امشب عروسی دعوت بودیم، می دونستم مجلس مختلطه، برای همین ست شومیز شلوار پوشیدم و چادر عبام و روی سرم انداختم، معمولا قبل از ازدواج مجلس عروسی نمی رفتم، ولی الان مجبور بودم، چون عروسی اقوام شوهرم بود.
مهراد گفته بود که خودم تنها برم و اون بعد از این که ماموریتش تموم شد، یه راست میاد عروسی.
دلشوره داشتم، تاکسی گرفتم تا من و برسونه، وقتی وارد مجلس شدم، به وضوح نگاه بقیه رو روی خودم حس کردم، پوشش زنها افتضاح بود، با دیدن دختری که می دونستم همسرم عاشقش بوده خشکم زد، لباس قرمزی به تن داشت تا پوست سفیدشو به نمایش بذاره، بی اختیار آب دهانم و قورت دادم، دنبال مادرشوهرم می گشتم که اومد، همون موقع بهم گفت که مهراد وارد سالن شده، برگشتم و از دیدن تیپش شگفت زده شدم، مگه نگفت ماموریت بوده، پس این کُت و شلوار و موهای سشوار کرده؟ قلبم وایساد، نگاه تحقیر آمیزی به من انداخت که قلبم ایستاد.
نزدیکم شد و گفت:
- این چیه پوشیدی؟ هنوز نمیدونی لباس مناسب عروسی چیه که این چادر رو دور خودت پیچوندی؟
قلبم شکست، دختره خودشو رسوند تا با شوهر من دست بده، نگاه مهراد که روی اندام اون دختره نشست، قلبم یخ بست، صدای پر از تحقیر دختره بغل گوشم اومد.
- مهراد! این خانم همسرته؟
مکث مهراد وجودم و سوزوند.
- نه عزیزم، همسرم تو خونه اس، نیومده.
با حیرت به مهراد چشم دوختم و اشکام بی اختیار روی گونه ام چکید...
https://eitaa.com/joinchat/538050827Cdd78e15ff2
دختر محجبه ای بودم که همسرم عاشقم نبود، یه شب توی مجلس عروسی که همه ی فامیلش اونجا بودن من و به خاطر حجاب و چادرم تحقیر کرد و....
https://eitaa.com/joinchat/538050827Cdd78e15ff2
فصل دوم رمان جذاب اگر عاشقت نباشم به قلمجذاب خانم صالحی👆😍