زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۵۰ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) دلم خیلی براش
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۲۵۱
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
خیلی محکم و جدی گفتم:
_ پیش خودت چی فکر کردی؟ اینکه اگر گناهتو بندازی گردن دیگران واقعا گناهت پاک میشه؟
به مسخره هینی کرد و سرش رو تکون داد
_ برو رد کارت...
رفتارش خیلی حرصم داد مشخصه که نمیخواد به حرفم گوش کنه برای اینکه همین قدر که منو حرص داد حرصش بدم بهش گفتم:
_ چی شده؟... حرومخوری خوشمزست
سرش و برگردوند سمت من... نگاه تیزی بهم انداخت
_ حد خودتو بدون و الا همچین میزنم تو دهنت که دندونات تو دهنت خوورد شه
_ باشه بزن ولی بعدش خودتو آماده کن برای پشت میلههای زندان ...دستت به من بخوره باید بری اونجایی که عرب نی اندخت
منتظر یاوه گویاییهاش نموندم و رو کردم به بچههام
_ بیاید بریم
همزمان که از محمد دو قدم فاصله گرفتم در آسانسور باز شد مادر شوهرم و ناهید محسن فریده اومدن بیرون به همدیگه نگاهی انداختیم و بدون اینکه حرفی بزنم اومدیم سمت پلهها یه لحظه به خودم گفتم:
الان محمد در مورد حرفی که بهش زدم با ناهید یه حرفی میزنن به پسرا گفتم صبر کنید...از پله پایین نرفتیم و ایسادیم... صدای ناهید اومد
_داداش چرا انقدر ناراحتی
_ نمیدونم با زن ناصر چیکار کنم... این همه زبون این از کجا آورده هیچکی جرات نمیکنه با من اینجوری حرف بزنه که این حرف میزنه
ناهید پرسید
_الان چه زری زده؟
_به من میگه حروم خور
_غلط کرده دختر بیشعور حالا حالشو جا میارم صبر کن... بلایی سرش بیارم تا حرف دهنشو بفهمه...
______________________
زمان جنگ بود. تازه بیست سالم شده بود و دلم پر از رویاهای دخترونه. هنوز درست نمیدونستم زندگی چی برام قراره رقم بزنه که یه روز مامانم گفت: "فاطمه، محمد قراره با خانوادش بیاد خواستگاریت."
محمد پسر یکی از آشنایای قدیمیمون بود. توی ارتش کار میکرد، سر به زیر و مذهبی بود. هرکی ازش حرف میزد، از حجب و حیاش میگفت. میگفتن اهل کاره، اهل خانوادهست، بیحاشیهست. نمیدونم چی شد اما کمکم یه حس خاصی نسبت بهش تو دلم جا باز کرد. نمیتونم بگم از همون اول عاشقش بودم، ولی خیلی زود بهش دل دادم. تا اینکه...
https://eitaa.com/joinchat/4282843726C485a05f85d
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۵۱ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) خیلی محکم و جد
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۲۵۲
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
عزیز نگاهشو داد به من
مامان به نظرتون این فال گوشی نیست
ریز سری تکون دادم و زمزمه کردم
_نمیدونم؟ چی بگم بیاید بریم
سه تایی از پلهها اومدیم پایین از بیمارستان خارج شدیم سوار ماشین شدیم اومدیم خونه در هال رو که باز کردم چشمم افتاد به ناصر و امیر حسن و زینب دور هم نشستن دارن اسم فامیل بازی میکنن
امیرحسین و عزیز جلوتر از من قدم برداشتن رو به باباشون گفتن
_ سلام ما هم میخوایم باهاتون بازی کنیم
_ سلام برید ورق خودکار بیارید بشینید شما هم بازی کنید...
نگاهش رو داد به من
بابام چطور بود
خوب بود...
نگفت کی مرخص میشه
نه، نپرسیدم
**********
تلفن خونمون زنگ خورد اومدم گوشی رو بردارم ناصرصدا زد
_کیه زنگ زده؟
جواب دادم
_ شماره باباته
گوشی رو برداشتم
_ سلام آقا جون بهترید الحمدلله
_ سلام بابا جون خدا رو شکر دکتر اومد معاینهم کرد گفت امروز مرخصی
خوشحال از حرفش گفتم
_خدا رو شکر آقا جون... سه شب تو بخش بودید درسته؟
_آره بابا تا ظهر دیگه من خونهام تو بعد از ظهر بیا خونه ما محمدم بیاد تکلیف این گاوداری رو یکسره کنیم.
ممنونم آقا جون خدا سایه شما رو روی سر ما حفظ کنه چشم حتماً میام
بعد از خداحافظی گوشی رو گذاشتم رو کردم به ناصر
بابات مرخص شده الان به من گفت بعد از ظهر بیا در رابطه با گاوداری صحبت کنیم
لبخند پهنی زد
_ خدا را شکر چقدر دلم برای بابام تنگ شده منم بعد از ظهر میام
باشه بیا پس من زنگ میزنم به مامانت میگم با بابا هماهنگ کنن محمد یه روز دیگه بیاد نکنه اونجا یه حرفی چیزی زده بشه و تو ناراحت بشی
نگاه عمیق با محبتی بهم انداخت
نرگس تو به جای اینکه از دست من خسته بشی روز به روز محبتت به من بیشتر میشه...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۵۲ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) عزیز نگاهشو دا
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۲۵۳
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
لبخندی زد و نگاهش رو داد بالا
_ خدا رو شکر که، منو تو دل تو عزیز کرده
دستم رو گذاشتم روی پاش
_ ببخشید برم به محسن زنگ برنم به بابات بگه امروز در مورد گاو داری حرف نزنیم
سرش رو کج کرد
_ باشه عزیزم برو بگو
گوشیم رو از تو کیفم در آوردم پیام دادم به محسن و همهچی رو براش نوشتم و ارسال کردم
انگار گوشی دستش بود و پیام منو دید چون فوری جواب داد
_ سلام، به بابا میگم
بعد از ناهار با ناصر اومدیم خونه پدر شوهرم زنگ رو که زدیم صدای کیه سید عباس اومد ناصر جواب داد
_ مائیم باز کن
در باز شد منو ناصر وارد حیاط شدیم ناصر منتظر بود یکی بیاد بهمون خوش آمد بگه ولی هیچ کسی نیومد... استرس گرفتم آخه ناصر از خونوادش توقع داره... اگر تحویلش نگیرن شک ندارم که حالش بد میشه
ناصر از توی ایون صدا زد
_ یاالله
صدای پدر شوهرم اومد
_ بیا تو بابا کسی نیست منم با سیدعباس
وارد خونه شدیم بعد از سلام و احوالپرسی با پدر شوهرم و سید عباس ناصر رفت کنار تخت و با باباش رو بوسی کرد و پرسید
_بقیه کجا هستن؟
_ مادرت فشارش رفت بالا... بردنش در مانگاه شما بشینید الان میان
نشستیم روی مبل... پدر شوهرم رو کرد به من
پاشو برو دوتا چایی برای خودتون بریز بیار... اومدم تو آشپرخونه چایی ریختم آوردم گذاشتم روی میز...بهم گفت:
نرگس میوه هم بیار
چشمی گفتمو از یخچال میوه آوردم...
ناصر و باباش گرم صحبت شدن که صدا باز و بسته شدن در حیاط و صدای ناهید اومد که به مادر شوهرم میگفت
فکر میکنی با غصه خوردن تو نرگس آدم میشه...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۵۳ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) لبخندی زد و ن
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۲۵۴
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
ناهید عمداً این حرفو زد که من بشنوم چون حتما کفشهای ما رو پشت در دیده... خدا را شکر ناصر متوجه نشد... ولی پدر شوهرم شنید و چهرهش رفت تو هم... ناهید و مادر شوهرم و محمد اومدن تو خونه ... ناصر بهپاشون بلند شد منم اول خواستم بلند نشم ولی به احترام عمه ایستادم
ناصر رو به مامانش سلام کرد... جواب سلام گرمی به ناصر داد نزدیکش شد دست انداخت گردنش صورتشو بوسید
خوش اومدی عزیزم قدمت سر چشم چقدر خوشحال شدم اینجا دیدمت
ناصر از اینکه مامانش تحویلش گرفت خیلی خوشحال شد و پرسید
_چی شده مامان چرا رفتی درمانگاه؟
_چه میدونم مادر... فشارم رفت بالا
سلام و علیکش که با ناصر تموم شد گفتم:
_سلام عمه
نگاهش رو داد به من و جواب داد
_سلام نرگس جان خوبی؟
_ ممنون خوبم
عمه به خاطر ناصر منو تحویل گرفت... به خودم گفتم: باشه من به همینم راضیم اینطوری ناصرم اعصابش به هم نمیریزه
محمد و ناهیدم اومدن جلو با ناصر سلام و احوالپرسی کردن ولی نه اونا به من به محل دادن...نه من به اونها...پدر شوهرم که این صحنه رو دید زیر لب زمزمه کرد
لا اله الا الله تا این بچهها منو نبرن تو قبرستون خاکم نکنن دست از این رفتاراشون برنمیدارم
تو دلم موافق حرف پدر شوهرم شدم...خدا میدونه اگر من جای اینها بودم به خاطر پدر مادرم از همه چی میگذشتم که اونا آسیب نبینن... ولی اینا انقدر بیشعورن باباشونو تازه از بیمارستان آوردن ولی دارن جلوش کارهایی رو میکنن که باعث آزارشه...
ناهید و محمد رفتن تو اتاق لباس عوض کنند نگاهم افتاد به ناصر که رنگش پرید و ناراحت شد از اینکه چرا منو تحویل نگرفتن... سرمو بردم در گوشش
ناصر جان، تو رو به هر کسی که میپرستیش بیخیال شو اصلاً مهم نیست...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۵۴ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) ناهید عمداً ا
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۲۵۵
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
ناصر آهی کشید... زیر لب گفت:
_ باشه سعی میکنم بیخیال شم
اومدم کنار تخت پدر شوهرم دستشو گرفتم
_باباجون تمام اون گاوداری و هرچی که من از مال دنیا دارم فدای یه تار موتون... خدا شاهده که از ته دلم دارم میگم... اصلاً برام مهم نیست که گاوداری چی بشه...... البته که دوست دارم یه طوری باشه سود بیشتری بده... چون آینده بچههام تامین میشه... اما فعلاً سلامتی شما برام مهمتره... هر کاری شما بگی من همونو انجام میدم... بگید ناصرو، راضی کن سهمتونو بزنین به نام محمد میگم چشم...
بگید محمدو راضی میکنم مشکل وام گاوداری رو حل کنیم..... میگم چشم بگید فعلاً ولش کن بزار همینجوری بمونه... میگم چشم
اشک توی چشمای پدرشوهرم جمع شد و نفس بلندی کشید:
ای کاش این فهم و شعور تو رو دخترم ناهید داشت... تو عروس منی دلت برا من سوخت و به فکر من افتادی... ولی دختر من که هم خون منه سلامتی من براش مهم نیست...میدونه من سر این حرفا حالم بد شده رفتم بیمارستان ولی بازم ادامه میده
خاطرت جمع باشه بابا من نمیذارم حقتون ضایع بشه خودم حلش میکنم
لبخند رضایتی به لبم نشسته
_ انشالله به حق پنج تن آل عبا خدا سایه شما را بر سر این خونواده حفظ کنه
اشکی که تو چشم پدر شوهرم جمع شده بود از گوشه چشمش ریخت و گفت
_ ممنونم از دعای خوبت... منم از ته دلم دعا میکنم خدا ناصر رو شِفا بده خودش بلند شه کارایی که مربوط به مرد خونهست رو انجام بده
_خیلی ممنون آقا جون واقعاً برای شفای ناصر خیلی دعا کن... اگه اجازه بدید ما بریم شمام هر وقت به من بگید بیا اینجا برای مسئله مالی گاوداری من سریع میام
_ باشه دخترم... من ازت راضیم انشاالله خدا هم ازت راضی باشه...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۵۵ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) ناصر آهی کشید
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۲۵۶
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
ناصر ازم پرسید
_ چی داشتی به بابام میگفتی؟ من هرچی گوشهام رو تیز کردم ببینم چی داری میگی نشنیدم
نفس بلندی کشیدم و سر چرخوندم سمتش و هرچی که به پدر شوهرم گفته بودم برای ناصر تعریف کردم
لبخندی زد سر تکون داد
_ خدا خیرت بده نرگس چقدر با این حرفت خوشحالم کردی انقدر که تلخی رفتار ناهید محمد، با تو...فراموشم شد
_ ناصر جان من که بهت گفتم نسبت به این رفتارها بیتفاوت باش سلامتی تو برای ما از همه چی مهمتره
_میدونم تو از دلسوزی و محبت این حرفو میزنی ولی وقتی یه رفتار زننده یا حرف نیشداری به آدم زده میشه دقیقاً مثل این میمونه که یکی بهت سیلی بزنه بعد بگه، ای بابا حس درد نداشته باش...
صورتش رو چرخوند سمت من
_میشه؟
سر انداختم بالا
_نه، تو درست میگی نمیشه ولی اگه سعی کنی تو ذهنت به اون سیلی فکر نکنی دردشم زودتر خوب میشه
خنده صداداری کرد
_الهی فدات شم که انقدر به فکر منی... چشم خانم خوبم، سعی میکنم به رفتارهای خواهرم و محمد فکر نکنم
*
میز صبحانه رو چیدم ناصر و بچهها اومدن سر میز همینطوری که نونهای تیکه شده رو جلوی بچهها میذارم به خودم گفتم
_الان یه هفته است هنوز بابا زنگ نزده بگه با محمد در رابطه با گاوداری صحبت کرده یا نه... بعد از صبحانه زنگ بزنم به محسن ببینم خبری داره؟... صبحانه رو خوردیم میز رو جمع کردم زنگ زدم به محسن... جواب داد
سلام زن داداش
سلام آقا محسن حالت خوبه
خدا را شکر همه خوب هستیم
ببخشید خبر داری بابا، با محمد راجع به گاوو داری صحبت کرد یا نه
_مگه شما نمیدونی؟ بهت نگفتن؟
نه کسی چیزی به من نگفت...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۵۶ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) ناصر ازم پرسید
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۲۵۷
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
حتماً بهت زنگ میزنند میگن... امروز عصر قراره من و شما و محمد و بابا خونه بابا اینا یه جلسه بزاریم ببینیم باید چیکار کنیم.
خب خدا را شکر...اینجوری خیلی خوبه... فقط ای کاش خواهرت ناهید نباشه، اون که تو این قضیه ذینفع نیست فقط با رفتارها و کارهاش اوضاع رو خراب میکنه
_ متاسفانه هست... اون همیشه اونجاست مخصوصاً اگر بدونه یه خبری هم هست دیگه هر طوری شده باشه خودشو میرسونه
تو دلم گفتم: میدونم چیکار کنم که اون امروز بعد از ظهر اونجا نباشه
_ باشه آقا محسن ببینیم چی میشه...فعلا که هنوز به من زنگ نزدن
_ حتماً زنگ میزنن
_ توکل بر خدا کاری نداری؟
_ نه، به ناصر و بچهها سلام منو برسون
چشمی گفتم و بعد از خداحافظی تماس رو قطع کردم و اومدم تو آشپزخونه به ناهار درست کردن و گوشم به زنگ تلفنِ که کی بهم زنگ میزنن...
حبوباتی رو که از دیشب خیس کرده بودم برای گذاشتن آش جو ریختم تو قابلمه و گذاشتم روی گاز... سبزی آش رو هم از توی فریزر آوردم بیرون که یخش وا بره پیاز و سیر رو سرخ کردم.. زرد چوبه رو ریختم روی پیاز و سیر ها که دارن سرخ میشن... نعناش رو هم بهش اضافه کردم و هم زدم... زیر گاز رو خاموش کردم...قابلمه حبوباتم جوش اومد یه کم از پیاز داغ رو ریختم تو قابلمه که سر نره زیرش رو کم کردم...نگاهی انداختم به ساعت... نیم ساعت از تلفن من به محسن گذشته هنوز بهم زنگ نزدن... به خودم گفتم هنوز دیر نکردن...ظرفهای تو آبچیک رو جا به جا کردم... ظرفهای تو کابینتها رو هم مرتب کردم... کف آشپزخونه رو تی کشیدم...نگاهم رو دادم به ساعت...ای بابا یک ساعت دیگه هم گذشت چرا زنگ نمیزنن... کلافه به خودم گفتم:
من حوصله ندارم الان خودم زنگ میزنم به پدر شوهرم... از تلفن خونه شماره پدر شوهرم رو گرفتم فوری جواب داد
_سلام نرگس جان بابا خوبی؟
سلام روزتون بخیر خدا شکر ما خوبیم شما چطورید بهتر شدید؟
_ الحمدالله منم خیلی بهترم... خبر داری که، امروز باید بیاید اینجا...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۵۷ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) حتماً بهت زنگ
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۲۷۶
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
_ والا منم از صبح منتظر تلفن شما بودم دیگه زنگ نزدید گفتم خودم تماس بگیرم
با لحن تعجب آمیزی گفت
_ مگه ناهید بهت زنگ نزد
_نه بابا زنگ نزد
_خودش گفت من زنگ میزنم به نرگسم میگم بیاد
_نمیدونم چرا زنگ نزده
_ باشه بابا خودم بهت میگم امروز عصر بیا خونه ما به محمد و محسنم گفتم بیان تکلیف گاوداری رو روشن کنیم
_باشه چشم آقا جون میام
بعد از خداحافظی تماسو قطع کردم رفتم تو فکر ، باید یه کاری کنم که ناهید نباشه... اون باشه تنش درست میکنه دعوا میشه... چشمم رو بستم و شروع کردم صلوات فرستادن... خدایا کمکم کن راهی پیدا کنم... یه فکری به ذهنم رسید... یکم دودلم انجام بدم یا نه...توکل بر خدا انجام میدم انشالله که مثمر ثمر باشه... با تلفن همراهم اومدم تو حیاط شماره آقا نادر رو گرفتم دو تا زنگ خورد جواب داد
_ بله بفرمایید
_ سلام آقا نادر حال شما خوبه
_ سلام نرگس خانم خدا را شکر خوبم چه خبر شده که شما به من زنگ زدی
_آقا نادر یه خواهشی ازتون دارم
_خواهش میکنم بفرمایید من در خدمتم
_ شما که از اوضاع گاوداری و کارهای آقا محمد خبر داری
_ بله خبر دارم
_ امروز عصر قراره بریم خونه پدر شوهرم که انشاالله مشکلشو حل کنیم
_ خیلی عالیه
فقط یه مشکلی هست...اونم ناهید خانومه اگه باشه جبههگیری میکنه و ما به نتیجه نمیرسیم... میشه لطف کنید امروز رو
مکث کوتاهی کردم و ادامه دادم
_ ببخشید که این حرفو میزنم... یه برنامهای بریزید که ناهید خانم خونه پدرش نباشه
والا نرگس خانم شما غریبه نیستی از طرفی هم چون میدونم رازدار هستی این حرفو دارم بهت میزنم من از ته دلم راضی نیستم انقدر ناهید خانم خونه پدرش باشه منتها دیگه برای ناهید یه عادت شده و منم همراهش شدم
اتفاقاً، دیدم از دیشب داشت برنامهریزی میکرد که امروز حتماً خونه پدرش باشه... ولی من تلاشمو میکنم که نذارم بیاد...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۷۶ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) _ والا منم از
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۲۷۷
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
_ خدا خیرتون بده خیلی لطف میکنید آقا نادر...ببخشید امری ندارید
_ نه عرضی نیست
بعد از خدا حافظی تماس رو قطع کردم... یه نفس عمیقی کشیدم خدایا شکرت ای کاش این ناهید برای همیشه مینشست سر زندگیشو ، شرش از زندگی ما کم میشد...
ناهار آوردم خوردیم، سر خودمو به صحبت با ناصر و بچهها گرم کردم ... نگاهم رو دادم به ساعت چهار بعد از ظهره به خودم گفتم تا حاضر بشم و یه یک ربع بیست دقیقه هم که توی راهم میشه چهار و نیم، خوبه... رو کردم به ناصر
_ من آماده میشم میرم خونه مامانت
_باشه عزیزم برو خدا به همرات ، دعا میکنم که خیر باشه
_ انشاالله که خیره
عزیز و امیرحسین از اتاقشون اومدن بیرون
عزیز گفت
_ مامان میخوای ما هم باهات بیایم
با لبخند نگاهی بهشون انداختم
_ نه عزیزم لازم نیست خودم میرم
عزیز اومد نزدیکم
_ پس مامان خیلی مواظب خودت باش
چشم عزیزم مراقبم نگران نباش
مانتومو پوشیدم چادرم رو سرم کردم بعد از خداحافظی اومدم بیرون تا برسم خونه مادر شوهرم همینطوری با خودم هی حرف زدم اینو میگم اونو میگم به خودم اومدم دیدم پشت در خونه پدر شوهرمم... زنگ زدم صدای محسن اومد
_کیه؟
_ باز کن اقا محسن منم نرگس
در باز شد اومدم تو حیاط نگاه کردم به کفشهای پشت در خونه، خدا را شکر کفشهای ناهید نیست وارد خونه شدم رو کردم به جمع
سلام
غیر از محمد همه جواب سلاممو به گرمی گرفتن... باهاشون حال و احوال کردم و نشستم روی مبل... محمد گوشیشو از جیب کتش درآورد و شماره ای رو گرفت شک ندارم داره به ناهید زنگ میزنه. حواسم کاملا به محمدِ ، صداش به گوشم خورد
_ مسخره بازی در نیار پاشو بیا اینجا
_نادر، نادر، تو کی اونو آدم حساب کردی که این دفعه دومت باشه
نمی دونم ناهید از پشت گوشی چی بهش گفت که بدون خدا حافظی تماس رو قطع کرد...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۷۷ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) _ خدا خیرتون
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۲۷۸
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
پدر شوهرم رو کرد به محمد
_ بابا چقدر وام گرفتی برای گاو داری؟
محمد سرش رو انداخت پایین و حرفی نزد
پدر شوهرم دوباره پرسید
_ بابا میخوای مشکلشو حل کنیم به من بگو چقدر وام گرفتی، چند تا قسط پرداخت کردی چقدر دیگه بدهکاری؟
همین طوری که سرش پایین ساکت مونده و حرفی نزد
پدر شوهرم نفس عمیقی کشید و زیر لب زمزمه کرد
_ لا اله الا الله لعنت خدا بر دل سیاه شیطون
پسر با تو هستم حرف بزن به من بگو ببینم چقدر وام گرفتی؟ چقدر قسط دادی؟ چقدر بدهکاری؟
محمد سرشو گرفت بالا
_ من نه دزدم نه مال مردم خور تکلیف اون گاو داری رو هم مشخص میکنم اما حرف من اینه به نرگس مربوطی نیست این باید الان از خونه شما بره بعد من برای شما و محسن میگم چی شده و بین خودمون حلش میکنیم
پدر شوهرم ناراحت شد و رنگش پرید
_ این چه حرفیه میزنی نرگس شریک زندگی ناصره همهمونم شاهد زحماتی که داره تو این زندگی میکشه هستیم ناصرم که بهش اختیار تام داده اصلا تو فکر کن الان خود ناصر اینجا نشسته تو مسائل مالی گاو داری رو روشن کن چیکار به این کارا داری
محمد نگاهشو داد به پدر شوهرم
_ حرف من همونیه که گفتم...من از نرگس بدم میاد دلم نمیخواد تو این کارا دخالت کنه
پدر شوهرم کلافه سری تکون داد
_آخه پسر به تو چه شوهرش دلش خواسته بهش وکالت بده به کاراش رسیدگی کنه، توام به امر شراکتت برس
محمد سرش رو گرفت بالا
بابا یک کلام ختم کلام... نرگس باید از این جلسه بره
نگاهم رو دادم به پدر شوهرم
_ باشه آقا جون اشکال نداره شما از طرف من وکیل هر شرطی هم که محمد آقا بزاره و شما قبول کنی منم قبول دارم الانم با اجازت برم
پدر شوهرم ناراحت ازکار محمد گفت
_کجا بگیر بشین...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۷۸ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) پدر شوهرم رو ک
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۲۷۹
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
محمد از حرف پدر شوهرم عصبانی شد نگاهش رو داد به پدر شوهرم با لحن تندی گفت:
_ بزار بره دیگه...خودش رو کرده نخود هر آش. شما هم بهش بها میدید
محسن به طرفداری از منو باباش رو کرد به محمد
_ اولا احترام نگه دار و سر بابا داد نزن دوما ما که میدونم ناصر ناتوانه و به جای خودش زنش رو فرستاده پس این رفتارهای تو یعنی چی؟
محمد داد زد سر محسن
_ چی شده؟ تو هم زبون در آوردی؟
_این چه حرفیه که تو میزنی... من تحمل بی احترامی به بابا رو ندارم
_من به بابا بی احترامی نمیکنم میگم
روش رو کرد به من با انگشت نشونم داد
_این زنیکه رو قبول ندارم
پدر شوهرم نگذاشت محسن جواب بده و خودش گفت
_ حرف دهنت رو بفهم به عروس نجیب من نگو زنیکه
محمد ایستاد و دستش رو به هوا پرت کرد و داد زد
بس کن بابا، ما همه چی به نرگس دیدیم جز نجابت. از وقتی پاش رو گذاشت تو خونه ما همه رو انداخت به جون هم
به خودم گفتم چه طوری دلش میاد سر پدری که تازه از بیمارستان مرخص شده اینطوری داد بکشه
حرفش که تموم شد قدم برداشت سمت در حال و در رو باز کرد رفت بیرون و در رو چنان محکم پشت سرش بست که شیشهشکشت و جیرینگی ریخت پایین
مادر شوهرم که تو آشپزخونه بود از ترس جیغی کشید و داد زد
_یا حضرت عباس. چی شد؟
محسن جواب داد
_نترس مامان محمد عصبانی شد رفت در رو محکم بست شیشه شکست
عمه فوری اومد تو حال و رو به پدر شوهرم پرسید
_چی شد حاجی؟ تو هم ترسیدی؟
پدر شوهرم سرش رو با دو دستش گرفته و جواب داد
آره خیلی ترسیدم...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۷۹ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) محمد از حرف پد
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۲۸۰
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
عمه نزدیک پدر شوهرم شد و گفت:.
_ نصرالله یه وقت بچهمونو نفرین نکنی، محمد نادونه، براش دعا کن
پدر شوهرم زد زیر گریه
عمه کنارش نشست دستشو گذاشت روی شونهش شروع کرد تکون دادن
_ حاجی نفهمی کرد... ببخشش خدا بخشندهها رو دوست داره
شدت گریه پدر شوهرم کمی پایین اومد
رو کرد به عمه
_ نفرینش نمیکنم ولی انشاالله خدا جوابشو بده
مادر شوهرم چهره در هم کشید
_ این حرف تو الان نفرینه دیگه...بگو خدایا به راه راست هدایتش کن... خدایا به بچهمون آرامش بده
پدر شوهرم از عمه رو برگردوند و با صدای بغض آلود گفت:
_ من اندازه تو خوب نیستم به اندازه توام صبر ندارم
گریهش شدت گرفت و میون گریه هاش ادامه داد
خیلی با این حرفاش و کاراش دل منو سوزوند... بچهام ناصر ناتوان شده. جایی که برادر بزرگشه دستشو بگیره... زن و بچهشو اذیت میکنه
_محسنمو ببین طفلی چند ساله داخل شکمش داغونه ، جای اینکه بیاد کمک حال این بچه بشه، سهمشو از ارثی که من تقسیم کردم بده... میره تو شمال خونه میخره اونم سرش کلاه میره یا گاوداری رو بدهکار میکنه... الانم نمیاد توضیح بده چیکار کرده که حلش کنیم
مادر شوهرم دستشو گذاشت روی پای پدر شوهرم.
ببین حاجی، تو مریضیه ناصر و محسن رو میبینی چون جسمیه.... ولی مریضیه محمد چون روحیه نمیبینی
دعای پدر و مادر در حق بچه گیراست براش دعا کنیم به راه راست هدایت بشه، محسن و ناصر و محمد نداره... محمد هم مریض جسمی بشه بیفته توی رختخواب... تو خودت بیشتر از همه میسوزی
پدر شوهرم سرش رو تکیه داد به مبل
_ نمیدونم چیکار کنم عقلم بیشتر از این نمی رسه... نگاهش رو داد بالا رو به آسمون
_ خدایا هر طوری که صلاحته خودت همه چی رو درست کن...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\