زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۴۸۵ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) تا اون حرف راس
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۴۸۶
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
حالا جواب بدم ببینم چی میخواد بگه.
گوشی رو برداشتم.
– بله، بفرمایید.
– سلام نرگس جان، حالت چطوره؟ خوبی؟
از طرز حالواحوالش متوجه شدم که نه؛ اگه هم بخواد در مورد محمد صحبت کنه، گله و شکایت نیست… جواب دادم:
– سلام عزیزم، الحمدلله. شما چطورید؟
– هیچ خوب نیستم… به دادم برس.
نگران پرسیدم:
_ چی شده؟
– مهدیه الان رفته پیش وکیل، درخواست طلاق بده. حرفهای تو روش تأثیر داره، میشه زنگ بزنی باهاش صحبت کنی منصرفش کنی؟
یه لحظه تو دلم گفتم:
– وااای، مگه من مددکار اجتماعیم؟ والا یکی میخواد به خودم کمک کنه. تازه شوهرم یه ذره هوشیاریش برگشته، اون برای محسن که اومده میگه با فریده حرف بزن، اینم از نیلوفر…
گفتم:
– میشه بعداً باهاش حرف بزنم؟ من الان از نظر روحی حال مناسبی ندارم.
– نه، تو رو خدا دیر میشه. همین الان بهش زنگ بزن، نذار درخواست طلاق بده.
خواستم بگم نه، که یاد یه روایت از امام حسین علیهالسلام افتادم که میفرماید: مردم نیازمندی که به شما مراجعه میکنن، از نعمتهای الهیان. گفتم:
_ باشه، من بهش زنگ میزنم، ولی فکر نمیکنی مهدیه داره کار درستی میکنه؟
– وااای نرگس جان، از تو انتظار ندارم یه همچین حرفی بزنی. مهدیه دوتا بچه داره، بدون اونا نمیتونه زندگی کنه.
_ نیلوفر جان، الان بچههای مهدیه کجان؟
– پیشِ مادرشوهرشن.
– خب الانم که بچههاش پیشش نیست. لااقل اون موقع قاضی میگه هفتهای یه بار میتونه ببینتشون. مهدی کارش شده هی میاد بچهها رو از این طفلی میگیره. بزارید مهدیه درخواست طلاق بده که شوهرش یا به خودش بیاد، و بیاد سر زندگیش، یا مهدیه راحت شه.
با لحن گلهمندی گفت:
نرگس جان، تو دیگه چرا داری این حرفو میزنی؟ یعنی زندگیشون از هم بپاشه؟
– نه والا، من راضی نیستم، ولی مگه الان زندگی میکنن؟ مهدی که همش دنبال اون زنهست. خب بذار تکلیف مهدیه روشن شه دیگه...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
شروع فصلدوم رمانجنجالی #پناهآخر
https://eitaa.com/joinchat/3648127820Cebc683f87f
من پناهم،یه دختر پر شر و شور که دنبال دردسره!
بهخاطر مریضی مادرم مجبور شدم چند وقتی رو مهمون داییِ مادرم بشم، یه دکتر زورگو و بداخلاق که جانباز جنگ بود و خیلی مقرراتی!
اما قصه از جایی شروع شد که پسر برادرش؛ مهراد، وارد اون خونه شد.
یه پسر مذهبی از دماغ فیل افتادهی عصا قورت داده که همه ازش حساب میبردند به جز من!
ازش متنفر بودم و به روشهای مختلف این نفرت رو بهش گوشزد میکردم، ولی اون با رفتارش کاری کرد که من....
https://eitaa.com/joinchat/3648127820Cebc683f87f
سرگذشت پناه،دختری که راز بزرگی تو گذشتهش وجود داره و مادرش ازش مخفی کرده، در مقابل مهرادی که از مادر پناه زخم خورده و حالا مجبوره که با پناه راه بیاد چون...
یه عاشقونهی ناب با قلمی پاک 😋
اثری دیگر از نویسنده رمان بیراههعشقرستا😍
#جوینواجب♨️💯
3.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌴بهتر از انبار خرما...
داستان مردی که انبار خرمای خودش را بعد از مرگش بخشبد؟!
سخنران شهید کافی
التماس دعا
•●❥
_اشتباه کردیم سیامک!به خدا اگه خان بفهمه چه بلایی به سر #پسرش و آبروش آوردیم زندمون نمیزاره.تو منو از چنگالِ پسرِ خان بیرون کشیدی...
_ما راه برگشت نداریم ماهک!تو الان زن شرعی و قانونی منی.اون شاهرخ پست فطرت #عاشقت نبوده و نیست و فقط میخواد یه #دخترِخوشگل و تصاحب کنه تا به #جمعسوگولیاش اضافه بشه همیـــــن. هیچکس نمیتونه مارو از هم جدا کنه عزیز دلـــم.
_#چقدر از این حرفت مطمئنی نِکبــت؟!
با شنیدنِ صدایی آشنا و ترسناک،نفسم بند اومد.حدسم درست بود...!امکان نداشت پسرِ خان این بیآبرویی رو تحمل کنه.
سیامک مقابلش ایستاد.
_چی میخوای از #جونمون!تو که خودت چندتا چندتا سوگولی داری.چرا اینقدر پست فطرت و کثیفی!ماهک زنِ منه و تو نمیتونی تصاحبش کنی.
اما جوابش،سیلیِ محکمی تو صورت سیامک بود.سیامک بهش حمله کرد که افرادش محاصرمون کردن.دست و پای سیامک رو بستن و #پسرخان نزدیکم شد و جلوی شوهرم و افرادش کاری کرد که دیگه نتونستم تو صورتِ #مَـــردم نگاه کنم...😱🙈
https://eitaa.com/joinchat/1826424136Cc739dd012c
#رمانی_اربابی_برگرفته_از_دلتاریخ💯
من پسر خانَم...دختری دلم و برد که در حد و اندازم نبود اما جوری چشمم دنبالش بود که نتونستم بیخیالش بشم.امــــا بهم نارو زدن و شبونه عقدِ پسری شد و فرار کردن. سوختم و دم نزدم اما نتونستم تحمل کنم و بالاخره گیرشون انداختم.با دیدن اون دختر اختیار از دست دادم و جلوی شوهرِ بیغیرتش کاری کردم کـــــه...📵
https://eitaa.com/joinchat/1826424136Cc739dd012c