری که نمیشه خودم نقاشیش رو میکشم _آره خیلی خوبه تو هم که نقاشیت خوبه بکش، فقط با متر اندازه بگیر که عکس طاوس قشنگ بیفته وسط لحاف : باشه الهه شروع کرد به نقاشی کشیدن، منم اومدم اموزشگاه هر چی سنگ تزیین لباس داشتم به همراه پولک و مونجوق رو برداشتم اوردم توی هال زینب خانم گفت _منم مونجوق دوزی بلدم میتونم بهتون کمک کنم لبخندی زدم گفتم _به به چه عالی سه تایی روش کار کنیم زودتر تموم میشه الهه نقاشیش تموم شد سنگها رو گذاشتم جلوش دوست داری طاوست یه رنگ باشه یا چند رنگ هینی کشید سنگها رو هل داد سمت من _نه مریم جان نمیخوام سنگ کار کنم _چرا با سنگ خیلی قشنگ تر میشه _آخه این سنگها خیلی گرون هستن دلخور نگاهش کردم _یعنی چی گرونِ، این سنگها کجا و همدلی و همفکری دوستی عزیزی مثل تو کجا، هر طوری حساب کنی من بهت بدهکارم الهه ببین دو تا دور این پر رو با پولک و مونچوق می دوزیم وسطش رو هم یه سنگ هفت رنگ میزاریم، عالی میشه مش زینب گفت یه سوزن نخ کن من شروع کنم به دوختن با صدای فریاد داداشم که گفت مریم بیا بیرون ببینم چه گ*و*ه*ی پشت سر من خوردی سه تایمون نگاهامون رفت سمت در هال، با یه یا ابالفضل تیر بلند شدم جرات نکردم در هال رو باز کنم پنجره رو باز کردم _چی شده؟ اومد کنار پنجره ترسیدم یه قدم بر گشتم عقب با مشت کوبید به نردهای پنجره، فریاد زد آشغال عوضی حالا میشنی پست سر من حرف مفت میزنی که آه من بوده ماشین داداشم رو دزد برده با بی گناهی گفتم _نه به روح مامان بابا قسم این حرف رو نزدم، داداش من امروز صبح دلم برات سوخت، حتی دعا کردم ماشینت پیدا بشه، مش زینب‌م شاهده با خشم صداش رو برد بالا به روباه میگن شاهدت کیه میگه دم‌م با لحن مسخره ای حرفش رو ادامه داد از زینب خانم بپرس، اون که چشم بسته طرف توعه مش زینب اومد کنار من ایستاد رو به داداشم گفت _من اهل دروغ نیستم هر چی تا حالا گفتم عین حقیقت بوده، مریم صبح داشت غصه خوری شما رو میگرد داداشم طلبکارانه گفت آخه حاج خانم من دم خروس رو باور کنم یا قسم حضرت عباس این خواهر جلبم رو مریم محبوبه خانم رو فرستاده پیش مادر زنم که مریضی شما و گم شدن ماشین داداشم از آه من بوده... 👇👇 هواپیما نشست وارد محوطه فرودگاه شدیم صدای زنگ گوشیم اومد موبایل رو از توی کیفم در اوردم نگاه کردم به صفحه گوشی، رو کردم به وحید _خانم موسویه فکر کنم حکم مینا اومده _جواب بده ببین چی میگه تماس رو وصل کردم _سلام خانم موسوی حالتون خوبه _ممنون عزیزم شما خوبید الحمدلله خوبیم _زنگ زدم بهت بگم حکم مینا صادر شد... سلام نویسنده هستم🌹 هر کس میخواد پارت های رمان رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹 https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
خانم حبیب الله: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_432 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩
خانم حبیب الله: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) یاد حرف دیشب محبوبه خانم افتادم که گفت من میرم با مادر مینا صحبت میکنم، من مطمئنم که محبوبه خانم اینطوری نگفته اینها دارن حرفش رو عوض میکنن به داداشم گفتم _دیشب من از ترس شما رفتم خونه محبوبه خانم، اون بنده خدا گفت من فرداصبح میرم خونه مادر مینا بهشون میگم بترسید از آه مظلومی که جز خدا کسی رو نداره، مریم تنهاست اذیتش نکنید داداش من شک ندارم که مادر زنت با مینا این حرف رو از خودشون در اوردند الهه گوشی به دست اومد کنار پنجره، رو به داداشم گفت _صبر کنید الان میزنم روی بلند گو خودتون بشنوید که مامان من به عذرا خانم چی گفته داداشم به الهه پرخاش کرد _تو چی میخوای اینجا، اون شوهرت غیرت نداره بگه چرا زن من دم به ساعت میره خونه مردم، همین شماها میشینید زیر پای مریم که شوهر نکن شوهر نکن سر چرخوندم سمت الهه، مات زده خیره شده به داداشم برگشتم سمت داداشم _داداش این خونه سهم ارثیه پدریم هست، الهه میاد خونه من، ایکاش یه دیوار میکشیدی حیاط منم جدا میکردی _حیاطت رو جدا کنم که راحت هر غلطی دلت میخواد انجام بدی صدای مینا اومد _محمود جان از کلانتری زنگ زدن داداشم به سرعت رفت سمت مینا، پنجره رو بستم رو کردم به الهه که از شدت ناراحتی صورتش سرخ شده گفتم _یه وقت ناراحت نشی‌یا اینجا خونه منه اختیارشم دست خودمه مش زینب گفت _اصلا اینها میخوان مریم تنها باشه بیرونم نزارن بره، که از تنهایی مجبور بشه زن ایرج یا یکی مثل ایرج بشه الان اصلا موقع اون نیست که شما دوستت رو تنها بزاری، به قول مریم به حرفش توجه نکن زینب خانم رفت نشست سر لحاف به مونجوق دوزی الهه نشست روی مبل روبه من گفت _تا به حال اینقدر ضایع نشده بودم نشستم روبه روش دستهاش رو. گرفتم _عزیزم الانم ضایع نشدی، داداشم بیخود کرد که همچین حرفی زد، دیدی که منم جوابش رو دادم _می دونی اگر این حرف به گوش امید برسه چقدر ناراحت میشه _قرار نیست که آقاامید متوجه این حرف بشه، _یه وقت داداشت نره جلوش رو. بگیره _بیخود به دلت بد راه نده ان شاالله که نمی‌ره بگه : پاشو بریم طاوس لحافت رو بدوزیم _نه نمیام حوصلم نمیاد صدای زنگ پیامک گوشیش اومد... 👇👇 هواپیما نشست وارد محوطه فرودگاه شدیم صدای زنگ گوشیم اومد موبایل رو از توی کیفم در اوردم نگاه کردم به صفحه گوشی، رو کردم به وحید _خانم موسویه فکر کنم حکم مینا اومده _جواب بده ببین چی میگه تماس رو وصل کردم _سلام خانم موسوی حالتون خوبه _ممنون عزیزم شما خوبید الحمدلله خوبیم _زنگ زدم بهت بگم حکم مینا صادر شد... سلام نویسنده هستم🌹 هر کس میخواد پارت های رمان رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹 https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
خانم حبیب الله: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_433 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) پیامش رو باز کرد خوند، گفت _امید ماشینش رو فروخت برام پیام داده که فروختم _چرا _برای جشن عروسی پول کم داشت پژو رو فروخت گفت یه پراید میخرم که بی ماشین نمونیم، با اضافه پولشم جشن عروسیمون رو برگزارمیکنیم _حالا تالار نمیگرفتید تو خونه برگذار میکردید چی میشد _اتفاقا من بهش گفتم که نمی‌خواد مفصل بگیری، یه جشن کوچیک بگیر خونواده خودش قبول نکردن، گفتن همه فامیل جشن عروسیشون رو تالار گرفتن، تو هم باید تالار بگیری _ای کاش از من قرض میگرفتید، _باور کن اصلا حواسم به تو نبود از شیشه نگاهی به ماشینم انداختم گفتم _الهه به نامزدت بگو بیاد ماشین من رو بخره راست میگی آره باور کن، موتور ماشینم سالم، سالم هست فقط چون یک ساله روشن نشده باید باطریش عوض بشه، یه صاف کاریم بره و شیشه هاشم بندازه داداشت مخالفت نکنه! نه به اون ربطی نداره، ماشین رو پدر شوهرم به جای مهریه بهم داد _داداشت قول داده بود ماشین رو درست کنه، _آره گفت درست میکنم، بحث مجید که اومد وسط شرایط من سخت تر شد اونم ماشین رو درست نکرد _بزار یه زنگ به امید بزنم ببینم چی میگه _باشه زنگ بزن شماره نامزدش رو گرفت _الو سلام امید جان دوستم مریم یه پراید داره، داداشش عصبانی شده زده با چوب شیشه هاش رو شکسته، باید بهش شیشه بندازی، یه صاف کاری هم میخواد. لب خونی کردم _بگو یه باطری هم میخواد _امید جان میگه چون خیلی وقته روشن نشده، یه باطری هم میخواد _اره خونه ایم بیا تماس رو قطع کرد _مریم داره میاد یه وقت داداشت یا زن داداشت حرفی بهش نزنن ببین حرف اونها باد هواست ماشین برای منِ آخه میترسم امید بهش بر بخوره داداشم که نیست، مگه نشنیدی مینا گفت از کلانتری زنگ زدن، اون رفت دنبال ماشینش حالا بیا تا امید میاد یه خورده طاووست رو بدوزیم _من نمیتونم اعصابم بهم ریخت میترسم خرابش کنم _خیلی خب باشه من میدوزم تو بیا بشین پیش من نگاه کن مشغول دوختن بودیم که گوشی الهه زنگ خورد، موبایلش رو برداشت گفت _مریم به امید بگم از در اموزشگاه بیاد تو _نه الان آیفون رو میزنم از در حیاط بیاد داخل آیفون رو زدم، الهه هم رفت تو حیاط استقبال نامزدش چادر سرم کردم اومد حیاط بعد از سلام علیک سویچ ماشین رو گرفتم سمت امید آقا بفرمایید... 👇👇 هواپیما نشست وارد محوطه فرودگاه شدیم صدای زنگ گوشیم اومد موبایل رو از توی کیفم در اوردم نگاه کردم به صفحه گوشی، رو کردم به وحید _خانم موسویه فکر کنم حکم مینا اومده _جواب بده ببین چی میگه تماس رو وصل کردم _سلام خانم موسوی حالتون خوبه _ممنون عزیزم شما خوبید الحمدلله خوبیم _زنگ زدم بهت بگم حکم مینا صادر شد... سلام نویسنده هستم🌹 هر کس میخواد پارت های رمان رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹 https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_434 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله
خانم حبیب الله: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 ؟¿ به قلم ✍️⁩ (لواسانی) کاپوت ماشین رو زد بالا باطریش رو عوض کرد، نشست پشت ماشین سویچ زد روشن شد، از ماشین اومد پایین رو به من گفت _ببخشید مریم خانم تصمیم‌تون در باره فروش ماشین قطعیه!؟ _بله میخوام بفروشمش _نظرتون روی چه قیمتی هست؟ _من نمی دونم، شما برید از بنگاه بپرسید قیمتش چقدر هست، هرچی بنگاه بگه همون قیمت امید نشست پشت ماشین الهه در حیاط رو باز کرد یه لحظه یاد احمد رضا افتادم، از فروشش پشیمون شدم ولی به خاطر الهه به رو نیاوردم امید ماشین رو برد، الهه در حیاط رو بست اومدیم توی خونه، الهه گفت مثل اینکه مینا خونه نبود چون اگر بود میپرسید که میخوای چیکار کنی و کلی نظر داشت _حتما رفته خونه مامانش، الهه میری چایی بزاری اره الان میزارم چایی اماده شد مشغول خوردن بودم گوشی الهه زنگ خورد جواب داد _جانم امید گوشی رو از دهنش فاصله داد _امید میگه قیمت گرفتم، میخوام ببرم بزارمش صاف کاری _بگو ببر هر وقتم که بگه من سند رو میارم میزنم به نامش صدای داداشم اومد _مریم رو کردم به الهه زود برو در هال رو قفل کن خودمم اومدم کنار پنجره _بله چیکار داری _چرا پراید نیست؟ _فروختمش اخمی کرد _به کی؟ _به نامزد الهه _بیجاکردی، مگه تو بزرگتر نداری! _چرا دارم ولی این بزرگترم در حال اذیت و آزار و حبس کردن من توی خونه‌ست _وقتی اسمت توی کل آبادی به بد نامی پیچیده جز توی خونه نگه داشتنت کار دیگه ای ازم بر نمیاد الانم به الهه بگو زنگ بزنه به نامزدش بگه ماشین رو برداره بیاره _من نمیگم شما هم اگر بخواهی جلوی فروش ماشینم رو بگیری میرم شورای پیش حاج علی نگاه نفرت انگیزی به من انداخت و رفت. الهه گفت _ایکاش پیشنهاد فروش ماشینت رو نداده بودی، از دل شوره دارم میمیرم _چرا دلشوره گرفتی، اگر قرار باشه کسی نگران باشه اون منم نه تو _دلم شور میزنه داداشت سر ماشین با امید دعوا راه بندازه این وسط دوستی من و تو هم بهم بخوره یه فکری کردم، تو دلم گفتم الهه راست میگه از داداش من بعیدم نیست، ولی برای اینکه از نگرانی درش بیارم گفتم _داداش من الان در گیر پیدا کردن ماشین خودشه، تا بیاد به خودش بیاد من سند رو زدم به نام نامزدت تموم شده زینب خانم گفت _اصلا چرا فروختیش، همیشه که اوضاع اینطوری نیست، بالاخره این روزها هم تموم میشه، بعدا خودت از ماشینت استفاده میکردی... 👇👇 هواپیما نشست وارد محوطه فرودگاه شدیم صدای زنگ گوشیم اومد موبایل رو از توی کیفم در اوردم نگاه کردم به صفحه گوشی، رو کردم به وحید _خانم موسویه فکر کنم حکم مینا اومده _جواب بده ببین چی میگه تماس رو وصل کردم _سلام خانم موسوی حالتون خوبه _ممنون عزیزم شما خوبید الحمدلله خوبیم _زنگ زدم بهت بگم حکم مینا صادر شد... سلام نویسنده هستم🌹 هر کس میخواد پارت های رمان رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹 https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
خانم حبیب الله: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_435؟¿ #رمان_آنلاین_ به قلم ✍
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) الان یک ساله بلا استفاده افتاده گوشه حیاط، با خودم گفتم قبل از اینکه مینا براش نقشه بکشه بزار خودم ردش کنم بره به غریبه هم سختم بود بفروشمش چون یاد گار احمد رضا بود، حالا از این به بعد الهه ازش استفاده میکنه، رو کردم به الهه _اگر یه روزی خواستید این ماشین رو بفروشید اول به خودم بگو شاید تا اون موقع شرایطش رو داشتم خودم ازتون بخرم _باشه چشم مش زینب گفت _بیاید بریم این لحاف رو بدوزیم طرحش خیلی ریزه کار داره زمان میبره دوختش سه تایی اومدیم نشستیم کنار لحاف نه من با این اوضاع و احوال پیش اومده دستم به نخ و سوزن میره نه الهه بنده خدا مش زینب سوزن رو نخ کرد وشروع کرد به دوختن به خودم گفتم خیلی استرس گرفتیم خوبه یه شربت زعفران درست کنم بخوریم برای ارامش خوبه اومدم اشپز خونه، یه پارچ شربت زعفران درست کردم یه قالب یخ هم انداختم توی پارچ. پارچ و سه تا لیوان رو هم گذاشتم توی سینی اوردم توی هال صدا زدم _بیاید شربت بخوریم بعدش میریم اون طاوس خوشگل رو میدوزیم مش زینب نگاهی به من و سینی شربت کرد لبخندی زد _از این اخلاقت خیلی خوشم میاد بد پیله نیستی همون لحظه میترسی و دلشوره میگیری بعدم زندگی طبیعیت رو میکنی _چیکار کنم دیگه مش زینب من از وقتی یادم میاد زندگیم با کمی بالا و پایین تر همین بوده، سه سالم بود بابام به رحمت خدا رفت اون موقع مامانم بود نمیگذاشت من اذییت بشم، اما دیگه از ده سالگی که مامانم از دنیا رفت، آزارهای مینا نسبت به من شروع شد تا الان که دیگه خودتون دارید میبینید _منم همین رو میگم، میگم با وجودی که زندگی سختی داشتی و همین‌طورم داری ولی روحیت خیلی شاد و فعالِ _مامانم که زنده بود همیشه بهم میگفت سعی کن هر اتفاق تلخ زندگیت رو تبدیل به شیرینی کنی، من اون موقع نمی‌فهمیدم چی میگفت، همینطوری سر زبونی میگفتم چشم یه روز داشت اب لیمو میگرفت بهم یه ته استکان آب لیمو داد گفت میتونی این رو خالی بخوری استکان رو گرفتم یه کمش رو خوردم دلم زیر رو شد گفتم نه مامان نمیشه بخوری گفت چرا... 👇👇 هواپیما نشست وارد محوطه فرودگاه شدیم صدای زنگ گوشیم اومد موبایل رو از توی کیفم در اوردم نگاه کردم به صفحه گوشی، رو کردم به وحید _خانم موسویه فکر کنم حکم مینا اومده _جواب بده ببین چی میگه تماس رو وصل کردم _سلام خانم موسوی حالتون خوبه _ممنون عزیزم شما خوبید الحمدلله خوبیم _زنگ زدم بهت بگم حکم مینا صادر شد... سلام نویسنده هستم🌹 هر کس میخواد پارت های رمان رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹 https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_436 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله
خانم حبیب الله: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) گفتم چون هم خیلی ترشه هم یه کم تلخِ، بهم. گفت حالا برو شیشه آب رو از یخچال بیار براش اوردم گفت اون ظرف شکر بایه قاشق رو هم بیار، اونم اوردم براش یه قاشق شکر ریخت توی استکان آب خنک هم ریخت توش خوب هم زد گفت حالا بگیر بخور من یه جا سرکشیدم خیلی بهم چسبید، مامانم گفت، خوشمزه بود گفتم اره خیییلی گفت مشگلات زندگی هم همینه اولش خیلی سخته ولی اگر بتونی خوب مدیریتش کنی مثل همین لیمو و شکر و آب خوشمزه و دلچسب میشه من اونروز اصلا درک نمیکردم مامانم چی میگفت ولی این روزها دارم لمس میکنم که مامانم راست میگه میشه ترشی و تلخی لیمو رو تبدیل به شربت آبلیمو گوارا و شیرین کرد البته نمی دونم از ضعف ایمانم هست از چی هست یه وقتها خیلی کم میارم، اینقدر که فکر میکنم من توی یه اتاق آهنی که در ورود، خروج نداره گیر افتادم ولی بعدش میبینم نه یه روزنه ای باز شد الهه گفت _ کی این‌طوری شدی؟ آهی کشیدم _اونموقع که اصغر پرید توی حیاط دنبال کفترش مینا بهم تهمت زد داداشم میگفت نباید از خونه بری بیرون شاگردام یکی یکی میگفتن ما نمیایم مشتری ها سفارشهاشون رو. پس میگرفتن یه حس خیلی بدی اومده بود سراغم که نمی تونم به زبون بیارم بگم که چه حس بدی بود اونروزها من از تنهایی خیلی میترسیدم به خودم میگفتم بالاخره توران خانم و الهه که نمیتونن همیشه پیش من باشن، که توران خانم مش زینب رو اورد اینجا تا الان که خدا رو. شکر هر مشکلی پیش اومده خدا راه حلش رو هم فرستاده از این به بعدم توکلم به خداست فقط همیشه میگم خدایا خودت بهم صبر و شکیبایی بده و کمکم کن من این پیچ سر گردنه رو هم پشت سر بگذارم مش زینب گفت این جَنمی رو که من در تو میبینم میتونی از این تهمت سخت هم بگذری اه بلندی کشیدم ان شاالله الهه گفت مریم خیلی طاقتت بالاست نمی دونم اگر این گرفتاریا برای من بود، میتونستم تحمل کنم یا نه میدونستی همین الانش پا به پای گرفتاریهای من اومدی، لبخند رضایتی زدم ازت خیلی ممنونم که همیشه کنارم بودی سری به تاسف تکون داد ولی دارم میشم رفیق نیمه راهت، کمتر از یک ماهه دیگه من میرم سر زندگیم فکرم نمیکنم که هفته ای یکبار بیشتر بتونم بیام ببینمت نه بابا رفیق نیمه راه چیه، اتفاقا من خیلی هم خوشحالم که تو داری عروسی میکنی بری سر زندگیت... 👇👇 هواپیما نشست وارد محوطه فرودگاه شدیم صدای زنگ گوشیم اومد موبایل رو از توی کیفم در اوردم نگاه کردم به صفحه گوشی، رو کردم به وحید _خانم موسویه فکر کنم حکم مینا اومده _جواب بده ببین چی میگه تماس رو وصل کردم _سلام خانم موسوی حالتون خوبه _ممنون عزیزم شما خوبید الحمدلله خوبیم _زنگ زدم بهت بگم حکم مینا صادر شد... سلام نویسنده هستم🌹 هر کس میخواد پارت های رمان رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹 https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
خانم حبیب الله: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_437 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) روکردم به الهه _ بالاخره طاووس تموم شد، ولی ببین چی‌یم شد از طاووس واقعی هم زیباتر شده مش زینب و الهه به تایید حرف من لبخندی زدن کشدار گفتن _آره خیلی قشنگ شده الهه گفت: _یک هفته است سه نفری داریم روش کار میکنیم باید همین‌قدر زیبا بشه، البته بیشترش رو مش زینب دوخت دستش رو گذاشت روی شونه مش زینب _دستتون درد نکنه ان شاالله برید کربلا منم بیام از مهمون‌هات پذیرایی کنم، تا شاید بتونم یه کوچولو از محبت‌های شما رو جبران کنم مش زینب نفس عمیقی از ته دلش کشید با بغض گفت: _خدا از زبونت بشنوه، آخرشم میترسم حسرت به دل قبر شش گوشه امام حسین بمیرم حرفش تموم شد اشک از چشمش فرو ریخت دلم سوخت رو کردم بهش _چرا حسرت به دل بمونی خودم اسمت رو مینویسم بری کربلا با دستش اشکش رو پاک کرد _ممنونم مریم جان نمی‌‌خواد خودت رو به زحمت بندازی، همین که اومدم اینجا همه خرج و مخارجم افتاده سر تو بسه _خدائی شد، هم من میدونم هم شما و هم این الهه شاهده که من به شما بیشتر احتیاج دارم، اگر شما نبودید من از ترس تنهایی شاید ازدواج با ایرج رو قبول میکردم یا اگر تنها بودم حتما اصغر مزاحمم میشد و کلی برام درد سر درست میکرد پس دیگه فکر نکنید که به من بدهکارید واقعیتش رو بخواهید این منم که به شما مدیونم دست انداختم دور گردنش صورتش رو بوسیدم، گفتم _الان من میخوام این همدم مهربونم رو بفرستم کربلا مش زینب ساکت شد و چیزی نگفت، از سکوتش متوجه شدم راضیه رو کردم به الهه من که از خونه بیرون نمیرم ثبت نامش با تو _اول باید برای پاسپورتش اقدام بشه _باشه برید پاسپورتم بگیرید _الهه گفت من شرمنده‌ام گمون نمیکنم امید اجازه این کار رو به من بده به مامانم میگم اون عاشق این‌کارهاست مش زینب خوشحال لبخندی زد _مثل اینکه راستی راستی میخوای من رو ثبت نام کنی _آره مش زینب جان واقعا میخوام بفرستمت کربلا، فقط ببخشید که خودم نمیتونم بیام الهه گفت _به خاطر سخت گیری های داداشت میگی نمی تونی بری _سخت گیری کدومه کلا نمی‌زاره برم _حالا بهش بگو شاید گذاشت مش زینب گفت: تو نگو صبر کن بزار من بگم، شاید بتونم راضیش کنم _ولی الان نگو به خاطر دزدیده شدن ماشینش حالش خیلی بده در صد نه گفتنش بالاست یه چند روز دیگه صبر کن ان‌شاالله که ماشینش پیدا بشه اون موقع بگو، شاید رضایت بده... 👇👇 هواپیما نشست وارد محوطه فرودگاه شدیم صدای زنگ گوشیم اومد موبایل رو از توی کیفم در اوردم نگاه کردم به صفحه گوشی، رو کردم به وحید _خانم موسویه فکر کنم حکم مینا اومده _جواب بده ببین چی میگه تماس رو وصل کردم _سلام خانم موسوی حالتون خوبه _ممنون عزیزم شما خوبید الحمدلله خوبیم _زنگ زدم بهت بگم حکم مینا صادر شد... سلام نویسنده هستم🌹 هر کس میخواد پارت های رمان رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹 https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_438 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله
خانم حبیب الله: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) الهه چشم هاش رو ریز کرد معترضانه گفت _تو هم دیگه داداشت رو خیلی جدی گرفتی، الان یکساله خودت رو خونه نشین کردی برای کربلا هم میگی نمیزاره بیا یواشکی پاسپورتت رو بگیر با کاروان برو دیگه _ یه جوری حرف میزنی انگار ما دیروز با هم آشنا شدیم، ندیدی سر یه دوروغ مینا داشت من رو خفه میکرد یادت نیست به بهانه چرا خونه مادرشوهرت میمونی یه تیکه جهاز بهم نداد، حتی نگفت یه بخشی از پول ارث خواهرم رو بهش بدم یه وقت جلوی خونواده شوهرش سر شکسته نشه یا الان خونه نشینم کرده میگی یواشکی برم پاسپورت بگیرم، توی روستایی که همه همدیگر رو میشناسن میشه یواشکی کار کرد _ باور کن اعصابم برای شرایطی که داری خورده، منم یه چیزی گفتم _میدونم حرف‌هات از سر دلسوزیِ، منم خشونت و بی رحمی و دهن بینی داداشم رو برات یاد اور شدم که بدونی اگر خودم رو خونه نشین کردم دلیلش چیه _یه وقت اینقدر بهت فکر میکنم که سر درد میگیرم، میگم مریم تا کی میخواد این‌طوری زندگی کنه مخصوصا که تا چند وقت دیگه منم نیستم _خودمم نمی دونم قراره تا کی این وضعیت رو داشته باشم، رفتن و دوری تو هم برام سخته ولی دیگه چیکار کنم راه دیگه ای ندارم _نمیتونی بری کنگاور پیش خاله کبری رو کرد به مش زینب البته با مش زینب برید، _ داداشم اونجا رو بلده یه وقت میاد سرو صدا راه میندازه خاله کبری هم وضع جسمی خوبی نداره _ازش خبر داری! کی بهش زنگ زدی؟ _آره خبر دارم، پریروز بهش زنگ زدم، گفت یه طرف بدنم درست و حسابی گیر نداره با واکر راه میرم _پس میتونه کارهای شخصیش رو خودش انجام بده نمی دونم ازش نپرسیدم صدای باز شدن در حیاط و بعدم صدای ماشین اومد. _الهه فکر کنم ماشین داداشم پیدا شد سریع اومدیم پشت پنجره، در پنجره رو باز کردم، مینا اومد توی حیاط خوشحال گفت _والای محمود خدا شکر که پیدا شد داداشم گفت _آره ولی بی ش*ر*ف کلی وسیله از ماشین باز کرده، همه رو خریدم بردم روش نصب کردم آوردمش مینا گفت _بازم خدا رو شکر همین‌طوریم پیدا شد مش زینبم اومد کنار ما ایستاد، رو کرد به من _ماشین داداشت پیدا شد حالا باید یه فرصتی که تنها بود برم ببینم میتونم راضیش کنم تو هم بیای باهم بریم کربلا لبخندی زدم _توکل بر خدا از پشت پنجره اومدیم کنار من و مش زینب نشستیم روی مبل الهه لحافش رو تا کرد گذاشت توی مشما گفت _من برم این رو بزارم خونمون اگر مامانم کاری نداشت میام _باشه برو ولی من یه خواهشی ازت دارم _شما ده خواهش داشته باش... 👇👇 هواپیما نشست وارد محوطه فرودگاه شدیم صدای زنگ گوشیم اومد موبایل رو از توی کیفم در اوردم نگاه کردم به صفحه گوشی، رو کردم به وحید _خانم موسویه فکر کنم حکم مینا اومده _جواب بده ببین چی میگه تماس رو وصل کردم _سلام خانم موسوی حالتون خوبه _ممنون عزیزم شما خوبید الحمدلله خوبیم _زنگ زدم بهت بگم حکم مینا صادر شد... سلام نویسنده هستم🌹 هر کس میخواد پارت های رمان رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹 https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
خانم حبیب الله: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_439 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 440 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) _میتونی به بابات بگی یه آیفون تصویری به در آموزشگاه برای من وصل کنه _آره میگم _پس وایسا کارت بهت بدم بگو یه جنس خوبش رو بگیره _حالا صبر کن بهش بگم بعدا میام ازت کارت میگیرم _باشه دستت درد نکنه _سرت درد نکنه عزیزم. الهه خداحافظی کرد رفت، رو کردم به مش زینب _میخوام برای خودم چایی بریزم، شما هم میخوای برات بیارم _اره دستت درد نکنه بیار اومدم آشپز خونه، از شیشه پنجره نگاهی انداختم به حیاط، مینا چادر سرشه فهمیدم میخواد بره بیرون، سریع پنجره رو باز کردم گوشم رو تیز کردم ببینم کجا میخواد بره _مینا گفت محمود جان من برم بچه‌ها رو از خونه مامانم بیارم _ برو ولی دیر نکن زود بیا _باشه زود میام از آشپز خونه اومدم تو هال رو به روی مش زینب ایستادم گفتم _الان وقتشه اگر میخواهید در مورد اومدن من به کربلا با داداشم حرف بزنید پاشید برید بهش بگید، مینا داره میره خونه مادرش بچه ها رو بیاره مش زینب چادرش رو سرش کرد، اومد پشت در هال تا مینا در حیاط رو بست رفت مش زینب در هال رو باز کرد رفت پیش داداشم دل تو دلم نیست، خدا کنه بتونه راضیش کنه همه حواسم رو دادم به داداشم و مش زینب ببینم چی میگن، مش زینب رفت کنار داداشم ایستاد گفت سلام محمود آقا به سلامتی ماشینتم پیدا شد سلام، چه پیدا شدنی ماشینم رو لخت کردن، هرچیش رو میشده باز کردن بردن انداختنش تو بیابون، بچه‌های پاسگاه پیدا کردن، بهم زنگ زدن رفتم آوردمش _بازم خدا رو شکر کن همین‌ِشم پیدا شد، من اومدم یه خواهشی ازت بکنم، تو هم روی من رو زمین ننداز _تا خواهشتون چی باشه _میخوام اجازه مریم رو بگیرم بریم ثبت نام کنیم برای کربلا داداشم هینی کرد _مریم برای کدوم یکی از کارهاش از من اجازه گرفته که حالا برای این یکی شما رو فرستاده که از من رضایت بگیرید _ول کن، گذشته رو پیش نکش الان من دارم بهت رو میزنم نگو نه _راستش مش زینب خیلی ببخشید نه، مریم فقط زمانی میتونه از این خونه بره، که شوهر کنه، بعد دیگه خودش میدونه و شوهرش که کجا بره _یعنی هیچ راهی نداره که شما اجازه بدید _نه هیچ راهی نداره، اینجا خودم بالای سرش بودم، ننگ بالا آورد، ببین سر من رو دور ببینه چیکار میخواد میکنه _محمود آقا این‌طوری نگو من دارم با خواهرت زندگی میکنم، جز نجابت و پاکی و دین و دیانت چیزی ازش ندیدم _ول کنید مش زینب بزار زندگیم رو بکنم میگم نه یعنی نه، بعدم بهش بگو یه وقت نزنه به سرش بگه اختیارم دست خودمه میخوام برم... 👇👇 هواپیما نشست وارد محوطه فرودگاه شدیم صدای زنگ گوشیم اومد موبایل رو از توی کیفم در اوردم نگاه کردم به صفحه گوشی، رو کردم به وحید _خانم موسویه فکر کنم حکم مینا اومده _جواب بده ببین چی میگه تماس رو وصل کردم _سلام خانم موسوی حالتون خوبه _ممنون عزیزم شما خوبید الحمدلله خوبیم _زنگ زدم بهت بگم حکم مینا صادر شد... سلام نویسنده هستم🌹 هر کس میخواد پارت های رمان رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹 https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_ 440 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله
خانم حبیب الله: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) _اورژانس اجتماعی که هیچ خود رئیس دادگستری رو هم ور داره بیاد اینجا، چشمم رو به هر چی که میخواد پیش بیاد می بندم، می کشمش بهش بگو سنگین و رنگین بگیره بشینه توی خونه و گرنه شبهای جمعه‌ای رو هم که میره سر مزار پدر مادرمون نمیگذارم بره مثل همیشه از حرفهاش دلم شکست، با خودم گفتم چیکار کردم که لیاقت زیارت امام حسین علیه‌السلام رو ندارم مش زینب ناراحت اومد خونه _دیدی گفتم بهتون اجازه نمیده، من اخلاق داداشم رو میدونم مش زینب با چهره به هم ریخته و نگران گفت _خدا لعنت کنه اونی رو که بین شما خواهر برادر جدایی انداخت از ته دلم گفتم _الهی امین، مش زینب چادرش رو در آورد آویزون کرد به رخت اویز نشست روی مبل رفت توی خودش نشستم کنارش دستم رو گذاشتم روی پاش ولش کن نمیخواد خودتون رو ناراحت کنید، من خیلی خوشحالم که شما میخواهید برید زیارت امام حسین علیه‌السلام، خدای منم بزرگه نفس عمیقی کشید گفت _سر دو راهی موندم که منم نرم صبر کنم تا فرجی بشه با هم بریم، از طرفی هم میگم مریم جوونه حالا حالا‌ها فرصت داره من پا تو سن گذاشتم اگر نرم معلوم نیست دیگه قسمتم بشه یا نه راه دومتون خوبه حتما برید به قول شما من جوونم حالا خیلی فرصت دارم گوشی موبایلم زنگ خورد جواب دادم جانم چی شد ، کار داشتید نتونستی بیای اینجا _آره کار که داشتم ولی الان امید بهم زنگ زد گفت از مریم یه شماره حساب بگیر پول ماشین رو بریزم به حسابش فردا هم بریم دفتر خونه ماشین رو به نام بزنیم _باشه الان شماره کارتم رو برات پیامک میکنم، با داداشمم هماهنگ میکنم فردا بریم ماشین رو بزنیم به نام آقا امید تماس رو قطع کردم، اومدم توی حیاط پیش داداشم گفتم سلام همین طوری که کاپوت ماشین بالا بود سرش توی موتور ماشین داشت بهش ور میرفت گفت _سلام بی سلام به مش زینب که گفتم نه واسه چی دیگه اومدی _برای اجازه کربلا نیومدم، نامزد الهه گفته فردا بریم ماشین رو به نامش بزنم اومدم دنبالت با هم بریم. _من نمیام تو هم حقی نداری بری _چرا!؟ _همین که گفتم _داداش اینقدر من رو اذیت نکن بزار منم زندگی کنم با خشم وغضب نگاهی بهم انداخت _حالم ازت بهم میخوره، من رو انداختی سر زبونها، سرم میون مردم پایین، روی دستم موندی واقعا نمی دونم باید چیکارت کنم آرزومِ یه روز صبح که از خواب بیدار میشم بگن تو مُردی الانم تا نزدم یه بلایی سر تو یا خودم نیاوردم گمشو برو تو خونت... 👇👇 هواپیما نشست وارد محوطه فرودگاه شدیم صدای زنگ گوشیم اومد موبایل رو از توی کیفم در اوردم نگاه کردم به صفحه گوشی، رو کردم به وحید _خانم موسویه فکر کنم حکم مینا اومده _جواب بده ببین چی میگه تماس رو وصل کردم _سلام خانم موسوی حالتون خوبه _ممنون عزیزم شما خوبید الحمدلله خوبیم _زنگ زدم بهت بگم حکم مینا صادر شد... سلام نویسنده هستم🌹 هر کس میخواد پارت های رمان رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹 https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
خانم حبیب الله: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_441 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) احساس ضعف کردم سر تا سر وجودم شد پر از بغض، از سرگیجه تلو تلو خوردم تا رسیدم خونه بی اختیار پرت شدم وسط اتاق مش زینب دستپاچه نشست کنارم _چی شد مریم زدت!؟ زدم زیر گریه سرم رو انداختم بالا _نه نزد ولی هر چی از دهنش در اومد به من گفت _ چی گفت؟ _میگه روی دستم موندی ارزومه صبح از خواب بیدار بشم بهم بگن تو مُردی مش زینب چادرش رو سرش کرد رفت توی حیاط صداش رو برد بالا _ به خدا این رسمش نیست محمود آقا تو مسلمونی از خدا بترس از آه خواهر مظلومت بترس صدای داداشم اومد _من به احترام بزرگتری شما جوابت رو نمیدم شما هم احترام خودت رو نگه دار _نمی خواد احترام من رو نگه داری یه جو انصاف داشته باش مش زینب اومد توی خونه یه لیوان آب قند درست کرد، زیر سرم بالش گذاشت، با دستش کمی سرم رو اورد بالا لیوان آب قند رو گذاشت در دهنم _بخور احتمالا فشارت افتاده نصف آب قندی رو که درست کرده بود خوردم گوشی من رو برداشت گرفت سمتم _شماره الهه رو بیار _چی میخوای بهش بگی _تو شماره بیار کاریت نباشه شماره الهه رو گرفتم _گوش کردم ببینم چی میخواد بگه _الو الهه خانم یه دقیقه میتونی بیای اینجا _یه کم حال مریم بد شده پاشو بیا تماس رو قطع کرد، یه دقیقه بعدش الهه اومد خونه ما، تا من رو دید رنگ از روش پرید _چی شده؟ _همه رو براش گفتم _ای وای نمیگذاره، خب عیبی نداره دیگه، میگم ماشین رو بیاره بزاره توی حیاط _نه نیارش بگو یه راه دیگه پیدا کنه _مثلا چه راهی _آقای دفتر خونه ای رو بیاره اینجا _باشه بزار بهش بگم ببینم چی میگه _همین الان زنگ بزن _پس با گوشی تو زنگ میزنم من موبایلم رو خونه جا گذاشتم _باشه بزن شماره نامزدش رو گرفت _سلام امید جان _گوشیم رو خونه جا گذاشتم با گوشی دوستم بهت زنگ زدم _داداش مریم اجازه نمیده که بیاد دفتر خونه ماشین رو به نامت بزنه میشه آقای دفتر دار رو بیاری اینجا _باشه دیگه ببین پیدا میکنی بعد از خداحافظی تماس رو قطع کرد، رو کرد به من گفت باشه ببینم میتونم یکی رو پیدا کنم که بیاد خونه ببخشید الهه جان بیان خونه شما من یه دقیقه میام امضا میکنم برمیگردم باشه... 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_442 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله
خانم حبیب الله: ?🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) _ الان که رفتم خونه، مادر امید زنگ زد گفت میخواد امشب کارت عروسی من رو بیاره، اگر تو، توی مجلس عروسی من نباشی دق میکنم _خودمم خیلی دلم میخواد بیام ولی دیگه شرایط اینطوری شده _نمیشه بپیچونی بیای _الهه جان خب توی تالار اهل محل من رو مبیبینن میان به مینا میگن دیگه بقیه‌شم خودت میدونی چی میشه _تغییر چهره بده از حرفش خندم گرفت _دیگه داری مثل فیلم‌های هندی حرف میزنی _آخه دوست دارم تو باشی گوشیم زنگ خورد نگاه کردم دیدم از خونه الهه‌ایناست، گوشی رو. گرفتم سمت الهه _بیا مامانتِ حتما با تو کار داره الهه گوشی رو گرفت جواب داد _جانم مامان _اومدم اومدم تماس رو قطع کرد، گوشی رو. گذاشت کنار من _ببخشید مریم جان برم مامانم خیلی کار داره _باشه برو الهه خدا حافظی کرد رفت با مش زینب مشغول تماشای تلوزیون بودیم صدای زنگ پیامک گوشیم اومد، باز کردم خوندم _مریم جان امید تا نیم ساعت دیگه یه دفتر دار رو داره میاره خونه ما تو هم بیا _باشه میام رو به مش زینب گفتم _ببخشید الهه پیام داده که برم خونشون ماشین رو بزنم به نام امید شما بمون خونه شاید یه وقت داداشم بیاد کاری چیزی داشته باشه یه جوری دست به سرش کنید تا من بیام باشه برو به سلامت جورابم رو. پام کردم، روسری و چادرم رو گذاشتم کنارم نشستم روبه روی ساعت، یه چشمم به ساعته یه چشمم به فیلمی که از تلوزیون پخش میشه نیم ساعت شد، روسری چادرم رو سرم کردم در آموزشگاه رو باز کردم از لای در به راست و چپ کوچه نگاه کردم کسی نیست، سریع در رو بستم اومدم در خونه الهه‌اینا زنگ زدم از پشت ایفون صدای الهه اومد _کیه؟ زود باش باز کن منم در باز شد وارد شدم، پشت سر من امید آقا با یه آقای دیگه که معلوم آقای دفتر داره وارد شدند، بعد از سلام وعلیک، آقای دفتر دار از من بابت فروش امضا گرفت رو به اقا امید و الهه گفتم _مبارکتون باشه ان شاالله به خوبی و خوشی ازش استفاده کنید خدا حافظی کردم با همون احتیاط اومدم خونه مش زینب گفت _به نام زدی تموم شد _اره، خیالمم راحت شد همش دلم شور میزد مینا یه نقشه‌ای برای ماشین بکشه، داداش ساده منم پیاده کنه ماشین رو از دستم در بیاره مش زینب نگاهش رو داد بالا _خدا رو شکر که بخیر گذشت، مریم تو نبودی من خیلی فکر کردم _به چی فکر کردید؟... 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
خانم حبیب الله: ?🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_443 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) _این‌که فعلا منم ثبت نام نکنم برای کربلا ان‌شاالله بعدن با هم میریم، الان من برم کربلا کی پیش تو بمونه. الهه هم که داره میره سر زندگیش فکری کردم گفتم _توران خانم میاد _ببین عزیزم زیارت کربلا مستحبِ، خود امام حسین علیه‌السلام‌ هم راضی نیست که چند نفر اذیت بشن که من بیام کربلا فکری کردم گفتم _نمی دونم چی بگم، حالا یکم صبر میکنیم ببینیم چی پیش میاد آخر شب الهه پیام داد _تاریخ عروسیم دو هفته دیگه‌است، جهاز منم روز جمعه میبرن _مبارکتون باشه عزیزم _ممنون، من یه لحظه هم نبودن تو رو توی مراسماتم فراموش نمیکنم _بهش فکر نکن سعی کن خوش بگذرونی چون این روزها دیگه برات تکرار نمیشن _نمیتونم بهش فکر نکنم _تلاش کن میتونی، ببخشید امید رفت یا خونه شما موند _نه اینجاست _عه نامزدت پیشته اونوقت داری به من پیام میدی _داره با بابام حرف میزنه _باشه، گوشی رو بزار کنار برو بشین پیشش _چشم گوشیم رو خاموش کردم رو کردم به مش زینب _من خوابم گرفته میرم بخوابم _منم خوابم میاد، برق‌ها رو خاموش کن بخوابیم **** صدای زنگ خونه اومد رو. کردم به مش زینب به نظرتون کیه نمی دونم ایفون رو بر دار بپرس ببین کیه هم زمانی که دارم از روی مبل بلند میشم گفتم _هر کسی هست غریبه چون نمی دونه باید زنگ آموزشگاه رو بزنه آیفون رو برداشتم _کیه؟ _باز کن منم _ایفون رو گرفتم. کنار رو به مش زینب لب خونی کردم _عذرا خانم مامان میناست مش زینب ابرو. داد بالا لبش رو داد پایین _اون اینجا چیکار داره شونه دادم بالا _نمی دونم ایفون رو. گذاشتم در گوشم گفتم _ببخشید چیکار دارید!؟ _در رو باز کن برای کار خیر اومدیم ناراحت در خواستگاری کنه، گفتم _والا ما تا به حال از شما و خونواده خیری ندیدیم، لطفاً شما به ما شَر نرسون آیفون رو گذاشتم سر جاش، هنوز ننشسته بودم دوباره زنگ خورد بیخیال زنگ شدم محل ندادم، ولی ماشاالله روشون که رو نیست سنگ پای قزوینِ دوباره و سه باره زنگ زد، بلند شدم ایفون رو برداشتم عصبانی گفتم _من نه با خیر شماها کار دارم نه با شرتون برید دنبال کارتون صدای خانم غریبه‌ای اومد منم مریم خانم در رو باز کنید... انچه در اینده رمان حرمت عشق میخوانید👇👇 حکم تهمت زدن مینا اومده اما آیا به نظر شما این حکم اجرا میشه یا با واسطه گری از مریم رضایت میگیرن؟ سلام نویسنده هستم🌹 هر کس میخواد پارت های رمان رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹 https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_444 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله
خانم حبیب الله: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) _ببخشید شما _در رو باز کن بیام داخل بهت بگم شک کردم، آخه این کیه که در رو باز کنم بیاد تو، آیفون رو گذاشتم سرجاش مش زینب گفت _چرا باز نکردی! _غریبه‌است میرم دم در ببینم کیه چادر سرم کردم اومدم حیاط در رو باز کردم، عذرا خانم با یه خانم غریب پشت در ایستادن، برام خیلی جای سوال شد که اینها با من چیکار دارن! گفتم _سلام هر دو جواب سلامم رو گرفتن، خانم همراه عذرا خانم گفت _ دخترم حالت خوبه _ممنون، ببخشید شما با من چیکار دارید؟ _اگر اجازه بدید بیام توی خونت بهت بگم شرمنده من شما رو نمیشناسم اگر ممکنه همین جا بگید عذرا خانم گفت _من میشناسمش خودم تو رو بهش معرفی کردم، بزار بیایم تو بهت میگه چیکارداره تو دلم گفتم بَه چه معرف معتبری به خاطر یه سری مسائلی که ممکنه بعدها از طرف داداشم پیش بیاد به ناچار گفتم _بفرمایید سه تایی وارد خونه شدیم با مش زینب سلام و احوالپرسی کردند نشستن عذرا خانم رو کرد به من با اشاره نگاهش خانم همراه رو نشون داد ایشون عفت خانم هستن برای پسرش دنبال یه خانم خوب بود منم تو رو بهش معرفی کردم با دلخوری گفتم بهتر نبود شما قبلش به من میگفتید که من راضی به ازدواج هستم یا نه بعد ایشون رو بیارید اینجا طلبکارانه گفت بسه دیگه دختر سه ساله هر چی خواستگار برات میاد میگی نه، خواستگار به این خوبی برات اوردم قبول کن برو سر زندگیت بزار ما هم راحت زندگی کنیم طرز حرف زدنش خیلی ناراحتم کرد اخم، هام رو کردم تو هم _مگه سر سفره شما یا توی مِلک شما نشستم که بامن این‌طوری حرف میزنی، من هر جوری که دلم بخواد زندگی میکنم مش زینب از جاش بلند شد، از اونجاییکه خانم مهمون‌نوازی هست فهمیدم میخواد بره چایی بیاره رو به مش زینب گفتم مش زینب جان بشینید خانم ها چایی نمیخوان میخواهند برن عذرا خانم اومد حرف بزنه عفت خانم نگذاشت اومد تو حرفش _ناراحت نشو دخترم تو راست میگی آدمها باید هر طوری دوست دارن زندگی کنند منم دو. کلام حرف دارم بزنم مزاحمت نمیشم میرم طرز حرف زدنش آرومم کرد گفتم _بفرمایید حاج خانم ببین دخترم پسر من پنج ساله که ازدواج کرده خانمش بچه دار نشده، دکترها هم گفتن کلا نمیتونه بچه دار بشه حتی موسسه رویان هم بردنش گفتن کاری از دست ما بر نمیاد، زنش اجازه داده که پسرم زن بگیره... 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
خانم حبیب الله: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_445 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) _اون موقع که حاج خانم بیمارستان بستری بود منم حالم خوب نبود، باهم توی یه اتاق بستری بودیم، اونجا با هم آشنا شدیم از هم شماره تلفن گرفتیم گاهی با هم تلفنی حرف میزدیم، تا اینکه من موضوع پسرم رو بهش گفتم، عذرا خانم هم زحمت کشیدن شما رو معرفی کردن دلم خیلی برای اون خانم سوخت، با خودم گفتم اگر مشکل از مرده بود زنش میگفت عیبی نداره من زندگی میکنم الان که زنش مشکل داره مرده میخواد یه زن دیگه بگیره شایدم مَرده حق داشته باشه دوست داره بابا بشه _نه حاج خانم من حاضر به ازدواج نیستم اونم با یه مردی که زن داره _مادر جان زنش خودش گفته برو یه زن دیگه بگیر برات بچه بیاره _باشه من کاری ندارم خودتون میدونید، برید براش زن بگیرید من قصد ازدواج ندارم عذرا خانم گفت _دختر لگد به بخت خودت نزن، پسرش فرش فروشی داره وضع مالیش توپ، توپِ، قبول کن بیا برو سر زندگیت رو کردم بهش _مگه نشنیدید به حاج خانم هم گفتم نه نمیخوام عذرا خانم توپید به من _اگر منتظر مجید من هستی بهت بگم مگه تو خواب ببینی عروس ما بشی لبم رو برگردوندم _چه توهماتی داری عذرا خانم، کی پسره تو رو خواست، رو کردم به حاج خانم _ببخشید شما برای خواستگاری اومده بودید جواب منم نه هست دیگه حرفی نمونده عفت خانم بلند شد ایستاد _ولی ایکاش یه جلسه پسر من رو می دیدی باهاش حرف میزدی شاید نظرت عوض میشد _نه نمیشه من قصد ازدواج ندارم اگر هم داشتم به هیچ وجه زن مردی که زن داره نمیشدم _من که میگم زنش بچه دار نمیشه _شنیدم حاج خانم نه نمیخوام عفت خانم رو کرد به عذرا خانم _نمیخواد دیگه بیا بریم خدا حافظی کردن رفتن، تا حیاط بدرقه‌شون کردم سریع برگشتم تو اتاق اومدم کنار بخاری مش زینب گفت _خوب کردی قبول نکردی، حتما هی به اون زنه گفتن تو چرا بچه دار نمیشی اونم از ناچاری قبول کرده و گرنه هیچ کسی از هوو خوشش نمیاد گوشیم زنگ خورد، جواب دادم _بله بفرمایید سلام مریم خانم حالت خوبه _سلام توران خانم الحمدلله میگم داریم میریم جمکرام دو تا جا داریم شما و مش زینب میاید با هم بریم آخی خوش به حالتون رفتید برای من خیلی دعا کنید، من نمیام ولی احتمالا مش زینب بیاد گوشی رو از دهانم فاصله دادم، صدا زدم مش زینب توران خانم میگه دارن میرن جمکران صندلی خالی دارن میرید باهاشون _اونوقت تو چی تنها میشی! یک شبه دیگه، اتفاقی نمیوفته، بیاید برید... حکم تهمت زدن مینا اومده اما آیا به نظر شما این حکم اجرا میشه یا با واسطه گری از مریم رضایت میگیرن؟ سلام نویسنده هستم🌹 هر کس میخواد پارت های رمان رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹 https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_446 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله
خانم حبیب الله: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) _آخه دلم برات شور میزنه _نه هیچی نمیشه شور نزنه گوشی روبه دهنم نزدیک کردم _من نمیام ولی مش زینب میاد _پس بگو مینی بوس ساعت پنج بعداز ظهر میاد شما قبل از ساعت پنج حسینیه باش چشم میگم بعد از خدا حافظی تماس رو قطع کردم، ساعت حرکت رو به مش زینب گفتم، مش زینب ساکش روبست گذاشت جلوی در، از طرفی خوشحالِ از اینکه میخواد بره قم جمکران از طرفی هم دل‌نگران منه بهش گفتم _اون‌دفعه محبوبه خانم رفته بود میگفت، اول رفتیم حرم حضرت معصومه سلام‌الله‌علیها رو زیارت کردیم، بعد رفتیم جمکران بعد از دعای توسل سوار ماشین شدیم ساعت چهار صبح خونه بودیم، ما تقریبا ساعت یازده شب میخوابیم بخوای حساب کنی تا ساعت چهار صبح شما پنج ساعت پیش من نیستی، هیچ دلت شور نزنه توکل بر خدا، برو _خدا خیرت بده، ان شاالله خدا بهت طول عمر با عزت بده _ممنون همچنین به شما از این اخلاق مش زینب خیلی خوشم میاد ذوق داره، از ظهر که توران خانم زنگ زده تا الان که داره حرکت میکنه خوشحالی از چشمهاش موج میزنه ساکش رو برداشتم تا در آموزشگاه اوردم، همدیگر رو بغل و روبوسی کردیم، گفتم _مش زینب خیلی ازت التماس دعا دارم _چشم دخترم، نور چشمم حتما برات دعای مخصوص میکنم، خداحافظ خدا نگهدارت باشه، مش زینب رفت انگار روح من رو با خودش برد بغض گلوم رو. گرفت، اشک از چشمانم سرازیر شد آهی کشیدم، ایکاش منم میرفتم، به خودم گفتم امشب بیدار میمونم همون ساعتی که مش زینبینا تو جمکران دعای توسل میخونن منم از اینجا میخونم توی همین فکرها بودم، صدای داداشم اومد _مریم بیا بیرون کارت دارم فهمیدم میخواد در مورد خواستگار امروز حرف بزنه، خیلی اروم در هال رو قفل کردم اومدم کنار پنجره در پنجره رو باز کردم _سلام داداش چیکار داری عصبانی غرید _بیا بیرون بهت بگم _نه از همین جا بگو _میگم بیا بیرون وگر با لگد میزنم در رو میشکنم میام تو ها با ترس گفتم _آخه چرا هر چند وقت یک‌بار تو اینطوری تن من رو. میلرزونی من خواهرتم، هم‌خونتم اومد نزدیک پنجره فریاد زد ایکاش نبودی، ایکاش بمیری، تو مایه ننگ و سرشکستگی منی، دلم میخواد خفه‌ت کنم داد زدم آخه چرا؟؟ بی انصاف من که سه ساله تو خونه نشستم دیگه چی از جونم میخوای بی ش*ر*ف برای چی امروز مادر مینا برات خواستگار اورده اینقدر باهاشون بد رفتاری کردی، از اون موهای سفید اونها خجالت نکشیدی... حکم تهمت زدن مینا اومده اما آیا به نظر شما این حکم اجرا میشه یا با واسطه گری از مریم رضایت میگیرن؟ سلام نویسنده هستم🌹 هر کس میخواد پارت های رمان رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹 https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
خانم حبیب الله: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_447 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) _ نخواستم گفتم نمی‌خوام این کجاش جرمِ تو گ*و*ه خوردی، غلط کردی که گفتی نمی‌خوام، من بهشون میگم بیان، تو هم بین مرگ و زندگی یکی رو انتخاب میکنی سه ساله هر خواستگاری اومده برات گفتی نه _آدم درست و حسابی که نیومده، اینها یی که اومدن خواستگاری من هیچ کدومشون بدرد نمیخوردن _خواستگار امروزت بیست و هشت سالشه باباش فرش فروشی داشته مُرده ارث‌ش رسیده به این پسره دیگه چی میخوای تو _زن داشت به تو چه که زن داشت. بعدم زنش بچه دار نمیشه _نمی‌خوام، از شوهر نوبتی بدم میاد _مجید چه عیبی داره این رو چرا میگی نمیخوای، مجید که مجرده _داداش نه مینا نه عذرا خانم اینها هیچ کدومشون من رو نمیخوان، مش زینب شاهده امروز عذرا خانم بهم گفت اگر منتظره مجید هستی مگه خواب ببینی ما تو رو بگیریم برای مجید با مشت کوبید توی سر خودش _آخه چرا دروغ میگی اینها تو رو میخوان، تو باهاشون بد رفتاری میکنی _به روح مامان بابا راست میگم _مش زینب رو صدا کن بیاد ببینم _نیست رفته جمکران شاهدی که نیست رو برای من میاری، چشم‌هاش رو ریز کرد تهدید وار گفت میکشمت مریم، میکشمت که همه از دستت راحت شیم با چشمان پر تهدید به تایید حرف‌ش سرش رو ریز تکون داد از کنار پنجره رفت نشستم رو به قبله دستم رو گرفتم رو به اسمون با گریه گفتم ای خدا به حق موسی‌بن جعفر زندانی بی گناه اسیر هارون الرشید من رو از این وضعیت نجات بده، اینقدر با صدای بلند گریه کردم که بی رمق افتادم کف اتاق بعد از چند دقیقه خیلی آروم از جام بلند شدم، یه آب قند برای خودم درست کردم گلاب هم ریختم توش، خوردم، اروم آروم حالم جا اومد تاساعت یازده شب همش تو فکر این بودم این مینا و مامانش چطوری میخوان جواب خدا رو بدن، یعنی تقاص این کارهاشون رو توی این دنیا پس میدن، یا خدا میخواد بزاره اون دنیا باز خواستشون کنه سرم رو گرفتم رو به اسمون گفتم خدایا من از این مادر دختر و این برادر دهن بینم نمیگذرم، تو هم نگذر، چه در این دنیا و چه در اون دنیا مجازاتشون کن سجاده پهن کردم، برای اینکه حالت دعا و روحانی بگیرم برق‌ها رو خاموش کردم دعای توسل رو خوندم دو رکعت نماز امام زمان رو با همه آدابش به جا آوردم، سجاده رو جمع کردم نرفتم اتاق خواب، یه پتو بالش اوردم توی هال کنار بخاری دراز کشیدم خوابم رفت با نسیم خنکی که به صورتم خورد بیدار شدم، احساس کردم کسی در رو باز کرد اومد توی اتاق، اینقدر ترسیدم که انگار خشک شدم... 📣📣 دوستان عزیز اگر میخواید بقیه.ی رمان ❤️ رو بخونید با پرداخت هزینه حق اشتراک که ۴٠ هزار تومان هست میتونید شماره حساب👇👇 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی عزیزان بعد از واریز، فیش پرداخت رو به پی وی ایشون ارسال کنید👇👇 تا کل رمان در اختیار شما قرار بگیرد🌹 @Mahdis1234 عزیزان ایشون👆 ادمین تبلیغ کانال هستند و هیچ گونه اختیاری در روند رمان کانال ندارند به هر دلیلی به غیر از خرید رمان پی وی شون برید، براشون ایجاد مزاحمت کردید و محسوب میشه ❤️
ن ?🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) بر اثر فشاری که وحید به دست منوچهر داره میاره، چاقو از دست منوچهر افتاد زمین وحید سریع با پاش زد به چاقو، چاقو چند متر پرت شد اونطرف‌تر وحید منوچهر رو بر گردوند سمت خودش با مشت محکم چپ و راست میکوبونه تو صورت منوچهر شهامت و قدرت بدنی بالای وحید واقعا ستودنیه، از داشتن همچین همسری حس غرور بهم دست داد بعد از چند مشت به سر و صورت منوچهر پرتش کرد کنار، منو چهر خورد به دیوار، نتونست خودش رو نگه داره افتاد زمین یه قدم رفتم سمت منوچهر پوزخندی بهش زدم گفتم _خوبت شد، پهلون پنبه وحید یه داد زد سرم _بیا اینور فوری یه قدم برداشتم عقب وحید نگاه تندی بهم انداخت _واسه چی با اون حرف زدی از ترس نگاهش تپش قلب گرفتم یه قدم رفتم عقب گفتم _ببخشید با همون نگاه تند که اخم هم چاشنیش بود گفت _بیا بریم چشمی گفتم و باهاش هم قدم شدم وحید برگشت نگاهی تو صورتم انداخت _اون آدمِ، که تو باهاش دهن به دهن میشی خیلی اروم لب زدم _گفتم که ببخشید، اشتباه کردم نفس بلندی کشید ساکت شد سر چرخوندم سمتش _وحید جان یه لحظه وایسا باید یه حرف خیلی مهمی بهت بگم ایستاد گفت بگو _اومدم بگم که اینها نقشه کشتن تو رو کشیدن، چشمم افتاد به مرضیه خانم مادر احمد رضا یه لحظه خشکم زد، تو دلم گفتم این بنده خدا رو کی خبر کرده مرضیه خانم از دور سلامی کرد و دستی تکون داد، منتظر عکس العمل من نموند پشتش رو کرد به من به راهشو ادامه داد تو دلم این فهم و شعورش رو تحسینش کردم چقدر این خانم ، فهمیده و با کمالاتِ، فوری رفت که من به رو دربایستی نیفتم ، مجبور به سلام و علیک بشم . مراعات وحید را کرد که شاید خوشش نیاد من با مادر شوهر سابقم حرف بزنم . ______________________ نهال از یه خونواده مذهبی به دور از چشم پدر و مادرش با نیما دوست شدن و قصد ازدواج دارند، ولی یکی از رفت و آمدهای نیما و نهال عکس انداخته و عکسها رو فرستاده برای برادر نهال😱 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 سلام هرکسی میخواد ۳۰ پارت باقیمانده رمان رو یکجا بخونه فقط ۵ هزار تومن واریز کنه به حساب😍👇👇 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و باقی مونده پارتها تا پایان رمان رو دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾