زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۴۸۰ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) ببخشید آخه شم
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۴۸۱
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
صدای زنگ تلفن اومد زینب فوری بلند شد گوشی رو برداشت
_ سلام عمو
_ الان بهش میگم
رو کرد به من
_ مامان عمو محسن میگه یه دقیقه بیا کارت دارم
نمیخوام الان که ناصر کمی حافظهش برگشته تنهاش بزارم
_ به عمو بگو ببخشید الان نمیتونم بعداً خودم باهاش تماس میگیرم
_ عمو مامانم میگه نمیتونم بیام
نگاهش رو داد سمت من
_ میگه کارم واجبه
با بیمیلی از کنار ناصر بلند شدم با گوشیو از زینب گرفتم
_ سلام آقا محسن حالتون خوبه؟
_ سلام ببخشید بخدا اگه حالم بد نبود مزاحمت نمیشدم
_ چی شده آقا محسن؟
_ فریده قهر کرد رفت خونه باباش
آقا محسن ناصر یکم حافظهاش برگشته من الان باید کنارش باشم باهاش حرف بزنم اگه میشه بعداً راجع به این موضوع صحبت کنیم
خوشحال گفت
_ خدا رو شکر حافظهاش برگشته
_یهکم یه چیزایی یادش میاد
_ من بیام اونجا مزاحم نیستم
_ نه خواهش میکنم چه مزاحمتی تشریف بیارید
خداحافظی کردم گوشیو گذاشتم روی دستگاه تلفن برگشتم پیش ناصر
لبخندی زدم و پرسیدم
_ میشه یه خورده فکر کنی به خاطرات گذشته شاید بیشتر یادت بیاد
مکثی کرد گفت:
_ من تو رو کتک زدم گفتم چرا درس خوندی
_ نه ناصر جان به این چیزها فکر نکن به خاطرات خوب فکر کن
_ آخه گفتن زنت رو زدی باید توبه کنی
از این حرفش مات زده شدم... حتما خواب دیده
دستش رو گرفتم
ناصر جان، عزیزم، من اصلا ازت ناراحت نیستم خب منم بهت نگفتم رفتم مدرسه این که تو عصبانی شدی کاملا طبیعیه
نگاه عمیقی بهم انداخت
_ میگن نباید میزدی
همه موهای تنم سیخ شد یاد آیه فمن یعمل مثقال ذرّة خیراً یره و من یعمل مثقال ذرّة شرّاً یره افتادم...نفس عمیقی ولی آروم کشیدم
خیلی خب استغفار کن ولی بدون که من حلالت کردم و خیلی ازت راضیم
_ چی باید بگم
_ بگو استغفرالله
ناصر گفت
ربی و اتوب و الیه
این ذکر رو هم زمزمه کرد
چندین بار ذکر استغفرالله رو زمزمه کرد...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۴۸۱ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) صدای زنگ تلفن
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۴۸۲
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
ساکت شد و نگاهش رو دوخت به سقف اتاق... دیگه جرات نمیکم بهش بگم فکر کن به خاطرات گذشته. منم ساکت نگاهش کردم ناصر آروم آروم چشمهایش رو بست و خوابش رفت...پتو رو روش مرتب کردم از کنارش بلند شدم و نشستم کنار مامانم و بچههام... زینب رو کرد به من
_ مامان بابا تو رو کتک زده؟
نگاهمو دادم بهش
_ بابات به این مهربونی به نظرت منو میزنه؟
_الان خودش گفت
_ عصبانی شد دستشو بلند کرد خورد به من، اینکه کتک نمیشه
آهانی گفت و ساکت شد
به هر دوشون گفتم
_ بابا که خوابید میشه شماها برید تو حیاط بازی کنید... یا برید تو اتاقهاتون
زینب شونه انداخت بالا
_ نه نمیشه
_ چرا؟
_ چونکه شما میخواهید یه حرفهایی بزنید که ما نشنویم
از دستش کلافه شدم اخمی کردم
_ آره درست حدس زدی پاشید برید یا تو حیاط ، یا تو اتاقهاتون
زینب توجهی به حرفم نکرد مامانم صورتش رو بوس کرد
_ دختر خوشگلم آدم به حرف مامانش گوش میکنه پاشو با داداشت برید
زینب با دلخوری بلند شد ایستاد رو کرد به من
_ مامان خانم خیلی زور میگی
این حرف رو گفت و رفت تواتاقش در رو هم بست
نگاهم رو دادم به امیر حسن
_ تو هم پاشو برو
با اکراه رفت تو اتاقش که زنگ خونه خورد. از صفحه مانیتور دیدم محسنه در رو باز کردم... روسری چادرم رو سرم کردم... وارد خونه شد بعد از سلام واحوالپرسی اومد کنار رخت خواب ناصر
_ چه حیف خوابش رفته، میخواستم باهاش حرف بزنم
مامانم بلند شد
نرگس جان من میرم خونمون
_ مامان شام بمونید
_ نه خیلی ممنون
خدا حافظی کرد و رفت
من فهمیدم مامانم برای چی رفت...با خودش گفته که محسن اومده اینجا از قهر رفتنن زنش بگه جلوی من خجالت میکشه .... رو کردم به محسن
_ فریده سر چی رفته قهر؟...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زنم انقد خوشگل بود که طلاقش دادم🤦♂
با کلی اصرار و خواهش بالاخره خونوادمو راضی کردمو راه افتادم سمت آلمان مدرک پزشکیمو گرفتم و برگشتم ایران🔖
همه چیز از روزی شروع شد که داداشم بی اجازه ماشینمو برداشت و با دوستاش رفت خارج شهر و بخاطر بی آبرویی که داداش سبک مغزم راه انداخته بود مجبورم کردن دختر سیاه سوخته ی روستایی رو بگیرم گفتم اینهمه درس نخوندم که یه دختر دهاتی زنم بشه!!! 😤😡
ولی شب عقدمون وقتی تور صورتشو کنار زدم دختر زیبایی رو دیدم که پوست تنش می درخشید و چشماش به رنگ زمرد بود..!💎🔥🔥👇
https://eitaa.com/joinchat/997654729Ce1cf0f3f64
تو تمام اروپا دختری به این زیبایی ندیده بودم!✨
6.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔻 دعا و استغاثه میتواند وقایع تلخ نزدیک ظهور را تغییر دهد!
❇️ استاد شجاعی
9.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌱 مهمترین چیزی که توی لیلةالرغائب باید از خدا بخوای !
#استاد_شجاعی
منبع #کلیپ : احیاء لیلةالرغائب
🍃🌹🔹 ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
🍃🍃🌸
پرت می شوم به گذشته ها...
به همان روزهایی که اواخر اسفند،توی مدرسه قلک هایی به شکل نارنجک به ما می دادند تا عیدی هایمان را توی آن قلک ها بیندازیم و بعد از تعطیلات عید با خودمان به مدرسه بیاوریم برای کمک به جبهه .
و ما چه قدر رقابت داشتیم که قلکمان از بغل دستی مان پرتر باشد.
مادرهایمان برای کمک به جبهه و رزمندگان از هر چیزی که توی خانه داشتند دریغ نمی کردند.
از لباس گرم و پتو و دارو گرفته تا مواد خوراکی...
توی محل و فامیل معمولا هر خانواده ای یکی دو نفر از عزیزانش توی جبهه مشغول خدمت بودند و من هم همزمان دایی و پسرعمه ام و دایی مادرم.
زمستان شصت و یک بود و من هفت سال بیشتر نداشتم که از خانه ی عمه ام یکی به دنبال مادرم آمد و گفت تلفن با او کار دارد...
وقتی مادرم از خانه ی عمه که همسایه ی ما بود برگشت به پهنای صورتش اشک می ریخت و هر چه از او می پرسیدم چرا گریه می کند جوابم را نمی داد.
فقط دیدم که لباس و روسری اش را عوض کرد و مشکی پوشید😔
دو روز بعد دایی مادرم همراه با چند شهید دیگر در شهرمان تشییع شدند.
پدر یکی از دوستانم توی جنگ جانباز شده بود و همیشه کنار تختش کپسول اکسیژن بود و خوب یادم هست که بعد از آن مادرش نان آور خانه شده بود...
خواهر یکی از دوستانم توی عقد، همسرش را که به جبهه رفته بود بر اثر شهادت از دست داد و بعد از یکی دوسال همسر برادر شوهرش شد...
نسل من روزهای جنگ را خوب به خاطر دارد، آژیرهای خطر را، تلفن های وقت و بی وقت را، حجله ی جوانان ناکامی که در سر هر کوچه و محله ای چراغانی می شدند و تشییع شهدایی که حتی نام و نشانی نداشتند...
دیدن جانبازانی که دل آدمی را به درد می آورد و در حیرت آن همه صبوری و ایثار آن ها باید سر فرود می آوردیم...
نسل من هنوز هم روزهای جنگ هشت ساله را از یاد نبرده است...
دلنوشته ی پرستوی عاشق 🍀
یک دهه ی پنجاهی
تقدیم به تمام آقاناصرها و نرگس خانم های سرزمینم که نشانی از جنگ در قلبشان دارند.
🌱♥️
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۴۸۲ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) ساکت شد و نگا
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۴۸۳
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
سر قبض آب و برق دعوامون شد. برای برق اخطار قطع اومد اونم گفت من جلوی همسایهها خجالت میکشم بیان برقمون رو قطع کنن
_ خب چرا پرداخت نکردی؟
سرش رو انداخت پایین
_ نداشتم.
هم دلم سوخت هم اعصابم بهم ریخت بلند شدم اومدم اتاق خواب از توی کمد اضافه پولی که از فروش النگو مونده بود رو برداشتم آوردم گذاشتم جلوی محسن
_ بیا، فعلاً اینا دستت باشه پول برقتم بده تا من با فریده صحبت کنم
پول رو گذاشت جلوی من با شرمندگی گفت
_ به جان بچههام برای این نگفتم که شما به من پول بدی، تو خودت تو این شرایط پول لازم داری من نمیتونم قبول کنم
_ میدونم به این نیت نگفتی من یه النگو فروختم اون سگو خریدم برای باغ... اضافهش مونده بود. حال شما ببر مشکلتو حل کن قرضِ دیگه بعد بهم پس میدی
محسن ساکت سرش رو انداخت پایین...ازش پرسیدم
_ حال آقا نادر و محمد آقا چطوره؟
سرش گرفت بالا
_ نادر بهتره ولی محمد نه، بینییش شکشته باید عمل شه دستشم گچ گرفتن، چشمشم خاک رفته توش عفونت کرده
مکثی کرد و ادامه داد
_ یه چیزی بپرسم ناراحت نمیشی؟
_ نه خواهش میکنم بپرس
_ به خاطری که محمد میرفته باغ سگ خریدی؟
الان تو خونواده ما همه همینو میگن، میگن نرگس عمداً این کارو کرده شما رو مقصر این قضایا میدونن
_ به نیت اینکه سگ بگیرتشون نه، من گفتم سگ بیارم که بدون هماهنگی من تو باغ نرن بعدم وقتی سگو دیدم خودم خیلی ترسیدم از خریدش منصرف شدم که مش رحیم گفت دزدها یه وقتا از دیوار میپرن تو باغ میوها رو میچینن منم قبول کردم خریدم
یعدم آقا محسن خونواده شما کارشون شده برای هر خطایی که ازشون سر میزنه یکی دیگه رو مقصر بدونند... چرا به محمد و نادر نمیگن بدون اجازه وارد باغ کسی نشید... زنگ زدید دیدید باز نمیکنه برگرد بیا خونت واسه چی از دیوار پریدی تو باغ...
نفس عمیقی کشید...
بله شما درست میگید ولی من نمیتونم پیام شما رو بهشون بگم چون همینجوریشم منو طرفدار شما میدونن و میگن تقصیر توام هست...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
﷽
می خواهی با پول پیتزا ، طلا 💍 بخری ⁉️
دلت می خواد شرایطی طلا 💍 😱 بخری ؟
اینجا با ماهی ۵۰۰ هزارتومن از یک طلافروشی معتبر با سابقه ۲۱ ساله طلا میخری😍
با طلای طاها⚱️ پولاتو هر لحظه بخوای تبدیل به طلا میکنی💰☺️
بیا ببین😎👇
https://eitaa.com/joinchat/464782134Cdec81418f3
♨️کمترین اجرت ها
♨️ همه ی طلاها بدون مالیات و ارزش افزوده
هدایت شده از مسجد حضرت قائم(عج)
23.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🏮 اگر قرار بود بچه های خودت زیر
اینسقف باشن، میگفتی صبر کنیم؟
خانه قدیمی و فرسوده است؛ بارانهای اخیر باعث شده بخشی از سقف تخریب شود و آب و نم، خطر را چند برابر کرده. مادرِ مسن، تنها سرپرست خانواده است و شبها با ترسِ «ریزش» بیدار میماند و #فرزندان_معلولش توان #فرار و واکنش ندارند. بیاید قبل از حادثه، آنها را به یک خانه امن منتقل کنیم و بعد سقف را ترمیم کنیم.
نیت#عام کنید تا اگه خدا خواست و مبلغ جمع شد، مازادش خرج فرهنگی، معرفی و سایر هزینههای خیریه بشه؛ امور خیریه مسجد حضرت قائم(عج)👇
●
6037997599856011●
900170000000107026251004🏮اطلاعات بیشتر: @mehr_baraan
اگر امروز جای آن مادر بودیم، چه میخواستیم؟ فقط یک سقف امن و اطمینان از جان فرزندانمان،شب جمعه است به نیت امواتتون و سلامتی خودتون میتونید کمک کنید.
🏮یکی از معتبرترین خیریههای مناطق محروم کشور؛ مجموعه و مسجد حضرت قائم(عج) هست؛ حتما فعالیتهاشون رو دنبال کنید.
اطلاعات بیشتر و ارتباط با خیریه👇
https://eitaa.com/joinchat/2846883849Cbf3af7a7e9
12.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 نشانهها نزدیکتر از همیشهاند 🔥
#صیحه_آسمانی، یکی از نشانههای حتمی ظهور است