eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
20.8هزار دنبال‌کننده
608 عکس
319 ویدیو
3 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۸۰ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) عمه نزدیک پدر
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) اومدم آشپزخونه جارو خاک انداز رو برداشتم شیشه‌ها رو جمع جمع کردم ریختم سطل آشغالی... محسنم زنگ زد به شیشه بری و گفت بیان شیشه رو بندازن...چادرم رو روی سرم مرتب کردم و به عمه و پدر شوهرم گفتم ببخشید با من کاری ندارید پدر شوهرم جواب داد ببخشید بابا من خودم با محمد صحبت میکنم... خدا کنه که بتونم از خجالتت بیرون بیام نشستم روی مبل و گفتم آقا جون از نظر من سلامتی شما مهمتر از گاو داری مال دنیاست مهم برای ما وجود شماست اگر میخوای برای ما کاری انجام بدی به فکر سلامتیتون باشید. اگر محمد همگاری کرد که خیلی عالی میشه و خدا رو شکر اگرم نکردم بازم خدا رو شکر... ما هم یه باغ داریم حالا یا میفروشیمش. یا میشینیم فکر میکنیم ببینم چه جوری میشه روش سرمایه گذاری کرد پدرم شوهرم دستش رو گرفت رو به آسمون و از ته دلش دعا کرد الهی به حق امام زمان این عروسم نرگس هر چی از تو میخواد بهش بده تبسمی زدم خیلی ممنون از دعای خوبتون نگاهم رو دادم به محسن فکر کنم باید گاو داری رو بیخیال شیم... احتمالا بدهی گاو داری خیلی بالاست که محمد حاضر نمیشه در موردش صحبت کنیم. محسن به تاسف سری تکون داد... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۸۱ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) اومدم آشپزخون
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) _ منم همین فکر رو میکنم روکردم به پدر شوهرم و عمه _ ببخشید من برم خونمون هردوشون باشرمندگی گفتن _ باشه برو _ با محسن خدا حافظی کردیم اومدیم بیرون... بهش گفتم _ گر چه خیلی سخته ولی دیگه چاره‌ای نداریم باید سعی کنیم بی خیال گاو داری شیم محسن ناراحت جواب داد _ مگه میشه! میدونی چه سرمایه بزرگیه؟ _ آره، میدونم برای منم باورش خیلی سخته ولی چاره دیگه‌ای نداریم _ فریده بفهمه دق میکنه... امروزم میخواست بیاد اینجا من نگذاشتم _ فریده هم حق داره منم حال خوبی ندارم... دلم داره از این کار محمد میترکه ولی از طرفی هم به خودم میگم... گاو داری که به باد رفته حالا کنارش یه عزیزی رو هم از دست بدیم که بیشتر ضرر میکنیم... الان پدرتون منتظر یه تلنگره حالش بد بشه و بره بیمارستان...یه وقتم دیدی به خوبی تموم نشدو اتفاق بدی افتاد که نشه جبرانش کرد... پس بهترین کار اینه که با از دست دادن گاو داری کنار بیایم با اینکه خودم به حرفهایی که میزنم اعتقاد دارم ولی یه دفعه یه بی حسی تو دست چپم احساس کردم برای اینکه مطمئن بشم دستم رو به نشونه اینکه میخوام چادرم رو درست کنم بالا آوردم ولی فقط تا آرنج بالا اومدو نتونستم چادرم رو روی سرم مرتب کنم... فهمیدم که از فشار عصبی اینطوری شده...هیچی به محسن نگفتم و به راهمون ادامه دادیم تا من رسیدم سر کوچمون رو کردم به محسن _ خداحافظ به فریده سلام برسون محسن خواست جواب منو بده ولی زبونش تو دهنش نچرخید و نتونست...نگران پرسیدم چیزی شده آقا محسن به سختی بهم فهموند که نمیتونم حرف بزنم فهمیدم محسنم از فشار عصبی اینطوری شده بهش گفتم _ خونه ما نزدیکتره بیا بریم خونه ما استراحت کن حالت که بهتر شد برو خونتون قبول کردو با هم اومدیم خونه ما... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۸۲ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) _ منم همین فکر
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) محسن نگاهش به ناصر افتاد خواست سلام کنه ولی زبونش تو دهنش نچرخید و ساکت سرش رو به نشونه سلام داد پایین ناصر چون شنوائیش پایین متوجه حال محسن نشد... از دیدن خیلی خوشحال شد و جواب سلامش رو گرفت و گفت _ چه کار خوبی کردی اومدی اینجا...باید شام بمونی رو کرد به من _ زنگ بزن به فریده خانم بگو بچه‌ها رو ورداره بیاد اینجا شام دور هم باشیم محسن رو به من سر انداخت بالا... یعنی نه، زنگ نزن ناصر متوجه شد و رفت تو هم _ چرا داداش بمون دیگه بزار دور هم باشیم محسن، هم نخواست ناصر رو ناراحت کنه و هم من متوجه شدم نمیخواد فریده بفهمه به خاطر از دست دادن گاو قدرت تکلمش رو از دست داده... به ناصر گفتم _باشه زنگ میزنم... از اینطرفم آهسته به محسن گفتم _زنگ نمیزنم نگران نشو قدم برداشتم سمت رخت آویز چادر مشکیم رو با چادر تو خونه‌ایم عوض کردم و اومدم آشپز خونه زیر کتری رو روشن کردم جوش اومد چایی زعفرون دم کردم و برگشتم تو حال چشمم افتاد به بچه‌هام که دور عموشون حلقه زدن و عزیز نگران پرسید _عمو چرا اینطوری شدی و نمیتونی حرف بزنی؟ محسنم با اشاره سرش فهموند که نمیدونم عزیز نگاهش رو داد به من _مامان عمو رو ببریم دکتر؟ _ نه براش چایی زعفرون دم کردم بخوره بهتر میشه اومد کنار من ایستاد و آهسته پرسید _ علائم سکته نباشه؟ _نه... فشار عصبی بهش وارد شده _برای چی؟ یه خورده با عمو محمد بحثش شد عزیز ناراحت نگاهی به عموش انداخت و بعد از چند ثانیه سر چرخوند سمت من عمو محمد داره همه‌ رو مریض میکنه...نمیخواد دست از این کارهاش برداره نفس بلندی کشیدم چی‌‌‌‌‌ بگم مادر... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۸۳ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) محسن نگاهش به
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) اومدم آشپزخانه یه سینی چایی ریختم به همه تعارف کردم نشستم کنار محسن و آهسته گفتم: _چایی زعفرونیه، بخور برای اعصابت خوبه بعدم انقدر بهش فکر نکن توکلت رو بده بر خدا محسن همینجوری که تو فکر فرو رفته بود آهسته سرشو تکون داد چای رو برداشت شروع کرد خوردن ناصر نگاهشو داد به من _ نرگس رفتید خونه بابام با محمد صحبت کردین نتیجه چی شد؟ _ بابا گفت برید خونتون خودم با محمد صحبت می‌کنم بهتون میگم لبخند مصنوعی زدم ادامه دادم _ ما هم اطاعت امر کردیم _ چرا محمد انقدر لفتش میده مگه چیکار کرده؟ برای اینکه ناصر رو ساکت کنم و روی این قضیه فکر نکنه گفتم: _ ولش کن یه وقتی حرفی می‌زنیم توش غیبت در میاد بابا گفته درست می‌کنه دیگه، من که به قولهای بابا ایمان دارم ناصر از اینکه من در مورد پدرش این حرفو زدم لبخندی زد و کشدار گفت _ آره بابام قول بده سر قولش هست، هرجور باشه عمل می‌کنه لبخند پهنی زدم _ پس دیگه جای نگرانی نیست ما هم بهش فکر نمی‌کنیم ببینیم چی میشه... اصلا من یه پیشنهادی دارم سرش رو ریز تکون داد _ بگو، چه پیشنهادی گاوداری، سر جای خودش محمد داره می‌گردونه کم و بیشم به ما پول میده... این مشگلی هم که براش پیش اومده، بابا مسئولیتشو قبول کرد و گفت حل می‌کنم. من میگم بیام جدا از گاوداری یه برنامه‌ای برای باغ بریزیم الان اونجا شده فقط تفریحگاه خونوادگیمون..‌. از سود باغم که سالانه چیز خاصی به ما نمیدن همون مبلغ رو هم من نذر کردم برای کارای خیر... البته کار خیرم سر جاشه اما بیایم یه فکر درست درمون براش بکنیم که بتونیم یه درآمد بهتری از توش داشته باشیم ناصر نفس عمیقی کشید _ همین الانشم اون باغ درآمدش خوبه منتها به شرطی که ما خودمون اونجا باشیم _آره می‌دونم ولی ما که نمی‌تونیم بریم اونجا زندگی کنیم... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۸۴ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) اومدم آشپزخانه
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) _ چرا نمی‌تونیم! یه زمانی اونجا به شهر راه نداشت. الان انقدر دور و برش رو ساختن که همه جور امکاناتی اونجا هست _ یعنی میگی بریم تو باغ بشینیم زندگی کنیم زینب نذاشت باباش حرف بزنه و گفت _ من که نمیام منو بزارین پیش مامان جون برین نگاهی بهش انداختم _ دلت میاد منو رها کنی بری پیش مامان جون برای شما هم دلم تنگ میشه ولی آخه من اینجا رو دوست دارم ناصر اومد تو حرفمون _ دختر جایی میره که باباش باشه نگاهشو داد به من _ پاشو برو زنگ بزن به فریده بگو بچه‌هاشو برداره بیان اینجا رو کردم به محسن که در فکر عمیقی فرو رفته... صداش زدم _ آقا محسن حالتون خوبه؟ سر انداخت بالا _ نه نیستم چیکار کنم ناصر اصرار داره که فریده و بچه‌ها امشب بیان اینجا محسن سر چرخوند سمت ناصر داداش تو خیلی لطف داری ولی من شرایطم ردیف نیست حالمم خوب نیست میرم خونمون یه شب دیگه میایم اینجا ناصر از حرف محسن پکر شد و تکیه داد به مبل باشه داداش هر طور راحتی محسن بلند شد رو به ناصر خداحافظی کرد... منم تا دم در هال بدرقش کردم خواست از در هال بره بیرون بهش گفتم _ داری خیلی خودت رو اذیت میکنی سعی کن بهش فکر نکنی نگاهی به من انداخت و آهی کشید و به زحمت و با لکنت زبون گفت _ بازنده اصلی منم. هزار متر از زمین گاوداری مهریه فریده است که محمد به باد هوا داد. نمی‌دونم چی به فریده بگم نفس بلندی کشیدم _یه دفعه بهش نگید. آروم، آروم براش تعریف کن که چی شده... از طرفیم هنوز که محمد حرفی نزده شاید بدهیش به بانک زیاد نباشه محسن اومد تو حرفم _ آخه بی‌انصاف حرف نمی‌زنه که آدم تکلیف خودشو بدونه _ میگم می‌خوای شما زنگ بزن به ناهید ازش بپرس از وضعیت گاوداری اطلاعی داره یا نه... اگه می‌دونه چی شده به ما بگه که تکلیف خودمون رو بدونیم فکری کرد و گفت الان حال روحی خوبی ندارم بهتر بشم بهش زنگ میزنم... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۸۵ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) _ چرا نمی‌تون
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) محسن خداحافظی کرد رفت. خیلی دلم براش سوخت. راست میگه اونی که همه چی‌شو از دست میده محسنه. حالا باز من یه باغ دارم... محسن بنده خدا چی؟ یاد حرف نیلوفر افتادم که بهم گفت چون باغ منو محمد فروخته بود که یه گاوداری مستقل بزنه و نتونست وقتی پدر شوهرم سهم الارث محمدو از گاوداری میده محمد نصف سهم‌شو می‌زنه به نام نیلوفر... بیچاره نیلوفر اونم چیزی براش نمیمونه... در حال رو بستم اومدم تو خونه ناصر صدام کرد _ نرگس یه دقیقه بیا ببینم قدم برداشتم سمتش نشستم روی مبل _ جانم تو با محسن دوتایی رفتین خونه بابام. از اونجا اومدین هر دوتون ناراحت بودین تو مصنوعی خودتو خوشحال نشون دادی ولی محسن واقعاً به هم ریخته بود. به من بگو ببینم چی شده؟ فکری کردم و دیدم چاره‌ای ندارم... دیر یا زود حقیقت رو میفهمه باید براش بگم چی شده _ باشه میگم ولی قبلش به چند تا سوالا من جواب بده کلافه سری تکون داد _ با کلمات بازی نکن جواب منو بده می‌خوام جوابتو بدم ولی جواب تو، توی سوال‌های خودمه _ باشه بپرس ببینم چی می‌خوای بگی _ روزی رسون کیه؟ نوچی کردو دستش رو به اعتراض انداخت بالا _ این چه سوالیه نرگس حرف اصلی رو بزن _ حرف اصلی همینه دیگه روزی رسون کیه؟ ناراحت و عصبی جواب داد _خدا همینو می‌خواستی بشنوی _درسته همینو می‌خواستم بشنوم روزی رسون خداست _ وقتی ما از دنیا بریم چی با خودمون می‌بریم مکثی کرد، خیره شد تو چشام _ یه کفن _ خوب پس حرفی که می‌خوام بهت بزنم جای نگرانی نداره نوچ نوچی کردو سرش رو تکون داد _محمد گاوداری رو به باد داده خیره شدم تو چشماش _ من همچین حرفی زدم _ نه اینو نگفتی ولی حرفایی که زدی یعنی همین... _______________________ یک ساله شوهرش بر اثر تصادف تو خونه خوابیده و زنش با زحمت داره خرج زندگی رو در میاره. حالا بهش میگه خوب شم میرم یه زن دیگه میگیرم. زنشم بهش گفت... https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۸۶ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) محسن خداحافظی
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) _ حقیقتشو بخوای منم نفهمیدم چی شد. محمد گفت نرگس نباید تو جمع ما باشه. بابا هم گفت نرگس از طرف ناصر اومده باید باشه محمدم هم قهر کرد رفت هنوز اینکه چی شده و چه اتفاقی افتاده ما خبر نداریم... _پس علت ناراحتی تو و به هم ریختگی محسن چی بود؟ _ مثل تو که الان حدس زدی که گاوداری از بین رفته ماهم حدس زدیم نفس عمیقی کشید و زیر لب زمزمه کرد _ ای داد بیداد ان‌شالله که اتفاق بدی نیفتاده باشه اون گاوداری آینده بچه‌های منه ناصر جان هنوز که چیزی معلوم نیست محمد حرفی نزد. خوب همین که حرف نمی‌زنه فکر می‌کنی دلیلش چیه؟ من داداشمو می‌شناسم هرجا که ضرر کنه با بقیه قهر می‌کنه نشستم کنارش دستشو گرفتم _ عزیزم مالمون رفته... یه کاری نکن جونمونم بره اونی که برای بچه‌ها خیلی مهمه تویی نه گاوداری، اونی که به زندگی من روح می‌بخشه، جون میده تویی، نه گاوداری ازت خواهش می‌کنم بهش فکر نکن همینجوری که دستم روی پای ناصره احساس لرزش کردم...وااای یا حسین مظلوم ناصر داره تشنج می‌کنه من چه خاکی به سرم بریزم صدا زدم _ عزیز، امیرحسین هردوشون مثل برق از تو اتاقهاشون اومدن بیرون _جانم مامان چیزی شده؟ _ بابا داره تشنج می‌کنه تا حالش خیلی بد نشده کمک کنید بشونیمش زمین سه تایی به زحمت ناصر رو از روی مبل آوردیم پایین... رو کردم به امیر حسین _ برو از کشو رخت آویز یه دستمال پارچه‌ای هست بیار امیرحسین سریع رفت دستمال آورد چهار تا کردم گذاشتم لای دندونهای ناصر که داشت به سرعت میخورد به هم که یه وقت زبونش آسیب نبینه زینب و امیرحسن از اتاقشون اومدن بیرون نگاهی بهشون انداختم دیدم اونام دارن می‌لرزن به هر دوشون گفتم _ برید تو اتاقهاتون زینب چسبید به من _نمیرم می‌ترسم امیر حسن نشست کنار باباش و دستهاش رو گرفت که مثلا جلوی لرزش باباش رو بگیره... بازوش رو گرفتم و گفتم _امیرحسن جان بابا رو راحت بزار دستهاش رو ول کن خیلی جدی جواب داد _ نه من باید بهش کمک کنم که لرزشش بیفته صدای عزیز که داره به اورژانس زنگ میزنه به گوشم خورد آقا زودتر بیاید بابام حالش خوب نیست برگشتم سمت امیرحسن که دستهای باباش رو محکم گرفته و خودشم داره با همون شدت میلرزه...بهش گفتم..‌. __________________________ یک ساله شوهرش بر اثر تصادف تو خونه خوابیده و زنش با زحمت داره خرج زندگی رو در میاره. حالا بهش میگه خوب شم میرم یه زن دیگه میگیرم. زنشم بهش گفت... https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۸۷ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) _ حقیقتشو بخوا
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) _امیر حسن جان، بابا رو رها کنی برای خودشم بهتره... دستهای بابا رو ول کن زد زیر گریه _نمیخوام میخوام دستهاش رو بگیرم بابام نلرزه لا اله الا الله این کارای امیر حسن بیشتر منو عذاب میده تا تشنج ناصر عزیز از پشت بازوی امیر حسن رو گرفت داداش اینجوری نکن تو که نمی‌تونی جلوی لرزشش بابا رو بگیری... بابا فقط دستش که نمی‌لرزه نگاه کن ببین همه بدنش داره می‌لرزه مامان درست میگه آدم مریض رو راحت می‌ذارن نمی‌چسبن بهش امیر حسن همینطوری که اشک از چشم‌هاش روونه دستای ناصر را ول کرد سرشو گرفت بالا نگاهشو داد به عزیز _آخه باید یه کاری بکنیم نمیشه که همینطوری نگاش کنیم عزیز در حالی که خودشم نگران حال باباش هست نگاه با محبتی به امیر حسن انداخت _داداش، زنگ زدم به اورژانس داره میاد امیر حسن عصبانی داد زد _پس کو چرا نمیان _میان داداش بال پرواز که ندارن باید با ماشین بیان...الان‌هاست که پیداشون بشه زینب چنگ زد به من مامان به امیر حسن بگو اینجوری نکنه من می‌ترسم امیر حسن که صدای زینبو شنید عصبانی برگشت سمت زینب _مسخره شو درآوردی می‌ترسم، می‌ترسم باید کاری کنیم بابا رو نجات بدیم زینب خودشو چسبوند به من... مامان، تو رو خدا به امیرحسن بگو بس کنه آخه چی بگم بچه‌م به خاطر تشنج باباش حالش بد شده. یه دفعه یه فکری به ذهنم رسید... به امیر حسن گفتم _مامان جان بدو برو در حیاطو باز کن اورژانسیا اومدند سریع بیان تو معطل نشن بچه‌م امیر حسن به فکرش نرسید که خب اونا زنگ می‌زنن ما دکمه آیفون می‌زنیم وارد میشن... برای اینکه اورژانس زودتر بیان دوید رفت تو حیاط...امیر حسین ایستاد پشت پنجره به نگاه کردن داداشش که یه دفعه گفت _مامان تا امیر حسن در رو باز کرد اورژانس هم رسید... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۸۹ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) _امیر حسن جان،
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) امیر حسین کشدار و آهنگین ادامه داد امیر حسن داره از جلو میدوه...هی به اورژانسی ها دست تکون میده میگه زود بیاین... در هال باز شد بچه‌م اول وارد خونه شد بعدم دو تا آقا با یه جعبه وسایل پزشکی اومدن بالای سر ناصر... ناصر لرزشش کم شده... طبق معمول فشار و نبض و اکسیژن خونش رو گرفتن... پزشک اورژانس رو کرد به من _ ما قبلا هم اینجا اومدیم، این بنده خدا خیلی پشت سر هم داره تشنج می‌کنه چرا مراقبش نیستید؟ براش خطرناکه‌ها... نفس بلندی کشیدم و ناراحت جواب دادم _ کنترل بعضی چیزها از دست من خارجه خونواده خودش همکاری نمی‌کنن سر تاسف تکون داد _آره می‌دونم، متاسفانه منتظرن که اتفاق بدی براش بیفته بعد اون موقع همه دلسوز و مهربون و بعدم طلبکار میشن... در هر صورت باید استراحت کنه تا حالش جا بیاد ان‌شالله که فراموشی بلند مدت نگیره _ توکل بر خدا، ممنون که زحمت کشیدید اومدید خواهش می‌کنم وظیفه ماست، خوشحال میشیم کاری از دستمون بر بیاد برای هموطنانمون انجام بدیم مخصوصاً برای خونواده جانبازان _ خیلی ممنون ان‌شالله خداوند بهتون قوت و قدرت بده هر دو خداحافظی کردن رفتن یه بالشت گذاشتم زیر سر ناصر پتو کشیدم روش نگاهی بهش انداختم خیلی دلم سوخت، چه شوهری بود مقتدر، توانمند، با نگاه‌‌های جذاب و پر اعتماد به نفس. یادم میاد چطور با صدای قوی و محکمش، همه رو به احترام وادار می‌کرد. اما حالا ناتوان روی رختخواب افتاده، خدا کنه که حافظه‌ش رو از دست نداده باشه... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۹۰ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) امیر حسین کشد
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) نشستم کنارش خیلی آروم دستم رو گذاشتم روی موهای آشفته‌ش و آهسته زمزمه کردم. قهرمانم همیشه در قلب منی... چه قبلا که صدای قشنگ مردونت توخونه میپیچیدو مثل یه فرمانروای مهربون امر میکردی و ما مسخ فرمانت میشدیم و با دل و جون اطاعت امر میکردیم چه امروز که ناتوان در رخت خواب افتادی... در هردو صورت تو ناصر مقتدر و مهربون منی خم شدم و آروم پیشونیش رو بوسیدم امیر حسن اومد کنارم نشست با صدای غمناکی گفت _ مامان میزاری منم بابا رو بوس کنم؟ برگشتم سمتش تبسمی زدم _آره عزیزم اما خیلی آروم امیرحسن صورتشو به صورت باباش نزدیک کرد لبشو گذاشت رو گونه باباش چونه‌ش شروع کرد به لرزیدن همزمان که آهسته پدرشو بوسید یه قطره اشک ریخت روی گونه ناصر..‌.سرش رو بلند کرد خواست اشک چشمش رو از صورت باباش پاک کنه که دستش رو گرفتم و گفتم _ تو نه عزیزم، صبر کن من الان با دستمال کاغذی پاک میکنم حرف از دهنم در نیومده زینب یه دستمال گرفت جلوم _ بیا مامان با این پاک کن دستمال رو ازش گرفتم و خیلی با احتیاط گذاشتم رو صورت ناصر و بر داشتم، رو کردم به امیر حسن و زینب _آروم پاشیم بریم که بابا خوب استراحت کنه با بچه‌ها بلند شدیم اومدیم کنار که نگاهم افتاد به عزیز و امیرحسین. خیلی مظلومانه سرشونو تکیه دادن به دیوار همینطور قطرات اشک از صورتشون جاری میشه این صحنه خیلی آتیشم زد یه لحظه به خودم گفتم: وقتی تو جلوی بچه‌هات انقدر احساسی رفتار می‌کنی معلومه که بچه‌ها هم تحت تاثیر قرار می‌گیرند. تو باید محکم باشی این احساسات رو نگه داری، بچه‌ها نبودن تنها بودی ابراز کنی نه جلوی چهار تا بچه‌هات‌‌... _______________________ قسمتی از داستان الطاف الهی(زهره) 👇👇 بابام خیلی دلش می‌خواست یه زن دیگه بگیره بهانه‌شم این بود که چون تو پسر به دنیا نیاوردی ولی مامانم خییییلی سیاستمدار بود اصلاً سر این موضوع با بابام جر و بحث نمی‌کرد حتی می‌گفت: تو درست میگی حقته که پسر داشته باشی برو هر زنی رو که دوست داری بگیر تا برات پسر بیاره بابای ساده منم باورش میشد میگشت یه زنی رو پیدا می‌کرد می‌فرستاد خواستگاری، اما مامانم هر بار با یه ترفند زیر زیرکی بدون اینکه بابام بفهمه خواستگاریشو به هم می‌زد یادمه یه دفعه که بابام همه کارهاش رو کرده بود که بره خواستگاری یه دختری که مامانم... https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۹۱ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) نشستم کنارش خ
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) نزدیکشون شدم نگاهی بهشون انداختم _ بعد از باباتون شماها مرد این خونه‌اید . قوی باشید دو تا بچه‌ کوچیکتر از خودتون توی این خونه‌ست شما ها باید تکیه گاه اینها باشید امیر حسین اشک‌هاش رو پاک کرد _ چیکار کنیم مامان دست خودمون نیست بابامون تشنج کردو معلوم نیست دیگه کی حافظه اش برمیگرده... _ دکتر که قطعی نگفت، گفت احتمال داره تکیه‌ش رو از دیوار برداشت _ گفت احتمال زیاد داره _ آره خب اینو گفت... حالا ان‌شاالله که اتفاقی نمیفته بیاید دست و صورتتون رو بشورید امیر حسن ایستاد جلوم _ مامان چه دعایی بخونیم خدا بابا رو خوب میکنه زینب خنده ای بهش کرد _ باید بگی شِفا بگیره نه اینکه بگی خدا خوبش کنه امیر حسن از این حرف زینب عصبانی شد خواست چیزی بگه که امیرحسین چشم غره‌ای به زینب رفت و بهش نهیب زد _ بابا حالش خوب نیست اونوقت تو نیشت رو باز میکنی میخندی زینب خودش رو چسبوند به من _کی خندیدم نگاهی به همشون انداختم _عه بچه‌ها با هم دعوا نکنید عزیز یه قدم از دیوار فاصله گرفت _ والا ما شنیدیم دخترا بابایین پس چرا خواهر ما اینجوری نیست زینب از پشت من اومد بیرون سرش رو گرفت بالا با دستش گلوشو به عزیز نشون داد خیلی‌م باباییم و دوستش دارم ببین... اینجام پر بغضه، فقط غلط امیر حسن‌و گرفتم... بعدش شماها خودتونو مثل قاشق نشسته انداختین وسط میون جر و بحث زینب و عزیز و امیر حسین... امیر حسن رو به من سرش‌و گرفت بالا مامان چه دعایی بخونیم که خدا بابا رو شِفا بده نگاه پر مهری بهش انداختم _ معمولا ذکر یاشافی رو زیاد میگن و امن یجیب... میخونن امیر حسن رفت وضو گرفت از سجاده من تسبیح برداشت نشست رو به قبله و شروع کرد به خوندن آیه شریفه امن یجیب ، رو کرد به عزیز و امیر حسین و زینب. شماها هم بگید... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۹۲ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) نزدیکشون شدم ن
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) زینبم وضو گرفت و سجاده خودش رو پهن کرد با تسبیح شروع کرد به امن یجیب خوندن... عزیز و امیر حسین‌م زمزمه‌ی امن یجیبشون بلند شد... خونه‌م حال و هوای معنوی خاصی گرفت دیدن این صحنه که یه پدر بیمار جانباز تو رخت خواب افتاده و چهار بچه‌ش رو به قبله دارند براش دعا میکنند دل سنگ رو هم آب میکنه. منم نشستم رو به قبله و تو دلم گفتم: خدایا من پیش تو خیلی رو سیاهم... اشتباه‌ها و خطاهای زیادی داشتم... ولی دعای بچه‌های منو به اجابت برسون این‌ها پاکن حتی به سن تکلیفم نرسیدن بچه‌های منو از رحمت خودت نا امید نکن و باباشون رو شفا بده... گرچه ایمان دارم هر اتفاقی تو زندگی من بیفته قطعاً از حکمت توست و من راضیم به رضای تو تو حال و هوای دعا کردن بودم که گوشی خونه زنگ خورد فوری از جام بلند شدم اومدم کنار تلفن گوشی رو برداشتم _ بله بفرمایید: صدای نگران فریده به گوشم رسید _ سلام نرگس جان حالت خوبه؟ _ سلام عزیزم تو چطوری؟ _خدا رو شکر... ببینم رفتید خونه آقا جون چی شد؟ از شکل سوال کردنش فهمیدم محسن حرفی بهش نزده و فریده هم نگرانه... پرسیدم _ چطور مگه چی شده؟ _والا از وقتی محسن اومده خونه همش تو خودشه، حرف نمی‌زنه، آه می‌کشه... فکر‌ کردم من چی بگم اگه محسن می‌خواسته زنش بفهمه خوب بهش می‌گفته... قطعا خودش شرایط زندگیشو بهتر می‌دونه که حرفی نزده ... جواب دادم _ چیز خاصی نشد آقا جون قول داد که حلش می‌کنه _ چی، چی رو حلش می‌کنه، آقا جون، یه زمانی آقا جون بود...الان دیگه کسی تره هم براش خورد نمی‌کنه از این حرف فریده خوشم نیومد و گفتم _ وااای نگو این حرفو فریده... من که خیلی براش احترام قائلم، آقا جون بزرگ ماست _ آره نرگس جون اینو می‌دونم منم دوسش دارم براش احترام قائلم ولی ما عروس‌هاشیم چه کاری از دستمون برمیاد... اصل کار دخترش ناهید و پسرش محمدن که اهمیتی به باباشون نمیدن... ____________________ یه روز تو حیاط دانشگاه چشمم افتاد به یه دختر ریزه میزه که موهاش شلخته از مقنعه بیرون ریخته بود و داشت ساندویچ گاز میزد همینکه گاز زد یهو سس ساندویچ مالید روی دماغ و دهنش خندم گرفت مثل دختر بچه ها با دست پاکش کرد به نظرم خیلی ناز بود و دلم رفت براش روزها میگذشت و گه گاهی اون دخترو میدیدم صورت ریزه میزه و با نمکی داشت خیلی مجذوبش شدم تا اینکه ... https://eitaa.com/joinchat/1960640682C4ba40e21a9 جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\