زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۳۹۷ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) _ نه بابا خاطر
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۳۹۸
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
_آره زن عمو جان نگرانت شدم... چی شده مهدیه جان چرا مهدی بچهها رو برده پیش مامانش
_اول بابت حرفهای بابام ازتون معذرت میخوام آشفتگی زندگی من ربطی به شما نداره اون چیزی که از شما تو ذهن من هست همیشه محبت و توجه و کمکهای شماست
حرف هاش بهم آرامش داد و گفتم
_ تو خیلی خانمی انشاالله خدا به زندگیت آرامش بده عزیزم
_ممنونم زن عمو، آرامش زندگی من برای خودم و مامانم شده یه آرزو، ولی مطمئنم این آرامش تو زندگی با مهدی نیست
دلم براش سوخت
_ تو تصمیمت برای زندگیت عجله نکن صبر داشته باش
_ زندگی من فقط سختی نداره که باهاش صبر کنم.
من با یه آدم حقه باز طرفم .
مهدی میخواسته با اون زنش بره مسافرت دست پیش گرفت پس نیفته یه دعوای الکی تو خونه راه انداخت و گفت:
تو این خونه همش دعوا و جنجاله اعصابم بهم ریختهست میخوام چند روزی برم پیش مامانم بمونم آروم بگیرم بعدم بچهها را برد
گفتم اینا رو چرا میبری؟ گفت میخوام کنارم باشن تا یه تصمیم درست برای زندگیم بگیرم... همین حرفا رو به بابامم گفت...
بابامم که خودتون دیدید تو زندگی با ما همیشه حق رو به دیگران میده... به من گفت تو باهاش بد اخلاقی میکنی اونم میذاره میره حالا کاشف به عمل اومده که مهدی با اون زنه که محرم موقتش هست رفتن شمال
از شنیدن این حرفها سرگیجه گرفتم و پرسیدم
_ مطمئنی...من شنیدم که مهدی اون زنه رو ول کرده
آره به منم میگفت ولش کردم ولی یکی از دوستام رفته شمال اونجا دیدهتشون ازشون عکس و فیلم گرفته برام فرستاده
خیلی از این کار دوستش بدم اومد یاد این ضرب المثل افتادم که میگه میان دو کس جنگ چون آتش است سخن چین بدبخت هیزم کش است
_ای کاش فعلا به روی مهدی نیاری که تو میدونی اون کجا بوده... شاید واقعا قصد رها کردنش رو داشته باشه تو که بهش بگی اونم جری میشه بدتر میکنه
فعلا که نگفتم
خوب کردی به مادر شوهرتم بگو بهش نگه
باشه میگم بهش
_ حالا تو بچههاتو نمیتونی ببینی...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۳۹۸ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) _آره زن عمو جا
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۳۹۹
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
چرا میرم خونه مادر شوهرم
می بینمشون... بنده خدا مادر شوهرم بهم گفت هر وقت خواستی بیا اینجا پارک هم خواستی ببریشون ببر. ولی دوباره بیارشون همینجا ، مهدی اگه بفهمه با من دعوا میکنه
_ الان مادر شوهرت میدونه که پسرش کجاست؟
_به اونها گفته چند روزی میخوام برم مشهد زیارت
_ تو واقعیت رو بهشون گفتی؟
_ آره گفتم مادر شوهرم اول باور نکرد بعد که عکس و فیلمهای مهدی با او زنه رو بهش نشون دادم شرمنده شد و گفت
_ به خدا که من راضی به این کارهاش نیستم
_ از این عکس و فیلم مامان بابای خودتم خبر دارن
_ نه به مامانم نگفتم چون میدونم غصه میخوره ، به بابام هم که حمایتی ازش نمیبینم که بگم
_ الان تصمیمت برای زندگیت چیه؟
بلا تکلیفم نمیدونم باید چیکار کنم... از بس حرص و جوش خوردم معدهم میسوزه رفتم دکتر بهم میگه از اعصابته سعی کن نسبت به اتفاقها و مشکلات زندگیت بی اهمیت باشی... ولی مگه میشه!
انقدر دلم براش سوخت و ناراحت شدم که فشارم افتاد و احساس ضعف بهم دست داد
مهدیه که مکث من رو که دید پرسید
_ الو زن عمو پشت خطی؟
نفس بلند ولی آهسته ای کشیدم
_ آره مهدیه جان پشت خطم دارم گوش میکنم
_ ببخشید ناراحتتون کردم.
_ نه عزیزم این چه حرفیه... ما باید از حال هم خبر داشته باشیم و تا جایی که میتونیم به هم کمک کنیم
_ زن عمو من دنبال یه کاری هستم که یه پولی دستم بیاد. میخوام برم بچههام رو ببینم چون پول ندارم پیاده میرم... مامانم اصرار میکنه که بهم پول بده من قبول نمیکنم چون میدونم تو خرجیه خونه هم کم میارن
_تو باید یه کاری داشته باشی که تو خونه انجام بدی
_آره زن عمو منم منظورم همین بود
یه دفعه یادم اومد این خونواده با کاری که در آمد زا باشه برای خانم مخالفن بهش گفتم
_ مهدیه جان فکر نکنم بابات بزاره تو کار در منزل انجام بدی!
نه نمیگذاره... میخوام یواشکی بابام کار کنم...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۳۹۹ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) چرا میرم خونه
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۴۰۰
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
_ باشه عزیزم اگر موردی بود بهت میگم
صدای مامانم به گوشم خورد
_ نرگس جان مادر کاری نداری من دارم میرم
گوشی رو از دهنم فاصله دادم
_ یکم صبر کنین الان تلفنم تموم میشه میام
_ ببخشید مهدیه جان من بعداً بهت زنگ میزنم... کاری نداری.
_ نه خیلی ممنون به عمو و بچه ها و مامانتون سلام برسون
_ چشم عزیزم... خدانگهدار
گوشی گذاشتم رو دستگاه تلفن برگشتم سمت مامانم
_ببخشید مامان تلفنم طولانی شد
نه عزیزم من باقالی خریدم پاک نکرده گذاشتم وسط خونه به خاطر اون عجله دارم برم... از حرفهات با مهدیه فهمیدم چی شده
_ متوجه شدی شوهرش چه جوری بهش رَکَب زده
_ اونو نه چیکار کرده؟
کار زشتی که مهدی کرده بود رو براش گفتم زد پشت دستش و لبش رو گزید
_ چه افکار پلیدی داره حیف اسمی که روی این بشر گذاشتن بیچاره نیلوفر اون از شوهرش اینم از دامادش... بگو میخوای بری دنبال خوش گذرونت خیر سرت برو، چرا بچهها رو از مادرشون میگیری...
مامانم مکثی کرد و ادامه داد
مهدیه میتونه بره شکایت کنه بچههاشو برداره بیاره پیش خودش
_ آره میتونه ولی اصلاً احتیاجی به شکایت نیست... محمدم بره بگه بچهها رو بدین، بهش میدن ولی میدونی که اخلاقهای محمد چه جوریه حق رو میده به مرد
_ خدا آخر عاقبت محمد رو با این اخلاقهاش بخیر کنه...
_ الهی آمین
مامانم خدا حافظی کرد رفت... یه بالشت گذاشتم کنار رخت خواب ناصر دراز کشیدم رفتم تو فکر... اگر محمد با زدن مرغداری موافقت نکنه من چه جوابی به مدیر و معلمهای مدرسه بدم... ایکاش قبل از اینکه برم مدرسه با محمد صحبت کرده بودم...صدای زنگ تلفن رشته افکارم رو پاره کرد اومدم کنار دستگاه تلفن چشمم افتاد به شماره تعجب کردم... محمده
حتما میخواد راجع به مرغداری حرف بزنه گوشی رو برداشتم
سلام محمد آقا
_ سلام من با حاج مرتضی صحبت کردم گفت هر جوری که شما بگید من تو مرغداری شریک میشم
_ محمد آقا من با مدیر و معلم های مدرسه صحبت کردم اونها هم قبول کردن...
نگذاشت ادامه بدم گفت
_ نباید بدون مشورت با من میرفتی حرف میزدی...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
با بیشترین سرعتی که داشتم از خانه خارج شدم. درد دستم خیلی شدید بود فکر کنم شکسته بوداما هر طور شده باید از آنجا فرار میکردم
سر کوچه که رسیدم پسر جوانی در حال صحبت با تلفنش بود نمیدانم چهره م چطور بود که با دیدن من چشمانش گرد شد
صدای مهرداد از فاصله دور امد که گفت
وایسا!کجا فرار میکنی بیآبرو؟
با عجله رو به مرد ناجی گفتم
_ تو رو خدا کمکم کن میخواد منو بکشه
نگاهی به مهرداد انداخت و گفت
سوارشو
سوار ماشین پسر شدم. و حرکت کرد به عقب نگاه کردم . مهرداد دوان دوان به طرف ماشین میامد
کجا برم؟
با صدایی لرزان گفتم
کلانتری
خیابانها را با سرعت میرفت. مهرداد مارا گم کرده بود. مقابل کلانتری ایستادوبه حالت دلسوزی گفت
خانم اون کی بود؟
اشکهایم جاری شد و گفتم
همسرم
https://eitaa.com/joinchat/4176281780Ca69e8d8fec
من شقایقم... تو زندگی با همسرم یه آب خوش از گلوم پایین نرفت، آزار و اذیت و کتک یه بخشی از این سختی بود!
خانوادهم فقط میگفتن درست میشه صبر داشته باش ولی هیچ کاری نمیکردند.
تا اینکه یه شب از خونه فرار کردم و خدا فرشته نجاتم رو رسوند..
مردی که ناجی زندگیم شد و بعدها...
#سرگذشتشقایق♥️
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۴۰۰ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) _ باشه عزیزم ا
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۴۰۱
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
_ من به هیچ عنوان اجازه نمیدم یه زن پاشو توی اون گاوداری بزاره حتی خودت
از این حرفش ناراحت شدم و با حرص پرسیدم
_ چرا؟
_ چرا نداره، چون اونجا جای زن نیست من خودم با شراکت حاج مرتضی اونجا یه مرغداری میزنم و با سودش اقساط گاوداری رو میدم
به خودم گفتم وقتی این انقدر رُک داره حرف میزنه تو هم راحت حرفتو بزن
_ ولی من نمیخوان سهم شراکتمو دست شما بدم میخوام سهممون رو بگیرم خودم ادارهاش کنم
با پررویی جواب داد
_ اون وقت با چه حقی میخوای این کارو انجام بدی؟
_ با وکالت تام الاختیاری که از ناصر دارم
_ ناصر تو شرایطی نیست که به تو وکالت بده
_الان نیست، قبلاً که بوده بهم وکالت داده
_ خوب الان تو این شرایط وکالت شما باطله و باید اموال ناصر زیر نظر پدر بنده اداره بشه
_ کی این حرف رو زده؟
_ قانون
_ وکالت منم قانونیه
ببین با من بحث نکن خودت که میدونی من اعصاب درست و حسابی ندارم... اولا که با این اوضاع و احوال ناصر، اون وکالتنامه تو باطله اما اگر هم درست بود من، نه تو و نه هیچ زنی رو اونجا راه نمیدم... خداحافط
عه قطع کرد... گوشی رو گذاشتم روی دستگاه تلفن به شک افتادم که وکالت نامه من باطله یا نه، باید از یه وکیل بپرسم... فکرم رفت مدرسه ای وااای حالا جواب اونها رو چی بدم... دلشوره بدی اومد سراغم آبروم پیش مدیر و معلمها میره همشون با چه ذوق و شوقی از طرح من استقبال کردند... توی این دو روزی که از خانم مریدی وقت خواستم تا در مورد مرغداری جلسه بزاریم انقدر فکرم مشغول حرفهای محمد شد، که نفهمیدم چطوری گذشت
زنگ زدم به مامانم گوشی رو برداشت
_ سلام نرگس جان
_ سلام، مامان میای خونه ما من برم مدرسه
باشه ولی برای چی بیام
بعد از زنگ آخر من تو مدرسه جلسه دارم زینب رو هم پیش خودم نگه میدارم بعد از جلسه با هم میایم پسرها هم که سر وقت خودشون میان خونه
آهان، باشه... ولی ایکاش دیشب میگفتی که من به علی اکبر میگفتم ظهر بیاد خونه شما الان بچهم از مدرسه میاد من نیستم تنها میمونه...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۴۰۱ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) _ من به هیچ عن
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۴۰۲
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
حق با مامانم بود، باید از قبل هماهنگ میکردم...
– ببخشید مامان، فکرم خیلی درگیر بود، یادم رفت.
– باشه، من الان یه یادداشت برای علیاکبر مینویسم که بگم خونه شمام، بعد میام.
– خب تو یادداشت بنویس که بیاد اینجا.
– باشه، مینویسم.
مانتو و روسری و چادرم رو پوشیدم، توی حیاط منتظر مامان وایسادم.
تا اومد، منم راه افتادم سمت مدرسه.
پشت درِ دفتر وایسادم، از خجالت دلم نمیخواست برم تو.
زنگ آخر خورد، بچهها از کلاساشون بیرون اومدن. چشمم بینشون دنبال زینب بود که بیارمش پیش خودم.
یهدفعه دیدمش، اونم تا منو دید پا تند کرد اومد سمتم.
– سلام مامان، برای چی اومدی مدرسه؟
– یه کاری با خانم مریدی دارم، تو باید پیش من بمونی، کارم تموم شد با هم میریم.
– آهان، همون کارِ مرغداریه که خونه حرفشو میزدی؟
با لبخند جواب دادم:
– چه خوب یادت مونده، آره همونه.
– نمیشه من برم خونه تا خودت بیای؟
– نه عزیزم، باید صبر کنی با هم بریم.
خانم ناظم که توی راهرو داشت بچهها رو به سمت بیرون هدایت میکرد، نگاش افتاد به من. سلام گرمی کرد
– چرا اینجا وایسادی خانم مطیعی؟ بفرمایید تو، مدیر منتظرتونه، الان معلما میان.
اسم خانم مریدی که اومد، دلشورهم بیشتر شد. برم تو دفتر چی بگم...
معلما یکییکی وارد دفتر شدن.
نمیدونم چندتاشونو برای جلسهی امروز هماهنگ کرده بودن.
ناچار رفتم تو. تا چشم خانم مریدی بهم افتاد، از پشت میزش بلند شد.
بعد از سلام و احوالپرسی گرم، با دست اشاره کرد به صندلی:
– بفرمایید بشینید.
نشستم روی صندلی. اون چند تا معلمی هم که در جریان کار ما نبودن، خداحافظی کردن و رفتن بیرون...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
با بیشترین سرعتی که داشتم از خانه خارج شدم. درد دستم خیلی شدید بود فکر کنم شکسته بوداما هر طور شده باید از آنجا فرار میکردم
سر کوچه که رسیدم پسر جوانی در حال صحبت با تلفنش بود نمیدانم چهره م چطور بود که با دیدن من چشمانش گرد شد
صدای مهرداد از فاصله دور امد که گفت
وایسا!کجا فرار میکنی بیآبرو؟
با عجله رو به مرد ناجی گفتم
_ تو رو خدا کمکم کن میخواد منو بکشه
نگاهی به مهرداد انداخت و گفت
سوارشو
سوار ماشین پسر شدم. و حرکت کرد به عقب نگاه کردم . مهرداد دوان دوان به طرف ماشین میامد
کجا برم؟
با صدایی لرزان گفتم
کلانتری
خیابانها را با سرعت میرفت. مهرداد مارا گم کرده بود. مقابل کلانتری ایستادوبه حالت دلسوزی گفت
خانم اون کی بود؟
اشکهایم جاری شد و گفتم
همسرم
https://eitaa.com/joinchat/4176281780Ca69e8d8fec
من شقایقم... تو زندگی با همسرم یه آب خوش از گلوم پایین نرفت، آزار و اذیت و کتک یه بخشی از این سختی بود!
خانوادهم فقط میگفتن درست میشه صبر داشته باش ولی هیچ کاری نمیکردند.
تا اینکه یه شب از خونه فرار کردم و خدا فرشته نجاتم رو رسوند..
مردی که ناجی زندگیم شد و بعدها...
https://eitaa.com/joinchat/4176281780Ca69e8d8fec
#سرگذشتشقایق♥️
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۴۰۲ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) حق با مامانم ب
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۴۰۳
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
لحظات خیلی بدی رو دارم میگذرونم تا به الان نشده به کسی قول بدم و عمل نکنم نمیدونم چرا این دفعه شتاب زده عمل کردم صدای خانم مریدی منو از فکر بیرون آورد سرمو بلند کردم نگاهم رو دادم به خانم مریدی
_ نرگس جان همه اومدن
اطرافمو نگاه کردم دیدم خانم کریمی خانم جلالی خانم حسینی و دو نفر دیگه هم که نمیشناسمشون همه رو صندلی نشستند و با لبخند دارن به من نگاه میکنن رو به همشون سلام کردم به گرمی و محبت جوابمو دادن خانم مریدی رو کرد به جمع
_ اول یه توضیحی بدم چون خانم حسینی و خانم مجد و خانم الیاسوند تو جمعمون نبودن خوب توجیه بشن
یا خدا من چیکار کنم اصلاً این کار قرار نیست انجام بشه چه جوری واقعیت رو بگم ولی چارهای نیست هرچی زودتر آگاهشون کنم بهتره نگذاشتم خانم مریدی ادامه بده و رو به جمع گفتم
_ خانمها من از همتون معذرت میخوام برادر شوهرم شدیداً مخالفت کرد و گفت که نمیگذاره این کار انجام بشه
لبخند از روی لبای همشون برداشته شد و اخم غلیظی به چهره خانم جلالی اومد و گفت
_ یعنی چی این حرف؟ مگه اختیار مِلکت دست خودت نیست؟ چرا از قبل با برادر شوهرت هماهنگ نکردی؟
حق با خانم جلالی بود شرمنده جواب دادم
حق با شماست باید از قبل با برادر شوهرم هماهنگ میکردم ولی حس کردم که میتونم جلوش وایسم
نگذاشت ادامه بدم پرید تو حرفم
_ خانم ما را مسخره احساسات خودت کردی؟ میدونی تو این دو روز من با چند نفر صحبت کردم؟ طلاهام رو گذاشتم برای فروش چون رو حرفت حساب کردم... خوبه نفروختمشون
نگاهشو از من برداشت و رو کرد به خانم مریدی
_ ما اینو از کجا میشناختیم رو حرف شما حساب کردیم
خانم مریدی بنده خدا خواست از من دفاع کنه و از طرفی هم خودشم مات زده شده بود گفت
_ حالا عصبانی نشو صحبت میکنیم ببینیم به چه نتیجهای میرسیم
خانم جلالی ایستاد
_ بسه دیگه خانم مریدی انقدر ما رو مسخره نکن به چه نتیجهای میخوای برسی خودش داره میگه نمیتونم...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۴۰۳ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) لحظات خیلی بد
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۴۰۴
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
صبر نکرد تا جوابی از خانم مریدی بشنوه
رو کرد به اون دو خانمی که با خودش آورده بود
_ پاشید قبل از اینکه بیشتر از این مسخره شیم از اینجا بریم
دو تا خانم بلند شدند خانم جلالی کامل چرخید سمت من
_ از کاری که کردی واقعاً باید خجالت بکشی
زینب که کنار من نشسته یه دفعه از جاش بلند شد
_ خودت خجالت بکش به مامان من چیکار داری
خانم جلالی چهره در هم کشید
_ بگیر بشین سر جات
زینب کیفشو از روی کولش گذاشت روی صندلی گفت
_ خودت بشین سر جات اگه مامانمو اذیت کنی زنگ میزنم دایی جوادم بیاد به حسابت برسه
خانم جلالی اومد جواب زینبو بده که خانم مجد دستشو گرفت
بیا، جلوی بچه با مامانش دعوا نکن
زبونم بسته بود نمیتونستم حرفی بزنم ساکت فقط نگاهش کردم
خانم جلالی و همراهانش از دفتر رفتن رو کردم به زینب
عزیزم تو برو تو حیاط بازی کن تا من بیام
شونه انداخت بالا
_ نمیرم
حوصله جرو بحث با زینب رو ندارم با نگاهم اشاره کردم به صندلی کنارم
_ پس بشین اینجا و حرف نزن
زینب نشستم کنارم
خانم حسینی رو کرد به من
_اشکالی نداره خانم مطیعی جان چی شده بگو ببینیم میتونیم کمکت کنیم
جلالی بدجور منو سرکوب کرده بود اعصابمو به هم ریخته بود. بغض بدی تو گلوم افتاد ولی به خودم گفتم اولاً که مقصری دوما الان خودتو کنترل کن زشته جلوی همکارهای قبلیت بزنی زیر گریه
خانم حسینی که سکوت منو دید از پارچ آبی که روی میز بود یه لیوان آب برام ریخت اومد نزدیکم نشست لیوانو گرفت جلوم
_ بیا یه مقدار آب بخور بزار حالت جا بیاد تعریف کن ببینیم چی شده
لیوانو از دستش گرفتم یه مقدار خوردم گذاشتم روی میز خجالت میکشم سرمو بگیرم بالا همینطور که سرم پایین بود گفتم...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۴۰۴ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) صبر نکرد تا ج
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۴۰۵
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
_ باور کنید من قصد اذیت و آزارتون رو نداشتم واقعاً میخواستم یه کاری رو شروع کنم تا گاوداریمون رو از بدهکاری نجات بدم... بعدم اینطوری نیست که من اونجا اختیار نداشته باشم من اختیار قانونی دارم ولی برادر شوهرم اجازه نمیده که البته اجازه اون قانونی نیست بر حسب زوره... ولی خب دیگه یه بحث خونوادگیه فکر میکنم همتون بهش مشرف باشید
خانم حسینی با لحن آرومی پرسید
_ نرگس جان وقتی که قانونی شما اونجا اختیار داری بهتر نیست یه مقدار جلوی زور وایسی!
سرمو گرفتم بالا و نگاهمو دادم تو صورتش
_ من وایمیسم هرچی هم بگه اهمیت نمیدم اما شمام در مقابل حرفها و سر و صداهای برادر شوهر من مقاومت میکنید؟
خانم مریدی اومد تو حرفمون
_ نه نمیتونیم چون هم اعصابمون به هم میریزه هم بالاخره شما فامیلید نمیشه که در مقابل هم وایسید بجنگید یکی باید کوتاه بیاد
خانم حسینی کامل تکیه داد به صندلی
_ پس بی خیالش میشیم چیزی نشده که میخواستیم هم به تو کمک کنیم هم خودمون یه درآمدی داشته باشیم حالا نشده
نگاهی به جمع انداختم
شوهرم به من وکالت داده اون موقع که وکالت داد سالم بود حالش خوب بود اما الان فراموشی گرفته برادر شوهرم میگه وکالتت باطله درست میگه؟
نگاهها رفت سمت خانم مریدی... خانم حسینی پرسید
_فکر نمیکنم درست بگه؟
خانم مریدی سرشو انداخت بالا
_ نه اتفاقاً یه همچین موردی برای یکی دیگه هم پیش اومده بود ما از وکیل سوال کردیم گفت به هیچ عنوان درست نیست چون در صحت و سلامت وکالتنامه داده پابرجاست اون از خودش این حرفو زده یا اطلاعات نداره یا خواسته تو رو بترسونه.
یه دفعه یاد باغ خودم افتادم به خودم گفتم خب اونجا مرغداری بزنم
رو کردم به جمع
من معذرت میخوام یه پیشنهاد دیگه برای مرغداری دارم که البته از خدا میخوام اگر موانعی هست از سر راهمون برداره
خانم مریدی پرسید
چه راهی؟...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۴۰۵ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) _ باور کنید من
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۴۰۶
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
_ باغ خودم تو شهریار اونجا برادر شوهرم هیچ نفوذی نداره میتونیم با خیال راحت کار کنیم
خانم حسینی نگاهی به خانم مریدی انداخت
_ اونجا میشه؟
خانم مریدی فکری کرد
_ آره بدم نمیگه اتفاقا اونجا بهتره، چون مالکش شخص نرگسه
رو به خانم حسینی به تایید حرف خانم مریدی گفتم
اونجا سندش به نام خودمه، یه روز قرار بزاریم بریم باغ رو ببینیم
باشه هروقت شما بگید میریم
خانم کریمی منو منی کرد و گفت
_یه حرفی میخوام بزنم انشاالله که غیبت نباشه
هم کنجکاوم بدونم چی میخواد بگه هم دلم نمیخواد غیبت بشنوم ساکت نگاهش کردم خانم مریدی کمی خودشو داد جلو
_ بگو خانم کریمی جان انشالله که غیبت نمیشه
_ خوب شد که خانم جلالی رفت اون اخلاقش اینجوریه... حسابگره و مو رو از ماست میکشه... کار کردن با اینجور آدما خیلی سخته واقعیتش من خوشحال شدم رفت
خانم مریدی گفت
_با این کاری که الان کرد من موافق حرفتم بالاخره تو کار یه وقتا گره پیش میاد کورترش که نمیکنن بازش میکنن
خانم کریمی سری به تایید تکون داد
_ بالاخره هرکاری بخوای انجام بدی یه سری موانع پیش میاد که باید با یه روش صحیح مدیریتش کنی... یه پیشنهاد دیگه هم دارم اینکه همین چهار نفر باشیم دیگه کسی رو اضافه نکنیم...
خانم مریدی تکیه داد به صندلیش
_منم موافقم
سر چرخوند سمت من
_ باغ که دیگه اختیارش دست خودته میتونیم فردا بریم ببینیم
با اشتیاق جواب دادم
_ بله هر ساعتی که شما بگید من میام بریم
ساعت سه بعد از ظهر فردا خوبه؟
همه موافقت کردن منم خوشحال خداحافظی کردم اومدم خونه...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۴۰۶ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) _ باغ خودم تو
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۴۰۷
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
بعداز سلام و احوالپرسی با مامانم و بچهها مخصوصاً علی اکبر رو به مامانم پرسیدم
_ ناهار خوردین؟
_ آره بچهها گشنشون بود خوردیم... اما یه چیزی بهت بگم نرگس
جانم مامان بگو
_ غذای آقا ناصر آوردم نخورد... عزیز ازش خواست غذاشو بخوره بازم نخورد من فکر کنم تو رو میخواست
از این حرف مامانم خوشحال شدم و اومدم کنار رخت خواب ناصر صداش زدم
_ناصر جان، آقا ناصر
چشمش رو باز کرد
_ سلام خوبی؟
جواب سلامم رو داد و گله مند پرسید
_ کجا بودی؟
_ مدرسه زینب
چون زینب رو نمیشناسه دیگه ادامه نداد... بهش گفتم
_ناهار بیارم بخوریم
_ آره بیار گشنمه
سفره انداختم و وسایل ناهار رو آوردم دو تایی شروع کردیم به خوردن غذا خوردنمون که تموم شد پرسیدم
_ من نبودم غذا نخوردی؟
نگاه محبت انگیزی بهم انداخت
_ آره
_من کیم ناصر؟
ساکت نگاهش دوخت به من... بهش گفتم
_ من زنتم، نرگس
احساس کردم از اینکه نمیتونه منو به یاد بیاره کلافه شده برای اینکه یه وقت استرس بهش وارد نشه دستمو گذاشتم روی شونهش
_ ولش کن بیخیال، بهش فکر نکن مهم اینه که ما کنار همیم
نگاهشو از من گرفت و خیره شد به سقف
به خودم گفتم همین که به من علاقهمند شده نشونه خوبیه که انشالله حافظشو دست بیاره
سفره رو جمع کردم به همراه ظرفهایی که غذا خورده بودیم آوردم آشپزخونه مامانم پرسید
از مدرسه چه خبر
اونچه که اتفاق افتاده بود براش گفتم: لبخند پهنی زد
_ باور کن نرگس منم میخواستم بهت بگم گاوداری رو بزار کنار برو تو باغ خودت مرغداری بزن
آره خدا رو شکر که به فکر خودم رسید... ببخشید مامان من بازم برات زحمت دارم فردا ساعت دو نیم میتونی بیای اینجا چون سه قرار گذاشتیم با مدیر و معلما بریم باغ رو ببینن...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\