#پارت_43
#رمان_آنلاین_نرگس
به قلم#زهراحبیباله
سرکوچه داشتم با فریده حرف میزدم که دیدم عمه هاجر رو ناهید دارن میان سمت کوچه ما
فریده ! غلط نکنم اینا دارن میان خونه ما من زود برم به مامانم بگم.
منتظر جواب فریده نموندم به سرعت دویدم رفتم خونمون در حیاطمون باز بود رفتم تو خونه داد زدم
مامان مامان یه خبر
مامانم ازتو اتاق صدا زد چه خبری بیاتو نرگس
دم پاییامو در آوردم سراسیمه رفتم تو اتاق.
مامان عمه هاجرو ناهید دارن میان اینجا
راست میگی !!
وا !! معصومه اینا الان چیکار دارن شب جمعه قرار بود بیان
چی بگم! بزار بیان ببینیم چی میگن!
_صاحب خونه معصومه خانم مهمون نمیخواین.
_خواهش میکنم بفرمایید
نرگس زود باش تا من تعارفشون میکنم اینجا رو جمع کن.
منم هرچی تواتاق بود تند تند ریختم تو اتاق خودمو و علی اصغر در اتاقم بستم.
بفرمایید خوش آمدید .ج
سلام حاج خانم چه خوب که شماهم اینجایید
سلام خوش آمدید ان شاالله خیره
بله خیره خیر.
منم سلام کردم و دقیقا نشستم روبه روی عمه هاجر و ناهید
مامان یه سینی چایی آورد و به همه تعارف کرد منم برداشتم.
_معصومه خانم اگر اجازه بدید چهار شنبه شب بیایم خونه شما صحبتهامونو بکنیم به توافق برسیم که شب بله برون دیگه جلوی فامیل قبلا حرفامونو زده باشیم.
_والا چی بگم باید با بابای نرگس صحبت کنم ....
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada