درمان ریشهای مشکلات پوستی با روغنهای صددرصد طبیعی 🔬
دیگر نیازی به آزمون و خطا نیست.
اگر از منافذ باز، تیرگی پوست، جوشهای سرسیاه و یا لکهای کهنه خسته شدهاید، راهحل شما یک فرمول تخصصی و کاملاً گیاهی است.
ما برای هر نوع پوست و هر مشکل، یک نسخه منحصر به فرد از روغنهای گیاهی کاجان (Sweet Almond, Hazelnut, Walnut…) داریم.
✅ مشاوره تخصصی پوست کاملاً رایگان!
با تکمیل فرم مشاوره، متخصصین ما دقیقترین برنامه مراقبت پوستی را فقط برای شما طراحی میکنند.
همین حالا لینک زیر (یا لینک در بیو) را پر کنید تا متخصصین ما با شما تماس بگیرند.
https://formafzar.com/form/ippg4
https://formafzar.com/form/ippg4
8.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 #کلیپ «وسوسه شیطان»
💢چرا امام زمان باید تو رو تحویل بگیره❓
👤 استاد #پناهیان
ـــــــــــــــــ🍃🌸🍃ــــــــــــــــ
🍃🌹«اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم»
🍃🌹#ختمصلوات ویژه تعجیل در فرج
✅با زدن روی لینک زیر تعداد صلوات خود را درج کنید👇👇
https://EitaaBot.ir/counter/d7czt
#امام_زمان (عجلالله تعالی فرجه الشریف) ✨
#جمعه #ندبه
اثری تازه از زهرا بانو💐
⭕️رمان بر اساس واقعیت ⭕️
🍁سهم من از عشق🍁
📝به قلم: زهرا بانو
کمربندش رو از شلوارش در آورد که نفسم رفت..
همین طور که کمربند رو دور دستش میپیچوند ادامه داد:
_میکشمت سها..اینقدر میزنمت که آدم شی..تو باید کتک بخوری تا درست شی.. فکر کردی هر غلطی خواستی بکنی منم میشینم نگات میکنم؟..
با گریه گفتم:
_خودت گفتی اگه راستشو بگم کارم نداری..
تو روخدا منو نزن..من جونه کتک خوردن ندارم..خیلی بد میزنی هامون.. چهطور دلت میاد منو بزنی؟؟..
با فریاد گفت:
_خفه شو حروم زاده..سزای زنی که خیانت میکنه بدتر از کتک خوردن با کمربنده..
تو خیلی غلط میکنی بدون اجازه و بی خبر از من پاتو میذاری بیرون از خونه..قلم پاهاتو خورد میکنم سها..کاری میکنم که دیگه جرئت نکنی کار امشبت رو تکرار کنی..
#سها_دختری_که_به_اجبار_به_عقد_برادر_شوهر_خشن_و_زورگوش_در_میاد
https://eitaa.com/joinchat/1687224446C620013bb5b
@ostad_shojaeعلت ارزش ماه رجب.mp3
زمان:
حجم:
13.2M
💥 بندگی صرفا به عبادت کردن نیست!
در این ماه، توجه به اذکار و روزه نباید ما را از هدف اصلی ماه رجب غافل کند!
#استاد_شجاعی | #استاد_عباسی_ولدی
🍃🌹🔹 ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
_اشتباه کردیم سیامک!به خدا اگه خان بفهمه چه بلایی به سر #پسرش و آبروش آوردیم زندمون نمیزاره.تو منو از چنگالِ پسرِ خان بیرون کشیدی...
_ما راه برگشت نداریم ماهک!تو الان زن شرعی و قانونی منی.اون شاهرخ پست فطرت #عاشقت نبوده و نیست و فقط میخواد یه #دخترِخوشگل و تصاحب کنه تا به #جمعسوگولیاش اضافه بشه همیـــــن. هیچکس نمیتونه مارو از هم جدا کنه عزیز دلـــم.
_#چقدر از این حرفت مطمئنی نِکبــت؟!
با شنیدنِ صدایی آشنا و ترسناک،نفسم بند اومد.حدسم درست بود...!امکان نداشت پسرِ خان این بیآبرویی رو تحمل کنه.
سیامک مقابلش ایستاد.
_چی میخوای از #جونمون!تو که خودت چندتا چندتا سوگولی داری.چرا اینقدر پست فطرت و کثیفی!ماهک زنِ منه و تو نمیتونی تصاحبش کنی.
اما جوابش،سیلیِ محکمی تو صورت سیامک بود.سیامک بهش حمله کرد که افرادش محاصرمون کردن.دست و پای سیامک رو بستن و #پسرخان نزدیکم شد و جلوی شوهرم و افرادش کاری کرد که دیگه نتونستم تو صورتِ #مَـــردم نگاه کنم...😱🙈
https://eitaa.com/joinchat/1826424136Cc739dd012c
#رمانی_اربابی_برگرفته_از_دلتاریخ💯
من پسر خانَم...دختری دلم و برد که در حد و اندازم نبود اما جوری چشمم دنبالش بود که نتونستم بیخیالش بشم.امــــا بهم نارو زدن و شبونه عقدِ پسری شد و فرار کردن. سوختم و دم نزدم اما نتونستم تحمل کنم و بالاخره گیرشون انداختم.با دیدن اون دختر اختیار از دست دادم و جلوی شوهرِ بیغیرتش کاری کردم کـــــه...📵
https://eitaa.com/joinchat/1826424136Cc739dd012c
من مهدیم،پسر عزت الله خان صولتی که پولش از پارو بالا میره و کلی خدم و حشم داره!
عاشق و شیدای رضوانه دخترداییم بودم ولی چون پدرم و داییم با هم مشکل داشتند جرئت بازگو کردن نداشتم، ولی مادرم میدونست و تمام تلاشش رو کرد که این وصلت سر بگیره ،اما پدرم راضی نمیشد و برای اینکه از صرافت این عشق بیفتم، مجبورم کرد با دختر سرایدار خونهمون ازدواج کنم.
ملیحه، اسمش ملیحه بود و انصافا دختر زیبارویی بود ولی چون دهاتی بود؛در شأن من نبود.
چند وقتی رو باهاش زندگی کردم دیدم دیگه نمیتونم تحملش کنم. ولش کردم و رفتم خارج پیش دختر داییم. به پیشنهادش اسمم رو عوض کردم و تمام شرط و شروطش برای ازدواج رو چشم بسته اجرا کردم.
چند وقت بعد از ازدواجم مادرم زنگ زد و گفت ملیحه حاملهست، بهش گفتیم سقط کنه ولی راضی نمیشه.
برام اهمیتی نداشت، مهم این بود که من الان کنار رضوانه بودم.
تو اروپا زندگی خیلی خوب و لاکچری داشتیم، تا اینکه یه روز صبح مادرم زنگ زد و گفت ملیحه...
https://eitaa.com/joinchat/2955084066C07b9fb5447
#آرزویعشق♥️
بعد سالها چشم انتظاری از بابای شهیدش خبر رسیده و خبر آوردند که پیکرش برگشته و باید بره معراج شهدا ❤️
محسن انگار رمق از پاهایش رفته بود که کنار در نشست .ساره ترسیده کنارش می نشیند.آرام جانش رنگ به رو نداشت.
_ خوبی محسن جان..
دست جلو می برد و گوشه چادر رنگیش را می گیرد و می نالد.
_ ساره...بابام..
نمی تواند ادامه بدهد و سر روی چادرش می گذارد.اشک هر دو می ریزد.
شانه محسن می لرزد.
محسن با اشک می نالد.
_ بابام برگشته ساره...بعد اینهمه سال بابام برگشته..
ساره اشک درشتش چون زنجیری می ریزد.
محسن یهو بلند می شود و به سمت کمدش می رود. همه بلوزهایش را روی تخت می ریزد و به سمت ساره می چرخد.
_ کدوم بلوز رو بپوشم ساره...می خواهم مرتب برم پیش بابا...
ساره لرزان جلو می رود.یک بلوز یشمی رنگ به دستش می دهد و پر بغض میگوید.
_ اینو بپوش...بهت خیلی میاد.
فورا دکمه های لباس سرمی اش را باز می کند و همان لباسش را می پوشد. موهایش را شانه می زند.عطر محبوبش را به سر و صورتش به ریشش به لباسش می زند و به سمت ساره می چرخد و با ذوق خاصی می گوید.
_ تو هم یه لباس خوشگل بپوش بریم....
https://eitaa.com/joinchat/894173865C113f3ab15b
بلاگردون