eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
20.9هزار دنبال‌کننده
605 عکس
308 ویدیو
3 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۳۱۹ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) باشه چشم آقا جو
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) وضو گرفتم نمازمو خوندم زنگ زدم به مامانم گوشیو برداشت _ سلام مامان من باید برم خونه پدر شوهرم محمد گفت که چقدر وام گرفته پدر شوهرم میگه بیا اینجا بشینیم حلش کنیم می‌تونی بیای خونه ما پیش بچه‌هام _ با لحن خوشحالی از حرفم گفت _ عه بلاخره به حرف اومد _آره رفتن شما خونه حاج نصرالله این نتیجه رو داد _ خدا رو شکر ان‌شاالله که کلا حل شه تو هم راحت شی، ولی مادر ببخشید من نمیتونم بیام علی اکبر مریض شده تب کرده براش سوپ گذاشتم حالش اصلاً خوب نیست نمی‌تونم ولش کنم، تو بچه‌ها رو بیار اینجا _ آخه ناصر تنها می‌مونه... نگران حال برادرم پرسیدم _علی اکبر چرا مریض شده؟ _ سرما شدیدی خورده _باشه مامان اشکال نداره یه کاریش می‌کنم شام بچه‌ها رو درست کردم میز رو چیدم عزیز رو صدا زدم _ الهی فدات شم مادر، مامان جون نمیتونه بیاد اینجا من میرم خونه آقا جون این خونه رو مدیریت کن نزار امیرحسن و زینب با هم دعواشون بشه... شامت رو که خوردی شام باباتم بده... نگاهم رو دادم به امیرحسین _ قربون پسر خوبم برم تو هم با زینب درگیر نشو بچه‌م اشاره کرد به در اتاق زینب _ باشه مامان، ولی یه صحبتی هم شما با زینب بکن که اذیت نکنه اومدم تو اتاق زینب صداش زدم دختر گلم نگاهش‌و داد به من _ قول بده منو ببری پارک تا دختر خوبی بشم. _ من که هنوز حرفی به تو نزدم _ خودم شنیدم به امیرحسین گفتی با زینب دعوا نکن اونم گفت به زینبم بگو اذیت نکنه... حالا منم تا تو بری و بیای دختر خوبی میشم اما تو باید منو ببری پارک _ من به خاطر بابا نمیتونم ببرمت پارک اما به مامان جون میگم ببرت، خوبه.‌‌‌.. همزمان که با سر حرفمو تایید کرد جواب داد _خیلی خوبه اومدم کنار ناصر نشستم بهش گفتم یه کاری پیش اومده من باید برم خونه بابات ساکت زل زد بهم آهی کشیدم و از کنارش بلند شدم نگاهم رو دادم به بچه‌ها من میرم خداحافظ عزیز تا دم در هال اومد بهم گفت _ مامان، می‌خوای من باهات بیام ببرمت خونه آقا جونو برگردم با لبخند جواب دادم _ نه عزیزم سر شبه میرم خودم برید شامتونو بخورید. شام باباتم یادت نره بدی... _______________________ سلام وقت همگی بخیر🌹 عزیزانی که فصل یک رمان نرگس رو نخوندن میتونن اینجا بخونن👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3556771120C9e07d76fe2 جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۳۲۰ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) وضو گرفتم نما
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) از حیاط اومدم بیرون در رو بستم تا برسم خونه پدر شوهرم ای با خودم بریدم و دوختم اینطوری می‌گم اونجوری می‌گم خدا کنه فریده یه چیزی نگه دعوا بشه بلکه بتونیم با صلح و صفا حلش کنیم... همنطوری که تو فکر بودم یه دفعه خودمو جلو در خونه پدر شوهرم دیدم اومدم زنگ بزنم صدای فریده به گوشم خورد _ دو تا زنگ بزن یکیشم از طرف ما برگشتم پشت سرم رو نگاه کردم دیدم فریده و محسنم رسیدن... زنگ و زدم صدای ناهید اومد _کیه؟ به خودم گفتم وای اینم اینجاست اصلاً حواسم نبود به آقا نادر بگم نذاره بیاد.‌.‌. صدای آهسته‌ای از فریده به گوشم رسید _ از همین الان جلسه‌تون رو بی‌ فایده ببینید ناهید اینجاست نمی‌ذاره شما به نتیجه برسید محسن کلافه سری تکون داد و در جواب کیه ناهید گفت _مائیم باز کن در که باز شد ناراحت از حرف فریده رو کرد بهش _نفوس بد نزن فریده قیافه حق به جانبی گرفت _باشه حالا بریم ببین حرف من درسته یا نه سه تایی وارد خونه شدیم سلام کردیم پدرشوهرم و عمه تحویلمون گرفتن ولی ناهید و محمد جواب سلاممون رو ندادن بی اهمیت به رفتارشون نشستیم پدر شوهرم رو کرد به من _حالت خوبه تبسمی زدم _الحمدالله خدا رو شکر _ناصر چطوره؟ _ تشنج کرده و فعلا حافظه‌ش رو از دست داده نه منو، نه بچه‌هاشو، یادش نمیاد پدر شوهرم رفت تو هم خواست حرفی بزنه که عمه زد روی دستش و ناراحت گفت _آخی بمیرم برای بچه‌م اون که تازه تشنجش کرده بود و خوب شد، چرا باید دوباره اینطوری بشه؟ ناهید پرید وسط _تو اون خونه مراعات حالش رو نمیکنن ناصر بیچاره هم پشت هم تشنج میکنه نفس عمیق ولی آهسته‌ای کشیدم خواستم جوابش رو بدم به خودم گفتم الان در مورد این موضوع بگو مگو میشه بعد اصل ماجرا که گاوداری هست دوباره میمونه، خود خوری کردم و جواب ندادم... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۳۲۱ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) از حیاط اومدم
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) از جا به جا شدن فریده فهمیدم اونم داره از این حرف ناهید حرص میخوره پدر شوهرم با همون قیافه گرفته پرسید _دکتر بردیش بابا؟ یه لحظه به خودم گفتم الان دوباره ناهید خودش رو میندازه وسط و یه حرفی میزنه منو میسوزونه...کامل چرخیدم سمت پدرشوهرم _بابا جون ممنونم که به فکرمایی و نگران حال پسرتون ناصر هستی ولی اگر ممکنه در مورد گاو داری صحبت کنید پدر شوهرم فهمید که چرا من نمیخوام در مورد ناصر صحبت بشه... با سر حرف منو تایید کرد و گفت _ محمد با توجه به تعداد گاوها و وسایلی که در گاوداری باید تعویض میشده پونصد میلیون تومان خودش وام میگیره یه پونصد میلیونم یکی از رفیقاش به اسم خودش وام میگیره میده به محمد که محمد قسطهاش رو بده. محمد ابزارهای گاوداری رو عوض میکنه همه رو نو و استاندارد میندازه که البته اونها رو هم قسطی میخره و با بقیه پولها گاو میخره ولی اینجا دقت نمیکنه حرف پدر شوهرم که به اینجا رسید محمد ناراحت شد اخم‌هاش رفت تو هم زیرچشی نگاهی به ناهید انداختم تعجب کردم چطور نظر نداد پدر شوهرم ادامه داد و به اون آدمهای قالتاق دروغگو اعتماد می‌کنه و ازشون گاو می‌خره ولی بدبختی همه گاوها مریض بودن و به دستور دام پزشکی امحا میشن... محمد با همین وام یه ویلا هم تو شمال میخره برای اینکه از خونواده ما هر کی خواست بره شمال اونجا خونه باشه که اینم یه کلاهبردار ویلای مردم رو به چند نفر فروخته و فرار کرده. وامهایی که محمد گرفته از طرف جهاد یک سال و نیم استراحت داشته که بعد از یک سال و نیم قسط بده. موعد قسطها که میرسه محمد هر بار یه گاو میفروشه و باهاش قسط میده چهار ماه رو چهارتا گاو میفروشه قسط‌هاش رو میده دیگه بقیه رو نمیتونه گاو بفروشه و الان از بانک براش اخطار اومده از شنیدن فروش گاوها دود از سرم بلند شد...همه ساکت تو خودشون بودند که من سکوت رو شکستم و رو به محمد گفتم الان شما راهی برای نجات گاو داری به نظرت میرسه بدون اینکه نگاهی به من کنه جواب داد شما تو حلش دخالت نکن منو محسن یه راهی براش پیدا میکنیم... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۳۲۲ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) از جا به جا شد
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) این حرفش داغونم کرد. خدایا چیکار کنم جواب بدم درگیری لفظی پیش میاد و حال پدرشوهرم خراب میشه. جواب ندم از شدت حرصی که دارم میخورم تو مرز سکته هستم بهترین کار اینه که اینجا رو ترک کنم. ولی بی جواب بی جوابم نباید بگذارمش... از روی مبل بلند شدم چادرم رو روی سرم مرتب کردم و گفتم: _اونی که توی این دنیا و در اون دنیا ضرر میکنه محمد آقا شمایی... ما در این دنیا بالاخره خدا روزیمونو میرسونه اون دنیا هم حقمون رو ازت میگیریم محمد هینی کرد _ کدوم حق مگه گاو داری رو از خونه بابات آورده بودی که حقت باشه نگاه تاسف باری به این طرز فکر احمقا‌نه‌ش انداختم و بعد از یه مکث کوتاه گفتم _ راست میگن که یه جو از عقلت کم کن بعد هرکاری دلت خواست بکن... عصبی از جاش بلند شد و هجوم آورد سمت من دوقدم ازش عقب رفتم و ازش فاصله گرفتم _ هووی مراقب باش، دستت به من بخوره صبح میدم جواد جنازتو بندازه زمین محسن بنده خدا اومد وسط منو محمد ایستاد رو به محمد گفت _ داداش آروم باش ما اومدیم در صلح و صفا حلش کنیم همزمانی که محسن داشت محمد رو آروم میکرد ناهیدم وایساد رو به روی من _جواد غلط کرده که دستش به داداش من بخوره نگذاشتم حرفش تموم بشه و صورتم رو مشمئز کردم گفتم _تو خفه شو صدای آی قلبم پدر شوهرم همه‌مون‌و ساکت کرد..‌. عمه فوری یه قرص گذاشت دهن پدر شوهرم و دستپاچه تند تند بهش گفت _بخور حاجی، بخور حاجی همه نگاهمون رو دادیم به پدر شوهرم که عمه رو کرد به محمد و ناهید کمک کنید باباتون دراز بکشه ناهید و محمد پدر شوهرم رو روی مبل خوابوندن صدای فریده که داشت آروم رو به محسن زمزمه میکرد که _ حق با نرگسه داداشت داره زور میگه یعنی چی که به نرگس مربوط نیست؟ آقا ناصر وکالت محضری داده به نرگس این حرف رو محمدم شنید کمی از پدر شوهرم فاصله گرفت و رو کرد به محسن آهسته گفت _ یه به تو چه آبدار هم باید به زن تو بگم...ببند دهنشو... _________________________ داشتم با شوهرم به خوبی و خوشی زندگی میکردم تا اینکه بیمار شدم دختر خاله‌م اومد از من پرستاری کنی با شوهرم دوست شد وقتی من مچشونو گرفتم شوهرم تو چشم های من نگاه کرد که تو گم شو از زندگی ما برو بیرون با دلی شکسته اومدم خونه بابام و نامرد منو طلاق داد... اوائل خیلی حال روحیم بد بود تا اینکه... https://eitaa.com/joinchat/4282843726C485a05f85d جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۳۲۳ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) این حرفش داغون
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) فریده هم آهسته به محمد گفت _ تو تا کامل ما رو به خاک سیاه نشونی ول کن نیستی دست آقا ناصر درد نکنه که وکالت‌نامه شما را باطل کرد. ای کاش شوهر منم عقلش برسه همین کارو بکنه تا ما قانونی بتونیم مالمونو از دست تو در بیاریم _ محمد یه چشم غرًه به فریده رفت و نگاهشو داد به محسن خاک تو سر بی‌عرضت کنن وایسا داری نگاه می‌کنی زنت به بزرگترت این حرفا رو بزنه؟ ناهید با اشاره ابرو منو نشون داد _ همش از گور این بلند میشه این احترام ما را نگه نمی‌داره فریده‌ام ازش یاد گرفته زیر لب بهش گفتم _ خودت و زدی به نفهمی هر چی از دهنت در بیاد میگی، کوری نمی‌بینی داداش محمدت چه ضرر مالی به ما زده؟ ناهید خیلی بهش برخورد و چشم‌هاش رو به من براق کرد _ اگر حال بابام اینطوری نبود حالیت میکردم داری با کی حرف میزنی! هینی کردم بهش _حال باباتم خوب بود هیچ غلطی نمیتونستی بکنی این حرف رو که زدم دیگه واینیسادم و با اعصاب خورد یه خداحافظ گفتم و اومدم بیرون...از شدت حرصی که دارم میخورم لرزش دست گرفتم. به خودم گفتم با این حال خونه نرم. برم خونه مامانم یه چند دقیقه‌ای بشینم حالم جا بیاد بعد برم خونه...به در خونه مامانم رسیدم زنگ زدم صدای مامانم اومد _کیه؟ _ باز کن مامان، منم در رو باز کرد وارد خونه شدم بعداز سلام و احوالپرسی با مامان بابام اومدم کنار علی اکبر... داداشم خوابه یه خورده نگاهش کردم و از کنارش بلند شدم نشستم روی مبل رو کردم به مامانم _ علی اکبر چطوره ؟ داروهاش رو بهش دادم یه کمم سوپ خورد و خوابید. از رنگ و روت پیداست خونه پدر شوهرت به نتیجه نرسیدی، درست میگم؟ نفس بلندی کشیدم و سر تکون دادم _ به نتیجه که نرسیدم هیچ چقدرم از محمد و ناهید توهین شنیدم... البته منم جواب دادم ولی دلم آروم نگرفته.محمد به من میگه، مگه گاوداری رو از خونه بابات آوردی؟ میبینی مامان...این بشر ما رو صاحب مال نمیبینه... ______________________ داشتم با شوهرم به خوبی و خوشی زندگی میکردم تا اینکه بیمار شدم دختر خاله‌م اومد از من پرستاری کنی با شوهرم دوست شد وقتی من مچشونو گرفتم شوهرم تو چشم های من نگاه کرد که تو گم شو از زندگی ما برو بیرون با دلی شکسته اومدم خونه بابام و نامرد منو طلاق داد... اوائل خیلی حال روحیم بد بود تا اینکه... https://eitaa.com/joinchat/4282843726C485a05f85d جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۳۲۴ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) فریده هم آهسته
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) _ والا میگن اگر به بچه‌ها حرفی زدی اهمیت ندادن به بزرگترشون بگو. منم رفتم پیش حاج نصرالله و هاجر خانم گفتم. حتماً که اونام بهشون گفتن ولی دیگه اینا حرمت نگه نمی‌دارن توام تنها کاری که از دستت بر میاد یا واگذارشون کنی به خدا... یا دنبال شکایتتو بگیری نفس بلندی کشیدم _ غریبه نیستن که مامان ، برم دنبال شکایتم همون بارم که شکایت کردم تو عمل انجام شده قرار گرفتم مطمئنم اگر ناصر حالش خوب بشه به من میگه چرا رفتی شکایت کردی. مامانم فکری کردو گفت _ حالا یه کم دیگه صبر کن شاید فرجی بشه _چاره ای جز صبر ندارم بلند شدم خداحافظی کنم بیام تلفن خونه زنگ خورد مامانم گوشی رو برداشت _ بله بفرمایید کنجکاو شدم ببینم کیه خودمو به گوشی نزدیک کردم صدای ناهید اومد نه سلامی نه علیکی به مامانم گفت _به اون دخترت که بهش کوچکتر بزرگتر یاد ندادی بگو اومدی اینجا شرت رو بپا کردی و رفتی! وااای به حالت اگر بلایی سر بابای من بیاد گوشی رو از دست مامانم گرفتم _از این رفتارهات خجالت بکش تو خودت اگر کوچیکتر بزرگتر سرت میشد الان یه سلام به مامان من میکردی. بعدم که تو هیچ غلطی نمیتونی بکنی... این شماها هستید که ملاحظه پدرتون رو نمی‌کنید عادت کردید کم کاریاتون رو بندازید گردن دیگران... این من بودم که به خاطر بابات فعلا از پیگیری شکایتم از محمد صرف نظر کردم ولی حیف که تو اینها رو نمی‌فهمی. حالا انقدر بتازون و اذیت کن تا خدا گوشتو بگیره بپیچونه...بعد بشینی سر جات جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۳۲۵ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) _ والا میگن اگ
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) خیلی پررو شدی نرگسا، قبلاً بهت گفتم الانم میگم تو داری از شرایط ناصر سوء استفاده می‌کنی که اینجوری زبون دراز شدی. شک نکن که من مینشونمت سرجات و از گفتن این حرفت پشیمونت میکنم. بیشعور نفهم من چیکار کردم که خدا باید گوش منو بپیچونه. کدوم تاوان؟ اگر تو تاوان سرت میشد دستتو روی بزرگترت بلند نمی‌کردی ، اگه قرار به تاوان دادن باشه اون تویی که باید جواب کارتو بگیری صدامو بردم بالا پیاده شو با هم بریم خانم، محمد از خودش در اومده بود. کم از نظر مالی ما را اذیت می‌کرد حالا دست درازم شده، زدم خوب کردم که زدم... نه اون نه هیچکس دیگه حق نداره دست رو بچه‌های من بلند کنه. تو هم فکر نکن که دلسوز محمدی که الان بهت برخورده. تو کلاً فضولی تو کارای همه دخالت می‌کنی اول زندگیم یادته می‌خواستی افسانه رو بندازی به ناصر. مگه اون موقع من تو گوش کسی زده بودم. اون موقع‌ها که کتک خور همتون بودم یا با دستاتون یا با حرفاتون یک سر تو سرم می‌زدید. اون موقع دلت برای کی سوخته بود ناهید خانم یه چیزی هست به اسم ذات تو اونو باید درستش کنی... حرفم که تموم شد گوشی رو گذاشتم و دوشاخ تلفن رو کشیدم. رو کردم به مامانم به گوشیتون زنگ زد محلش نذارید. صدای بابام اومد چرا تماسشو قطع کردی سر چرخوندم سمت بابام چون حوصله شنیدن خزعبلاتشو ندارم بابام نفس عمیقی کشید و سری به تاسف تکون داد بابا جون بدترین عذاب اینه که ، سر و کارت بیفته با آدم نفهم . تمام دانشمندا و پروفسورهای دنیا هم که جمع بشن نمی‌تونن به آدم نفهم چیزی رو بفهمونن. این دوتا بچه حاج نصرالله محمد و ناهید از این دسته آدمای نفهمن هیچ جوره حرف تو کتشون نمیره فقط یک کلام میگن من درست میگم ، هیچ منطقی رو هم قبول ندارن... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۳۲۶ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) خیلی پررو شدی
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) _قربون دهنت بابا دقیقا همینی هست که میگید _صدای علی اکبر اومد _چی شده آبجی؟ اومدم کنار رختخواب علی اکبر _سلام عزیزم حالت بهتر شده؟ _سلام نه همه جونم درد میکنه _الهی فدات شم بهترین کار برای سرما خوردگی استراحته ان‌شاالله زودتر خوب میشی چادرمو انداختم رو سرم و خدا حافظی کردم اومدم خونه، بچه‌ها ریختن دورم عزیز پرسید _چی شد مامان؟ هیچی بی نتیجه، تنها چیزی که فهمیدم بدهی‌های گاوداریست _آخه حرف حساب عمو چیه؟ نگاهی به عزیز انداختم _ مشکل اینجاست که حرف حساب نداره...بابا چطوره _یه خورده ما باهاش حرف زدیم بعد گفت خوابم میاد ما هم از کنارش بلند شدیم، الانم خوابه لبخندی‌زدم به بچه‌هام ازتون ممنونم خونه رو ساکت نگه داشتید زینب بهم نزدیک شد ابرو داد بالا _منم دختر خوبی بودم قولت یادت نره صورتشو بوسیدم _چشم عزیزم یادمه به مامان جون میگم ببرت پارک عزیز گفت _ مامان پول شهریه باشگاه مارو بده امروز باید پرداخت کنیم کارت رو از تو کیفم در آوردم _بیا عزیزم کارت رو گرفت و با امیرحسین ساک ورزشی‌شون رو برداشتن و رفتن امیر حسن و زینبم رفتن تو اتاق‌هاشون اومدم کنار ناصر چند لحظه‌ای ایستادم نگاهی بهش انداختم و اومدم کنار رخت آویز مانتو روسری و چادرم رو آویزون کردم...نشستم روی مبل رفتم تو فکر... من از خونه پدرشوهرم اومدم چی شد. دعوا ادامه پیدا کرد یا به راهکاری رسیدن... نچی کردم و گفتم نه بابا حتما بحثهای بگو مگویی بوده تو همین فکرها بودم که زنگ خونه به صدا در امد به دلم افتاد که فریده و محسن هستن... امیرحسن آیفون رو برداشت _بفرما عمو حدسم درسته خودشونن فریده و محسن... _____________________ سلام من مهلا ام ۲۰ سالمه داستانم برمیگرده به زمانهایی که بچه بودم و ۱۵ سالگیم از همون بچگی انگار سرنوشتم بد نوشته بود تا چشم به دنیا باز کردم فهمیدم بابام دوتا زن داره و من از زن اول بودم و بابامو خیلی کم میدیدم و اینقدر باهم غریبه بودیم که وقتی میومد پیشمون من روسريمو میپوشیدم ما تو روستا زندگی میکردیم و تو یه حیاط دوتا خونه بودیم یکیش ما یکیشم بابام و زن بابام و بچه هاش اصلا بابام پیش ما نمیومد از همون بچگی اسیب روحی بهم وارد میشد تا اون روزکه بابام رفت شهرو... https://eitaa.com/joinchat/1960640682C4ba40e21a9 جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۳۲۷ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) _قربون دهنت ب
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) روسری و چادر تو خونه‌ایم رو سرم کردم اومدم در هالو باز کردم با محسن و فریده که نزدیک ایوان بودن سلام و احوالپرسی کردیم هر سه اومدیم تو خونه دلم طاقت نیاورد بنشینن همینطوری که ایستادن رو کردم بهشون _من اومدم چی شد؟ فریده نگاهشو داد به من _ هیچی شروع کردن به تو بد و بیراه گفتن منم خواستم ازت دفاع کنم محسن نذاشت محسن از این حرف خجالت کشید صورتش سرخ شد سر چرخوند سمت فریده _ تو راهم که داشتیم میومدیم بهت گفتم دلیل اینکه گفتم هیچی نگو این بود که بحث جمع بشه. نه اینکه من دوست داشته باشم پشت سر نرگس خانم حرف بزنن لبخند تلخی زدم نگاهم رو دادم به هردوشون _ اشکال نداره بزار بگن بفرمایید بشینید فریده نگاهش افتاد به ناصر اومد بالای سرش آهی کشید و رو کرد به محسن _ ایکاش خونوادت بچه خودشونو درک میکردن! محسنم اومد کنار فریده ایستاد و نگاهش رو داد به ناصر چند لحظه‌ای نگاهش کرد رو کرد به من _به نظرتون کی حافظه‌ش برمیگرده؟ _ نمیدونم فقط چون دکتر گفت زیاد از گذشته‌ش باهاش حرف بزنید ما هم همین‌کار رو میکنیم و امیدواریم که حافظه‌ش برگرده امیر حسن و زینب از اتاقشون اومدن بیرون و به محسن و فریده سلام کردن اونا هم حسابی تحویلشون گرفتند. بچه‌ها رفتن تو اتاقشون...فریده پرسید _بالاخره آخرش میخواهید چیکار کنید؟ محسن دستش رو آورد بالا _نمیدونم فریده نگاهش رو داد به من _ تو چه فکری داری؟ الان که میدونیم بدهی های گاوداری چقدره، بهتر میتونیم برنامه ریزی کنیم... ولی فعلا هیچی به فکرم نمیرسه...باید روی این کار تمرکز کنیم ببینیم میتونیم برای پرداخت وام ها و اقساط ابزار گاو داری راهی پیدا کنیم ... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۳۲۸ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) روسری و چادر
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) راجع به موضوع گاوداری حدود یک ساعت صحبت کردیم. حرفهامون که تموم شد محسن رو‌به فریده گفت _رفع زحمت کنیم؟ دوست داشتم بمونن. محسن با ناصر حرف بزنه به هر دوشون گفتم: کجا میخواهید برید؟ دور هم نشستیم مگه بد میگذره؟ فریده نگاهش رو داد به من _ آخه بچه ها پیش مامانمن _ به مامانت بگو بچه‌ها رو بیاره اینجا شام و با هم بخوریم. سر چرخوندم سمت محسن _ بمونید ناصر که بیدار شد از گذشته باهاش صحبت کن. ان‌شاالله حافظه‌اش برگرده. دکترش رو این موضوع خیلی تاکید کرد که یاد آوری خاطرات گذشته به برگشتن حافظه‌ش کمک میکنه فریده خیلی دوست داشت بمونه ولی حس کردم محسن به خاطر حرف من که گفتم با ناصر حرف بزن قبول کرد. در تدارک شام بودم فریده زنگ زد به مامانش... مامانشم بچه‌هارو آورد اونها هم رفتن تو اتاق زینب، امیر حسنم رفت پیششون و مشغول بازی شدن.‌ محسن از هر دری با ناصر حرف زد. اما ناصر فقط قسمت‌هایی که به بچگیش تا دوران ابتداییش برمی‌گشت و یادش بود نسبت به بقیه حرفهای محسن هیچ واکنشی نشون نداد عزیز و امیرحسین از باشگاه اومدن سفره شام رو انداختم وسایل شام رو آوردم غذای ناصر رو کشیدم کمکش کردم غذاش رو خورد... ناصر که سیر شد خودمم شام خوردم سفره رو جمع کردیم فریده کمک کرد ظرفها رو شستیم... یه سینی چایی آوردم بعد از خوردن چایی خدا حافظی کردن رفتن...بچه‌ها هم رفتن اتاق خودشون خوابیدن منم رخت خواب انداختم کنار ناصر دراز کشیدم ولی از فکر خیال بدهی‌های گاوداری خوابم نمیبره...از رخت خواب بلند شدم وضو کرفتم دو رکعت نماز خوندم دستم رو گرفتم رو به آسمون بعد از ذکر استغفار و دعا برای فرج آقا و سلامتی و طول عمر با عزت برای امام خامنه‌ای با خدا نجوا کردم _ خدایا نمیدونم باید چیکار کنم؟ کمکم کن... پروردگارا من چطوری بدهی‌های گاوداری رو پرداخت کنم... یا ارحم الراحمین راه نجات جلوی پام بگذار... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\