eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
20.9هزار دنبال‌کننده
604 عکس
301 ویدیو
3 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۴۷۸ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) _ باشه عزیزم ب
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) _ نه جواد جان من نمیام قبل از اومدنت ناصر صدا کرد نرگس، ولی بعدش دیگه حرفی نزد من میمونم کنارش شاید میخواد حافظه‌ش برگرده من باشم پیشش بهتره امیر حسین با لحن ناراحتی گفت: _ مامان، خیالاتی شدی چون اگر بابا حرفی زده بود ما هم باید میشنیدم. بیا بریم دیگه _ نه عزیزم شما با دایی جواد برید من پیش بابا میمونم جواد نگاهی به بچه‌ها انداخت _ مامانتون راست میگه بمونه بهتره بیا ما بریم با خنده سر چرخوند سمت من _ فقط زنگ بزن به مش رحیم بگو که ما داریم میریم باغ بدونه، تا جکی بلایی که سر نادر محمد آورد سر ما نیاره عزیز گفت _ دایی اونها از دیوار پریده بودن تو باغ که جکی گرفتنشون، ما که نمی‌خوایم از دیوار بالا بریم جواد خنده‌ای کرد _ میدونم دایی، گفتم بخندیم... بیاید بریم تا شب نشده رو کردم به بچه‌ها خیلی مواظب باشید ها بدون مش رحیم به جکی نزدیک نشید هر دو گفتن _چشم مامانم نگاهش رو داد به جواد _ تو هم خیلی مراقب خودت باش _ باشه مامان نگران نباش مواظبیم رو کرد به زینب و امیر حسن _ شماها نمیاید؟ هر دو شونه انداختن بالا _ نه دایی ما میترسیم جواد رو به زینب لبخندی زد _ بالاخره ما دیدم که تو از یه چیزی بترسی زینب صورتش رو جمع کرد _ ان‌شاالله جکی شماها رو هم بگیره دلم خنک شه پسرها خندیدن و خدا حافظی کردن رفتن. یه سینی چایی آوردم و نشستیم کنار ناصر بهش گفتم _ چایی میخوری؟ سرش رو تکون داد _ آره کمک کردم نشست استکان چایی رو دادم دستش، همینطوری که چایی‌ش رو می‌خوره زل زده به من حسم بهم میگه می‌خواد یه چیزی بهم بگه منم ساکت نگاهم رو دوختم به نگاهش لب باز کرد و گفت _ عزیز کجاست _ رفتن باغ _باغ کجاست؟ _ ما یه باغ داریم یادت نیست استکانو گذاشت تو سینی و گفت _ تو بدون اجازه من ختنه‌ش کردی به خودم گفتم میون این همه خاطره چرا اینو یادش اومده... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۴۷۹ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) _ نه جواد جان
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) ببخشید آخه شما می‌خواستید صبر کنید شش، هفت سالش بشه براش جشن ختنه‌سرون بگیرید.من با خودم فکر کردم اون موقع میفهمه دردش میاد گناه داره. نفس عمیق کشید و سری تکون داد نفهمیدم تایید کرد، یا ناراحت شد... شرایط روحیشم طوری نیست که ازش بپرسم به خاطر این کار از من ناراحته یا منو بخشیده بعد از چند لحظه سکوت پرسید _ الان کجا رفته؟ _ رفته باغ، عزیزم _ گم نشه چرا تنهایی رفته؟ _ تنهایی نرفته با جواد و امیرحسین رفته چند بار زیر لب تکرار کرد _ جواد جواد، لبش رو برگردون و ساکت شد. دوباره پرسید _ امیرحسین کیه؟ _ پسر دوممون _ ما دو تا پسر داریم؟ _ نه، سه تا پسر داریم و یه دختر _ اونها‌هم رفتن باغ؟ _ نه، دوتاشون خونه‌اند، امیر حسن و زینب نرفتن _ عزیز کجاست؟ یه صدای ریز خنده از زینب شنیدم فهمیدم بچه‌ها پشت سرم هستن و زینب شیطنتش گل کرده به سوال‌های تکراری باباش میخنده. تو دلم گفتم وااای خدای من ایکاش با امیر حسن دعواشون نشه... جواب ناصر رو دادم. _ عزیز رفته باغ _ آهان، کی میاد؟ تازه رفتند دوسه ساعت دیگه میاد _ تشنمه برام آب میاری _ آره عزیزم از کنارش بلند شدم نگاهم افتاد به زینب و امیر حسن که کنار مامانم نشستن...در حالی که بغض گلوم رو گرفته و دارم به خودم فشار میارم تا اشکم در نیاد یه لبخند مصنوعی بهشون زدم و اومدم تو آشپزخونه همینطوری که لیوان رو گرفتم زیر شیر آب با خودم زمزمه کردم شهدا چقدر شماها خوبید و پیش خدا آبرو دارید عهد زیارت عاشورای من با شما به چهل رو نرسیده که آثار برگشت حافظه همسرم نمایان شده نمیدونم با چه زبون و چه اعمال پسندیده به درگاه خدا ازتون تشکر کنم...همینجا دوباره عهد میبندم که بعد از چهل رو که حافظه کامل شوهرم برگرده یه سفره احسان کنار مزارتون باز کنم. به خودم اومدم دیدم آب همینطور داره از لیوان سرازیر می‌شه. لبم رو به دندون گرفتم به خاطر اسرافی که شد استغفرالله گفتم شیرو بستم و لیوان آب رو آوردم دادم دست ناصر... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۴۸۰ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) ببخشید آخه شم
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) صدای زنگ تلفن اومد زینب فوری بلند شد گوشی رو برداشت _ سلام عمو _ الان بهش میگم رو کرد به من _ مامان عمو محسن میگه یه دقیقه بیا کارت دارم نمیخوام الان که ناصر کمی حافظه‌ش برگشته تنهاش بزارم _ به عمو بگو ببخشید الان نمی‌تونم بعداً خودم باهاش تماس می‌گیرم _ عمو مامانم میگه نمی‌تونم بیام نگاهش رو داد سمت من _ میگه کارم واجبه با بی‌میلی از کنار ناصر بلند شدم با گوشیو از زینب گرفتم _ سلام آقا محسن حالتون خوبه؟ _ سلام ببخشید بخدا اگه حالم بد نبود مزاحمت نمی‌شدم _ چی شده آقا محسن؟ _ فریده قهر کرد رفت خونه باباش آقا محسن ناصر یکم حافظه‌اش برگشته من الان باید کنارش باشم باهاش حرف بزنم اگه میشه بعداً راجع به این موضوع صحبت کنیم خوشحال گفت _ خدا رو شکر حافظه‌اش برگشته _یه‌کم یه چیزایی یادش میاد _ من بیام اونجا مزاحم نیستم _ نه خواهش می‌کنم چه مزاحمتی تشریف بیارید خداحافظی کردم گوشیو گذاشتم روی دستگاه تلفن برگشتم پیش ناصر لبخندی زدم و پرسیدم _ میشه یه خورده فکر کنی به خاطرات گذشته شاید بیشتر یادت بیاد مکثی کرد گفت: _ من تو رو کتک زدم گفتم چرا درس خوندی _ نه ناصر جان به این چیزها فکر نکن به خاطرات خوب فکر کن _ آخه گفتن زنت رو زدی باید توبه کنی از این حرفش مات زده شدم... حتما خواب دیده دستش رو گرفتم ناصر جان، عزیزم، من اصلا ازت ناراحت نیستم خب منم بهت نگفتم رفتم مدرسه این که تو عصبانی شدی کاملا طبیعیه نگاه عمیقی بهم انداخت _ میگن نباید میزدی همه موهای تنم سیخ شد یاد آیه فمن یعمل مثقال ذرّة خیراً یره و من یعمل مثقال ذرّة شرّاً یره افتادم...نفس عمیقی ولی آروم کشیدم خیلی خب استغفار کن ولی بدون که من حلالت کردم و خیلی ازت راضیم _ چی باید بگم _ بگو استغفرالله ناصر گفت ربی و اتوب و الیه این ذکر رو هم زمزمه کرد چندین بار ذکر استغفرالله رو زمزمه کرد... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۴۸۱ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) صدای زنگ تلفن
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) ساکت شد و نگاهش رو دوخت به سقف اتاق... دیگه جرات نمیکم بهش بگم فکر کن به خاطرات گذشته. منم ساکت نگاهش کردم ناصر آروم آروم چشم‌هایش رو بست و خوابش رفت...پتو رو روش مرتب کردم از کنارش بلند شدم و نشستم کنار مامانم و بچه‌هام... زینب رو کرد به من _ مامان بابا تو رو کتک زده؟ نگاهمو دادم بهش _ بابات به این مهربونی به نظرت منو می‌زنه؟ _الان خودش گفت _ عصبانی شد دستشو بلند کرد خورد به من، اینکه کتک نمی‌شه آهانی گفت و ساکت شد به هر دوشون گفتم _ بابا که خوابید میشه شماها برید تو حیاط بازی کنید... یا برید تو اتاقهاتون زینب شونه انداخت بالا _ نه نمیشه _ چرا؟ _ چونکه شما میخواهید یه حرفهایی بزنید که ما نشنویم از دستش کلافه شدم اخمی کردم _ آره درست حدس زدی پاشید برید یا تو حیاط ، یا تو اتاق‌هاتون زینب توجهی به حرفم نکرد مامانم صورتش رو بوس کرد _ دختر خوشگلم آدم به حرف مامانش گوش میکنه پاشو با داداشت برید زینب با دلخوری بلند شد ایستاد رو کرد به من _ مامان خانم خیلی زور میگی این حرف رو گفت و رفت تواتاقش در رو هم بست نگاهم رو دادم به امیر حسن _ تو هم پاشو برو با اکراه رفت تو اتاقش که زنگ خونه خورد. از صفحه مانیتور دیدم محسنه در رو باز کردم... روسری چادرم رو سرم کردم... وارد خونه شد بعد از سلام واحوالپرسی اومد کنار رخت خواب ناصر _ چه حیف خوابش رفته، میخواستم باهاش حرف بزنم مامانم بلند شد نرگس جان من میرم خونمون _ مامان شام بمونید _ نه خیلی ممنون خدا حافظی کرد و رفت من فهمیدم مامانم برای چی رفت...با خودش گفته که محسن اومده اینجا از قهر رفتنن زنش بگه جلوی من خجالت میکشه .... رو کردم به محسن _ فریده سر چی رفته قهر؟... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زنم انقد خوشگل بود که طلاقش دادم🤦‍♂ با کلی اصرار و خواهش بالاخره خونوادمو راضی کردمو راه افتادم سمت آلمان مدرک پزشکیمو گرفتم و برگشتم ایران🔖 همه چیز از روزی شروع شد که داداشم بی اجازه ماشینمو برداشت و با دوستاش رفت خارج شهر و بخاطر بی آبرویی که داداش سبک مغزم راه انداخته بود مجبورم کردن دختر سیاه سوخته ی روستایی رو بگیرم گفتم اینهمه درس نخوندم که یه دختر دهاتی زنم بشه!!! 😤😡 ولی شب عقدمون وقتی تور صورتشو کنار زدم دختر زیبایی رو دیدم که پوست تنش می درخشید و چشماش به رنگ زمرد بود..!💎🔥🔥👇 https://eitaa.com/joinchat/997654729Ce1cf0f3f64 تو تمام اروپا دختری به این زیبایی ندیده بودم!✨
6.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔻 دعا و استغاثه می‌تواند وقایع تلخ نزدیک ظهور را تغییر دهد! ❇️ استاد شجاعی
9.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌱 مهم‌ترین چیزی که توی لیلة‌الرغائب باید از خدا بخوای ! منبع : احیاء لیلة‌الرغائب 🍃🌹🔹 ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
🍃🍃🌸 پرت می شوم به گذشته ها... به همان روزهایی که اواخر اسفند،توی مدرسه قلک هایی به شکل نارنجک به ما می دادند تا عیدی هایمان را توی آن قلک ها بیندازیم و بعد از تعطیلات عید با خودمان به مدرسه بیاوریم برای کمک به جبهه . و ما چه قدر رقابت داشتیم که قلکمان از بغل دستی مان پرتر باشد. مادرهایمان برای کمک به جبهه و رزمندگان از هر چیزی که توی خانه داشتند دریغ نمی کردند. از لباس گرم و پتو و دارو گرفته تا مواد خوراکی... توی محل و فامیل معمولا هر خانواده ای یکی دو نفر از عزیزانش توی جبهه مشغول خدمت بودند و من هم همزمان دایی و پسرعمه ام و دایی مادرم. زمستان شصت و یک بود و من هفت سال بیشتر نداشتم که از خانه ی عمه ام یکی به دنبال مادرم آمد و گفت تلفن با او کار دارد... وقتی مادرم از خانه ی عمه که همسایه ی ما بود برگشت به پهنای صورتش اشک می ریخت و هر چه از او می پرسیدم چرا گریه می کند جوابم را نمی داد. فقط دیدم که لباس و روسری اش را عوض کرد و مشکی پوشید😔 دو روز بعد دایی مادرم همراه با چند شهید دیگر در شهرمان تشییع شدند. پدر یکی از دوستانم توی جنگ جانباز شده بود و همیشه کنار تختش کپسول اکسیژن بود و خوب یادم هست که بعد از آن مادرش نان آور خانه شده بود... خواهر یکی از دوستانم توی عقد، همسرش را که به جبهه رفته بود بر اثر شهادت از دست داد و بعد از یکی دوسال همسر برادر شوهرش شد... نسل من روزهای جنگ را خوب به خاطر دارد، آژیرهای خطر را، تلفن های وقت و بی وقت را، حجله ی جوانان ناکامی که در سر هر کوچه و محله ای چراغانی می شدند و تشییع شهدایی که حتی نام و نشانی نداشتند... دیدن جانبازانی که دل آدمی را به درد می آورد و در حیرت آن همه صبوری و ایثار آن ها باید سر فرود می آوردیم... نسل من هنوز هم روزهای جنگ هشت ساله را از یاد نبرده است... دلنوشته ی پرستوی عاشق 🍀 یک دهه ی پنجاهی تقدیم به تمام آقاناصرها و نرگس خانم های سرزمینم که نشانی از جنگ در قلبشان دارند. 🌱♥️
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۴۸۲ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) ساکت شد و نگا
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) سر قبض آب و برق دعوامون شد. برای برق اخطار قطع اومد اونم گفت من جلوی همسایه‌ها خجالت میکشم بیان برقمون رو قطع کنن _ خب چرا پرداخت نکردی؟ سرش رو انداخت پایین _ نداشتم. هم دلم سوخت هم اعصابم بهم ریخت بلند شدم اومدم اتاق خواب از توی کمد اضافه پولی که از فروش النگو مونده بود رو برداشتم آوردم گذاشتم جلوی محسن _ بیا، فعلاً اینا دستت باشه پول برقتم بده تا من با فریده صحبت کنم پول رو گذاشت جلوی من با شرمندگی گفت _ به جان بچه‌هام برای این نگفتم که شما به من پول بدی، تو خودت تو این شرایط پول لازم داری من نمیتونم قبول کنم _ می‌دونم به این نیت نگفتی من یه النگو فروختم اون سگو خریدم برای باغ... اضافه‌ش مونده بود. حال شما ببر مشکلتو حل کن قرضِ دیگه بعد بهم پس میدی محسن ساکت سرش رو انداخت پایین...ازش پرسیدم _ حال آقا نادر و محمد آقا چطوره؟ سرش گرفت بالا _ نادر بهتره ولی محمد نه، بینی‌یش شکشته باید عمل شه دستشم گچ گرفتن، چشمشم خاک رفته توش عفونت کرده مکثی کرد و ادامه داد _ یه چیزی بپرسم ناراحت نمی‌شی؟ _ نه خواهش می‌کنم بپرس _ به خاطری که محمد میرفته باغ سگ خریدی؟ الان تو خونواده ما همه همینو میگن، میگن نرگس عمداً این کارو کرده شما رو مقصر این قضایا می‌دونن _ به نیت اینکه سگ بگیرتشون نه، من گفتم سگ بیارم که بدون هماهنگی من تو باغ نرن بعدم وقتی سگو دیدم خودم خیلی ترسیدم از خریدش منصرف شدم که مش رحیم گفت دزدها یه وقتا از دیوار میپرن تو باغ میوها رو میچینن منم قبول کردم خریدم یعدم آقا محسن خونواده شما کارشون شده برای هر خطایی که ازشون سر میزنه یکی دیگه رو مقصر بدونند... چرا به محمد و نادر نمیگن بدون اجازه وارد باغ کسی نشید... زنگ زدید دیدید باز نمیکنه برگرد بیا خونت واسه چی از دیوار پریدی تو باغ... نفس عمیقی کشید... بله شما درست میگید ولی من نمیتونم پیام شما رو بهشون بگم چون همینجوریشم منو طرفدار شما میدونن و میگن تقصیر توام هست... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ تولد دوباره با صدای کشیده شدن لاستیک ماشین روی آسفالت نگاهم سمت ماشینی که جلوم توقف کرده بود رفت. دستم مشت شد و سر جام ایستادم. نگاهم سمت راننده‌ی ماشین رفت چشم ریز کردم تا بهتر ببینمش. با دیدن امیرعلی دلم هری ریخت پایین و انگار قلبم از جا کنده شد. هنوز تو بهت بودم و بدون پلک زدن نگاهش میکردم که از ماشین پیاده شد. با قدم‌هایی بلند ماشین رو دور زد و جلوم ایستاد. با صدای طلب‌کارش که از بین دندون‌هاش غرید به خودم اومدم و شونه‌هام پرید _حالا دیگه ما رو بخیر تو رو به سلامت حنانه خانم ؟!آره فکر کردی با یه حرف پا پس میکشم هان؟! نگاه از چشم‌هایی که یک روزی آرزوم بود که بتونم بدون مانع بهشون زل بزنم گرفتم، دست‌هاش رو توی جیب لباس ورزشیش کرد و با صدایی گرفته گفت _چی با خودت فکر کردی حنانه پوزخندی عصبانی زد و ادامه داد _ که بهش میگم نمیخوامش و دست به سرش میکنم ،آره ؟ نفس خفه ای کشیدم نگاهی به اطراف کردم، با تصور اینکه اگه بابا الان برسه خون دوتامون ریخته‌ست تمام بدنم شروع به لرزیدن کرد. لرزیدنی که حتی امیرعلی هم متوجه‌ش شد ،بعد از چند لحظه نگاه خیره‌ش رو از روم برداشت، پاش رو به طرف ماشینش کج کرد هنوز چند قدم نرفته بود که به‌ طرفم برگشت، انگشتش رو تهدید وار جلوی چشم‌هام تکون داد و شمرده شمرده گفت _به اون شوهر خواهر عوضیت هم بگو قید خواستگار آوردن واسه تورو بزنه مکثی کرد و دندون‌هاش رو روی هم فشار داد _وگرنه دندون هاش رو تو دهنش خرد میکنم،بگو امیرعلی گفته هنوز نمردم که واسه حنانه‌م خواستگار بیاری حاج آقا ادامه‌شو اینجا بخون👇 https://eitaa.com/joinchat/2236219683Ca3e8232faa
-تا یه بلایی سر این دختر نیاری ول کن نیستی؟ -دیگه چی میخواد سرش بیاد؟ دو قلو از پسر منه خاک بر سر حامله است، شناسنامه‌اش اسم شوهر نداره، بچم کر شده، نگاش کن...نگاش کن، شده پوست و استخون، مثلا سال نو شده، یه لبخند به لبش نیومده، بعد من باعثشو نفرین نکنم؟! https://eitaa.com/joinchat/1906311175C8cd007c689 با پسر‌خاله‌م که ادعا می‌کرد منو دوست داره نامزد شدیم، ولی هنوز عقدمون محضری نشده بود و شناسنامه‌م سفید بود که متوجه شدم دوقلو باردارم! سیروان وقتی فهمید ...😔 بعدم گذاشت و رفت خارج. رفت و چند وقت بعد خبرش اومد که یه زن خارجی گرفته و... من موندم و احساسات دخترانه‌ای که باید از این بعد مادری می‌کردم من موندم و یه شناسنامه سفید با دو تا برادر غیرتی! https://eitaa.com/joinchat/1906311175C8cd007c689 شروع رمان پرهیجان 🌀