زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۴۷۸ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) _ باشه عزیزم ب
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۴۷۹
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
_ نه جواد جان من نمیام قبل از اومدنت ناصر صدا کرد نرگس، ولی بعدش دیگه حرفی نزد من میمونم کنارش شاید میخواد حافظهش برگرده من باشم پیشش بهتره
امیر حسین با لحن ناراحتی گفت:
_ مامان، خیالاتی شدی چون اگر بابا حرفی زده بود ما هم باید میشنیدم. بیا بریم دیگه
_ نه عزیزم شما با دایی جواد برید من پیش بابا میمونم
جواد نگاهی به بچهها انداخت
_ مامانتون راست میگه بمونه بهتره بیا ما بریم
با خنده سر چرخوند سمت من
_ فقط زنگ بزن به مش رحیم بگو که ما داریم میریم باغ بدونه، تا جکی بلایی که سر نادر محمد آورد سر ما نیاره
عزیز گفت
_ دایی اونها از دیوار پریده بودن تو باغ که جکی گرفتنشون، ما که نمیخوایم از دیوار بالا بریم
جواد خندهای کرد
_ میدونم دایی، گفتم بخندیم... بیاید بریم تا شب نشده
رو کردم به بچهها
خیلی مواظب باشید ها بدون مش رحیم به جکی نزدیک نشید
هر دو گفتن
_چشم
مامانم نگاهش رو داد به جواد
_ تو هم خیلی مراقب خودت باش
_ باشه مامان نگران نباش مواظبیم
رو کرد به زینب و امیر حسن
_ شماها نمیاید؟
هر دو شونه انداختن بالا
_ نه دایی ما میترسیم
جواد رو به زینب لبخندی زد
_ بالاخره ما دیدم که تو از یه چیزی بترسی
زینب صورتش رو جمع کرد
_ انشاالله جکی شماها رو هم بگیره دلم خنک شه
پسرها خندیدن و خدا حافظی کردن رفتن.
یه سینی چایی آوردم و نشستیم کنار ناصر بهش گفتم
_ چایی میخوری؟
سرش رو تکون داد
_ آره
کمک کردم نشست استکان چایی رو دادم دستش، همینطوری که چاییش رو میخوره زل زده به من حسم بهم میگه میخواد یه چیزی بهم بگه منم ساکت نگاهم رو دوختم به نگاهش
لب باز کرد و گفت
_ عزیز کجاست
_ رفتن باغ
_باغ کجاست؟
_ ما یه باغ داریم یادت نیست
استکانو گذاشت تو سینی و گفت
_ تو بدون اجازه من ختنهش کردی
به خودم گفتم میون این همه خاطره چرا اینو یادش اومده...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۴۷۹ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) _ نه جواد جان
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۴۸۰
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
ببخشید آخه شما میخواستید صبر کنید شش، هفت سالش بشه براش جشن ختنهسرون بگیرید.من با خودم فکر کردم اون موقع میفهمه دردش میاد گناه داره.
نفس عمیق کشید و سری تکون داد نفهمیدم تایید کرد، یا ناراحت شد... شرایط روحیشم طوری نیست که ازش بپرسم به خاطر این کار از من ناراحته یا منو بخشیده
بعد از چند لحظه سکوت پرسید
_ الان کجا رفته؟
_ رفته باغ، عزیزم
_ گم نشه چرا تنهایی رفته؟
_ تنهایی نرفته با جواد و امیرحسین رفته
چند بار زیر لب تکرار کرد
_ جواد جواد، لبش رو برگردون و ساکت شد. دوباره پرسید
_ امیرحسین کیه؟
_ پسر دوممون
_ ما دو تا پسر داریم؟
_ نه، سه تا پسر داریم و یه دختر
_ اونهاهم رفتن باغ؟
_ نه، دوتاشون خونهاند، امیر حسن و زینب نرفتن
_ عزیز کجاست؟
یه صدای ریز خنده از زینب شنیدم فهمیدم بچهها پشت سرم هستن و زینب شیطنتش گل کرده به سوالهای تکراری باباش میخنده. تو دلم گفتم وااای خدای من ایکاش با امیر حسن دعواشون نشه...
جواب ناصر رو دادم.
_ عزیز رفته باغ
_ آهان، کی میاد؟
تازه رفتند دوسه ساعت دیگه میاد
_ تشنمه برام آب میاری
_ آره عزیزم
از کنارش بلند شدم نگاهم افتاد به زینب و امیر حسن که کنار مامانم نشستن...در حالی که بغض گلوم رو گرفته و دارم به خودم فشار میارم تا اشکم در نیاد یه لبخند مصنوعی بهشون زدم و اومدم تو آشپزخونه همینطوری که لیوان رو گرفتم زیر شیر آب با خودم زمزمه کردم
شهدا چقدر شماها خوبید و پیش خدا آبرو دارید عهد زیارت عاشورای من با شما به چهل رو نرسیده که آثار برگشت حافظه همسرم نمایان شده نمیدونم با چه زبون و چه اعمال پسندیده به درگاه خدا ازتون تشکر کنم...همینجا دوباره عهد میبندم که بعد از چهل رو که حافظه کامل شوهرم برگرده یه سفره احسان کنار مزارتون باز کنم.
به خودم اومدم دیدم آب همینطور داره از لیوان سرازیر میشه.
لبم رو به دندون گرفتم به خاطر اسرافی که شد استغفرالله گفتم شیرو بستم و لیوان آب رو آوردم دادم دست ناصر...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
1.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بنا داریم امروز به مناسبت شهادت امام هادی علیهالسلام مراسم سوگواری برگزار کنیم و دستمون خالیست
عزیزان، اجرتون با جد بزرگوارشون
امام حسین علیهالسلام❤️
هر مقدار که در توانتون هست،
ما رو در برگزاری این مراسم یاری کنید 🌹
#شماره_کارت 👇👇
5892107050025454
گروه جهادی شهدای دانش آموزی
فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹👇👇
@shahid_abdoli
لینک قرارگاه گروه جهادی:
https://eitaa.com/joinchat/3165061169C62614d580a
عزیزان، این اجازه رو به گروه جهادی ما بدید که احیاناً اگر مبلغی اضافه اومد، صرف کارهای خیر شود🙏
🐦 برنامک پرنده فلپی
پرنده پرجنبوجوش، موانع چالشبرانگیز 🎮
🎮 پرنده فلَپی یه بازیه که توش یه پرنده کوچولو تو دست خودته و همهچی به واکنشهات بستگی داره 😄
📱 با هر لمس صفحه، پرنده میپره 🪽
🚧 و باید با دقت از بین لولهها و موانع عبور کنه 🟢
⭐️ هر پرش درست = یه امتیاز بیشتر ➕
🏆 و رقابت هیجانانگیز برای شکستن رکورد بالاتر 🔥
▲جهت استفاده از برنامکها ایتا را بروزرسانی کنید.
❇️ @trendingapps | برنامکهای ایتا
هدایت شده از مسابقه شب یلدا🍉🍇🍓🍒
🎉🌙 مسابقه ویژه شب یلدا 🌙🎉
🎁 جایزه نفیس فقط برای شما! 🎁
💥 میخوای برنده بشی⁉️اینطوری شانس رو امتحان کن! 💥
1️⃣ این پست رو با دوستانت به اشتراک بذار
2️⃣ هر چقدر بیشتر ویو بگیری، شانس بیشتری برای برنده شدن داری! 🎯
شرائط مسابقه👀
حتما عضو #کانال_مامان_اکرم باش
https://eitaa.com/joinchat/703594868C7b9c64e0c8
🕛 فرصت محدوده! تا فردای شب یلدا فقط زمان داری! ⏳
برای دریافت بنر به آیدی زیر کلمه مسابقه رو بفرست👇
@madarane52
جایزه نفر اول200تومن
جایزه نفر دوم100تومن
جایزه نفرسوم 50تومن
ویو بالای 10کاkجایزه نفیس🎁
https://eitaa.com/joinchat/703594868C7b9c64e0c8
کـــــد125
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
اگه شما از اون آدم هایی هستین که سلامتی جزء اولویت هاتون هستش 🤔
و یا واسه چاشت و تغذیه بچهت مشکل داری و نمیدونی چی بزاری؟ 🤷🏼♀
فرزندت بد غذاست؟ 🥺
عاشق غذاهای فست فودیه؟ 🍔🍕
دوست نداری واسش تهیه کنی چون مضر و مواد نگهدارنده داره؟ 🚫
تولد و مهمونی داری اما فرصت نداری کیک درست کنی؟ 🎂
محصولات غذایی بانو رو پیشنهاد میکنم😍
با یه بار امتحان کردن مشتری دائمی میشی! ✨
(آموزش هم گذاشتن که میتونی با شرکت در کلاسها خودت کارت رو شروع کنی
و هر هفته روی محصولات تخفیف میزارن) ☺️
لینک کانال:
https://eitaa.com/joinchat/1622410295C11a3cd9ae4
پیج اینستاگرام:
Banoo. dailylife
(فاصله بعد نقطه حذف بشه تا پیج بالا بیاد)
📍تهران
گروه چت و آشپزی؛
https://eitaa.com/joinchat/1043400108C7961c23a39
#عکس_نوشته
🔷حالا هزاران حاج قاسم داریم...
#حاج_قاسم
#شهید_القدس
#مکتب_سلیمانی
#ایرانمرد
🍃🌹🔹 ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۴۸۰ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) ببخشید آخه شم
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۴۸۱
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
صدای زنگ تلفن اومد زینب فوری بلند شد گوشی رو برداشت
_ سلام عمو
_ الان بهش میگم
رو کرد به من
_ مامان عمو محسن میگه یه دقیقه بیا کارت دارم
نمیخوام الان که ناصر کمی حافظهش برگشته تنهاش بزارم
_ به عمو بگو ببخشید الان نمیتونم بعداً خودم باهاش تماس میگیرم
_ عمو مامانم میگه نمیتونم بیام
نگاهش رو داد سمت من
_ میگه کارم واجبه
با بیمیلی از کنار ناصر بلند شدم با گوشیو از زینب گرفتم
_ سلام آقا محسن حالتون خوبه؟
_ سلام ببخشید بخدا اگه حالم بد نبود مزاحمت نمیشدم
_ چی شده آقا محسن؟
_ فریده قهر کرد رفت خونه باباش
آقا محسن ناصر یکم حافظهاش برگشته من الان باید کنارش باشم باهاش حرف بزنم اگه میشه بعداً راجع به این موضوع صحبت کنیم
خوشحال گفت
_ خدا رو شکر حافظهاش برگشته
_یهکم یه چیزایی یادش میاد
_ من بیام اونجا مزاحم نیستم
_ نه خواهش میکنم چه مزاحمتی تشریف بیارید
خداحافظی کردم گوشیو گذاشتم روی دستگاه تلفن برگشتم پیش ناصر
لبخندی زدم و پرسیدم
_ میشه یه خورده فکر کنی به خاطرات گذشته شاید بیشتر یادت بیاد
مکثی کرد گفت:
_ من تو رو کتک زدم گفتم چرا درس خوندی
_ نه ناصر جان به این چیزها فکر نکن به خاطرات خوب فکر کن
_ آخه گفتن زنت رو زدی باید توبه کنی
از این حرفش مات زده شدم... حتما خواب دیده
دستش رو گرفتم
ناصر جان، عزیزم، من اصلا ازت ناراحت نیستم خب منم بهت نگفتم رفتم مدرسه این که تو عصبانی شدی کاملا طبیعیه
نگاه عمیقی بهم انداخت
_ میگن نباید میزدی
همه موهای تنم سیخ شد یاد آیه فمن یعمل مثقال ذرّة خیراً یره و من یعمل مثقال ذرّة شرّاً یره افتادم...نفس عمیقی ولی آروم کشیدم
خیلی خب استغفار کن ولی بدون که من حلالت کردم و خیلی ازت راضیم
_ چی باید بگم
_ بگو استغفرالله
ناصر گفت
ربی و اتوب و الیه
این ذکر رو هم زمزمه کرد
چندین بار ذکر استغفرالله رو زمزمه کرد...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
بعد سالها چشم انتظاری از بابای شهیدش خبر رسیده و خبر آوردند که پیکرش برگشته و باید بره معراج شهدا ❤️
محسن انگار رمق از پاهایش رفته بود که کنار در نشست .ساره ترسیده کنارش می نشیند.آرام جانش رنگ به رو نداشت.
_ خوبی محسن جان..
دست جلو می برد و گوشه چادر رنگیش را می گیرد و می نالد.
_ ساره...بابام..
نمی تواند ادامه بدهد و سر روی چادرش می گذارد.اشک هر دو می ریزد.
شانه محسن می لرزد.
محسن با اشک می نالد.
_ بابام برگشته ساره...بعد اینهمه سال بابام برگشته..
ساره اشک درشتش چون زنجیری می ریزد.
محسن یهو بلند می شود و به سمت کمدش می رود. همه بلوزهایش را روی تخت می ریزد و به سمت ساره می چرخد.
_ کدوم بلوز رو بپوشم ساره...می خواهم مرتب برم پیش بابا...
ساره لرزان جلو می رود.یک بلوز یشمی رنگ به دستش می دهد و پر بغض میگوید.
_ اینو بپوش...بهت خیلی میاد.
فورا دکمه های لباس سرمی اش را باز می کند و همان لباسش را می پوشد. موهایش را شانه می زند.عطر محبوبش را به سر و صورتش به ریشش به لباسش می زند و به سمت ساره می چرخد و با ذوق خاصی می گوید.
_ تو هم یه لباس خوشگل بپوش بریم....
https://eitaa.com/joinchat/894173865C113f3ab15b
بلاگردون