eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
20.9هزار دنبال‌کننده
604 عکس
301 ویدیو
3 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۴۹ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) «تو احترام حاج
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) یه سینی چای ریختم، گذاشتم روی میز و نشستم کنارش. تو دلم گفتم: خدایا، اگه این کاری که می‌خوام انجام بدم به صلاح زندگیمه، خودت به دل ناصر بنداز که موافقت کنه. من چهارده هزار صلوات به نیت چهارده معصوم می‌فرستم. کشدار صداش زدم: ــ ناصـــر؟ صورتشو چرخوند سمتم. ــ جانم؟ یه کم من‌ومن کردم، بالاخره گفتم: ــ اون موقع‌ها که با محمد تو گاوداری بودی، چی می‌شد که تو کارتو ارتقا می‌دادی، هی درآمدت بیشتر می‌شد ولی محمد ضرر می‌کرد؟ نفس عمیقی کشید، مکث کرد، جواب داد ـ واقعیتش... محمد کاراشو به‌موقع انجام نمی‌داد. برای اینکه ادامه بده، تشویقش کردم: ــ خب؟ ــ گاوهارو به‌موقع واکسن نمی‌زد. ــ آهان... ــ وقتی مریض می‌شدن، سر وقت دکتر نمی‌آورد بالای سرشون. ــ درسته. ــ کارگرا کوتاهی می‌کردن، زیر گاوها رو تمیز نمی‌کردن... یه دفعه بی‌اهمیت می‌شد، یه دفعه می‌اومد داد و بیداد می‌کرد. کامل چرخید سمتم. ــ ببین نرگس، اگه بخوای کار درست دربیاد، باید خودت بالا سر کارت باشی. محمد که نه بالا سر کار بود، نه به موقع می‌اومد، اگه هم بهش انتقاد می‌کردی، گاوداری رو به هم می‌ریخت. بابای بیچاره‌م ازش حساب می‌برد، هیچی بهش نمی‌گفت. ناصر سری تکون داد، لبخند تلخی زد. ــ بابام زورش به محمد نمی‌رسید، تلافیشو سر من در می‌آورد. منم هیچ‌وقت حرمتشو نشکستم، می‌گفتم بذار دلش خوش باشه. نگاهمو دوختم به نگاهش ــ پس اینکه الان روز به روز سود گاوداری رو کمتر به ما می‌ده، به خاطر همینه... به خاطر اهمیت ندادن به کاره. چهره ناصر درهم رفت، با دقت نگاهم کرد. ــ تو خرج خونه کم آوردی؟ دلم نمی‌خوادنگرانش کنم. می‌دونم اگه بگم آره، بعضی وقتا کم میارم حالش بد می‌شه. یه استغفار تو دلم کردم و گفتم: ــ کم که نه... ولی خب، پس‌اندازم نمیشه کرد. مکث کردم، بعد آروم‌تر ادامه دادم: ــ می‌گم، ای کاش عزیز بزرگ‌تر بود، خودمم نظارت می‌کردم، سهم گاوداری خودمون رو دستمون می‌گرفتیم. هر وقتم جایی به مشکل برمی‌خوردیم، از تو می‌پرسیدیم باید چیکار کنیم. ناصر لبشو برگردوند، سری تکون داد. ــ آره، اگه عزیز بزرگ بود، همین کارو می‌کردی، خیلی خوب می‌شد. نفس عمیقی کشیدم، خودمو جمع‌وجور کردم و گفتم: ــ ناصر جان... می‌گم حالا که عزیز هنوز عقلش به این چیزا نمی‌رسه، خودم با جواد برم گاوداری؟ تیز سرشو چرخوند سمتم، نگاه تندی بهم انداخت... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت 🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۵۰ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) یه سینی چای ری
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) ــ نه! جای تو اونجا نیست! با ملایمت گفتم: ــ ببین، نه اینکه بخوام برم با کارگرا سروکله بزنم و این چیزا... کارای مالیشو من انجام بدم، کارای دیگه رو که دکتر می‌خواد و با کارگرا باید رو‌به‌رو بشی، جواد انجام بده. کمی فکر کرد، بعد گفت: ــ جواد بچه خوب و دلسوزیه، پشت‌کارشم خوبه، ولی الان که سربازه، چجوری بیاد گاوداری؟ ــ یه روز در میون خدمت می‌کنه. فعلاً یه روز میاد گاوداری، یه روز میره پادگان، تا پایان خدمتش رو بگیره. اون موقع هر روز میاد. ساکت شد، فکری کرد، بعد رو کرد به من. ــ مگه خدمت سربازی اداره‌ست که یه روز درمیون بره؟ لبخند زدم. ــ آره دیگه، الان این‌جوریه. ناصر سر تکون داد ــ نه نرگس جان، اگه هم یه روز درمیون میاد خونه، حتماً مرخصی طلب داشته یا فرمانده‌ش خواسته بهش تشویقی بده. حالا تو بعضی شرایط می‌گن صبح بره پادگان، عصر بیاد خونه، ولی یه روز درمیون نداریم! اگه هم می‌خوای با جواد کار کنی، باید صبر کنی خدمتش تموم بشه. در ضمن، فکر کنم چهار ماه دیگه از خدمتش مونده، درست می‌گم؟ فکری کردم و جواب دادم: ــ آره، همون چهار ماه دیگه‌ست. ناصر سری تکون داد. ــ خب، دیگه باهاش صحبت کن، ببین خودش راضیه یا نه. نمی‌خوام بگم قبلاً باهاش صحبت کردم، چون ناصر حساسه و می‌گه: همه کارارو خودت انجام دادی، بعد اومدی سراغ من؟! برای اینکه بحث رو کش ندم، گفتم: ــ باشه، باهاش صحبت می‌کنم، ببینم نظرش چیه. ناصر سری به تأیید تکون داد، بعد آروم گفت: ــ ولی نرگس، اگه داداشت قبول کرد، تو کارای مالی گاوداری رو توی خونه انجام بده، جواد بره گاوداری. تو دلم گفتم: حالا گاهی فاکتورا رو بیارم خونه، میشه، ولی اینکه همیشه این کارو تو خونه انجام بدم، افسار کار از دست آدم در میره! حالا برای اینکه رضایت اولیه ناصر رو بگیرم، لبخندی زدم. ــ آره ناصر، این‌طوری خیلی عالی می‌شه. پس تو موافقی؟ نگاهش رو داد به من ــ توکل بر خدا. تو دلم گفتم: خدایا شکرت که قبول کرد! صدای عزیز به گوشم خورد: مامان، یه دقیقه میای اتاق ما؟ آره عزیزم. از کنار ناصر بلند شدم و رفتم سمت اتاقشون. جانم مامان؟ صحبت‌هاتون رو با بابا شنیدم که می‌خواید گاوداری رو خودتون بگردونید، ولی چرا می‌گی من نمی‌تونم تو گاوداری کار کنم؟ جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۵۱ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) ــ نه! جای تو ا
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) لبخندی زدم _من نگفتم تو نمی‌تونی اونجا کار کنی، اتفاقا خیلی هم موافقم که تو بیای و کار یاد بگیری و در آینده خودت گاوداری رو بگردونی. _پس چرا فکر می‌کنی الان نمی‌تونم؟ _چون هنوز نوجوونی و تجربه کافی نداری عزیزم. ابرو داد بالا، سرش رو تکون داد _داری در مورد من اشتباه می‌کنیا! بهش نزدیک شدم، پیشونیش رو بوسیدم و آروم گفتم: اینکه نسبت به خونواده خودت احساس مسئولیت می‌کنی، ممنونتم. خوشحالم که اعتمادبه‌نفس داری، ولی ازت می‌خوام به حرفم گوش بدی. با کنجکاوی پرسید: _کدوم حرف؟ زمانی که ما خودمون گاوداری رو گرفتیم، کنارمون باشی تا کار یاد بگیری. اینو که خودمم گفتم... ولی باشه، چشم. همون موقع زینب صدام زد: _مامان، میای به من یه دیکته بگی؟ _آره عزیزم، الان میام. از اتاق اومدم بیرون، رو کردم به زینب: کتاب فارسی رو بده به من، بهت دیکته بگم. کتاب رو سمتم گرفت. بازش کردم و پرسیدم: از درس چندم بگم؟ نگاهی بهم انداخت و گفت: _از اول بگو، خانممون گفت فقط لغت بنویسید. شروع کردم به دیکته گفتن که امیرحسن اومد کنارم نشست: مامان، از منم باید یه صفحه ریاضی امتحان بگیری. باشه عزیزم، صبر کن دیکته زینب تموم بشه بعد از تو امتحان می‌گیرم. امیرحسن با کتاب و دفتر ریاضیش نشست کنارم. ناصر رو کرد به امیرحسن برو به عزیز یا امیرحسین بگو ازت امتحان بگیرن. امیرحسن با اخم جواب داد: بهشون گفتم، می‌گن خودمون درس داریم! دیکته زینب رو صحیح کردم. ماشالله همه رو درست نوشته. یه "آفرین" براش نوشتم و برای تشویق، یه کبوتری که یه شاخه گل توی دهنش بود، براش کشیدم. بعد رو کردم بهش: آفرین دخترم، همه رو درست نوشتی. اول بیا یه بوس به مامان بده، بعد برو این کبوتر رو رنگ کن. زینب ایستاد، صورتش رو بوسیدم، بعد رفت سراغ نقاشیش. کتاب و دفتر امیرحسن رو گرفتم، براش بیست تا سوال ریاضی نوشتم و گفتم: برو حلشون کن. ناصر همون موقع گفت: نرگس، ان‌شاالله فردا می‌ریم شاه عبدالعظیم دیگه؟ رو کردم سمتش: آره، با مامانت صحبت کردم، بیاد اینجا پیش بچه‌ها، بعد ما بریم. جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۵۲ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) لبخندی زدم _من
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) امیرحسن که سر امتحانش بود، سرش رو بلند کرد: منم میام؟ ناصر جواب داد: یه دفعه دیگه همه با هم می‌ریم. این بار، من و مامانت تنهایی می‌ریم. بچم امیرحسن با ناراحتی جواب داد: باشه... زینب یه برگه گرفت سمت ناصر: بابا امضا کن، منم با مدرسه می‌خوام برم اردو. ناصر برگه رو گرفت و پرسید: کجا می‌رید؟ ما رو می‌برن پارک ارم. ناصر برگه رو امضا کرد و داد به زینب، بعد رو کرد به من: نرگس، سرم یه کم درد گرفته، میرم توی اتاق دراز بکشم. نگاهی بهش انداختم: داروهات رو که به موقع خوردی، بچه‌ها هم سروصدا نکردن. پس چرا سرت درد گرفته؟ نمی‌دونم... از روی مبل بلند شد و رفت توی اتاق‌خواب. امتحان امیرحسن رو هم گرفتم. ماشالله همه رو درست جواب داده. یه "آفرین" براش نوشتم و یه کبوتر شاخه گل به دهن هم براش کشیدمو رو کردم بهش: تو هم بیا یه بوس بده به مامان، بعد برو کبوترتو رنگ کن. امیرحسن بهم بوس دادو رفت. نگاهم به ساعت افتاد... اوه اوه! ساعت پنج شد! پاشم شام بذارم! یه کاسه بزرگ از توی کابینت برداشتم و شش پیمانه برنج ریختم توش شیر آب رو باز کردم برنج ها رو شستم و آب ولرم ریختم خیس بخوره زینب اومد تو آشپزخونه ایستاد و من رو نگاه کرد رو کردم بهش جانم مامان کاری داری یه چند لحظه‌ای من رو نگاه کرد و گفت نه دوست داری به من کمک کنی چیکار کنم این کشو قاشق چنگالها خیلی بهم ریخته شده مرتبشون کن باشه کشو رو در اوردم گذاشتم جلوش نشست و شروع کرد به مرتب کردن و هی من و نگاه میکنه انگار میخواد یه حرفی بزنه نشستم رو به روش زینب جان چیزی میخوای بگی دستپاچه سر تکون داد نه من حرفی ندارم که بزنم چشمکی بهش زدم و با لبخند گفتم ای شیطون بگو دیگه نه مامان حرفی ندارم دوست دارم نگات کنم خم شدم صورتش رو بوسیدم دل به دل راه داره منم از صبح تا شب دوست دارم بشینم شماها رو نگاه کنم. زینب کشو رو مرتب کرد و منم غذا رو آماده کردم. زینب گفت مامان ظرف غذای من شکست میخوام برم اردو من ظرف غذا ندارم یکی برام میخری آره عزیزم حتما فردا بریم خرید فردا رو قول نمیدم ولی در اولین فرصت یکی برات میخرم. برای پس فرداتم ظرف غذای یکی از بچه‌ها رو بهت میدم ببر خنده شیطنت آمیزی زد مال امیر حسین رو بده خنده ای به حرفش زدم و پرسیدم نقشه‌ت چیه که ظرف اونو میخوای نقشه‌ ندارم اون چون با من لجه ظرفش رو به من بدی حرص میخوره به ذهنم اومد که نصیحتش کنم و بگم این کار بدیه که آدم بخواد کسی رو حرص بده ولی یه لحظه به خودم گفتم تو ذوقش نزنم این یه شیطنت کودکانست. بی اهمیت رد شدم و حرفی نزدم جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
10.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اگر کسی غیر استاد شجاعی این مطالب و می‌گفتند دست آدم برای پخشش می‌لرزید چقدر دلگرم کننده وچقدر آرامش دهنده🌹
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۵۳ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) امیرحسن که سر ا
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) امیرحسن وارد آشپزخانه شد و با لحنی مظلومانه گفت: «مامان، منم ببر شاه‌عبدالعظیم.» نگاهم به چهره معصومانه‌اش افتاد و دلم سوخت. روی صندلی نشستم و با دست به صندلی کناری اشاره کردم: «بشین.» بچه‌م نشست. دستش را گرفتم و گفتم: «ببین امیرحسن جان، بابات مشکل اعصاب و روان داره. باید کاملاً به حرفش گوش کنیم. اگر اون چیزی بگه و من مخالفت کنم یا نظر دیگه‌ای بدم، حالش بد می‌شه. الانم بهم گفته دوتایی بریم، ولی بهت قول می‌دم یه روز همگی با هم بریم حضرت عبدالعظیم، زیارت کنیم و...» ابروهامو بالا دادم، آب دهانم را قورت دادم و ادامه دادم: «از اون کباب‌های خوشمزه بخوریم و یه اسباب‌بازی خوشگل هم برات بخرم.» زینب تند جلوی من ایستاد و گفت: «من چی؟ برای منم می‌خری؟» رو بهش کردم و گفتم: «بله، برای تو هم می‌خرم.» امیرحسن راضی نشد و با دلخوری گفت: «من فردا که می‌خواهید برید، دوست دارم با شما بیام.» نفس بلندی کشیدم و گفتم: «درکت می‌کنم، پسرم ولی گاهی آدم باید متوجه بشه که همیشه نمی‌شه به اون چیزی که می‌خواد برسه.» زینب رو به امیرحسن کرد و گفت: «مامان داره درست می‌گه. تو هم باید حرف مامان رو گوش کنی.» امیرحسن جواب داد: «آره، نه اینکه خودت حرف مامان رو گوش می‌کنی!» زینب با ترش‌رویی گفت: «اصلاً به من چه! وایسا التماس کن!» نگاهم رو به زینب دادم و گفتم: «دخترم، کشو رو مرتب کردی؟ برو تو هال.» دستش را به کمرش زد و گفت: «عه! چطور امیر حسن تو آشپزخونه پیش تو باشه، من برم بیرون؟» سریع اومد و روی صندلی کنارم نشست و گفت: «منم اینجا می‌شینم.» گفتم: «باشه، بشین. ولی با امیرحسن یکی بدو نکن.» تا روز پنج‌شنبه که ما می‌خواستیم بریم حضرت عبدالعظیم، امیر حسن ریز ریز التماس می‌کرد که منو ببرید. با اینکه خودم خیلی دلم می‌خواست ببرمش، ولی بعد از مدت‌ها ناصر خواسته بره بیرون و اونم شرط کرده تنها بریم. نمی‌تونم ببرمش. رو به زینب کردم تا بهش بگم یه بار دیگه وسایلش رو کنترل کنه که چیزی جا نذاشته باشه. با تعجب دیدم لباس مهمونی تنشه. بهش گفتم: «این چیه پوشیدی؟ مگه می‌خوای بری مهمونی؟ زود باش برو لباس مدرسه‌ت رو تنت کن.» گفت: «مگه چیه، مامان؟ یقه‌ش که پوشیده‌ست، آستین‌هاشم بلنده، قد پیرهنم اندازه مانتوم هست. بذار با همین‌ها برم.» گفتم: «نه، زینب، داره دیر می‌شه. برو لباس مدرسه‌ت رو بپوش. حرکت می‌کنن، جا می‌مونی‌ها.» با دلخوری رفت لباسش رو عوض کرد. رو به ناصر کردم و گفتم: جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۵۴ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) امیرحسن وارد
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) جواد ماشین رو برد، درست کرد و آورد با ماشین خودمون بریم؟ سری تکون داد. _باشه، بریم. _پس بذار اول زینب رو برسونم مدرسه، بعد بریم. _برو به امید خدا با زینب از خونه زدیم بیرون. من پشت فرمون نشستم و زینب کنارم. وقتی رسیدیم مدرسه، اتوبوس کنار در ورودی پارک کرده بود و بچه‌ها یکی‌یکی سوار می‌شدن. به زینب نگاه کردم و لبخند زدم. _اینجا بوست نمی‌کنم، خودت که می‌دونی چرا سرش رو انداخت پایین _آره، چون اگه کسی مادر نداشته باشه و ببینه، دلش بشکنه... ما گناه کردیم؟ لبخند پهنی زدم و دستی به سرش کشیدم. _آفرین به تو دختر خوبم. حالا برو تو اتوبوس، من باید برم. _چشم. کیفش رو ازم گرفت و دوید سمت در اتوبوس و رفت داخل ماشین. اومدم کنار شیشه اتوبوس دستی براش تکون دادم. داشتم برمی‌گشتم سمت ماشین که خانم مریدی رو دیدم. بعد از سلام و علیک، گفتم: خانم مریدی جان، زینب یه خورده شیطونه، حواستون بهش باشه. لبخندی زد. _خیالت راحت، چشم ازش برنمی‌دارم. ممنونم. هر وقت برگشتید ، یه زنگ بهم بزنید. اگه خونه بودم، خودم میام می‌برمش. اگه نبودم، به عزیز زنگ می‌زنم بیاد ببردش. چشم، حتماً. خداحافظی کردم و سوار ماشین شدم. گوشیم رو از کیفم درآوردم و شماره عمه رو گرفتم. چند بوق خورد تا بالاخره جواب داد. بله، بفرمایید. سلام عمه، نرگسم. سلام به روی ماهت، خوبی؟ الحمدلله. عمه، می‌تونی الان بیای خونه ما؟ عه! صبح به این زودی می‌خواید برید؟ ببخشید، بله. باشه، الان حاضر می‌شم. حاضر شید، من با ماشین میام دنبالتون. باشه. ماشین رو روشن کردم و راه افتادم سمت خونه ی عمه. خدا رو شکر، آماده س و دم در حیاط منتظرم ایستاده . سوارش کردم و برگشتیم خونه. عمه و ناصر با هم سلام و علیک گرمی کردند. به عمه گفتم: _بچه‌ها خوابن. هر وقت بیدار شدن، خودشون صبحونه می‌خورن. ناهار هم تو یخچاله، گرم کنید و بخورید. _باشه عزیزم. برید به سلامت. برای عاقبت‌بخیری منم دعا کنید. _حتماً عمه جان. خداحافظی کردیم و با ناصر اومدیم بیرون سوئیچ رو گرفتم سمتش تو میشینی پشت فرمون یا من بشینم لبخند تلخی زد میدونی که من نمیتونم ،بشین بریم دو تایی نشستیم تو ماشین قبل از اینکه سوئیچ بزنم، تو دلم نیت صدقه کردم که به سلامت بریم و برگردیم. زیر لب گفتم: بسم‌الله الرحمن الرحیم. حرکت کردم. ناصر نفس عمیقی کشید. نرگس، چقدر هوای بیرون خوبه... چه حالم جا اومده. همین‌طور که دستم روی فرمون بود، گفتم: خدا رو شکر. ان‌شاءالله به حق بیمار مصلحتی کربلا، امام زین العابدین شِفا بگیری و سلامت اولیه‌ت رو به دست بیاری. فوری جواب داد: من ناشکری نمی‌کنم. خدا می‌دونه هر روز شکرش رو به جا میارم که جزو آدمای بی‌تفاوت جامعه نبودم که صبح تا شب فقط فکر خوردن و خوابیدن هستن. لبخند زدم. منم به داشتن همچین همسر قهرمان و شجاعی افتخار می‌کنم. تا برسیم پارکینگ حرم همینطوری گفتیم و خندیدیم . ماشین رو پارک کردم که گوشیم زنگ خورد. گوشی رو از کیفم درآوردم و به صفحه‌ش نگاه کردم. خانم مریدی هست . تماس رو وصل کردم. سلام، خانم مریدی. خدا قوت. سلام نرگس جان. ببخشید، شما صبح خودتون زینب رو سوار اتوبوس کردی؟ با شنیدن این جمله، بند دلم پاره شد. دستم لرزید. بله، خودم سوارش کردم. چی شده؟! ناصر متوجه حال خرابم شد. نرگس، کیه زنگ زده؟ سر تکون دادم. الان می‌گم. صدای خانم مریدی دوباره تو گوشم پیچید. نرگس جان... زینب تو اتوبوس نیست... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا