eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
20.9هزار دنبال‌کننده
606 عکس
308 ویدیو
3 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۵۹ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) خدا که جوابشون
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) خنده گرمی بهش زدم _ ممنونم که برام دعا می‌کنی دستی تکون داد _ خیلی خب حالا خودتو لوس نکن بلند شو برو دوتا چایی بیار بخوریم چشمی گفتم و اومدم تو آشپزخانه زیر کتری رو روشن کردم برگشتم بیام تو هال دیدم عزیز تو آشپزخانه است آهسته پرسید _چی شد مامان؟ _کدومتون زنگ زدین به پلیس؟ من زنگ زدم مگه کار بدی کردم؟... به خدا فکر کردم نکنه بیاد تو یه وقت شما رو بزنه. سرم رو ریز تکون دادم _ حدست درسته همین نیت‌ رو داشت... منم اولش گفتم ای کاش بچه‌ها زنگ نزده بودن چون نمی‌خواستم کار به پلیس بکشه اما بعدش گفتم خدا رو شکر که زنگ زدن... عزیز کار خوبی کردی... ازت ممنونم کنجکاو پرسید _چطور مامان مگه چی شد؟ نه دلم می‌خواد تو این سن و سال درگیر مسائل خونوادگی بشه... نه می‌تونم این همه کنجکاوی نوجوانانه‌شو در نظر نگیرم... بعد مکث کوتاهی هرچی شده بود رو خلاصه‌وار براش تعریف کردم گره‌ای تو ابروهاش انداخت و صورتشو جمع کرد _مامان خونواده‌ی بابا چرا اینجورین؟... یکی از رفیقای من تو مدرسه با خانواده باباییشون دو تا انگشت‌های اشارشو به هم گره زد _اینجورین... انقدر رابطه‌شون با عموها و عمه‌هاش خوبه... هر روز که میاد مدرسه میگه... دیشب خونه عمه‌مون بودیم امشب خونه عمومون دعوت داریم... فردا شب اونا می‌خوان بیان خونه ما. ولی ما چی؟ هروقت می‌خوایم عمه‌مونو ببینیم باید خونه مادربزرگ ببینیمش انقدر که ما رو دعوت نمی‌کنه اصلاً آدم نمی‌دونه خونش چه شکلی هست... عمو محمدم که سایه ما رو با تیر می‌زنه...فقط عمو محسن مارو دوست داره... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۶۰ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) خنده گرمی بهش
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) یه لحظه نگاهی انداحتم تو هال ببینم ناصر چیکار میکنه...خدا رو شکر حواسش به تلویزیونه... نگاهم رو دادم به عزیز چی بگم عزیز جان...حرف بزنم میترسم غیبت بشه... نگمم...خوبه که تو یه سری مطالب رو برای آیندت بدونی...پدران و گاهی هم مادرانی که عصبی هستن و نسبت به بچه‌هاشون خشونت میکنن. و خیلی بدتر از اون بین بچه‌ها فرق میگذارن در آینده بین بچه‌هاشون اختلاف میفته و معمولا یکی دو تا از بچه‌ها و بعضی وقتها همشون همون رفتارهایی که تو کودکی باهاشون شده رو روی خونواده و اطرافیانشون پیاده میکنن... عزیز با تعجب پرسید مگه بابا بزرگ دست بزن داشته و یا فرق میگذاشته؟ _آره ولی بیا تمومش کنیم که باب غیبت باز نشه. پس برای اینه که عمو محمد همش بد اخلاقی میکنه ، هم خونواده خودش رو اذیت میکنه هم ماها رو... عزیز تو سن کنجکاویه و تذکرات غیبت نکنیمِ من، براش جا نمیفته من خودم باید این بحث رو جمع کنم _چی بگم... ولش کن _مامان اینطوری که شما گفتید من دلم برای عمو محمد سوخت ساکت نگاهش کردم و عزیز ادامه داد نمیشه برای عمو کاری کرد؟ ما نه، نمیتونیم کاری براش انجام بدیم...عمو خودش باید به اشتباهاتش فکر کنه و خودش رو درمان کنه عزیز اومد حرف بزنه که نگذاشتم و گفتم _ببخشید عزیزم من به خاطر اتفاقی که افتاد دیر اومدم خونه بابات ناراحت شد الانم اینجا با تو حرف بزنم دوباره بابا ناراحت میشه بزار یه وقت مناسب باهم در این مورد صحبت می کنیم عزیز باشه‌ای گفت و با هم از آشپزخونه اومدیم بیرون... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۶۱ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) یه لحظه نگاهی
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) ناصر نگاهی به من انداخت _ پس کو چاییت؟ _تازه زیر کتری رو روشن کردم بزار جوش بیاد دم کنم... چشم برات میارم امیرحسین از تو اتاق صدا زد _مامان میای این مسئله ریاضی رو به من کمک کنی وارد اتاقش شدم کنجکاو پرسید _چی شد رفتید کلانتری؟ _تو که گفتی بیام تو ریاضی بهت کمک کنم _ نه بابا ریاضی بهونه بود می‌خوام ببینم چیکار کردی؟ برای عزیز تعریف کردم ازش بپرس... بزار من برم پیش بابات نگاهی به اطرافم انداختم از امیرحسن و زینب خبری نیست... رو کردم به امیر حسین _ زینب و امیر حسن رو ندیدی؟ من به امیر حسن گفتم مراقب زینب باش نره به بابا فضولی کنه اونم بردش تو اتاق زینب داره سرش رو گرم میکنه... نفس راحتی کشیدم الهی فدات شم که به فکر آرامش خونه هستی... اومدم آشپز خونه چایی دم کردم...بعد از چند دقیقه چایی ریختم و آوردم تو هال گذاشتم جلوی ناصر...صدای زنگ گوشیم بلند شد اومدم از توی کیفم که به رخت آویز... آویزون بود برداشتم نگاه کردم به صفحه گوشی...شماره بابامه دکمه تماسو زدم و اومدم تو آشپزخونه که ناصر صدام رو نشنوه گفتم _سلام بابا سلام... پدر شوهرت با یه توپ پر با یه سند اومد به منم محل نداد رفت تو کلانتری که محمد رو آزاد کنه _ بابا سعی کن باهاش حرف بزنی الان ناهید حسابی پرش کرده _نه بابا الان بلیت برنده دست ماست...تو صبر کن حاج نصرالله خودش میاد برای حرف زدن ، چون در آخر به رضایت ما احتیاج داره... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) _کاری نداری دخترم _ نه بابا خیلی ممنون بعد از خداحافظی تماس رو قطع کردم نگاهم رو دادم به ناصر زیر لب گفتم: بلیط برنده اینه که با یه اشاره می‌تونه همه چی رو تغییر بده گوشی رو گذاشتم روی اپن و اومدم نشستم پیش ناصرو رفتم تو فکر... خدایا چیکار کنم؟ یعنی چی میشه؟ اگر ناصر بفهمه من محمد رو انداختم بازداشت خیلی از دستم ناراحت میشه ولی نمیدونم اگر بفهمه محمد میخواسته منو بزنه بهم حق میده یا نه... صدای پیامک گوشیم بلند شد اومدم گوشیم رو از روی اُپن برداشتم پیام رو باز کردم عه پدر شوهرمه نوشته _تا یک ساعت دیگه بیا خونه ما در جوابش نوشتم نمی‌تونم تا همین جا هم خیلی از خونه بیرون بودم...ناصر ناراحته...چون خودتون که می‌دونین تو شرایطی نیست که همه مطالبو بدونه جواب داد _آره کاملا میدونیم ناصر حالش خوب نیست که تو دور برداشتی و برادر شوهر بزرگترت رو انداختی تو بازداشگاه از طرز نوشتنش فهمیدم ناهیده در جواب نوشتم _ناهید خانم...هر کجا که هر مسئله باشه تو یه سر ماجرایی الان اگر تو خودت رو بکشی کنار همه چی بهتر بر میگرده سر جاش... _میشه انقدر حرف مفت نزنی... اتفاقا همه چی رو تو اول شروع کردی _کی اول زد تو گوش بچه‌ی من؟ محمد عموی بزرگش بود یه سیلی زد به عزیز...تو حیا نکردی اومدی زدی تو گوش برادر من... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۶۳ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) _کاری نداری دخ
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) چه خوب که تو از برادرت دفاع میکنی ولی حق دفاع کردن رو به من مادر نمیدی! من دیگه باهات حرفی ندارم... به پدرت‌هم بگو امروز زیاد از خونه بیرون بودم ناصر ناراحته نمیتونم بیام ان‌شاالله فردا میام پیام رو ارسال کردم گوشیم رو هم گذاشتم روی سکوت اومدم کنار ناصر نشستم ولی از درون بهم ریخته‌ام که نکنه اینها بیان در خونه و یا پیله کنن به تلفن خونه. حالا تلفن خونه رو قطع میکنم بیان در خونم چیکار کنم؟ به ذهنم رسید به محسن بگم به خونوادش بگه رعایت حال پسرشون رو بکنن برای اینکه ناصر کنجکاو نشه بلند شدم اومدم از روی اُپن گوشی رو برداشتم تو لباسم پنهان کردم و اومدم دستشویی. تا گوشی رو باز کردم دیدم از خط پدر شوهرم پیام اومده بازش نکردم و برای محسن نوشتم _ سلام آقا محسن خودت که شرایط ناصر رو میدونی...بابات به من پیام داده بیا خونه ما از این طرف ناصر از من ناراحته که چرا انقدر بیرونی بهشون بگو زنگ نزنن پیامم ندن من خودم فردا میرم خونشون فقط برای حفظ جونم که دوباره ناهید نقشه نکشه منو بزنن با جواد میرم چند ثانیه صبر کردم دیدم جواب نداد به خودم گفتم حتماً گوشی پیشش نیست گوشیو از حالت سکوت در آوردم که اگر جواب داد صدای زنگش رو بشنوم... تا خواستم پام رو بزارم بیرون صدای زنگ پیام رو شنیدم فوری گوشی رو باز کردم...نوشته _ سلام...والا منم دارم از دست این‌ها دیوونه میشم حالا انقدر این قضیه رو کش میدن تا این وسط یه قربانی بده بعد پشیمون می‌شینن سر جاشون... ولی چشم من پیام شما رو بهشون می‌رسونم امیدوارم که گوش کنن... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) جواب دادم _خدا خیرت بده ازت ممنونم که کنار ما هستی و باعث دلگرمی من و بچه‌هامی نوشت _ان‌شاالله خدا از همه ما راضی باشه به خودم گفتم خوبه یه زنگ بزنم به جواد بیاد اینجا براش تعریف کنم چی شده بعدم فردا باهاش برم خونه پدر شوهرم پیام دادم به جواد سلام...داداش وقت کردی یه سر بیا خونه ما کارت دارم تا گزینه ارسال رو زدم...صدای ناصر بلند شد _نرگس کجایی؟ جواب دادم _تو دستشویی الان میام گوشی رو گذاشتم تو لباسم و اومدم بیرون رو به ناصر گفتم _جانم کاریم داری نگاهی بهم انداخت _تا حالا که نبودی الانم که اومدی یا سرت تو گوشیه یا میری تو دستشویی بیرون نمیای؟ لبخندی زدم _وااا ناصر میگی دستشویی هم نرم... نگاه دلخوری بهم انداخت به کنایه گفت _ خودتی... خنده صداداری کردم _ عه...تو هیچ وقت از این حرفا نمی‌زدی دلت نیومد خ*ر... رو بگی روشو از من برگردوند و زیر لب گفت _مسخره اومدم کنارش نشستم دستشو گرفتم _ فحش میدی آره...اسمتو از بدها بنویسم... پسر بی‌تربیت نگاهشو داد به من چشم‌هاش رو ریز کرد... _ خدایی داری چیکار می‌کنی... مشکوک شدی؟ ابرو دادم دادم _اووووه جناب پوآرو نگذاشت ادامه بدم گفت... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۴۷ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) جواب دادم _خدا
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) _نرگس دست از مسخره بازی بردار من دارم جدی ازت می‌پرسم نگاه عمیقِ با محبتی بهش انداختم... دستشو بوسیدم _ ناصر جان تو خودتم می‌دونی که چقدر دوستت دارم. ای کاش نمی‌پرسیدی...تا خدای نکرده به هم نریزی و تشنج کنی من دوست ندارم چیزی رو از تو پنهون کنم ولی آخه شرایط تو فراهم نیست... گره‌ای تو ابروهاش انداخت _حالا بگو ببینم چی شده سعی می‌کنم که ناراحت نشم به خدا میشی بیخیال شو...ناصر من حاضرم تمام مشکلات دنیا روی دوشم بیفته ولی یه اخم به ابروهای تو نبینم... "نگاهش رو در عمق دلم غرق کرد، لبخند گرمش به جونم نشست... با تمام عشقش من رو در آغوش گرفت. بوسه‌ای به سرم زد که حس کردم تموم آرامش دنیا به جونم نشست و آروم در گوشم زمزمه کرد ببخشید اگر باهات بد اخلاقی کردم... خدا شاهده خیلی شرمنده‌ت هستم... گاهی به خودم میگم ای کاش من بمیر... نگذاشتم ادامه بده و پریدم توی حرفش اگر خواستی منو نابود کنی این دعا رو کن...ناصر وجود توئه که به من انگیزه میده تا زندگی رو با همه بالا و پایین و سختی‌هاش ادامه بدم نفس عمیقی کشید و سری تکون داد به چیه من دلخوش کردی؟ چی از من مونده که تو عاشقش هستی؟! به جوهرت، به مردونگیت، به همه‌ی لحظاتی که برای خونواده‌ فداکاری کردی، وقتی به چشمات نگاه می‌کنم، می‌بینم که هنوز هم همون مرد شجاع و دلسوزی هستی که عاشقش بودم... نگاهم رو گره زدم به نگاهش که به چشمام دوخته بود. نجوا کردم _ ناصر خدا رو به گفته‌های خودم شاهد میگیرم که ذره‌ای از عشق من به تو کم نشده تو برای من هنوز همون ناصر خوش قلب خوش تیپ و دوست داشتنی هستی... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
4.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
گفتم اگه اینم جواب نده،دیگه موهامو میزنم،تمومش می‌کنم...❗️ 🔊این صدای آدمیه که همه راههارو رفته بود: از ترکیه تا برندای خارجی،بیشتر از 50 میلیون خرج کرده بود. وقت کاشت گرفته بود... ولی بازم هنوز یه چیزی ته دلش میگفت:{این راهش نیست} برای بار آخر این تکنیک ساده رو امتحان کرد. نه تبلیغ دید،نه قول شنید...فقط حس کرد این شاید فرق کنه. ✊نه تنها ریزش قطع شد،بلکه تمام موهای ریخته هم برگشتن. شاید تو هم مثل ایشون فقط به یه راه درست احتیاج داری👇👇 bam30.com/ads/landings/c6ea-5eb2 bam30.com/ads/landings/c6ea-5eb2
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۴۸ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) _نرگس دست از م
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) یه نگاهی به خودش انداخت و سر تکون دادم. خوش‌تیپ؟ کدوم تیپ؟ چه فرقی می‌کنه... چی دیگه از من باقی مونده؟ با تعجب کمی لبم رو برگردوندم وااا من که تغییری در ظاهر تو نمیبینم هیچ چی‌ت تغییر نکرده... همه‌چی‌ت سر جاشه، فقط احتمالاً داری به شیطون این فرصت رو میدی که نفست رو به دست بگیره و ببره به سمت ناامیدی. و بعدم این یاس و ناامیدی به اعضای خونواده انتقال پیدا میکنه و تبدیل‌مون می‌کنه به آدم‌های پژمرده و بی‌احساس. گاهی برای اینکه خودمون و دیگران رو بتونیم نجات بدیم، باید با قدرت و اراده‌ به جلو پیش بریم. گاهی هم فقط با داشتن یه روحیه‌ی خوب می‌شه همه‌چیز رو تغییر داد. نگاهی بهم انداخت _داری ملامتم می‌کنی؟ _نه ناصر جان چه حرفیه می‌زنی چرا میرزا غلط گیر شدی آهی کشید و سر تکون داد و چند بار زیر لب زمزمه کرد... میرزا غلط گیر... میرزا غلط‌گیر کلافه شدم و گفتم: _خب باش هرچی تو بگی اصلا بیا بشینیم غصه بخوریم و گریه کنیم...شاید اینطوری بهتر جواب بده سر انداخت بالا _نه، غصه نخوریم... منو تو روند اتفاقات آدم حساب کن و به منم بگو چی شده؟ از اولم قرارمون همین بود که تو با من مشورت کنی...یادته؟ _آره یادمه ولی خدا شاهده در مورد گاوداری من هنوز هیچ اقدامی نکردم چون محمد باید بیاد بگه که مبلغ وام چقدر بوده و چند تا قسط داده که اونم نمیاد _صبر کن من خودم بهش زنگ میزنم میگم بیاد _اون که به حرف تو گوش نمیکنه _پس میخوای چیکار کنی؟ _برم خونه بابات محمدم بیاد بشینیم صحبت کنیم ببینیم باید چیکار کنیم _پس چرا هیچ کاری نمیکنی _اگر الان برم ناراحت نمیشی _نه نمیشم برو... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۴۹ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) یه نگاهی به خو
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) _واقعا ناراحت نمیشی؟ _نه، نمیشم پاشو برو باهاش صحبت کن بببن به نتیجه میرسی... از فرصت استفاده کردم و اومدم از روی اُپن گوشی رو برداشتم شماره پدر شوهرمو گرفتم چند بوق خورد جواب داد _چیکار داری؟ برای اینکه ناصر متوجه نشه گفتم _ سلام آقا جون حالتون خوبه؟ جوابمو نداد... ادامه دادم _ پیام دادید بیا... دارم میام خونتون به تندی بهم توپید _تو که گفتی نمی‌تونی بیای چی شد پس؟ _اون موقع شرایطم ردیف نبود الان ردیفه اگه محمد آقا اونجا هست من بیام؟ یه بیا گفت و تماسو قطع کرد همزمان که اومدم سمت رخت‌آویز لباس تنم کنم به ناصر گفتم _با بابات هماهنگ کردم دارم میرم خونشون _برو به سلامت ان‌شالله که دست پر برگردی صدا زدم _بچه‌ها همشون از اتاقاشون اومدن بیرون نگاهم رو دادم بهشون _هوای بابا رو داشته باشید، سر صدا و دعوا نکنید من برم خونه بابا بزرگ اونجا کار دارم عزیز یه قدم اومد جلو _ می‌خوای منم باهات بیام مامان... _نه عزیزم بمون خونه پیش بابات زنگ می‌زنم به دایی جواد ان‌شالله که بتونه باهام بیاد _حالا اگر اون نتونست چی؟ تنهایی میری؟ _نه یا با بابابزرگ میرم یا با دایی علی اصغر... تنها نمیرم یکی‌‌ُ با خودم می‌برم _آره مامان کار خوبی می‌کنی حتما با یه کسی برو _باشه فدات شم نگران نباش فقط ازت خواهش میکنم... حسابی هوای خونه رو داشته باش ازشون خداحافظی کردم اومدم تو حیاط زنگ زدم به جواد... جواب داد _سلام، جانم آبجی سلام عزیزم، جانت بی بلا... می‌تونی بیای با من بریم خونه پدر شوهرم _چیزی شده؟ _آره مگه بابا برات نگفت؟ _نه من تازه دارم از پادگان میرم خونه _باشه پس من میرم خونه مامان اونجا منتظرت می‌مونم بیا براتم تعریف کنم که چی شده با هم بریم خونه پدر شوهرم... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۵۰ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) _واقعا ناراحت
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) باشه ای گفت: تماس رو قطع کردم اومدم خونه مامانم مشغول صحبت در رابطه با اتفاقی که امروز افتاده بود بودیم که جواد اومد بعد از سلام و احوالپرسی ازم پرسید _چی شده آبجی؟ دوباره محمد جفتک انداخته هرچی که اتفاق افتاده بود رو براش گفتم هینی کرد: _عجب... به ما که می‌رسه میشیم فامیل... خویشاوند... باید کوتاه بیایم. اما به اونا که می‌رسه حمله می‌کنن نقشه می‌کشن... با خودشون چند چندن این خونواده ناصر نفس عمیقی کشیدم _چی بگم داداش! ابرو داد بالا چشم‌هاش رو ریز کرد _ ببین نرگس... بهم میگی بیا...چاکرتم باهات میام. اما اونجا به من هیس و حوس نکنیا... من باید یه چند تا حرف به اینا بزنم و به خداوندی خدا قسم که اگر بخوان دست روت بلند کنن... یا زبونشونو بیش از حد دراز کنن. هم دستشونو می‌شکنم هم زبونشونم از دهنشون می‌کشم بیرون رفتم تو فکر: بهش بگم این حرفا رو نزن که خب بالاخره اونم آدمه احساس داره غرور داره نمی‌تونه در مقابل زور ساکت باشه... بگم بگو جواب ناصر رو چی بدم... نگاهی بهش انداختم: کاملاً حق با توئه عزیزم باید دندونای اینا رو تو دهنشون خورد کرد اما جواب ناصرو چی بدم. _ جواب ناصر با من... میریم اونجا اگه مثل آدم حرف حساب زدن که می‌شنویم اما اگه بخوان قلدری و گردن کلفتی کنن من اون گردنشونو می‌شکنم مجبورم با خودم ببرمش چاره‌ای ندارم... سرمو تکون دادم ان‌شالله که اتفاقی نمی‌افته بیا بریم ببینیم چی میشه... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۵۱ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) باشه ای گفت:
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) تا برسیم خونه پدر شوهرم جواد پشت هم تهدید کرد که، اینو بگن اونو میگم این کارو بکنن اون کارو می‌کنم کافیه محمد سمت‌ تو بخواد حرکتی نشون بده و بخواد تورو تهدید به زدن کنه می‌زنم داغونش می‌کنم... منم فقط به حرفاش گوش دادم تو دلم دعا کردم ان‌شالله که اتفاق بدی نیفته زنگ خونه مادر شوهرم رو زدم صدای ناهید اومد _کیه؟ خواستم بگم نرگسم باز کن... که جواد دهنش رو آورد نزدیک آیفون و جواب داد _ ماییم رو کردم سمتش... نگذاشت حرفی بزنم. دستش رو آورد بالا _ بزار اول کار حساب بیاد دستشون آهسته جواب دادم _ منم برای همین تو رو آوردم الهی فدات شم جواد جان، یه کوچولو ملاحظه کن اینا خونواده شوهر منن من باید به ناصر جواب پس بدم. سر انداخت بالا _ تو کاریت نباشه من بلدم چیکار کنم. آهسته نفس عمیقی کشیدم و قدم گذاشتیم توی حیاط... هیچ کدومشون در حال رو باز نکردند... تا نزدیک ایوون که رسیدیم جواد دست منو گرفت و برگشت سمت در حیاط فهمیدم منظورش اینه که چون نیومدن به ما یه بیا تو خونه بگن ما هم برمی‌گردیم... سر دوراهی موندم چیکار کنم... با جواد از حیاط برم بیرون بیایم خونه‌مون... یا اینکه وایسم صداشون کنم یکی بیاد بیرون. انگار جواد فکرمو خوند گفت: _ انقدر زود وا نده بهت میگم بیا، بیا به در حیاط رسیدیم جواد در رو باز کرد که بیایم بیرون...صدای سید عباس اومد بفرمایید تو منتظرتونن جواد برگشت نگاهش روداد به سیدعباس سید جان برو به بزرگترت بگو بیاد من سید عباس رو خیلی دوست دارم. میدونم که اصلا موافق این رفتارهای خونواده ناصر نیست... رو کردم به جواد _بیا حرف سید عباس رو زمین نندازیم جواد ابرو داد بالا _ به احترام جدش باشه جواد در حیاط رو بست‌و دو تایی برگشتیم... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\