eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
20.9هزار دنبال‌کننده
609 عکس
309 ویدیو
3 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۴۸۰ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) ببخشید آخه شم
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) صدای زنگ تلفن اومد زینب فوری بلند شد گوشی رو برداشت _ سلام عمو _ الان بهش میگم رو کرد به من _ مامان عمو محسن میگه یه دقیقه بیا کارت دارم نمیخوام الان که ناصر کمی حافظه‌ش برگشته تنهاش بزارم _ به عمو بگو ببخشید الان نمی‌تونم بعداً خودم باهاش تماس می‌گیرم _ عمو مامانم میگه نمی‌تونم بیام نگاهش رو داد سمت من _ میگه کارم واجبه با بی‌میلی از کنار ناصر بلند شدم با گوشیو از زینب گرفتم _ سلام آقا محسن حالتون خوبه؟ _ سلام ببخشید بخدا اگه حالم بد نبود مزاحمت نمی‌شدم _ چی شده آقا محسن؟ _ فریده قهر کرد رفت خونه باباش آقا محسن ناصر یکم حافظه‌اش برگشته من الان باید کنارش باشم باهاش حرف بزنم اگه میشه بعداً راجع به این موضوع صحبت کنیم خوشحال گفت _ خدا رو شکر حافظه‌اش برگشته _یه‌کم یه چیزایی یادش میاد _ من بیام اونجا مزاحم نیستم _ نه خواهش می‌کنم چه مزاحمتی تشریف بیارید خداحافظی کردم گوشیو گذاشتم روی دستگاه تلفن برگشتم پیش ناصر لبخندی زدم و پرسیدم _ میشه یه خورده فکر کنی به خاطرات گذشته شاید بیشتر یادت بیاد مکثی کرد گفت: _ من تو رو کتک زدم گفتم چرا درس خوندی _ نه ناصر جان به این چیزها فکر نکن به خاطرات خوب فکر کن _ آخه گفتن زنت رو زدی باید توبه کنی از این حرفش مات زده شدم... حتما خواب دیده دستش رو گرفتم ناصر جان، عزیزم، من اصلا ازت ناراحت نیستم خب منم بهت نگفتم رفتم مدرسه این که تو عصبانی شدی کاملا طبیعیه نگاه عمیقی بهم انداخت _ میگن نباید میزدی همه موهای تنم سیخ شد یاد آیه فمن یعمل مثقال ذرّة خیراً یره و من یعمل مثقال ذرّة شرّاً یره افتادم...نفس عمیقی ولی آروم کشیدم خیلی خب استغفار کن ولی بدون که من حلالت کردم و خیلی ازت راضیم _ چی باید بگم _ بگو استغفرالله ناصر گفت ربی و اتوب و الیه این ذکر رو هم زمزمه کرد چندین بار ذکر استغفرالله رو زمزمه کرد... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
بعد سالها چشم انتظاری از بابای شهیدش خبر رسیده و خبر آوردند که پیکرش برگشته و باید بره معراج شهدا ❤️ محسن انگار رمق از پاهایش رفته بود که کنار در نشست .ساره ترسیده کنارش می نشیند.آرام جانش رنگ به رو نداشت. _ خوبی محسن جان.. دست جلو می برد و گوشه چادر رنگیش را می گیرد و می نالد. _ ساره...بابام.. نمی تواند ادامه بدهد و سر روی چادرش می گذارد.اشک هر دو می ریزد. شانه محسن می لرزد. محسن با اشک می نالد. _ بابام برگشته ساره...بعد اینهمه سال بابام برگشته.. ساره اشک درشتش چون زنجیری می ریزد. محسن یهو بلند می شود و‌ به سمت کمدش می رود. همه بلوزهایش را روی تخت می ریزد و به سمت ساره می چرخد. _ کدوم بلوز رو بپوشم ساره...می خواهم مرتب برم پیش بابا... ساره لرزان جلو می رود.یک بلوز یشمی رنگ به دستش می دهد و پر بغض میگوید. _ اینو بپوش...بهت خیلی میاد. فورا دکمه های لباس سرمی اش را باز می کند و همان لباسش را می پوشد. موهایش را شانه می زند.عطر محبوبش را به سر و صورتش به ریشش به لباسش می زند و به سمت ساره می چرخد و با ذوق خاصی می گوید. _ تو هم یه لباس خوشگل بپوش بریم.... https://eitaa.com/joinchat/894173865C113f3ab15b بلاگردون
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
من مهدی‌م،پسر عزت الله خان صولتی که پولش از پارو بالا میره و کلی خدم و حشم داره! عاشق و شیدای رضوانه دختر‌دایی‌م بودم ولی چون پدرم و دایی‌م با هم مشکل داشتند جرئت بازگو کردن نداشتم، ولی مادرم می‌دونست و تمام تلاشش رو کرد که این وصلت سر بگیره ،اما پدرم راضی نمیشد و برای اینکه از صرافت این عشق بیفتم، مجبورم کرد با دختر سرایدار خونه‌مون ازدواج کنم. ملیحه، اسمش ملیحه بود و انصافا دختر زیبا‌رویی بود ولی چون دهاتی بود؛در شأن من نبود. چند وقتی رو باهاش زندگی کردم دیدم دیگه نمیتونم تحملش کنم. ولش کردم و رفتم خارج پیش دختر داییم. به پیشنهادش اسمم رو عوض کردم و تمام شرط و شروطش برای ازدواج رو چشم بسته اجرا کردم. چند وقت بعد از ازدواجم مادرم زنگ زد و گفت ملیحه حامله‌ست، بهش گفتیم سقط کنه ولی راضی نمیشه. برام اهمیتی نداشت، مهم این بود که من الان کنار رضوانه بودم. تو اروپا زندگی خیلی خوب و لاکچری داشتیم، تا اینکه یه روز صبح مادرم زنگ زد و گفت ملیحه... https://eitaa.com/joinchat/2955084066C07b9fb5447 ♥️
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
❤️‍🔥قسمت اول _ آتش دل❤️‍🔥 چمدان مشکی اش را روی آخرین پله فرودگاه پایین می گذارد و به اطراف نگاه می کند. زمستان بود.هوا سوز داشت و انگار می خواست باران ببارد. هفت سال قبل هم که از این شهر گریخته بود ، باران می بارید اما فقط از چشمانش!!!! در همه هفت سالی که سوئد بود هرگز آن شب را از یاد نبرده بود . شبی که محمد صدرایش داماد می شد و او به دستور پدربزرگشان تعبید می گشت. محمد صدرا تنها نوه پسری خاندان خدا وردی بود و پدرش که سه دختر داشت و به خاطر نداشتن پسر همیشه مورد خشم پدرش بود . عمه اش هم سه پسر و یک دختر داشت و به خاطر این همیشه به همه فخر می فروخت . به یاد داشت پدربزرگش تا ازدواج دوباره پدرش هم پیش رفته بود که پدرش قبول نکرده بود. پدرش عاشق مادرشان بود و برایش داشتن پسر مهم نبود و این بابت میل پدربزرگشان نبود که سالها سرکوفتش را مادرش شنید . محمد صدرا به خاطر پسر بودن همیشه مورد توجه پدربزرگشان بود و او و خواهرهایش اصلا به حساب نمی آمدند. او هم تا دست چپ و راستش را شناخت متوجه شد که محمد صدرا را عاشقانه دوست دارد و از حق هم نمی گذشت محمد صدرا هم جانش به جان آخرین دختر عمو مسعودش بند بود . اما هرگز نفهمید چرا محمد صدرایی که عاشقانه او را دوست داشت‌ درست شب عقدشان او را تنها گذاشت و با دخترعمه شان بهار ازدواج کرد ‌ .!!!! https://eitaa.com/joinchat/3322741774C8b0719bedb
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
_ اومدی که بمونی ؟ بله ی می گوید که اخم حاج طاهر در هم می گردد. _ حالا که اومدی چشمت به شوهر دختر عمه ات نباشه....یادت بمونه محمد صدرا زن داره. _آتش دل https://eitaa.com/joinchat/3322741774C8b0719bedb