eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
20.9هزار دنبال‌کننده
605 عکس
305 ویدیو
3 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۷۹ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) به مامانم گفتم
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) «سلام نرگس جان. شنیدم ناصر حالش بد شده. خیلی نگران شدم. تو الان کجایی؟» «با اورژانس اومدیم بیمارستان. ناصر بستریه.» با تعجب پرسید: «چرا بستریش کردین؟ همیشه که نمی‌بردینش بیمارستان. تو خونه حالش خوب می‌شد.» «آره، ولی این‌بار فرق داشت. تو کوچه حالش بد شد، به سختی نشوندمش.» اون صحنه اومد جلو چشمم. بغض گلومو گرفت، اشک از چشمم جاری شد «نیلوفر نمی‌دونی چه صحنه‌‌ی بدی بود... ناصر یه وری افتاده بود زمین بدنش می‌لرزید، سرش هی تق‌تق می‌خورد روی آسفالت... زورم نمی‌رسید نگهش دارم. هرچی زنگ زدم به خونه عمه، به گوشیاشون، هیچ‌کدوم جوابمو ندادن. باورت می‌شه ناصر کنار خونه عمه حالش بد شد، ولی هیچ‌کدوم جوابمو ندادن؟ حالا هی زنگ می‌زنن، پیام می‌دن که نگرانیم! جهنم که نگرانید! اصلاً از نگرانی بمیرید، همتون!» صدای نیلوفر هم با گریه اومد: «خودتو ناراحت نکن نرگس جان... توکلت به خدا باشه. تو همیشه حرفت خدا بود. ان‌شاءالله خدا مثل همیشه کمکت می‌کنه. نرگس تو اینجوری گریه میکنی، دل من پاره می‌شه...» «خیلی ممنون که زنگ زدی. واقعاً حالم بهتر شد، یه کم سبک شدم.» یه صدای ریز از محمد اومد: «بپرس کدوم بیمارستانه.» نیلوفر گفت: «نرگس جان، عزیزم، الان کدوم بیمارستانی؟ بزار بیام پیشت، کنارت باشم، تنها نباشی.» «نیلوفر جان، تو خیلی خانومی. خیلی با خونواده شوهرم فرق داری. هم دوستت دارم، هم برات احترام قائلم. اما صدای محمدو شنیدم که گفت بپرس کجاست. به محمد بگو از خواهرش ناهید بپرسه که زنگ زدم بهش بگم کجائیم ولی جواب نداد یه‌دفعه صدای محمد اومد: «می‌گی کدوم بیمارستانه یا...» نزاشتم ادامه بده، تماس رو قطع کردم. آخیش، دلم خنک شد. هم حرف دلمو به نیلوفر زدم، هم تماس رو روی محمد قطع کردم. فکر کرده کیه که منو تهدید می‌کنه؟! بنده خدا، اگه کسی هم قرار باشه تهدید بشه، اون تویی که گاوداری با اون درآمدش دادی به باد هوا! دوباره گوشی زنگ خورد، شماره نیلوفره جواب ندادم. یه شماره غریبه هم زنگ زد، اونم جواب ندادم. با خودم گفتم: «بالاخره یه بارم که شده، باید جلوی اینا وایسم. که دیگه به خودشون اجازه ندن دست روی بچه‌م بلند کنن، عروسشونو تو خونه‌شون تحویل نگیرن... من تو خونه‌شون نشستم، یه دونه چایی برام نریختن. حالا که ناصر اومده، چایی می‌آرن، میوه می‌دن! کوفتم شد اون چایی و میوه.» سرمو گرفتم بالا و تو دلم گفتم: «خدایا، تو شاهدی، فقط به خاطر همسرم بود که اون چایی و میوه رو خوردم. والا، زهرمار شد به من...» جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ این داستان در این کانال گذاشته میشود👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1335361580Cc57190d80f
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۸۰ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) «سلام نرگس جان
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) گوشی رو گذاشتم رو حالت سکوت. آروم در رو باز کردم و اومدم تو اتاق. یه نگاه به تخت کناری انداختم، خالیه. همون‌جا دراز کشیدم. از بس خسته‌ام، بی‌هوش شدم از خواب. با صدای لرزش گوشی بیدار شدم. یه نگاه به صفحه‌اش انداختم؛ از خونه زنگ زدن یواش از تخت اومدم پایین و از اتاق زدم بیرون. تماس رو وصل کردم و آروم گفتم: ـ بله؟ صدای مامانم اومد: ـ نرگس، نماز صبح خواب نمونی. _ اتفاقاً خواب بودم، چه خوب که زنگ زدی. _گفتم خسته‌ست ممکنه خواب بمونه، به بابات زنگ زدم گفت در دسترس نیست، برو اونم بیدار کن ـ باشه، بابا تو سالنه، می‌رم بیدارش می‌کنم. بعد از خداحافظی تماس رو قطع کرد فوری پا تند کردم سمت سالن. دیدم بابا روی صندلی خوابش برده. صداش زدم: _ باباجون؟ فوراً چشماش رو باز کرد: _ جانم بابا؟ ناصر چطوره؟ بیدار شد؟ _ نه، هنوز خوابه. اومدم برای نماز صبح بیدارت کنم. _ خیر ببینی بابا، خوب کردی. _ کاری نداری من برم پیش ناصر؟ _ نه باباجون، برو. با عجله برگشتم بخش. آروم در رو باز کردم و وارد اتاق شدم. رفتم سرویس، وضو گرفتم. خواستم برم نمازخونه، ولی دلم شور زد. الان ناصر بیدار شه و ببینه محیط براش غریبه؟ از تو کیفم، جانماز کوچیکی که همیشه همراهمه رو درآوردم. دو رکعت نماز صبحمو کنار تختش خوندم. سلام نماز رو که دادم، چرخیدم سمت ناصر. دیدم چشماش بازه. سریع رفتم بالا سرش، یواش گفتم: _ سلام... بیدار شدی؟ یه نگاه بی‌تفاوت و غریبی بهم انداخت، دوباره چشم‌هاشو بست. لبمو با ناراحتی به دندون گرفتم. سرمو تکون دادم و تو دلم گفتم: "ای داد بیداد... همون اتفاقی که نباید می‌افتاد! فراموشی... خدایا، من با خانواده‌ی شوهرم چیکار کنم؟ چرا نمی‌فهمن؟ محمد، مگه تو سرت به جای مغز گچه؟ گاوداری رو برداشتی، بدهکار بانک کردی، حالا اومدی جلوی برادر مریضت اینا رو تعریف می‌کنی؟ با چه زبونی من اینا رو بهت بفهمونم ؟ جالبه الان همه‌شون از من طلبکارم!" سرمو گرفتم بالا، آهسته گفتم: "خدایا، به من صبر بده. خدایا، تحملمو بالا ببر..." صندلی آوردم، کنار تختش نشستم. آروم دستمو گذاشتم روی پیشونیش، نوازش کردم و تا صورتش پایین آوردم. ـ ناصر جان، چشماتو باز می‌کنی؟ منم، نرگس... چشماشو باز کرد، دستشو آورد بالا و مثل کسی که مزاحمش شده باشه، دستمو پس زد. زل زد به سقف... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۸۱ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) گوشی رو گذاشتم
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) زنگ هشدار بالا سر تختش رو زدم. یک دقیقه نگذشت که سرپرستار وارد اتاق شد. – سلام، صبحتون بخیر. – سلام، صبح شما هم بخیر. ببخشید مزاحم شدم... همسرم به هوش اومده، ولی هوشیار نیست... منو نمی‌شناسه. سرپرستار با ناراحتی سری تکون داد – دکتر توی پرونده نوشته بود که احتمال فراموشی کوتاه‌مدت موقت وجود داره. البته مدتش بستگی به حال عمومی خود بیمار داره. با نگرانی گفتم: – چند روز پیش هم تشنج کرده بود. اون‌بار حدود یکی دو ساعت طول کشید، بعد خوب شد. با تعجب ابرو بالا انداخت: – عه؟ ایشون که تازه تشنج کرده بودن؟ باید خیلی مراقب می‌بودید... نباید این‌قدر زود دوباره دچار تشنج بشن. – الان نمی‌شه حالشو به دکتر بگید؟ – چون وضعیتش اورژانسی نیست، نه. ولی صبح که دکتر اومد، حتماً معاینش می‌کنه. خودت همین چیزهایی که گفتی رو براش توضیح بده. فقط فعلاً خسته‌اش نکن... کم‌کم باهاش حرف بزن، برای حافظه‌ش مفیده. پرستار رفت بیرون و در رو پشت سرش بست. نشستم کنار تختش. – ناصر جان... با گوشه چشم نگاهم کرد. خدا رو شکر... اسم خودش یادشه. آهسته پرسیدم: – منو می‌شناسی؟ با بی‌تفاوتی زل زد توی چشم‌هام. ناراحت و غمگین نگاهش کردم. میخوام باهاش حرف بزنم، ولی از غصه صدام در نمیاد تا ساعت هشت صبح که دکتر اومد بالای سر ناصر، من فقط به ناصر نگاه کردم و اونم به سقف اتاق خیره شد. دکتر نگاهی به پرونده انداخت و پرسید: – شما همسرش هستید؟ – بله. – با مراقبت‌های بعد از تشنج آشنایی دارین؟ – بله. – بفرمایید چی‌ها باید رعایت بشه؟ – نباید هیچ استرسی بهش وارد شه، محیط اطرافش باید آروم باشه، باهاش آهسته صحبت کنیم، نور هم ملایم باشه. – کاملاً درسته. رعایت این موارد خیلی به بهبود حافظه و وضعیت روانی‌ش کمک می‌کنه. با تردید پرسیدم: – ببخشید آقای دکتر... حافظه‌ش چی؟ قبلاً که تشنج کرد، یکی دو ساعت بعد همه چی یادش اومد، ولی الان از نماز صبح تا حالا اصلاً هیچی یادش نیست... حتی منو نمی‌شناسه. دکتر مکثی کرد و بعد گفت: – باید صبور باشید. شاید یکی دو روز... یا حتی چند روز طول بکشه. نگران نباشید. چیزی که باید بیشتر حواستون بهش باشه، پیشگیری از تشنج دوباره‌ست. تأکید می کنم تا دو، سه ماه آینده به هیچ عنوان نباید دچار تشنج بشه. چون اگه دوباره اتفاق بیفته، ممکنه حافظه‌ش دیرتر برگرده... یا حتی برنگرده. آروم سری تکون دادم. – چشم آقای دکتر... همه تلاشم رو می‌کنم. – مریضتون مرخصه خانم، می‌تونید ببریدش خونه... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۸۲ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) زنگ هشدار بال
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) آقای دکتر که رفت، گوشی رو برداشتم و از اتاق اومدم بیرون. شماره‌ی جواد رو گرفتم. جواب داد – سلام آبجی، چی شد؟ ناصر بهتره؟ – آره، دیشب بستری بود، الان دکتر مرخصش کرد. فقط یه خواهش ازت دارم. – جانم، بگو. – الان دکتر اومد و معاینه‌اش کرد، گفت می‌تونه مرخص بشه. تو برو خونه‌ی ما، دفترچه‌ی ناصر رو بردار بیار بیمارستان، بریم حسابداری و بعدش با هم بریم خونه. – باشه، همین الان می‌رم. یه مرخصی ساعتی می‌گیرم و دفترچه‌ی ناصر رو میارم. – فقط یه خواهش دیگه... نه، در واقع التماست می‌کنم. آدرس بیمارستانو به مامان نده. با تعجب پرسید: – چرا؟ – چون می‌دونم آدرسو به خانواده‌ی ناصر می‌ده، اونام میان اینجا. ولی من نمی‌خوام الآن بیان. پشت تلفن نمی‌تونم توضیح بدم، بعداً مفصل برات تعریف می‌کنم چی شده. فقط خواهش می‌کنم هرچی می‌گم، گوش کن. – باشه آبجی، آدرس رو برام بفرست. خیالت راحت، به هیچ‌کس نمی‌دم. خداحافظی کردم و آدرس بیمارستان رو براش پیامک کردم. اومدم توی سالن، دیدم بابام خوابش برده، سرش کج شده روی شونه‌ش. دست گذاشتم روی بازوش و آروم تکونش دادم – باباجون. چشماشو فوری باز کرد: – جانم بابا؟ – ببخشید، ناصر مرخص شد. زنگ زدم به جواد که دفترچه‌ رو بیاره، ناصر رو ببریم خونه. – باشه بابا. ولی نرگس، نمی‌دونم گوشیم چی شده، می‌خوام زنگ بزنم به مادرت، اصلاً نمی‌گیره. نمی‌تونستم از حالت هواپیما درش بیارم، چون ممکن بود مامانم زنگ بزنه و بابا آدرس بیمارستان رو بهش بده. اگه بفهمه من کاری کردم که نتونه تماس بگیره، از دستم ناراحت می‌شه. بهش گفتم: – بریم خونه بابا، اونجا درستش می‌کنم. – باشه بابا، پس من همین‌جا می‌مونم تا جواد بیاد. – با اجازت، برم بالا پیش ناصر. – برو بابا. رفتم بالا، نشستم کنار ناصر. بیدار بود ولی ساکت، چشماش دوخته شده به سقف اتاق. نشستن روی صندلی کنار تختش آروم صداش زدم: – ناصر... نگاشو آورد سمت من. – منو می‌شناسی؟ ساکت نگام کرد. یاد حرف دکتر افتادم که گفته بود در فراموشی حافظه‌ی کوتاه‌مدتشون رو از دست می‌دن ولی خاطرات قدیمی تو ذهنشون می‌مونه. به خودم گفتم یه خاطره‌ی خوب از گذشته بپرسم، ببینم واکنشش چیه. پرسیدم... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯ #قسمت_۱۸۳ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) آقای دکتر که رف
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) – یادته اون وقتا که نامزد بودیم، اومدی خونه‌مون، یه دست بلوز و شلوارک برام خریدی. منم برای اینکه ساق پام پیدا نباشه جورابای مادربزرگمو پام کرده بودم. بعد شرط بستی اگه مارپله رو بردی، من جورابمو دربیارم.؟ من شرط رو بردم. یه نگاهی بهم انداخت و پرسید: – تو همون نرگسی؟ – بله عزیزم، من همون نرگسم همسر تو. کمی ابروهاشو داد بالا، ریز سری تکون داد. – چقدر بزرگ شدی... مونده بودم چی جوابش رو بدم. فقط لبخند زدم. ناصر ادامه داد: – اون شرط رو تو نبردی، من بردم. چون تو انقدر بالا پایین پریدی، جورابات اومد پایین. منم ساق پاتو دیدم. بلند خندیدم. – چه خوب یادته... نگاهی به دور تا دور اتاق انداخت. – من چرا اینجام؟ نمی‌خواستم بگم تشنج کردی، چون ممکن بود یاد جنگ و رفقای شهیدش بیفته حالش بدتر بشه. با لبخند آرومی گفتم: – فشارت افتاده بود، آوردیمت بیمارستان... تا جواد بیاد باهاش حرف زدم، ولی فقط خاطرات گذشته رو یادش میاد. یه تقه‌ی آروم به در خورد و صدای جواد به گوشم خورد. _ آبجی دفترچه رو آوردم. از جام بلند شدم و در رو باز کردم. بعد از یه سلام و علیک گرم باهم، اومد کنار تخت ناصر ایستاد. _ سلام آقا ناصر. چی شده؟ ناصر،دستشو بالا آورد و آروم زمزمه کرد: _ نمی‌دونم... زیر لب به جواد گفتم: _ هیچی یادش نمیاد. جواد ناراحت شد و نفس عمیقی کشید _ من می‌رم حسابداری. کارم تموم شد، میام آقا ناصر رو ببریم. رفت و زیاد طول نکشید که با بابام برگشت. کمک کردن، ناصر رو از تخت آوردیم پایین، سوار ماشین شدیم و اومدیم خونه. مامانم با نگرانی و رنگ‌پریده اومد به استقبالمون. رو کرد به ناصر: _ سلام آقا ناصر، خوبی مادر؟ تا چشم ناصر به مامانم افتاد، زد زیر گریه. اون‌قدر گریه کرد که نتونست حتی یه کلمه حرف بزنه. با گریه ناصر اشک تو چشم هممون جمع شد، نگاهی به مامانم انداختم آهسته گفتم _ خیلی چیزی یادش نمیاد... مامانم رفت پشت سر ناصر، زد تو صورت‌شو اشک از چشماش جاری شد. زیر لب گفت: _ الهی بمیرم، چرا این‌جوری شده آخه... نفس عمیقی کشیدم و زمزمه کردم: _ توکل به خدا... ان‌شاءالله زود حالش خوب می‌شه. نگاهمو دادم به جواد و بابام. _ آروم‌آروم بیارینش تا من برم یه رختخواب براش پهن کنم توی هال. با عجله اومدم از کمد دیواری، یه تشک، پتو و بالش برداشتم و کنار دیوار پهن کردم. بابا و جواد، زیر بغلای ناصر رو گرفتن، آوردنش، آروم خوابوندنش رو تشک... ________________________ یکی‌دو سالی از دانشگاهم گذشته بود که یه چیزایی توجهمو جلب کرد. نگاهای یکی از استادام برام متفاوت شده بود. استاد محمدی... همه می‌گفتن با اینکه هنوز مجرده، از خیلی از استادای زن‌دارمونم پاک‌تره. آدم محترمی بود، منم که کلاً تو دانشگاه کاری به کسی نداشتم، مثل خیلی از دخترا دنبال عشق و حال نبودم. فقط به درس و هدفم فکر می‌کردم. ترم چهارم که رسید، یه روز دیدم استاد محمودی، که پیرترین و معتبرترین استاد دانشگاهمون بود، صدام کرد... https://eitaa.com/joinchat/4282843726C485a05f85d جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۸۴ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) – یادته اون وق
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) از سکوت خونه فهمیدم بچه‌ها رفتن مدرسه. یه‌دفعه صدای زنگ تلفن بلند شد. مامانم زود گوشی رو برداشت. _ بله؟ بفرمایید... _ سلام حاج‌خانم، حال شما خوبه؟ _ بله آوردنش خونه، همین الآن رسیدن. _ خدا رو شکر، حالش خوبه. _ بله، تشریف بیارید، قدم‌تون سر چشم. رو کردم به مامانم و زیر لب گفتم: _ بهشون بگو یکی‌یکی بیان، دسته‌جمعی نیان. سر و صدا راه بیفته، حال ناصر بدتر می‌شه. مامانم حرفهاش که تموم شد خدا حافظی کرد گوشی رو گذاشت روی دستگاه... نگاهش رو داد به من: _ من روم نمی‌شه بهشون بگم، اومدن بگو آروم حرف بزنن. بابا سر چرخوند سمت من : _ نرگس جان، بابا کاری نداری؟ من برم؟ _ نه بابا، خیلی ممنونم. ببخشید دیشب خیلی اذیت شدی... _ عزیزم، این چه حرفیه؟ ان‌شاءالله که آقا ناصرم زودتر حالش خوب بشه بابا خداحافظی کرد و رفت. جواد پرسید‌ _ چی شده آبجی؟ چرا نمی‌خواستی خونواده‌ی ناصر بفهمن کدوم بیمارستان بستری بوده؟ همه چی رو براش تعریف کردم. یه‌کم سکوت کرد، بعد سرش رو به تاسف تکون داد _ عجب... پس خوب کاری کردی که آدرس ندادی بیان بیمارستان. منم نمی‌رم پادگان. همین‌جا پیشت می‌مونم. الان اگه تنها باشی، اینا میان خونه، بمبارون حرفت می‌کنن... _ نه داداش، تو مرخصی گرفتی برو، برات اضافه خدمت می‌زنن. من از پسشون برمیام. _ می‌دونم برمیای... ولی دل من طاقت نمیاره. ـ باشه عزیزم... بمون. قدمت سر چشم. اومدم تو آشپزخونه، سینی چایی رو ریختم و آوردم نشستم کنار ناصر. نگاهی بهش انداختم و با نرمی گفتم: ـ چای می‌خوری عزیزم؟ سرشو انداخت بالا، یعنی نه ساکت نگاهم کرد. دلم گرفت... یه بغضِ بی‌صدا نشست ته گلوم. مامانم از توی اتاق صدام زد: ـ نرگس‌جان، مادر... یه دقیقه بیا. آروم از کنار ناصر بلند شدم، اومدم پیشش. _ جانم مامان؟ _ من می‌رم خونه‌مون، بعد از ظهر میام یه سری بهت می‌زنم. ـ باشه مامان جون، دستت درد نکنه. خیلی زحمت کشیدی. بعد از ظهر که اومدی، شام همین‌جا بمونین... لبخند خسته‌ای زد: ـ نه مادر، تدارک نبین. فقط میام یه سر می‌زنم، برمی‌گردم. هرچی خونه‌ت آروم‌تر باشه، به نفع آقا ناصره. بذار بیشتر استراحت کنه. بعد نگاهش افتاد به جواد و گفت: ـ تو هم پاشو بیا بریم. هرچی دوروبر آقا ناصر خلوت‌تر باشه، بهتره براش. جواد رو به مامانم گفت: _ مامان! مگه من بچه‌م که شلوغ کنم؟ سروصدا راه بندازم؟ من می‌خوام کنار نرگس باشم. مامانم خداحافطی کرد رفت. برگشتم تو آشپزخونه، مشغول درست کردن ناهار شدم که زنگ خونه به صدا دراومد. سریع اومدم سمت آیفون. نگاهی به مانیتور انداختم، عمه و ناهیدن... __________________________ یکی‌دو سالی از دانشگاهم گذشته بود که یه چیزایی توجهمو جلب کرد. نگاهای یکی از استادام برام متفاوت شده بود. استاد محمدی... همه می‌گفتن با اینکه هنوز مجرده، از خیلی از استادای زن‌دارمونم پاک‌تره. آدم محترمی بود، منم که کلاً تو دانشگاه کاری به کسی نداشتم، مثل خیلی از دخترا دنبال عشق و حال نبودم. فقط به درس و هدفم فکر می‌کردم. ترم چهارم که رسید، یه روز دیدم استاد محمودی، که پیرترین و معتبرترین استاد دانشگاهمون بود، صدام کرد... https://eitaa.com/joinchat/4282843726C485a05f85d جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۸۵ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) از سکوت خونه ف
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) بدون اینکه چیزی بگم یا منتظر جواب بمونم، دکمه‌ی آیفون رو زدم. برگشتم تو آشپزخونه که خودمو مشغول ناهار درست کردن نشون بدم و محلشون نذارم... اما بعد گفتم نه، ناصر نباید چیزی از دلخوری من و خونوادش بفهمه. با صدای باز و بسته شدن در، اومدم تو هال و گفتم: _ سلام. عمه یه جواب سردی داد. ناهیدم اصلاً انگار نه انگار. نگاهمم نکرد، همون‌طور که سرش بالاست، اومد تو خونه. جواد با یه نگاه محکم و بی‌تعارف که یعنی حواسم به خواهرم هست اومد جلوی عمه و ناهید گفت _سلام هر دو از این رفتار جواد خوششون نیومد و یه جواب سردی بهش دادن و دوتایی رفتن سمت ناصر کنار رختخوابش نشستن. با مهربونی و گریه سلام و احوال‌پرسی کردن. ناصر که چشماش پر اشک شده بود، با بغض جوابشون رو داد. عمه دست کشید رو صورت ناصر، نوازشش کرد. ناصر هم دست مامانش رو بوسید. ناهید دست ناصر رو گرفت، با بغض گفت: _ ان‌شاالله زود خوب می‌شی داداش... عمه نگاهش افتاد به سر پانسمان‌شده‌ی ناصر. اخمش رفت تو هم. پرسید: ـ الهی فدات بشم مادر... چرا سرتو بستن؟ ناصر گیج شد. انگار نمی‌دونست چی بگه. یه نگاه پر سؤال انداخت به من. عمه سریع نگاهش رو دوخت به من و با لحنی نه‌چندان خوشایند پرسید: _ چرا سرشو پانسمان کردن؟ آروم جواب دادم: ـ بعداً براتون توضیح می‌دم. عمه که فهمید نمی‌خوام ناصر چیزی بفهمه، دیگه حرفی نزدو سر چرخوند سمت ناصر و دوباره شروع کرد به قربون‌صدقه رفتن. نگاهم رفت سمت ناهید... نمی‌دونم چرا ولی توقع داشتم یه کم از اون غرور همیشه‌گی‌شو می‌ذاشت کنار، لااقل جواب سلام منو میداد... تو دلم گفتم: امان از دست شما جماعت طلبکار... رفتم تو آشپزخونه، چایی ریختم، سینی رو گذاشتم جلوشون. ظرف میوه رو هم از یخچال آوردم، با پیش‌دستی و چاقو گذاشتم کنارشون. بعد اومدم پیش جواد روی مبل نشستم. فضای خونه یه‌جوری سنگین و ساکته که فقط صدای نفس‌های ناصر و گه‌گاهی صدای عمه که براش دعا می‌کنه، تو خونه می‌پیچیه. ناهیدم که استاد کم محلیه هنوز یه کلمه‌ام با من حرف نزده . فقط نشسته کنار ناصر، انگار اصلاً من وجود ندارم... تو دلم گفتم بهتر که حرف نمیزنی. منم نه دلِ حرف زدن با تو رو دارم، نه حال بحث کردن. فقط هر چند دقیقه یه‌بار نیم‌نگاهی به ناصر میندازم، ببینم حالش خوبه... _______________________ وارد هال خونشون که شدم چشمم افتاد به قاب عکس پدرش موهای تنم سیخ شد این همون شهیدی بود که توی خواب به من تشز زد و گفت دست از سر خونواده من بردار با اینکه عکسِ اما احساس میکنم که زنده است و داره من رو می‌بینه و میدونه که من میخواستم چه بلایی سر دخترش بیارم شرمنده نگاهم را از عکس گرفتم و تو دلم گفتم... https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d به نظرتون میخواسته چه بلایی سر دختر شهید بیاره😱 داستانی بسیار آموزنده و سرنوشت ساز به افراد جوان و نو جوان توصیه میکنم این داستان رو بخونید🌷🌟 جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۸۶ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) بدون اینکه چیز
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) چند دقیقه بعد، عمه دستی به زانوهاش زد و گفت: _ خب مادر، ما دیگه کم‌کم بریم. تو استراحت کن، ان‌شاالله دوباره میایم دیدنت. ناصر ساکت و بدون حرف نگاه خسته‌ای بهشون انداخت ناهیدم خم شد پیشونیه ناصر رو بوسید و با بغض گفت ان‌شاالله زود خوب میشی. ناصرم بغض کرد و اشک از چشمش روون شد ناهید بدون اینکه حتی نگاهم کنه، کیفشو برداشت و رفت سمت در. عمه خم شد، بوسه ای به صورت ناصر زد و یه آیت الکرسی خوند بهش نتونست جلوی خودش رو بگیره و زد زیر گریه و گفت: ـ _ الهی مادرت فدات بشه... برات از ته دلم دعا میکنم زود خوب شی. به گریه عمه و ناصر اشک از چشمم فرو ریخت بلند شد که بره. منم تا در هال بدرقه‌ش کردم. در که بسته شد، یه نفس عمیق کشیدم. نگاه کردم به جواد، لبخندی زدم و زیر لب گفتم _ چه قیافه ای براشون اومدی ابرو داد بالا و آهسته جواب داد _دیدی همینه دیگه ، جوابِ های، هویه، وقتی اونا با خواهر من اینطوری رفتار میکنن باید جواب اینچنینی هم بگیرن بر عکس همیشه که خودم از جواد میخواستم در مقابل رفتاهای ناراحت کننده خونواده ناصر محافظه کاری نشون بده اینبار تشویقش کردم و گفتم ازت ممنونم خوب رفتار کردی خیلی هم که خوبی کنی خیال بد میکنن جواد خندید _خب شعرش بخون دیگه، بگو.‌‌..خوبی که از حد بگذرد نادان خیال بد کند خنده پهنی زدم _آره دیگه همینه اومدم سمت ناصر، پتو رو مرتب کردم، گفتم: ـ خسته شدی عزیزم؟ یه کم بخواب، منم برم تدارک ناهار رو ببینم ناصر فقط سرشو تکون داد و چشماشو بست. ظرفهای میوه و سینی چایی رو که عمه و ناهید دست بهش نزدند رو آوردم آشپزخونه شستم و همه رو جابجا کردم از آشپزخونه اومدم توی هال و رو کردم به جواد: ـ جواد جان، یه خواهشی ازت دارم. اگه می‌تونی بیدار بمون، حواست به ناصر باشه... دیشب تو بیمارستان خیلی خسته شدم، می‌خوام یه کم چشم رو هم بذارم. سرش رو تکون داد و گفت: ـ خیالت راحت، تو برو بخواب. من حواسم به همه چی هست. لبخند زدم و گفتم: ـ ممنونم ازت، به قول خودت با مرام. دستش رو گذاشت رو سینه‌ش: ـ چاکرم آبجی. رفتم سمت اتاق خواب. درو آروم بستم که صدا نده. گوشی رو از توی کیفم درآوردم و شماره‌ی مامان رو گرفتم... ________________________ وقتی رفتیم تو اتاق و رو‌به‌روی هم نشستیم، گفتم: «استاد، من حس می‌کنم بین ما یه فاصله بزرگه. اختلاف طبقاتی، اختلاف فرهنگی... اینا یه شوخی نیست.» یه‌دفعه رنگش پرید، با تعجب گفت: «این چه حرفیه؟ من اومدم با تو ازدواج کنم، نه با ثروت بابات. من عاشق خودت شدم، نه سبک زندگی‌ت. تازه اینقدرم نگو استاد، اسمم علیرضائه!» یه لبخند از ته دل نشست رو لبم...حرفاش صاف رفت تو قلبم. با خودم گفتم: «شاید واقعاً منو واسه خودم می‌خواد...»با خودم تصمیم گرفتم جواب مثبت بدم...ولی وقتی برگشتیم تو پذیرایی... https://eitaa.com/joinchat/4282843726C485a05f85d جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۸۷ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) چند دقیقه بعد
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) چند تا بوق خورد تا جواب داد: ـ سلام مادر، خوبی؟ چه خبر از ناصر؟ ـ سلام مامان. ناصر خوابه. فقط یه زحمتی برات دارم. ـ جانم مادر، زحمت چیه عزیزم تو رحمتی، هر کاری از دستم بر بیاد برات انجام می‌دم. _ ممنونم ازت. ان‌شاالله یه روز بتونم زحمتاتو جبران کنم. میشه زینب رو شما از مدرسه بیاری؟ من خیلی خسته‌ام، می‌خوام یه کم بخوابم . اگه میشه زینب رو ببر خونه خودتون، عصر بیارش. زینب خیلی شلوغ میکنه به من استرس میده که نکنه با سرو صداهاش ناصر رو بیدار کنه مامان فوری جواب داد: ـ به روی چشم مادر، اصلاً نگران نباش. خودم میرم از مدرسه میارمش خونه خودمون، عصر هم میارمش خونتون ـ ممنون مامان. خدا خیرت بده. تماس که تموم شد، گوشی رو گذاشتم روی میز کوچیک کنار تخت. لباسمو عوض کردم، رفتم تو تخت، پتومو کشیدم رو خودم. یه نگاه به سقف انداختم و تو دلم گفتم: «خدایا... خودت هوای ناصرمو داشته باش.» نفهمیدم کی خوابم برد. فقط یه لحظه صدای زنگ آیفون اومد، فهمیدم بچه‌ها از مدرسه برگشتن. نشستم رو تخت و کش و قوسی به بدنم دادم. صدای جواد از پشت آیفون بلند شد که گفت: ـ کیه؟ اومدم تو هال و نگاهم افتاد به جواد. ـ دستت درد نکنه داداش، چقدر به این خواب احتیاج داشتم. لبخند زد: ـ خستگیت دراومد؟ ـ آره، خدا رو شکر. با صدای باز شدن در هال، سرم رو چرخوندم سمت در... نگاهم افتاد به سه‌ تا دسته گلم... لبخند پهنی زدم به روی ماه هر سه‌تاشون. یکی‌یکی گفتن: ـ سلام. ـ سلام به روی ماهتون. امیرحسن جلوتر از همه دوید سمت من و خودش رو انداخت تو بغلم: _مامان، دیشب که نبودی، خوابم نمی‌برد. خم شدم و صورت نازش رو بوسیدم: _ عزیز دلم، منم دلم براتون تنگ شده بود. عزیز و امیرحسین هم نزدیک شدن، دستشون رو به طرفم دراز کردم باهاشون دست دادم و نگاهشون رفت سمت ناصر. عزیز پرسید: _ بابا چطوره؟ _ دکتر گفت نباید پشت سر هم تشنج می‌کرده. الانم فراموشی گرفته که معلوم نیست چقدر طول بکشه. البته خاطرات بلندمدتش یادشه، ولی خاطرات کوتاه‌مدت رو فراموش کرده. رنگ صورت امیرحسین پرید: ـ خوب میشه دیگه، نه؟ ـ توکل بر خدا، ان‌شاالله خوب میشه. ولی زمانش معلوم نیست. داشتم با عزیز و امیرحسین حرف می‌زدم که دیدم امیرحسن رفته نشسته کنار رختخواب ناصر. بچه‌م طوری ناراحت و ماتم‌زده نشسته که قلبم از تو سینه‌م زد بیرون. عزیز و امیرحسین رفتن سمت جواد به سلام و علیک منم اومدم پیش امیر حسن ، دستمو انداختم دور بازوش، بغلش کردم و آهسته تو گوشش گفتم: _ غصه نخور عزیزم، چیزی نیست. خوب میشه. سرش رو آورد بالا، تو چشم‌هام زل زد: ... ________________________ ماهان یه پسر نوجوونه که در یه خونه غیر مذهبی بزرگ شده و الان توبه کرده و همین توبش و به سمت خدا رفتنش براش دردسرساز شده داستان بسیار زیبایی که توصیه می‌کنم حتماً جوانان و نوجوانان این داستان رو بخونند https://eitaa.com/joinchat/4176281780Ca69e8d8fec جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) _قسم بخور، بگو به خدا خوب میشه. محکم بغلش کردم و گفتم: _ـ دکتر گفته عزیزم که خوب میشه خودشو از بغلم جدا کرد، چشماش پر از اشک شد: ـ دکتر راست می‌گه؟ ـ آره عزیزم، راست می‌گه. ـ پس چرا قسم نمی‌خوری؟ ـ به خدا، به جون خودت، خوب میشه. ساکت شد و دستشو آروم گذاشت روی صورت ناصر و رفت تو فکر... نمی‌تونم این صحنه رو تحمل کنم. برای یه بچه‌ی ده‌ساله خیلی سنگینه که اینجوری بره تو فکر. بهش گفتم: ـ بلند شو بریم تو اتاقت، من کلی حرف باهات دارم. نگام کرد و با یه لحن مظلومانه‌ای گفت: ـ الکی می‌گی... هیچ حرفی نداری. فقط می‌خوای منو از پیش بابا بلند کنی. بذار بشینم پیشش... بذار دعا کنم خوب بشه. با این حرفش تمام وجودم لرزید. تو دلم گفتم شاید بهتره بذارم یه کم پیش باباش بمونه. آهی کشیدم، آروم زدم به پشتش: ـ باشه عزیزم... تو دعا کن، منم میرم وسایل ناهار رو آماده کنم. اومدم تو آشپزخونه، شروع کردم به چیدن میز ناهار. همه‌چی رو که آوردم، اومدم تو هال بچه‌ها رو صدا کنم، دیدم جواد همین‌جوری که رو مبل نشسته، خوابش برده. نگاهم افتاد به امیرحسن، خیره شده به باباش و دونه‌دونه اشک از چشم‌هاش می‌چکه و زیر لب چیزی زمزمه می‌کرد. آروم اومدم کنارش نشستم، اشک‌هاشو پاک کردم و گفتم: ـ داری دعا می‌خونی؟ سرشو به نشونه‌ی "آره" پایین انداخت. _ میشه یه کم بلندتر بخونی؟ منم باهات بخونم. زمزمه کرد: "أمن یجیب المضطر اذا دعاه و یکشف السوء..." تو دلم گفتم: الهی فدای این دعا کردنت بشم عزیز دلم... منم شروع کردم باهاش خوندن. پنج بار که گفتم، رو کردم بهش: ـ پاشو بریم ناهار بخوریم. سرشو چرخوند سمت من: ـ ناهار بخورم، می‌ذاری بازم بیام پیش بابا؟ ـ آره عزیزم. بلند شد. بهش گفتم: ـ تو برو تو آشپزخونه سر میز بشین تا من دایی جواد و امیرحسین و عزیزم صدا کنم بیان. بچه‌م سر تکون داد و رفت سمت آشپزخونه. قدم برداشتم سمت مبل، کنار جواد ایستادم، آروم دستمو گذاشتم رو شونه‌ش و صدا زدم: ـ جواد جان... داداش... آقا جواد... چشماشو باز کرد: _ بیا بریم ناهار بخوریم. خمیازه‌ای کشید، کش‌وقوسی به خودش داد _ باشه، تو برو، من میام. اومدم سمت اتاق امیرحسین و عزیز. در باز بود. دیدم با چهره‌هایی غمگین دارن با هم صحبت می‌کنن. ـ بچه‌ها بیاید، ناهار حاضره. عزیز نگاشو به من دوخت و پرسید: ـ مامان... اوضاع بابا تا کی می‌خواد این‌جوری باشه؟ _بابا رو اگه کسی عصبیش نکنه، این‌جوری نمی‌شه... اخماش رفت تو هم ـ این‌دفعه کی اذیتش کرده؟ البته مامان‌جون یه چیزایی گفت، ولی من درست نفهمیدم. صحبت‌هایی که بین ناصر و محمد رد و بدل شده بود رو براشون گفتم. امیرحسین و عزیز از جا پریدن. عزیز با تعجب پرسید: ـ یعنی گفت "گاوداری پرید"؟ ـ خیلی تو جزئیاتش نیستم. بابات همینا رو بهم گفت. یه ذره اوضاع زندگی‌مون رو به راه بشه، می‌رم خودم با عموت صحبت می‌کنم ببینم چی شده. ـ مامان، عمو که باهات همکاری نمی‌کنه... ـ با بابابزرگتون و مامان هاجر صحبت می‌کنم، برن باهاش حرف بزنن ببینیم باید چیکار کنیم. ـ عمو محمدم تو گاوداری سهم داره؟ _آره اونم سهم داره... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۸۹ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) _قسم بخور، بگو
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) بچه‌ها، بیاید بریم سر سفره ناهارمونو بخوریم. هممون دور هم جمع شدیم... جای ناصر واقعاً خالیه. غذا رو خوردیم، میز رو جمع کردم، اومدم کنار ناصر. آروم صداش زدم. _ناصر چشم‌هاشو باز کرد. لبخندی زدم و گفتم: – بیداری؟ فقط یه نگاه بی‌حس بهم انداخت، بدون هیچ عکس‌العملی. – ناصر جان، گرسنه‌ای؟ ناهارتو بیارم برات؟ با صدای خیلی ضعیف و بی‌رمق گفت: – بیار. غذاشو آوردم کنار رختخوابش. پرسیدم: – می‌تونی بشینی ناصر؟ یه نگاهی به دور و اطرافش انداخت. با زحمت خواست بشینه که جواد اومد دستش رو گذاشت پشتش، کمکش کرد تا نشست. دوباره گفتم: – ناصر جان، خودت می‌تونی بخوری یا بذارم دهن؟ آروم گفت: – خودم می‌خورم. یه سفره کوچیک جلوش پهن کردم، غذاشم گذاشتم. کم‌کم شروع کرد به خوردن. بچه‌ها اومدن دور رختخواب باباشون نشستن. نگاهم افتاد به امیرحسن... دلم براش کباب شد. با دستم کنارم رو نشونش دادم: – بیا بشین پیش بابا. اومد نشست کنار ناصر، صداش کرد: – بابا... ناصر جوابی نداد. دستمو گذاشتم رو پاش، آروم تکونش دادم. – ناصر... برگشت سمتم. – امیرحسن صدات کرد، کارت داره. یه نگاه بی‌تفاوت بهم انداخت، دوباره مشغول خوردن شد. سرمو بردم کنار گوش امیرحسن و آروم گفتم: – ناراحت نشو که جوابتو نداد. بابا فراموشی گرفته... سرشو آورد بالا، تو چشم‌هام زل زد: – یعنی منو نمی‌شناسه؟ – فعلاً نه... ولی بعداً خوب می‌شه ان‌شاءالله. جواد چیزی تو گوش عزیز گفت. عزیز صدا زد: – امیرحسن! یه دقیقه بیا. پاشد رفت سمت عزیز. عزیز بهش گفت: – بیا بریم تو حیاط بازی کنیم. امیرحسن شونه انداخت بالا: – می‌خوام پیش بابا باشم. عزیز دستاشو گرفت، امیرحسینم پاهاشو. با شوخی گفتن: – مگه به دل خودته؟ باید بیای! همین‌طور با شوخی بردنش تو حیاط. جواد سرشو آورد کنار گوشم: – دلم براش سوخت... بهشون گفتم ببرنش حیاط یه کم بازیش بدن. – خوب کاری کردی. دستت درد نکنه... منم اعصابم خورد شد. جواد سری تکون داد: – فقط خدا خیرت بده که زینبو فرستادی خونه مامان، وگرنه انقدر اذیت می‌کرد که اینجا خون همه‌مونو می‌کرد تو شیشه! لبخندی زدم: – وااا نگو بچه‌مو! – آبجی، خودت بهتر از همه می‌دونی زینب چیه که به مامان گفتی ببرش! – آره، گفتم... ولی اصلاً خوشم نمیاد کسی از زینب بد بگه. ببخشیدا... جواد لبخند زد و سری تکون داد: – درکت می‌کنم. از این تعریفا مامانم واسه علی‌اکبر داره!... _______________________ وقتی رفتیم تو اتاق و رو‌به‌روی هم نشستیم، گفتم: «استاد، من حس می‌کنم بین ما یه فاصله بزرگه. اختلاف طبقاتی، اختلاف فرهنگی... اینا یه شوخی نیست.» یه‌دفعه رنگش پرید، با تعجب گفت: «این چه حرفیه؟ من اومدم با تو ازدواج کنم، نه با ثروت بابات. من عاشق خودت شدم، نه سبک زندگی‌ت. تازه اینقدرم نگو استاد، اسمم علیرضائه!» یه لبخند از ته دل نشست رو لبم...حرفاش صاف رفت تو قلبم. با خودم گفتم: «شاید واقعاً منو واسه خودم می‌خواد...»با خودم تصمیم گرفتم جواب مثبت بدم...ولی وقتی برگشتیم تو پذیرایی... https://eitaa.com/joinchat/4282843726C485a05f85d جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\