eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
18.7هزار دنبال‌کننده
776 عکس
406 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) وقتی گوشی رو بهش دادم بلند شد و به طرف در خروجی رفت همزمان که در رو باز می‌کرد صداس رو شنیدم _الو... در رو که بست سریع پاشدم و خودم رو پشت در رسوندم صدای ناواضحش هر لحظه دورتر می‌شد احتمالا از پله‌ها به سمت پشت بوم می‌رفت. حیف شد نتونستم بفهمم چی داره میگه. نیما و حرف زدن با داداشم؟ اونم مشورت در مورد یه سوال شرعی؟ خدایا خودت به خیر بگذرون اگه قبلتر و چند ماه پیش بود می‌گفتم دنبال یه بهانه‌ست برای اینکه دعوا راه بندازه اما الان فقط کنجکاوم چند دقیقه بعد که دوباره به خونه برگشت خیلی تلاش کردم که چیزی ازش نپرسم و اینبار خودش پیش قدم شد _نریمان گفت هرپی مرجع تقلیدتون می‌گه همون درسته. گفت اگه بخوای کارای قانونی ماشین رو برات انجام می‌دم. یعنی واقعا در مورد ماشین باهاش حرف زده نمی‌دونم ذوق کنم و خوشحال باشم یا نگران اینکه دوباره حرفی بینشون ردو بدل نشه یا نیما یکی از رفتارها یا حرفای داداشم رو بهونع نکنه و قهر و لجبازی رو از سر نگیره. اما چند روز بعد که فهمبدم ماشین رو فروختند و با پولش همون کاری رو کردند که مجتهدمون گفته از شادی روی پاهام بند نبودم. درسته پول اون ماشین کمک زیادی بهمون می‌کرد اما واقعا پول مفت حرام خوردن نداشت خداروشکر می‌کردم که نیما این موضوع رو پذیرفته بود. نمی‌دونم اونروز چند بار شد که سر به سجده گذاشتم. شادی وصف ناپذیری داشتم دوهفته پس از اون ماجرا یه روز که تلفنی با نیلوفر صحبت می‌کردیم گفت دوماه دیگه عروسی نسرینه. دلم گرفت. نکنه نیما باز هم اجازه نده برم سمنان و در عروسی نسرین شرکت کنم. ازدواج که کردم، خودمو یادم رفت. هر چی امید دوست داشت، همون می‌کردم. لباس، غذا، دکور خونه، حتی مسافرت، فقط می‌گفتم: "تو بگو کجا، همونجا بهشته!" ساناز، دخترخاله‌م، همیشه حرفامو با ذوق گوش می‌داد. ولی انگار فقط شنونده نبود… هر بار می‌رفتیم خونشون، همون رنگایی که امید دوست داشت می‌پوشید، همون غذاهارو درست می‌کرد. یه روز که دقت کردم، دیدم امید نگاهش از ساناز جدا نمی‌شه… همون لحظه یه چیزی فهمیدم که دنیا رو رو سرم خراب کرد... https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @shahid_abdoli 🌺 🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۴ #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) یه نفس عمیق کشیدم. سرم ر
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ به قلم (لواسانی) نگاه جدی بهش انداختم و گفتم: – زینب، وقتی ترانه اومد در حیاط ، از تو بلوزت یه چیزی درآوردی بهش دادی. اون چی بود؟ مامانم مضطرب محکم زد روی دستش و با نگرانی پرسید: – وای خدا مرگم بده چی دادی به اون دختره؟ نکنه یه وقت براشون مواد جا‌به‌جا می‌کنی؟! زینب صورتش رو کمی مشمئز کرد – نه بابا، مواد دیگه چیه؟ یه چیزی بود... ولی چون قسم خوردم نگم، نمی‌تونم بگم. عصبی شدم، نگاه تندی بهش انداختم – بیخود کردی که قسم خوردی همین الان به من بگو چی بود! زینب با ترس گفت: – مامان، ترانه بهم گفت به مرگ مامان و بابات قسم بخور که به کسی نگی. حالا اگه من بگم، تو با بابا بمیری، من چیکار کنم؟ – نه ما نمی‌میریم. بگو ببینم چی بود. ساکت تو چشم‌هام زل زد. از خیرگی و این سکوتش عصبانی شدم و دستم رو بلند کردم که بزنم تو دهنش، زینب دستش رو حائل صورتش کرد و تو خودش جمع شد. مامانم دستمو گرفت و گفت: – نرگس، شیطونو لعنت کن! آروم باش. با صدای بلند تهدیدش کردم: – باشه، نگو. ولی فردا میام مدرسه، همه‌ چی معلوم میشه. زینب دستپاچه شد. به گریه افتاد و التماس کرد: – نه مامان، مدرسه نیا. اگه قول بدی به کسی نگی بهت میگم چشم‌هامو تنگ کردم و گفتم: – چون نمی‌دونم چیه و ممکنه لازم باشه بیام مدرسه، قول نمی‌دم. ولی تو باید بگی چی دادی به ترانه. می‌فهمی زینب؟ باید بگی. شدت گریه‌ش بیشتر شد و بین هق‌هق گریه هاش گفت – النگوی طلا بود. چشم‌هام داشت از حدقه می‌زد بیرون. با تعجب کشدار پرسیدم: – النگوی طلا؟! برای کی بوده که داده تو نگه داری؟ دستپاچه جواب داد: – من نمی‌دونم. فقط گفت اینو ببر خونتون. بعداً میام ازت می‌گیرم. نگاهم رو دوختم به مامانم و پرسیدم: – چیکار کنم مامان؟ یعنی این النگو مال کی بوده؟ مامانم با قاطعیت گفت: – هیچ کاری نکن. به زینب هم چیزی نگو. فردا برو مدرسه، ببین جریان چیه. زینب با اضطراب دستاشو تکون داد و شروع کرد التماس کردن: – مامان، نیا مدرسه. من به ترانه قول دادم. خیلی قول دادم. کنترل خودمو از دست دادم و با صدای بلند داد زدم: – دهنت رو ببند! اصلاً بیجا کردی با دختری که چهار سال ازت بزرگتره رفیق شدی! انگشت سبابه‌مو گرفتم سمتش و محکم گفتم: ... اسمم زهره است... سوم راهنمایی بودم که پسر همسایمون، رضا، اومد خواستگاریم. تا اون موقع، حتی به ازدواج فکر هم نکرده بودم، اما وقتی فهمیدم رضا دوستم داره... یه دل که نه، صد دل عاشقش شدم! اما بابام... به خاطر یه کینه قدیمی با، بابای رضا گفت "نه!" رضا برام نامه نوشت: "من تو رو می‌خوام! اگه تو هم دوستم داری، صبر می‌کنیم تا بابات راضی بشه..." و من جواب دادم: "منم دوستت دارم..." اما یه روز، وقتی رفتم مدرسه که جواب کارنامه‌م رو بگیرم، برگشتم خونه چیزی دیدم بابام عصبانی در حالی که نامه های رضا در دستش هست منتظر منه، وقتی نگاهم به چهره عضبناک بابام افتاد خشکم زد که بابام... https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb این داستان برای سال ۱۳۵۶ هست اون موقع گوشی همراه که هیچ تو روستاها خط تلفن هم نبود. برای همین از نامه نگاری استفاده میکردند😍 جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 ╲\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) دوماه عین برق و باد گذشت. در طول این مدت نریمان دوبار با مامان و زن و بچه‌ش به خونمون اومد در عجب بودم که نیما دیگه ازشون فراری نبود و حتی بی احترامی هم نمی‌کرد از مراسم آخر ماه که دوهفته بعد بود مطلع بود اما نه اون چیزی از رفتن گفته بود و نه من حرفی زده بودم. یه شب موقع خواب دلم رو به دریا زدم صدام می‌لرزید بعد از چند تنفس عمیق کمی به خودم مسلط شدم _ده روز دیگه عروسی نسرینه. نمی‌ریم؟ بدون اینکه نگاهم کنه همینطور که با گوشی مشغول بود پرسید _دوست داری بری؟ _خب معلومه... کیه که دوست نداشته باشه عروسی خواهر برادراش نره. سعی کردم خیلی مسلط ادامه بدم _ اما رفتنمون بستگی به نظر خودت داره هرچی تو صلاح بدونی رئیس. نگاهم کرد _فقط به خاطر تو... باشه می‌ریم‌ چی گفت؟ گفت که میریم؟ از خوشحالی نفهمیدم چطور از جام بلند شدم و بغلش کردم از اونروز در تدارک بودم تا خودمون رو برای رفتن آماده کنم. اینکه می‌دونستم خودش هم همراهم میاد بیشتر خوشحالم می‌کرد. لباس مجلسی که دیده و پسندیده بودم در مقایسه با لباسهای خونگی زمان زندگی اعیونیمون خیلی هم ارزون بود اما با شرایط این روزهامون خیلی برامون گرون بود. اما اینکه قرار بود با پول حلال و زحمت‌کشی خودش برام بخره جذابتر بود ازش خواسته بودم که باهم به خرید بریم وقتی قیمت لباسهارو می‌دید سرش رو فقط تکون می‌داد با صدای خیلی آروم گفتم _لباسای خوبین قیمتاشونم مناسبه _آخه اینا چی هستن؟ از قیمتشون معلومه بی کیفیتن و تازه متوجه شدم ار اینکه لباسهای ارزون دارم می‌خرم حس خوبی نداره _عزیز دلم... ناراحت قیمتشی؟ لباس مجلسی رو آدم یبار بیشتر که نمی‌پوشه معلوم نیست دوباره کی مجلس داشته باشیم خداییش به زندگی قبلی که نگاه می‌کنم می‌بینم چقدر اسراف می‌کردیم، اگه عقل و فهم و درک امروزم رو اون زمان می‌داشتم هیچوقت پولاتو خرج اون لباسای گرون قیمت نمی‌کردم، می‌دونی با پول اونا مشکلات چند تا آدم رو میتونستیم حل کنیم؟ سر تکون داد لبهاش رو به هم فشار داد _ منظورت اینه که با پولای حروم زندگی مردمو نجات می‌دادیم؟ _به خدا منظور خاصی نداشتم. منظورم اینه که حتی آدما اگه از مال حلال پولدارن باید حواسشون به بقیه آدما باشه... اسراف در هر شرایطی حرامه. حرام حرامه، اونم مثل مال حرام می‌مونه. نگاهش می‌کردم _ببخش به خدا منظورم به شما نبود _می‌دونم... به حرف تو کاری ندارم من از خودم ناراحتم، بیچاره بابام اون دنیا چطور می‌خواد جواب مردمی که پولاشون رو بالا کشید رو بده، فقط یه عده تونستند اموالشون رو پس بگیرن خیلیاشون موندن . خوشحال نگاهش کردم _هرروز بیشتر بهت افتخار می‌کنم. نگران باباتم نباش بهرحال اونم گول آدمای اطرافشو خورده احکام رو نمیشناخته و خطا کرده خدا ارحم‌الراحمینه. خودم می‌دونستم دارم چرت می‌گم اما برای آروم کردن نیما این حرفارو زدم فیروز همچینم بی خبر از کارای خلافش نبود اما در چنین شرایطی حرف دیگه‌ای به فکرم نمی‌رسید با هم لباسی رو انتخاب کردم و وقتی پوشیدمش نیما خیلی خوشش اومد اونو که خریدم تا دوسه روز توی خونه ازم میخواست که تنم کنم. یاد زندگی اعیونیمون افتادم اونهمه لباسهای شیک و زیبا و فاخر داشتم اما یکبار اینطوری با محبت من رو نگاه نکرد و هیچوقت ازم نخواست اونارو برای خودش بپوشم. همیشه ازم می‌خواست مقابل دیگران فاخر و زیبا باشم مثل ماشیناش بودم براش برای جلوه‌گری و به رخ کشیدن اما الان من رو برای خودم و خودش می‌خواست چی از این بهتر بود برام دوروز قبل از مراسم عروسی به همراه نیما به سمنان رفتیم. پوریا خیلی زودتر از دفعه‌ی پیش با بچه‌ها دوست شد. نیما خیلی توی خونه نمی‌موند روزی که عروسی برپا شد فکر میکردم نیما حسابی بهم بریزه و دوباره بداخلاقی کنه اما برخلاف چیزی که فکر میکردم رفتار مناسبی داشت. آخر شب ازآقا جواد شنیدم که گفت نیما این دوروز از بعضی آدمایی که می‌دونسته از پدرش زخم خورده هستند طلب حلالیت کرده. این کار نیما خیلی برام جالب بود بعد از مراسم وقتی از محل عروسی به خونه ‌ی مامان برگشتیم بین راه توی آژانس خود نیما گفت سراغ چند نفر رفتم تا برای بابام حلالیت بگیرم اما بجز دو نفر بقیه گفتند که حلال نمی‌کنند. نفس سنگینش باعث شد دلم براش کباب بشه به آهستگی پرسیدم _ حالا چکار میخوای کنی؟ به روبرو خیره شد _کاری ازم بر نمیاد. حالا بتونم دوباره میرم سراغشون. اما بهشون حق میدم حلال نکنند بابام خیلی بهشون بدی کرده. حرفایی که از بعضیاشون شنیدم خیلی باعث شرمندگیم شد.
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) دستم رو روی بازوش گذاشتم _اشکال نداره... میتونی برای بابات دعا کنی شاید خدا کمک کرد و اونام دلشون نرم شد و بخشیدنش. دوباره نفس سنگینی کشید _محاله نهال خوشحال بودم که تونسته با واقعیت کنار بیاد. این نیما اون نیمای دوسال قبل نبود اونزمان نه منطق داشت و نه احساس ادمی نبود که بتونه کسی رو درک کنه ‌و بهش حق بده خصوصا اینکه اجازه بده کسی پشت سر باباش بد هم بگه... اما الان‌ حق براش مهمتر از هر چیزی بود. یاد دوسال پیش افتادم درست همون روزی که در مراسم جشن میلاد امام زمان در نیمه‌ی شعبان از خدا خواستم کمکم کنه زندگیم رو بسازم. سخنران اون مراسم اون روز به افکار و خواسته‌هام جهت داد. اون نگفت حاجاتتون رو از خدا بخواین گفت از خدا بخواین کمکتون کنه به حاجاتتون برسین. گفت خدا گفته از تو حرکت تا از من برکت. منم فهمیدم که باید تلاش کنم برای خوب بودن... برای آدم شدن... برای بندگی کردن... تا خدا هم به تلاشم و به زندگیم برکت بده از وقتی با امام زمان درددل می‌کنم از وقتی صبوری می‌کنم از وقتی بر نفسم غلبه می‌کنم و تعداد گناهانم کمتر شده خصوصا از وقتی به نیما اقتدار دادم خدا چراغهای زیادی رو در مسیر زندگیم روشن کرده. هیچوقت تصور نمیکردم نیما به حلال و حرام اهمیت بده و حتی به سراغ اشخاصی بره و ازشون برای پدرش طلب حلالیت کنه با صدای نیما به خودم اومدم _آقا یکم یواشتر برو... دم گوشم گفت _ملکه‌ی زندگیم بارداره اذیت میشه از خوشحالی حرفی که گفت کم مونده بود فریاد بزنم با صدایی کنترل شده جواب دادم _سرور منی سلطان وقتی دستم رو گرفت خم شدم و بدون اینکه نظر راننده رو جلب کنم دستش رو بوسیدم سر بلند کردم و دم گوشش دوباره پچ زدم _ خدایا شکرت که همچین همسری رو نصیبم کردی _چاکریم _ نیما‌... هرچی به گذشته‌م نگاه میکنم بیشتر پی میبرم که تو سختی ها‌ست که آدم رشد می‌کنه من از بچگی وسط سختی و مشکلات مالی بودم اما اونقدر کوته فکر بودم که حقیقت دین رو نمی‌فهمیدم. خواست خدا بود که در کنار تو یه مدت زندگی اعیونی رو تجربه کنم بعد از اون که دوباره به زندگی بدون ثروت برگشتم تازه فهمیدم من جنبه و ظرفیت پول و ثروت رو نداشتم. من در زندگی با تو رشد کردم افکار و درک و منطقم رشد کرد به دستاش نگاه کردم. به معنی از تو حرکت و از خدا برکت ایمان آوردم من برای رسیدن به موفقیت تلاش و برای برکت یافتن کارم دعا کردم. طی این دوسال خیلی به خدا و اهل بیت پناه بردم خیلی بهشون مدیونم . مخصوصا امام زمانم، که همیشه همه‌ی درددلام رو به ایشون می‌گفتم. نمیدونم چرا یه لحظه یاد منصوره خانم همسر برادر فیروزخان افتادم، همون خانم مهربون و باخدای سختی کشیده‌ای که تو خونه‌ی بی‌بی خیلی کمکم کرد تا خدا رو بشناسم استادمون همیشه می‌گفت اگر در راه خدا رنج رو تحمل نکنید مجبور می‌شید در راه شیطان رنج‌هارو تحمل کنید "بلا و گرفتاری برای شکوفا شدن استعدادها و رو شدن نقاط ضعف و قوت انسان است. حتی اگر گرفتاری در اثر گناه یا اشتباه ما بوجود بیاد انسانها در کوران سختی‌ست که به تفکر و خودشناسی می‌رسند. فایده‌ی دیگه‌ی رنج و سختی پاک شدن روح و رشد عقل و اصلاح رفتاره... اما یکم که از منصوره خانم دور شدم دوباره خدارو فراموش کردم اما شکر خدا دوباره تونستم خدارو پیدا کنم سرم رو بلند کردم و به نیما نگاه کردم _من در زندگی با تو خودم و خدا رو شناختم یک عمر کنیزیت رو می‌کنم همسر خوبم با لبخند نگاهم کرد _فدای مرامت... اگه کمکم کنی منم خدا رو بشناسم خودم غلامت می‌شم. همون لحظه گوشیم زنگ خورد نگاهم که ماشین بغلی افتاد مامان تو ماشین داداش به موبایلش که کنار گوشش بود اشاره کرد _ببخشید اقا نیما... مامانمه جواب بدم _سلام...جانم مامان... _داداشت می‌‌گه چرا پس اینقدر سرعتتون کمه؟ به راننده بگید یکم تندتر برونه. شما اگه عجله دارید برید ما هم پشت سرتون داریم میایم. بعدا برات می‌گم جریان چیه _خیلی خب مواظب خودتون باشید. دستم رو بالا اوردم و برای پوریا که در کنار بچه‌ها که همگی روی صندلی عقب ماشین داداش برام دست تکون می‌دادند چند بار تکون دادم همینطور که نگاهم به اونا بود در دل خداروشکر کردم که پس از دوسال تلاشم نتیجه داد و نهال ارزوهام بالاخره به رشد کافی رسید و به آرامشی که سخت محتاجش بودم رسیدم. (پایان) لینک پارت اول نهال https://eitaa.com/chatreshohada/63589 🌺 🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۵ #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) نگاه جدی بهش انداختم و
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ به قلم (لواسانی) – همیشه بهت گفتم، الان هم دارم میگم: با بچه‌های بزرگ‌تر از خودت رفیق نشو! متوجه نگاه مامانم شدم که با ایما و اشاره بهم فهموند "بسه دیگه." با اینکه از شدت عصبانیت خون خونمو می‌خوره، ولی ساکت شدم. به زینب گفتم: پاشو بریم خونه. زینب رو کرد به مامانم: منو اینجا نگه دار، اگه برم خونه مامان منو می‌زنه! نگاه تندی بهش انداختم: من کی تو رو زدم که حالا از کتک خوردن می‌ترسی؟ همین الان دستتو بلند کردی بزنی تو صورتم، مامان‌جون جلوتو گرفت! خیلی خب، حالا که نزدم. پاشو بریم خونه، بابات نگرانت می‌شه. شونه بالا انداخت: نمیام، الان می‌خوای سرم غر بزنی. مامانم نگاهشو داد به من: نرگس، قول بده بچه رو اذیت نکنی، سرش غر هم نزنی. بعد رو کرد به زینب: پاشو برو، بابات نگرانت می‌شه. من قول می‌دم مامانت دعوات نکنه. زینب با التماس گفت: خودش باید قول بده! نفس عمیقی کشیدم: پاشو بریم، کاریت ندارم. زینب ایستاد. با مامانم خداحافظی کردیم و برگشتیم خونه. تو حیاط، به زینب گفتم: رفتیم تو هال، فوری صورتت رو بشور، الان بابات می‌پرسه چرا گریه کردی. سرش رو به نشونه‌ی "باشه" تکون داد. وارد هال شدیم، زینب رفت دستشویی، منم سلامی به ناصر کردم و رفتم تو آشپزخونه. گوشت چرخ‌کرده رو از فریزر گذاشته بودم بیرون که شامی درست کنم، ولی چون دستم با رنده زخم شد، دیگه نمی‌تونم. به‌جاش ماکارونی گذاشتم. شام خوردیم، ولی همش تو فکرم که فردا مدرسه چی می‌شه؟ خوابیدیم، ولی مگه من از دلشوره خوابم می‌بره؟ نگاهم افتاد به ساعت. چهل دقیقه مونده بود تا اذان صبح. وضو گرفتم و ایستادم به نماز شب. سلام نماز وتر رو که دادم، دستامو بالا بردم خدایا، توی سفره‌ی ما نون حروم نیومده، ما خمس و زکات مالمون رو میدیم، پس چرا دخترم داره بیراهه می‌ره؟ زینب من به نماز خوندن رغبت نداره، حجاب رو دوست نداره، حالا هم که تو مدرسه با دختری دوست شده که خونوادشون به خلاف شهره‌ی شهرن... بغض گلوم رو گرفت و اشکام سرازیر شد: خدایا کمکم کن، پروردگارا، راه درست رو بهم نشون بده. یا رب، منو متوجه اشتباهاتم بکن. کجای کار من غلط بوده که زینبم افتاده تو دام همچین دختری؟ گپ نرگس https://eitaa.com/joinchat/3698394183C4cbd826f77 جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 ╲\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۶ #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) – همیشه بهت گفتم، الان ه
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ به قلم (لواسانی) صدای اذان از مسجد بلند شد. اشکامو پاک کردم و نمازم رو خوندم. پسرها و ناصر بیدار شدن، نمازشونو خوندن و دوباره خوابیدن. من تا طلوع آفتاب تعقیبات نماز صبح رو خوندم. بعد، سماور رو روشن کردم، صبحانه رو روی میز چیدم و بچه‌ها رو بیدار کردم. همه نشستیم دور میز به صبحانه خوردن، رو کردم به عزیز: _ من تو مدرسه‌ی زینب کار دارم، شما برید، خودم زینب رو می‌برم. امیرحسین با شیطنت رو کرد به زینب: _ چه دسته‌گلی آب دادی که مدرسه مامان رو خواسته؟ نگاه چپ چپی بهش انداختم _ مدرسه منو نخواسته، خودم اونجا کار دارم! امیرحسین ابرویی بالا انداخت. _ آهان، یعنی ما زینب رو نمی‌شناسیم؟ زینب رو کرد به امیرحسین: ـ_ خب بشناس، چیکارت کنم؟ برای اینکه جر و بحث‌شون بالا نگیره، اخمی کردم. _ شروع نکنیدا! بذارید یه لقمه صبحونه از گلومون پایین بره. بچه‌ها ساکت شدن و صبحونه‌شونو خوردن. پسرا رفتن، منم لباس پوشیدم. همراه زینب راه افتادیم سمت مدرسه. زینب رفت بین بچه‌ها، منم قدم برداشتم سمت دفتر. وارد شدم و رو به مدیر گفتم: _سلام، خانم مریدی. صبحتون بخیر. خانم مریدی از جاش بلند شد، دستش رو دراز کرد سمتم. باهاش دست دادم و با لبخند جواب داد: ـ_سلام نرگس جان، خوش اومدی، از این طرفا سری به نشونه تأسف تکون دادم. _می‌تونم تنها باهاتون صحبت کنم؟ _ بله عزیزم، خیره ان‌شاءالله. از پشت میزش بلند شد و رو کرد به ناظم: ــ حواست به زنگ بچه‌ها باشه. یه کاری پیش اومده، من و نرگس خانم بریم تو نمازخونه. خانم ناظم رو به من سلام کرد و جواب داد: _باشه، حواسم هست. برید. دو تایی اومدیم تو نمازخونه. هر دو نشستیم. خانم مریدی نگاهش رو داد به من: _ چیزی شده، نرگس جان؟ با تأسف جواب دادم: _ بله... و هر چی اتفاق افتاده بود، براش تعریف کردم. خانم مریدی لبش رو به دندون گرفت، مکث کوتاهی کرد و گفت: _اتفاقاً یه دو سه بار زینب رو با ترانه دیدم. با خودم گفتم خدایا،اینا نه هم سن و سالن، نه همسایه، نه از نظر اعتقادی به هم نزدیکن، پس چرا با هم می‌گردن؟ خواستم بفرستم دنبالت، ولی انقدر کار ریخت سرم که فراموش کردم بهت بگم. الانم از جریان النگو بی‌اطلاعم. امروز هم زینب ، هم ترانه رو میارم دفتر، ببینم ماجرا چیه... عاشق دختری شدم که پدرش از بس دوستش داشت شوهرش نمیداد من تراکتور داشتم روی زمینش کار میکردم و اونم تحویلم میگرفت و با هم رفیق شده بودیم. فرستادم خواستگاری دخترش گفت نه نمیدم. اصلا نمیتونستم بی خیال شم برای همین تصمیم گرفتم با صدیقه حرف بزنم تا نظرش رو بدونم با اینکه این کار خیلی برام سخت بود ولی بالاخره دل به دریا زدم و بهش گفتم... https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 ╲\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۷ #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) صدای اذان از مسجد بلند
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ به قلم (لواسانی) خانم مریدی فکری کرد و ادامه داد: _از زینب پرسیدی چرا النگو رو داده تا براش نگه داره؟ سر تکون دادم. _ پرسیدم، میگه همین‌جوری بهم گفت النگو رو نگه دار، شب میام ازت می‌گیرم. منم ازش گرفتم. _ باشه، نرگس جان. خاطرت جمع، شما برو، من پیگیری می‌کنم و بهت خبر میدم. _ خانم مریدی، دلم طاقت نمیاره. میشه همین الان که زنگ کلاس خورد، صداشون کنین و ازشون بپرسین و اگر اجازه بدین، منم تو دفتر باشم ببینم چی میگن _باشه، بمون. ولی ازت خواهش می‌کنم، شما حرفی نزن. _ خاطرتون جمع باشه، فقط ساکت نگاه می‌کنم ببینم چی میگن. با هم از نمازخونه خارج شدیم و اومدیم دفتر. زنگ کلاس خورده بود و بچه‌ها رفته بودن سر کلاس‌هاشون. خانم مریدی رو کرد به خانم ناظم: _برو کلاس ششم به ترانه غلامی و بعد کلاس دوم به زینب تهرانی بگو بیان دفتر، کارشون دارم. خانم ناظم چشمی گفت و از دفتر خارج شد. رفتم تو فکر، الان ترانه چه توجیهی برای النگوی طلا داره؟ نکنه دست بچه منم توی این قضیه گیر باشه؟ تو همین فکرها بودم که صدای زینب به گوشم خورد: _ سلام. رو کردم بهش. اونم نگاهش رو داد به من و از حضور من تو دفتر تعجب کرد، خوشش نیومد که من اینجام. رو کرد به خانم مریدی: _ با من کاری دارید؟ خانم مریدی سری تکون داد: — آره، صبر کن، قراره ترانه‌ هم بیاد. رنگ از روی زینب پرید. ترانه وارد دفتر شد. مثل کسانی که اتفاقی براشون نیفتاده، با اعتماد به نفس اومد جلوی خانم مریدی: _سلام خانم مریدی! با من کاری داشتید؟ خانم مریدی نفس بلندی کشید و گفت: _ آره، کارت دارم. دیشب شما رفتی در خونه زینب، ازش یه النگو گرفتی. جریان این النگو چیه؟ ترانه شونه انداخت بالا و لبش رو برگردوند: _ جریانی نداره! یه النگو شکسته داشتم، دادم دستش برام نگه داره، شبم رفتم ازش گرفتم. همین. خانم مریدی چشماشو ریز کرد: ‌ _همین النگوتو دادی زینب نگه داره، شبم رفتی ازش گرفتی؟ اتفاق دیگه‌ای هم نیفتاده؟ هیچ قضیه‌ی پشت پرده‌ای هم نداره.. آره؟ ترانه خیلی محکم و جدی گفت: _ بله خانم. خانم مریدی ریز سرش رو تکون داد: _مامانتم از این جریان خبر داره؟ ترانه با لبخند جواب داد _ نه، چیزی نبوده که اون بخواد بدونه. بابا یه النگو بوده، چرا انقدر سختش می‌کنید؟ جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 ╲\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۸ #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) خانم مریدی فکری کرد و اد
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ به قلم (لواسانی) خانم مریدی با لحن تهدیدآمیزی گفت: – باشه، ترانه! اگر فقط جریان یه النگو بوده و هیچ مسئله پشت پرده‌ای نداره که هیچ. اما اگه چند روز دیگه مشخص بشه که این النگو از یه جاهای دیگه سر درآورده، اون موقع من تو رو از مدرسه اخراج می‌کنم. ترانه خیلی آروم و راحت جواب داد: – باشه، چرا انقدر به خودتون حرص می‌دید، خانم مریدی جان؟ اگه از من چیزی دیدید، اخراجم کنید، اما بهتون قول می‌دم که هیچی نبوده. خاطرتون جَمعه جمع! خانم مریدی نفس عمیقی کشید. – خیلی خب! فعلاً برو سر کلاست. ترانه قبل از اینکه از دفتر خارج بشه، رو کرد به زینب: – عزیزم، ناراحت نباش، چیزی نیست! بهت گفتم که رو من حساب کن، خودم پشتتم. نتونستم خودمو کنترل کنم. از روی صندلی بلند شدم و رو کردم بهش: – وایسا ببینم! دوستی تو با دختر من چه معنی داره؟ لبخندی زد. – مگه من چمه؟ منم یه بنده خدایی هستم مثل شما! اخمی کردم و با همون لحن تند گفتم: – آره، بنده ی خدایی! اما هم‌سن‌ و سال زینب نیستی. تو با هم‌سن‌ و سالای خودت بگرد، دختر منم با هم‌سن‌ و سالای خودش! دیگه هم نبینم با زینب بگردی یا براش پیغامی بدی! همین جا هرچی بین شما بوده، تموم می‌شه. لبش رو با زبونش تر کرد. _بهتر نیست اجازه بدید دخترتون خودش تصمیم بگیره که با کی بگرده؟ با این حرفش از شدت عصبانیت دارم منفجر میشم محکم و قاطع گفتم: _تو گوشت فرو رفت یا نه؟این اولین و آخرین باره که اسم دختر من رو به زبونت میاری. خودش رو مظلوم کرد _باشه، ما هم خدایی داریم. دخترت برای خودت، ولی شاید نتونم جواب دلمو بدم... چون خیلی دوسش دارم. خواستم جوابش رو بدم که خانم مریدی گفت: _ترانه، زود باش برو سر کلاست. ترانه برگشت، نگاهی به خانم مریدی انداخت و با نیشخند گفت: _والا داشتیم می‌رفتیم، این خانم سر راه ما رو گرفت! ناظم دستش رو گذاشت پشت کمر ترانه و راهیش کرد سمت در دفتر. رو کردم به زینب: _نبینم با این دختره بگردیا! زینب با ناراحتی روش رو از من برگردوند و به خانم مریدی گفت: _منم برم سر کلاسم؟ خانم مریدی سرش رو تکون داد: _برو با دستم سرم رو گرفتم. زیر لب زمزمه کردم چه دختر حرص‌ بده‌ای! خانم مریدی آهی کشید و با تأسف گفت... یه روز تو حیاط دانشگاه چشمم افتاد به یه دختر ریزه میزه که موهاش شلخته از مقنعه بیرون ریخته بود و داشت ساندویچ گاز میزد همینکه گاز زد یهو سس ساندویچ مالید روی دماغ و دهنش خندم گرفت مثل دختر بچه ها با دست پاکش کرد به نظرم خیلی ناز بود و دلم رفت براش روزها میگذشت و گه گاهی اون دخترو میدیدم صورت ریزه میزه و با نمکی داشت خیلی مجذوبش شدم تا اینکه ... https://eitaa.com/joinchat/1960640682C4ba40e21a9 جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 ╲\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۹ #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) خانم مریدی با لحن تهدید
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ به قلم (لواسانی) حیف از ترانه... دختر با استعدادیه، ولی متأسفانه تو خانواده‌ی بدی رشد کرده. خیلی دلم براش می‌سوزه. از کلاس چهارم تا الان سه بار پرونده‌ی اخراجش رو نوشتم، ولی باز دلم نیومد. با خودم گفتم بذار حداقل صبح تا ظهر تو یه مکان امن باشه. نگاهی بهش انداختم _این فکرتون خیلی قابل تحسینه، اما به اینم فکر کنید که حضور همچین دختری تو مدرسه، ممکنه بچه‌های دیگه رو هم از راه به در کنه. شما دلتون براش می‌سوزه، ولی معلوم نیست چند تا دختر تا حالا تحت تأثیر کارهای نادرست ترانه قرار گرفتن. ترانه‌ای که بالاخره از این مدرسه میره، ولی تو خونواده‌ش یا جای دیگه همینه. شما منتظر چی هستید؟ واقعاً امید دارید که یکی بیاد ترانه رو نجات بده؟ اگه همچین امیدی دارید، باشه، نگهش دارید، ولی خدا وکیلی از همه لحاظ مراقبش باشید. ببینید با کی می‌گرده، با کی دوسته، چی میده، چی می‌گیره. الان خدا می‌دونه این النگو سر از کجاها دربیاره، بعد پای بچه‌ی ساده‌ی منم گیر بیفته! و این موضوع کشیده بشه به خونه منی که همسرم باید در یه محیط آروم زندگی کنه خانم ناظم وسط حرفای ما اومد و رو کرد به من: اتفاقاً منم همین حرفای شما رو به خانم مریدی یادآوری کردم. بعد، سر چرخوند سمت خانم مریدی _خدا شاهده که من همه جا می‌گم این دل مهربون و قلب پاک شما جای تقدیر داره... ولی یه ضرب‌المثل هست که میگه: "ترحم بر پلنگ تیزدندان، ستمکاری بود بر گوسفندان." با تراکتورم داشتم زمین رو شخم میزدم که صدیقه دختر مشد عباس با یه بقچه اومد نزدیکم و گفت حسن برات چاشت آوردم همینطوری که روی تراکتور نشسته بودم گفتم دستت درد نکنه چرا زحمت میکشی صدیقه جواب داد چه زحمتی برای بابام میارم دیگه برای تو هم میارم دورو برم رو نگاه کردم گفتم امروز که بابات نیومده... یه لحظه تو دلم گفتم این صدیقه دلش پیش من گیر کرد که هر روز برای من چاشت و عصرانه میاره حرفم رو ادامه ندادم و مکثی کردم و به خودم گفتم خوبه از خودش بپرسم اگر صدیقه من رو بخواد خب منم اون رو میخوام رو کردم سمتش و گفتم... https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 ╲\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۳۰ #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) حیف از ترانه... دختر با
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ به قلم (لواسانی) خانم ناظم ادامه داد: _ درسته که ترانه تو یه خونواده خلافکار به دنیا اومده و تربیت شده و تقصیری نداره ، اما در هر صورت چون توی خانواده مفسدی داره رشد می‌کنه، مطمئن باشید با این اخلاقی که داره، بچه‌ها رو جذب خودش می‌کنه. الان یه موردشو خودتون دیدید دیگه! ما آوردیمش اینجا و متهمش کردیم، اما ببینید چه آروم و با متانت جواب داد، به کسی توهین نکرد، لحنش هم با همه مهربون بود. دیدید به زینب چی گفت؟ گفت: "نگران نباش، من پشتتم!" حالا ما چه‌جوری می‌خوایم از ذهن زینب بکشیم بیرون که این دختر خوبی نیست؟ زینب به اون درک نرسیده که بفهمه مادرش دلسوزه و ما نگران آینده شیم. اون ، ترانه رو یه دختر مهربون و با نشاط می‌بینه و خدا می‌دونه که چه قول و وعده‌هایی به زینب داده که جذبش کرده! خانم مریدی کمی فکر کرد و گفت: _ اگر ماجرای النگو به جاهایی رسید که ترانه متهم شد، من ترانه رو از این مدرسه اخراج می‌کنم. خانم ناظم نگاهشو به مدیر دوخت _ کار خوبی می‌کنی! البته باید دو سه سال پیش این کارو می‌کردید، ولی بازم جلوی ضرر رو هر وقت بگیری منفعته! نگاهم افتاد به ساعت. ای وای! نه و نیمه! من باید ساعت ده داروهای ناصر رو بدم! رو کردم به خانم مریدی: _ اگه اجازه بدید، من مرخص بشم. فقط در مورد النگو، اگه خبری شد به من بگید. _ باشه نرگس جان، برو! خیالت راحت، بهت خبر میدم. خداحافظی کردم و با عجله پا تند کردم سمت خونه. خدایا کمکم کن، تو این اوضاع و احوالی که زینب برام پیش آورده، زود برسم خونه داروی ناصر رو بهش بدم کلید انداختم، در رو باز کردم و رفتم تو. نگاهم دورتا دور خونه چرخید. توی هال نبود. خب، خدا رو شکر هنوز خوابه! سریع چادر و روسری‌م رو آویزون کردم به رخت‌آویز، مانتوم رو هم درآوردم و آویزون کردم. از جعبه داروها، قرص ناصر رو برداشتم، یه لیوان آب هم از شیر پر کردم و رفتم سمت اتاق خواب. لیوان آب و قرص رو گذاشتم روی میز آرایش. نشستم روی تخت، آروم صداش زدم: _ ناصر جان... جواب نداد. دستم رو گذاشتم روی بازوش، آروم تکونش دادم. _ ناصر جان، عزیزم، بیدار می‌شی؟ باید قرصتو بخوری. چشماش رو باز کرد و کش و قوسی اومد. با لبخند گفتم: _ سلام... صبحت بخیر! جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 ╲\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۳۱ #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) خانم ناظم ادامه داد: _
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ به قلم (لواسانی) قرصش رو با یه لیوان آب گرفتم سمتش. "بیا، اول اینو بخور." قرص رو از دستم گرفت و خورد. بهش گفتم: "پاشو بیا صبحونه‌تو بخور." از تخت اومد پایین، رفت سرویس، دست و صورتش رو شست و اومد سر میز نشست. رو کرد به من و گفت: "نرگس..." در حالی که داشتم چای می‌ریختم توی لیوان، جواب دادم: "جانم؟" با لحنی آروم و پرحسرت گفت: "خیلی دلم هوای یه زیارت دو نفره حضرت عبدالعظیم رو کرده. من و خودت. میای بریم؟" تو دلم گفتم: اگه بگم نه، ناراحت می‌شه، به هم می‌ریزه. اگه بگم آره، چه‌جوری با این اوضاع و احوال؟ چای رو ریختم، گذاشتم روی میز و نشستم روبه‌روش: "امروز سه‌شنبه‌ست، پنج‌شنبه بریم؟" سرش رو تکون داد و گفت: "امروز دلم می‌خواست بریم، ولی حالا که می‌گی پنج‌شنبه باشه ، هر چی تو بگی لبخند زدم "خب، به خاطر ثوابش می‌گم. چون شب جمعه، زیارت کردن امامزاده‌ها ثواب بیشتری داره." لبخند کم‌رنگی زد و گفت: "باشه، گفتم که پنج‌شنبه بریم." ناصر صبحونه‌شو خورد، بعد رفت توی هال، تلویزیون رو روشن کرد، زد شبکه نمایش و مشغول فیلم دیدن شد. منم توی آشپزخونه مشغول درست کردن ناهار بودم که گوشیم زنگ خورد گوشی رو از تو کیفم در آوردم دکمه تماس رو زدم سلام مامان سلام عزیزم خوبی مادر آهی کشیدم خدا رو شکر چیزی شده نرگس آره حالا ببینمتون بهتون میگم اتفاقا منم باهات کار داشتم اگر میتونی الان بیا خونه ما بهت بگم باشه ناهارم رو بزارم میام... سلام من مهلا ام ۲۰ سالمه داستانم برمیگرده به زمانهایی که بچه بودم و ۱۵ سالگیم از همون بچگی انگار سرنوشتم بد نوشته بود تا چشم به دنیا باز کردم فهمیدم بابام دوتا زن داره و من از زن اول بودم و بابامو خیلی کم میدیدم و اینقدر باهم غریبه بودیم که وقتی میومد پیشمون من روسريمو میپوشیدم ما تو روستا زندگی میکردیم و تو یه حیاط دوتا خونه بودیم یکیش ما یکیشم بابام و زن بابام و بچه هاش اصلا بابام پیش ما نمیومد از همون بچگی اسیب روحی بهم وارد میشد تا اون روزکه بابام رفت شهرو... https://eitaa.com/joinchat/1960640682C4ba40e21a9 جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 ╲\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۳۲ #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) قرصش رو با یه لیوان آب گ
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ به قلم (لواسانی) باشه ناهارت رو بذار بیا، کارت دارم. - باشه چشم امروز می‌خوام قیمه بپزم. قابلمه رو روی گاز گذاشتم و رو کردم به ناصر. _ ناصر جان، من یه دقیقه برم خونه مامانم، زود برمی‌گردم. _ باشه، برو. سریع چادرم رو سر کردم و راه افتادم. زنگ در خونه‌شون رو زدم، صدای مامان از پشت گوشی اومد. _کیه؟ _ منم مامان، باز کن. در باز شد. رفتم تو - سلام مامان جون، خوبی؟ چی شده؟ اینطوری که گفتی بیا دلشوره گرفتم مامان لبخند آرومی زد _ سلام عزیزم چیز خاصی نیست، بشین میخوام باهات حرف بزنم نشستم کنارش و کامل چرخیدم سمتش. _جانم؟ مامانم نفس بلندی کشید _ جانت بی بلا… دیروز که با زینب اومدی اینجا، رفتارتو باهاش دیدم. و دیدم که زینب چطور مقاومت کرد که کار اون دوستش رو لو نده چشم‌هاش رو ریز کرد _ اسمش چی بود؟ _ ترانه. - آهان، همون، ترانه. ببین مادر، دیشب تا صبح خوابم نبرد. هی با خودم فکر کردم چرا زینب باید با یه همچین دختری دوست بشه؟ چرا باید بهش این‌قدر اعتماد کنه؟ از یه طرفم، اگه این قضیه رو برادر شوهرت بفهمه، بیا و ببین چه شری به پا می‌شه! مخصوصاً که ماجرای زن دوم دامادش هم از خونه تو دراومد و الان تو رو مقصر می‌دونه. نفس عمیقی کشیدم - مامان، من همه اینا رو می‌دونم. خودمم دیشب نخوابیدم. مشکل اینجاست که نمی‌دونم باید چیکار کنم. امروز رفتم مدرسه، خانم مدیر زینب و ترانه رو آورد. اگه بدونی این یه ذره دختر، ترانه، چقدر پررو بود… هرچی باهاش صحبت کردن، تهدیدش کردن که بگه جریان النگو چیه، با خونسردی تمام هیچی نگفت! مامان با لحنی محکم اما مهربون گفت: - گفتی نمی‌دونی باید چیکار کنی؟ الان بهت می‌گم. زل زدم تو چشماش. - با دخترت رفیق شو، نرگس… دوستش باش. باهاش بازی کن، حرف بزن، براش وقت بذار. کاری کن که بتونه بهت اعتماد کنه. ساکت، چشم ازش برنمی‌‌دارم. مامانم ادامه داد: - تو بیشترین وقتتو برای ناصر گذاشتی. خب، این خیلی خوبه! بچه‌هات هم ازت یاد می‌گیرن که متعهد باشن، و پای زندگیهاشون وایستن. ولی خب، حق دارن که مامانشون وقتش رو برای اونا هم بذاره. حق دارن که بشینن با مامانشون بازی کنن، درد دل کنن، رازاشونو بگن. کمی مکث کرد و آروم‌تر گفت: - اگه تو سنگ صبورشون باشی، اگه گوش شنوایی برای حرفاشون داشته باشی، دیگه دنبال کسی مثل ترانه نمی‌رن… با شنیدن این حرفها از مامانم به فکر فرو رفتم. حق با مامانمه... سلام من مهلا ام ۲۰ سالمه داستانم برمیگرده به زمانهایی که بچه بودم و ۱۵ سالگیم از همون بچگی انگار سرنوشتم بد نوشته بود تا چشم به دنیا باز کردم فهمیدم بابام دوتا زن داره و من از زن اول بودم و بابامو خیلی کم میدیدم و اینقدر باهم غریبه بودیم که وقتی میومد پیشمون من روسريمو میپوشیدم ما تو روستا زندگی میکردیم و تو یه حیاط دوتا خونه بودیم یکیش ما یکیشم بابام و زن بابام و بچه هاش اصلا بابام پیش ما نمیومد از همون بچگی اسیب روحی بهم وارد میشد تا اون روزکه بابام رفت شهرو... https://eitaa.com/joinchat/1960640682C4ba40e21a9 جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 ╲\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\