eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
20.9هزار دنبال‌کننده
610 عکس
313 ویدیو
3 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۳۷۵ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) مامانم نگاهشو
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) بابام جواب داد _ گذشته دیگه گذشته فکر کرده بوده می‌تونه حالا نتونسته... این کاری که حاج نصرالله میخواد می‌خواد بکنه خیلی خوبه هم گاو داری از رهن بانک آزاد میشه هم محمد یه سرمایه‌ای براش باقی میمونه مامانم لبش رو برگردوند _ چه فایده؟ محمد دوباره بدهی بالا میاره بابام کلافه نگاه دلخوری به مامانم انداخت... مامانم برای اینکه به بحث خاتمه بده که ناراحتی پیش نیاد گفت _ ان‌شاالله همینطوری که تو میگی بشه بابا ناراحت تکیه داد به مبل و دیگه حرف نزد. علی اکبر رو کرد به مامانم _ مامان بریم، من فردا امتحان دارم هیچی‌ نخوندم بابام که این حرفو شنید پا شد وایساد و گفت پاشو زن پاشو بچه امتحان داره بریم مامانم نگاهش رو داد به من _ ممنونم نرگس جان خیلی زحمت کشیدی ما دیگه بریم دوست داشتم نگهشون دارم شامم بمونن اما حق با داداشمه مامانم اینا خداحافظی کردن رفتن... **** زنگ زدم به فریده گوشی رو برداشت _ سلام میگن دل به دل راه داره راست میگن‌ها من خواستم به تو زنگ بزنم که تو زنگ زدی خنده‌ای کردم _ آره باورکن منو تو خیلی دلهامون بهم نزدیکه دیدی که آخرشم جاری شدیم زنگ زدم بپرسم فردا میخوایم بریم بیرون ناهار چی درست می‌کنی منم همونو درست کنم یکی باشیم _محسن گفت شامی درست کن خیلی هم خوب پس منم شامی درست میکنم. _ نه تو نمیخواد درست کنی من زیاد درست میکنم باهم بخوریم _زحمتت میشه _نه چه زحمتی _ازت ممنونم پس حتما کنارش گوجه هم سرخ کن با خنده جواب داد _اونم به چشم، اگر امر و فرمایشی داری خجالت نکش بگو خنده‌ای از ته دلم زدم _نه دیگه همین بود... از هم خدا حافظی کردیم و تماس رو قطع کردم به خودم گفتم: با هزار التماس و وعده و وعید فریده رو برگردوندیم سر زندگیش... ای کاش یه مشتری بیاد برای گاوداری که ما بیشتر از این شرمندش نشیم..‌. جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
باتندی بهم گفت : کدوم دختر عاقل خانواده داری بلند میشه میره خونه پسری که داره باهاش وقت میگذرونه و حرف میزنه ؟ من که خر نیستم تو خیلی سبکی اصلا اون دختری که فکر می کردم نیستی من دنبال یه دختر خانمم که به همین راحتی ها خودشو به عرضه نذاره و با پسرا گرم نگیره که بعدشم سر از خونه پسره در بیاره مات زده گفتم ولی من فقط به مادرت سر زدم قصد دیگه ای نداشتم خودتم میدونی پوزخندی زد وگفت خدا میدونه تو این سر زدن به مادر بقیه چه بلاهایی سرت اومد و حالا میخوای خودتو به من قالب کنی گم شو اون لکه ننگتم ببر برای یکی دیگه. گوشیو روم قطع کرد دنیا دور سرم چرخید حالم خیلی بد شد چند روز توی ..... https://eitaa.com/joinchat/1960640682C4ba40e21a9
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۳۷۶ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) بابام جواب دا
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) با صدای زینب که گفت _ مامان از فکر بیرون اومدم رو کردم سمتش نگاهم افتاد به چهره دلخورش گفتم _جانم، چیزی شده _چرا همه سیزده به در میرن بیرون ما باید دوازدهم عید بریم _ چون که بابا حالش خوب نیست شلوغی اذیتش می‌کنه اگه سیزده به در بریم بیرون نمی‌تونیم جایی رو پیدا کنیم که خلوت باشه ولی دوازدهم هست _ای کاش بابا جانباز نبود ما مثل بقیه مردم زندگی میکردیم خواستم جواب حرفشو بدم که امیر حسن اومد جلوش وایساد عصبانی سرش داد زد _هوووی مواظب حرف زدنت باشا، بابای ما یه قهرمانه همه مردم دلشون بخواد باباشون مثل بابای ما باشه زینب دستشو زد به کمرش _خوبه خوبه برای من ادای اینهایی که خیلی باباشونو دوست دارن، در نیار من خودم بابامو خیلی دوست دارم دستشو به سمت زینب تکون داد _آره می‌بینم خیلی دوسش داری که میگی کاشکی بابا جانباز نبود ما مثل بقیه مردم زندگی می‌کردیم _نخیرم منظورم این بود که کاش بابام سالم بود امیر حسن خواست جواب زینب رو بده که امیر حسین از اتاقش اومد بیرون رو به زینب، پرید تو حرف امیر حسن _نمیفهمی چی میگی دیگه.. مگه فرقی بین سیزده و دوازده هست تو یه روز می‌خوای بری بیرون بهت خوش بگذره که داری میری... چه فرقی می‌کنه روزش کی باشه زینب سرشو گرفت بالا نگاهش رو داد به من _ چرا برادرای من انقدر فضولن نمی‌ذارن من با تو حرف بزنم؟ نشستم روی زانوم دستش رو گرفتم _آخه حرف خوبی نزدی نگاهی بهم انداخت بعد از چند ثانیه سکوت دستش رو از دستم کشید و دلخور رفت تو اتاقش در رو بست امیرحسین با دستش زد به در اتاق زینب برای چی قهر کردی پاشو کمک مامان کنیم وسایل‌ رو بزاریم تو ماشین... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۳۷۷ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) با صدای زینب ک
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) صدا زدم _امیرحسین ولش کن رو کرد سمت من _ولش کن چیه مامان! لوس میشه بزار بیاد کمک کنه لبم رو گزیدم و آروم گفتم _ بیا اینطرف بهش گیرنده ما فردا صبح میخوایم بریم من وسیله‌ای آماده نکردم که بزارید تو ماشین امیر حسین که دید من دستش رو خوندم خنده پنهانی زد رفت تو اتاقش...اومدم کنار رخت خواب ناصر نشستم نگاهی به چهره جذاب و دوست داشتنیش انداختم تو دلم گفتم سه ماهه که دخترت رو نمیشناسی امروز به ظاهر بهش گفتم که حرف بدی زدی ولی دلم خیلی براش سوخت... هم برای زینب ، هم برای امیرحسن... بچه‌ها نگرانت هستن خواهش میکنم خوب شو..‌.‌خم شدم بوسه آرومی به صورتش زدم... تا فردا که فریده و محسن اومدن خونه ما که با هم بریم بیرون من تو فکر حرف زینب بودم... محسن اومد کنار رخت خواب ناصر صداش زد _سلام داداش، پاشو حاضر شو میخوایم بریم بیرون ناصر منو به عنوان همسرش نمیشناسه اما تکیه‌گاه خودش میدونه... نگاهش رو داد به من _کجا بریم؟ لبخندی زدم _ عزیزم سال نو شده میخوایم بریم سیزده به در صدای زینب از پشت سرم به گوشم خورد _ نخیر مامان خانم راستش رو بگو میخوایم بریم دوازده به در توجهی به حرف زینب نکردم و ادامه دادم آقا محسن‌برادرت ، میخواد کمکت کنه لباسهات رو عوض کنی بیای تو ماشین بریم _کجا بریم؟ میریم حرم امام خمینی (رحمه‌الله علیه) _منم باید بیام _ آره عزیزم بدون تو که صفا نداره سری به تایید تکون داد محسن کمکش کرد لباسهاش رو عوض کرد و لباسهای گرم به تنش پوشوند... نگاهش رو داد به من _ زن داداش هوا خیلی خنک نیست اذیت نمیشه؟ _ نه بدنش ضعیف شده زود سردش میشه نشستیم تو ماشین اومدیم تو فضای حرم زیر اندازها رو پهن کردیم و فوری یه پتو انداختم بالشت هم گذاشتم ناصر همین که نشست تو خودش جمع شد و نگاهش رو داد به من _ سردمه فوری از تو ماشین یه پتو دیگه آوردم انداختم روش... صدا زدم عزیز از تو صندوق عقب، چادر مسافرتی رو بیار... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۳۷۸ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) صدا زدم _امی
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) عزیز چادر مسافرتی رو آورد با محسن بازش کردن رخت خواب ناصر رو بردیم توچادر خوابید روش پتو کشیدم نشستم کنارش سر چرخوند سمت من نگاه عمیق محیت آمیزی بهم انداخت دستش رو آروم آورد دست من رو گرفت و به گرمی آروم فشار داد و زمزمه کرد _ تو کی هستی؟ چقدر دوستت دارم از شنیدن این حرف خیلی خوشحال شدم و یه آرامش عجیبی اومدم سراغم دستم رو گذاشتم روی دستش _ عزیزم من همسرت هستم _ تو خیلی خوبی همش کنار منی تو که پیشم هستی خیلی آرومم ولی وقتی نیستی... ساکت شد _ جانم ناصر من نیستم چی؟ _ هیچی ولش کن _ دستش رو فشردم _ خواهش میکنم بگو _ میخوام بگم نمیدونم چی باید بگم... تو نیستی یه جوری میشم مکثی کرد و ادامه داد _ فکر میکنم خیلی تنهام و الان میخواد یه اتفاق بدی بیفته، میترسم کلمه میترسمش خیلی ناراحتم کرد... وااای خدا به دادم برسه بغض گلوم رو گرفت همون اتفاقی که نباید توی این شرایط بیفته... نفس بلند ولی پنهانی کشیدم و کمی به خودم مسلط شدم _ ناصر جان من همیشه در کنارتم وقتهایی رو هم که میبینی نیستم مجبورم به خاطر بچه‌ها و زندگیمون برم بیرون با سر حرفم رو تایید کرد و گفت _ یخ کردم یه کاری کن فوری از چادر اومدم بیرون رو به فریده گفتم _ من دو تا پتو آوردم یکیو انداختم زیر ناصر یکی هم روش ولی بازم میگه یخ کردم تو پتو نیاوردی؟ _چرا تو ماشین الان بهت میدم فریده به سرعت رفت سمت ماشین پتو رو آورد داد به من انداختم روی ناصر و اطرافش رو جمع کردم دورش و گفتم _الان میرم یه چایی میارم بخور گرمت شه با نگاهش بهم فهموند که بیار . اومدم یه چایی نبات درست کردم یه نی گذاشتم توش و برگشتم تو چادر نشستم نی رو گذاشتم دهنش بخور گرمت میشه... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
شوهرم پول طلاهامو پنهانی داد به برادرش تا وسایل های خونه‌ی جاریم رو نو کنه. وقتی فهمیدم اولش گفتن قرض گرفتیم بعد گفتن پول برادرمونه به تو چه منم رفتم.... https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۳۷۹ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) عزیز چادر مساف
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) آروم آروم شروع کرد چایی رو خوردن که صدای یا الله محسن اومد سر چرخوندم سمت در چادر _ بفرمایید محسن وارد شد نشست کنار ناصر _خوبی داداش ناصر با تکون سرش حرفشو تایید کرد محسن رو کرد به من _ فریده گفت می‌خواد یه خورده باهات حرف بزنه من اومدم اینجا پیش ناصر شما برو ببین چیکارت داره باشه ای گفتم‌ و نگاهی انداختم به ناصر _ من یه دقیقه برم بیرون برمی‌گردم _ برو از چادر اومدم بیرون نگاهم افتاد به فریده... داره کتری رو می‌ذاره روی پیک نیک، چای درست کنه بهش گفتم _ فندک آوردی؟ _ آره الان روشنش میکنم زیر کتری را روشن کرد اشاره کرد به کنارش _ بشین نشستم‌ پیشش دلخور نگاهی بهم انداخت _ من به اصرار تو که گفتی اینها قول دادند زمینت رو بهت بدن برگشتم سر زندگیم، ولی کو؟ زمینم رو که ندادند هیچ ، محمد سودی هم که از گاوداری به ما میداد دیگه نمیده... نرگس، ما با حقوق جانبازی محسن نمی‌تونیم زندگی کنیم کم میاریم من افتادم به قرض گرفتن... قبل از عید زنگ زدم به محمد... میگم قبلاً یه پول کمی رو بهمون می‌دادی اونم قطع کردی با قلدری بهم جواب داد _هست‌و نمیدم! از کجا بیارم! مگه نمی‌دونی گاوداری بدهکاری داره از لحن حرف زدنش عصبانی شدم و گفتم گاوداری به خودی خودش که کم نیاورده شما توان مدیریتیش رو نداشتی جوابم رو نداد و قطع کرد. لبم رو گزیدم _منم شرایطی بهتر از تو ندارم زندگی منم داره با صرفه‌جویی و سختی می‌گذره ولی چاره‌ای نداریم باید صبر کنیم تا مشتری بیاد مکثی کردم و ادامه دادم _ نمی‌دونم چرا گره به این کار افتاده _ تقصیر تو شد اگه می‌ذاشتی من خونه بابام می‌موندم اینا تحت فشار قرار می‌گرفتند بیشتر اهمیت میدادن... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۳۸۰ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) آروم آروم شرو
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) نگاهی بهش انداختم نه فریده اینطوری نیست خیلی دارن تلاش می‌کنن که یه مشتری بیاد ولی متاسفانه مشتری نمیاد. یکی دو تا هم که اومد معاملشون نشد. بعدم شوهر تو به خاطر شرایطش اگه توجه کرده باشی افسرده‌ست ولش کنی بری بدتر میشه. بعد خودت پشیمون میشی... مشکل مالی رو میشه یه کاریش کرد اما سلامتی که بره می‌خوای چیکار کنی؟ _ نمی دونم، واقعیتش کم آوردم صبور باش به قول استاد مطهری انسان‌ها همیشه یا در حال امتحان هستند ویا در حال انتقام حس من میگه ما در حال امتحان هستیم... من همیشه تو دعاهام از خدا میخوام کمکم کنه اون موقعی که میخوام تصمیم برای کاری بگیرم بهترین تصمیم باشه آهی کشید _ من صبرم مثل تو نیست دارم توی این زندگی اذیت میشم کامل چرخیدم سمتش _ چی داری میگی فریده یعنی چی دارم اذیت میشم چشماشو گذاشت روی هم بعد از چند ثانیه سکوت گفت _ حقیقت رو گفتم _ نه فریده... نزار شیطون بهت مسلط بشه یه نگاهی به بچه‌هات بنداز ببین مثل دسته گل میمونن بابت همینها شب روزم خدا رو شکر کنی بازم نمیتونی شکرش رو بجا بیاری... سری تکون داد نمی دونم باید چیکار کنم تلاش کن از شرایطت راضی باشی حضرت علی علیه السلام میفرماید هر کسی به چیزهای کمی که داره خدا رو شکر کنه و راضی باشه فردا قیامت خداوند اعمال کمش رو قبول میکنه... چی از این بهتر نفس عمیقی کشید خوش به حالت ای کاش منم مثل تو فکر میکردم... کاری نداره که تو هم توکلت رو بده به خدا... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۳۸۱ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) نگاهی بهش اندا
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) صدای زینب به گوشم خورد _.زن عمو دیگه عمو محسن‌و دوست نداری؟ فریده رو کرد به زینب _ کی این حرفو زده زن عمو؟ من عمو محسنو خیلی دوست دارم اگر دوستش داری چرا گفتی اذیت میشم؟ _ نه زن عمو جان _ پس چی؟ فریده مکثی کرد و گفت _ بهتر نیست تو هم مثل بقیه بچه‌ها بری دنبال بازیت! مامانت نگفته فال گوشی بده؟ ابرو داد بالا _ بهم گفته، بازی هم میرم، فال گوشی‌م نکردم صداتون به گوشم رسید _ خیلی خوب حالا تو برو دنبال بازیت بزار من با مامانت صحبت کنم باشه میرم ولی غیبت نکنید زینب رفت فریده نگران نگاهش رو داد به من _یه وقت زینب نره به محسن بگه سر انداختم بالا _ دلت شور نزنه من باهاش صحبت می‌کنم که نگه... مکثی کردم و ادامه دادم _ خوب شد زینب اومد وسط این حرفو زد چون نگرانی من برطرف شد با تعجب پرسید _نگران چی بودی؟ _ آخه اونطوری که حرف زدی یه لحظه به خودم گفتم انگار فریده علاقه‌ش نسبت به محسن کم شده سر انداخت بالا _ نه علاقه‌م کم نشده دوستش دارم ولی رفتارهاش آزارم میده خواستم بپرسم چه رفتاری که خودش ادامه داد به جای اینکه از محمد طلبکار باشه یه جوری رفتار می‌کنه که انگار محمد با دادن سود گاوداری میخواد به ما لطف کنه... خواستم یه جوری آرومش کنم که گوشیم زنگ خورد... گوشی رو از توی کیفم در آوردم نگاهی به صفحه‌ش انداختم گفتم حاج نصرالله‌ست دکمه تماس رو زدم سلام آقا جون سلام نرگس جان یه خبر خوش... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۳۸۲ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) صدای زینب به
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) کنجکاو پرسیدم _ خوش خبر باشید آقا جون چی شده؟ یه مشتری خوب برای گاوداری پیدا شده لبخند پهنی روی لبم نشست _ راست میگی آقا جون؟ حالا واقعاً مشتریه یا مثل اون قبلیاست _ نه واقعا مشتریه ، از دوستای قدیمیمه وقتی فهمید که چرا می‌خوایم بخشی از گاوداری رو بفروشیم گفت من می‌خرم ولی سهمم رو جدا نمی‌کنم با سودش شریک میشم برق از چشمم پرید _ اونوقت کی میخواد اونجا رو اداره کنه؟ بازم آقا محمد؟ _ آره ولی این بار خودمم کنارش هستم _ به سلامتی باشه ان‌شاالله ..‌خودتون میدونید... فقط سهم ما رو جدا کنید چون من میخوام هر چقدر که سهم مون شد دیوار بکشم و کلا گاوداری رو مستقل کنم _ نه اینجوری که نمیشه سودش کم میشه احتمال داره حاج مرتضی قبول نکه از این حرفش جا خوردم و گفتم: خب قبول نکنه، صبر میکنیم آقا جون من به شرطی از سهم مون میگذرم که ما رو مستقل کنی اینجوری که دوباره برمی‌گردیم سر جای قبلی _ نرگس جان دخترم زود قضاوت نکن می‌شینیم با هم صحبت می‌کنیم _ باشه آقا جون ولی حرف من همونی هست که گفتم _ امشب میام خونتون با هم حرف میزنیم تشریف بیارید قدمتون سر چشم بعد از خدا حافظی تماس رو قطع کردم... فریده پرسید _چی میگفت؟ با دست زدم رو پیشونیم _ هیچی، دوباره داریم برمی‌گردیم سر جای اولمون ، یه مشتری پیدا شده که می‌خواد اون قسمتی رو که ما میخواهیم بفروشیم بخره، ولی دیوار نکشه سهم سود بگیره زد پشت دستش _ آخ آخ آخ قبول نکنیا نرگس _ نه، بابا مگه بچه‌ام... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۳۸۳ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) کنجکاو پرسیدم
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) _میبینی نرگس چطوری آدم رو میزارن سر کار بعد از سه ماه قول و وعده و وعید دوباره میخواد کنترل گاو درای رو بده به محمد خیلی قاطع و محکم گفتم _ نه من به هیچ عنوان قبول نمیکنم چون اخلاق محمد رو میدونم... اون نمیگذاره حاجی سر از کارش در بیاره...شب قراره بیاد خونه ما بهش میگم که باید سهم گاوداری ما رو جدا کنه فریده کامل چرخید سمت من. _ نرگس می‌تونم یه خواهشی ازت بکنم؟ قول میدی نه نگی؟ _چی بگم فریده جان چه قولی می‌خوای از من بگیری! اگه در حد توانم باشه حتما _ در حد توانت هست، می‌تونی راجع به این تلفن حاجی حرفی به محسن نزنی ما هم شب به عنوان مهمون خونه شما بمونیم... حاجی میاد اونجا منم باشم... محسن که میره خونه باباش راجع به گاوداری حرف بزنه منو نمی‌بره قدمتون سر چشم تشریف بیارید، باشه راجع به این موضوع حرفی به محسن نمی‌زنم. و به محسن میگم شام بیاید خونه ما ناهار رو خوردیم و تا عصر که وسایلها رو جمع کردیم گذاشتیم تو ماشین من فکرم درگیر این حرف پدر شوهرم بود. محسن کمک کرد ناصر رو نشوند تو ماشین در ماشین رو که بست بهش گفتم: _ شما هم بیاید بریم خونه ما شام دور هم باشیم _ نه زن داداش شما هم خسته شدید میخواید برید استراحت کنید _ نه خسته نشدم، تعارفم نمیکنم حتما بیاید _ بزار به فریده بگم _ باشه بگو ولی حتما راضیش کن که بیاد خونه خونه ما محسن صدا زد _ فریده یه دقیقه بیا کارت دارم فریده اومد، رو به محسن پرسید _ چیکار داری؟ _ نرگس میگه شام بیاین خونه ما... _________________________ یه روز بابام با یه خانمی که از مامانم جوون تر بود اومد خونه من و مامانم هاج واج موندیم، مامانم گفت اکبر این زنه کیه، بابام گفت افلیج این زنمه مامانم زد زیر گریه گفت تو که پول داری من رو میبردی دکتر پاهای من توی خونه تو از شدت کار و نبردنم به فیزیو تراپی اینطوری شد بابام پوز خندی زد گفت برای تو و پاهات هم یه فکرهایی دارم، دلم خیلی برای مامانم میسوخت جلوی مامانم با اون خانم شوخی میکرد میگفت و میخندید با هم دیگه میرفتن بیرون میگشتن کاری که من هیج وقت ندیدم با مامانم بکنه، مامانم ریز ریز اشک میریخت و ساکت بود، یک ماه به همین وضع گذشت یه روز بابام به مامانم گفت پاشو میخوام باهم بریم یه جایی مامانم گفت کجا بابام گفت میخوام امروز تو رو ببرم بیرون یه خورده با هم بگردیم مامانم گفت نه من نمیام بابام گفت میای یا از موهات بکشم ببرمت، مامانم بنده خدا که میدونست بابام نمیخواد ببرش بگردونش و حتما براش نقشه ای داره... https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\