eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
20.8هزار دنبال‌کننده
612 عکس
314 ویدیو
3 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۵۷ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) حتماً بهت زنگ
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) _ والا منم از صبح منتظر تلفن شما بودم دیگه زنگ نزدید گفتم خودم تماس بگیرم با لحن تعجب آمیزی گفت _ مگه ناهید بهت زنگ نزد _نه بابا زنگ نزد _خودش گفت من زنگ می‌زنم به نرگسم میگم بیاد _نمی‌دونم چرا زنگ نزده _ باشه بابا خودم بهت میگم امروز عصر بیا خونه ما به محمد و محسنم گفتم بیان تکلیف گاوداری رو روشن کنیم _باشه چشم آقا جون میام بعد از خداحافظی تماسو قطع کردم رفتم تو فکر ، باید یه کاری کنم که ناهید نباشه... اون باشه تنش درست می‌کنه دعوا میشه... چشمم رو بستم و شروع کردم صلوات فرستادن... خدایا کمکم کن راهی پیدا کنم... یه فکری به ذهنم رسید... یکم دودلم انجام بدم یا نه...توکل بر خدا انجام میدم ان‌شالله که مثمر ثمر باشه... با تلفن همراهم اومدم تو حیاط شماره آقا نادر رو گرفتم دو تا زنگ خورد جواب داد _ بله بفرمایید _ سلام آقا نادر حال شما خوبه _ سلام نرگس خانم خدا را شکر خوبم چه خبر شده که شما به من زنگ زدی _آقا نادر یه خواهشی ازتون دارم _خواهش می‌کنم بفرمایید من در خدمتم _ شما که از اوضاع گاوداری و کارهای آقا محمد خبر داری _ بله خبر دارم _ امروز عصر قراره بریم خونه پدر شوهرم که انشاالله مشکلشو حل کنیم _ خیلی عالیه فقط یه مشکلی هست...اونم ناهید خانومه اگه باشه جبهه‌گیری می‌کنه و ما به نتیجه نمیرسیم... میشه لطف کنید امروز رو مکث کوتاهی کردم و ادامه دادم _ ببخشید که این حرفو می‌زنم... یه برنامه‌ای بریزید که ناهید خانم خونه پدرش نباشه والا نرگس خانم شما غریبه نیستی از طرفی هم چون می‌دونم رازدار هستی این حرفو دارم بهت می‌زنم من از ته دلم راضی نیستم انقدر ناهید خانم خونه پدرش باشه منتها دیگه برای ناهید یه عادت شده و منم همراهش شدم اتفاقاً، دیدم از دیشب داشت برنامه‌ریزی می‌کرد که امروز حتماً خونه پدرش باشه... ولی من تلاشمو می‌کنم که نذارم بیاد... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۷۶ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) _ والا منم از
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) _ خدا خیرتون بده خیلی لطف می‌کنید آقا نادر...ببخشید امری ندارید _ نه عرضی نیست بعد از خدا حافظی تماس رو قطع کردم... یه نفس عمیقی کشیدم خدایا شکرت ای کاش این ناهید برای همیشه می‌نشست سر زندگیشو ، شرش از زندگی ما کم می‌شد... ناهار آوردم خوردیم، سر خودمو به صحبت با ناصر و بچه‌ها گرم کردم ... نگاهم رو دادم به ساعت چهار بعد از ظهره به خودم گفتم تا حاضر بشم و یه یک ربع بیست دقیقه هم که توی راهم میشه چهار و نیم، خوبه... رو کردم به ناصر _ من آماده میشم میرم خونه مامانت _باشه عزیزم برو خدا به همرات ، دعا می‌کنم که خیر باشه _ ان‌شاالله که خیره عزیز و امیرحسین از اتاقشون اومدن بیرون عزیز گفت _ مامان می‌خوای ما هم باهات بیایم با لبخند نگاهی بهشون انداختم _ نه عزیزم لازم نیست خودم میرم عزیز اومد نزدیکم _ پس مامان خیلی مواظب خودت باش چشم عزیزم مراقبم نگران نباش مانتومو پوشیدم چادرم رو سرم کردم بعد از خداحافظی اومدم بیرون تا برسم خونه مادر شوهرم همینطوری با خودم هی حرف زدم اینو میگم اونو میگم به خودم اومدم دیدم پشت در خونه پدر شوهرمم... زنگ زدم صدای محسن اومد _کیه؟ _ باز کن اقا محسن منم نرگس در باز شد اومدم تو حیاط نگاه کردم به کفش‌های پشت در خونه، خدا را شکر کفش‌های ناهید نیست وارد خونه شدم رو کردم به جمع سلام غیر از محمد همه جواب سلاممو به گرمی گرفتن... باهاشون حال و احوال کردم و نشستم روی مبل... محمد گوشیشو از جیب کتش درآورد و شماره ای رو گرفت شک ندارم داره به ناهید زنگ میزنه. حواسم کاملا به محمدِ ، صداش به گوشم خورد _ مسخره بازی در نیار پاشو بیا اینجا _نادر، نادر، تو کی اونو آدم حساب کردی که این دفعه دومت باشه نمی دونم ناهید از پشت گوشی چی بهش گفت که بدون خدا حافظی تماس رو قطع کرد... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۷۷ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) _ خدا خیرتون
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) پدر شوهرم رو کرد به محمد _ بابا چقدر وام گرفتی برای گاو داری؟ محمد سرش رو انداخت پایین و حرفی نزد پدر شوهرم دوباره پرسید _ بابا می‌خوای مشکلشو حل کنیم به من بگو چقدر وام گرفتی، چند تا قسط پرداخت کردی چقدر دیگه بدهکاری؟ همین طوری که سرش پایین ساکت مونده و حرفی نزد پدر شوهرم نفس عمیقی کشید و زیر لب زمزمه کرد _ لا اله الا الله لعنت خدا بر دل سیاه شیطون پسر با تو هستم حرف بزن به من بگو ببینم چقدر وام گرفتی؟ چقدر قسط دادی؟ چقدر بدهکاری؟ محمد سرشو گرفت بالا _ من نه دزدم نه مال مردم خور تکلیف اون گاو داری رو هم مشخص می‌کنم اما حرف من اینه به نرگس مربوطی نیست این باید الان از خونه شما بره بعد من برای شما و محسن میگم چی شده و بین خودمون حلش می‌کنیم پدر شوهرم ناراحت شد و رنگش پرید _ این چه حرفیه می‌زنی نرگس شریک زندگی ناصره همه‌مونم شاهد زحماتی که داره تو این زندگی می‌کشه هستیم ناصرم که بهش اختیار تام داده اصلا تو فکر کن الان خود ناصر اینجا نشسته تو مسائل مالی گاو داری رو روشن کن چیکار به این کارا داری محمد نگاهشو داد به پدر شوهرم _ حرف من همونیه که گفتم...من از نرگس بدم میاد دلم نمی‌خواد تو این کارا دخالت کنه پدر شوهرم کلافه سری تکون داد _آخه پسر به تو چه شوهرش دلش خواسته بهش وکالت بده به کاراش رسیدگی کنه، توام به امر شراکتت برس محمد سرش رو گرفت بالا بابا یک کلام ختم کلام... نرگس باید از این جلسه بره نگاهم رو دادم به پدر شوهرم _ باشه آقا جون اشکال نداره شما از طرف من وکیل هر شرطی هم که محمد آقا بزاره و شما قبول کنی منم قبول دارم الانم با اجازت برم پدر شوهرم ناراحت ازکار محمد گفت _کجا بگیر بشین... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۷۸ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) پدر شوهرم رو ک
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) محمد از حرف پدر شوهرم عصبانی شد نگاهش رو داد به پدر شوهرم با لحن تندی گفت: _ بزار بره دیگه...خودش رو کرده نخود هر آش. شما هم بهش بها میدید محسن به طرفداری از منو باباش رو کرد به محمد _ اولا احترام نگه دار و سر بابا داد نزن دوما ما که میدونم ناصر ناتوانه و به جای خودش زنش رو فرستاده پس این رفتارهای تو یعنی چی؟ محمد داد زد سر محسن _ چی شده؟ تو هم زبون در آوردی؟ _این چه حرفیه که تو میزنی... من تحمل بی احترامی به بابا رو ندارم _من به بابا بی احترامی نمیکنم میگم روش رو کرد به من با انگشت نشونم داد _این زنیکه رو قبول ندارم پدر شوهرم نگذاشت محسن جواب بده و خودش گفت _ حرف دهنت رو بفهم به عروس نجیب من نگو زنیکه محمد ایستاد و دستش رو به هوا پرت کرد و داد زد بس کن بابا، ما همه چی به نرگس دیدیم جز نجابت. از وقتی پاش رو گذاشت تو خونه ما همه رو انداخت به جون هم به خودم گفتم چه طوری دلش میاد سر پدری که تازه از بیمارستان مرخص شده اینطوری داد بکشه حرفش که تموم شد قدم برداشت سمت در حال و در رو باز کرد رفت بیرون و در رو چنان محکم پشت سرش بست که شیشه‌شکشت و جیرینگی ریخت پایین مادر شوهرم که تو آشپزخونه بود از ترس جیغی کشید و داد زد _یا حضرت عباس. چی شد؟ محسن جواب داد _نترس مامان محمد عصبانی شد رفت در رو محکم بست شیشه شکست عمه فوری اومد تو حال و رو به پدر شوهرم پرسید _چی شد حاجی؟ تو هم ترسیدی؟ پدر شوهرم سرش رو با دو دستش گرفته و جواب داد آره خیلی ترسیدم... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۷۹ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) محمد از حرف پد
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) عمه نزدیک پدر شوهرم شد و گفت:. _ نصرالله یه وقت بچه‌مونو نفرین نکنی، محمد نادونه، براش دعا کن پدر شوهرم زد زیر گریه عمه کنارش نشست دستشو گذاشت روی شونه‌ش شروع کرد تکون دادن _ حاجی نفهمی کرد... ببخشش خدا بخشنده‌ها رو دوست داره شدت گریه پدر شوهرم کمی پایین اومد رو کرد به عمه _ نفرینش نمی‌کنم ولی ان‌شاالله خدا جوابشو بده مادر شوهرم چهره در هم کشید _ این حرف تو الان نفرینه دیگه...بگو خدایا به راه راست هدایتش کن... خدایا به بچه‌مون آرامش بده پدر شوهرم از عمه رو برگردوند و با صدای بغض آلود گفت: _ من اندازه تو خوب نیستم به اندازه توام صبر ندارم گریه‌ش شدت گرفت و میون گریه هاش ادامه داد خیلی با این حرفاش و کاراش دل منو سوزوند... بچه‌ام ناصر ناتوان شده. جایی که برادر بزرگشه دستشو بگیره... زن و بچه‌شو اذیت می‌کنه _محسنمو ببین طفلی چند ساله داخل شکمش داغونه ، جای اینکه بیاد کمک حال این بچه بشه، سهمشو از ارثی که من تقسیم کردم بده... میره تو شمال خونه می‌خره اونم سرش کلاه میره یا گاوداری رو بدهکار می‌کنه... الانم نمیاد توضیح بده چیکار کرده که حلش کنیم مادر شوهرم دستشو گذاشت روی پای پدر شوهرم. ببین حاجی، تو مریضیه ناصر و محسن رو می‌بینی چون جسمیه.‌‌... ولی مریضیه محمد چون روحیه نمیبینی دعای پدر و مادر در حق بچه گیراست براش دعا کنیم به راه راست هدایت بشه، محسن و ناصر و محمد نداره... محمد هم مریض جسمی بشه بیفته توی رختخواب... تو خودت بیشتر از همه می‌سوزی پدر شوهرم سرش رو تکیه داد به مبل _ نمی‌دونم چیکار کنم عقلم بیشتر از این نمی رسه... نگاهش رو داد بالا رو به آسمون _ خدایا هر طوری که صلاحته خودت همه چی رو درست کن... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۸۰ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) عمه نزدیک پدر
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) اومدم آشپزخونه جارو خاک انداز رو برداشتم شیشه‌ها رو جمع جمع کردم ریختم سطل آشغالی... محسنم زنگ زد به شیشه بری و گفت بیان شیشه رو بندازن...چادرم رو روی سرم مرتب کردم و به عمه و پدر شوهرم گفتم ببخشید با من کاری ندارید پدر شوهرم جواب داد ببخشید بابا من خودم با محمد صحبت میکنم... خدا کنه که بتونم از خجالتت بیرون بیام نشستم روی مبل و گفتم آقا جون از نظر من سلامتی شما مهمتر از گاو داری مال دنیاست مهم برای ما وجود شماست اگر میخوای برای ما کاری انجام بدی به فکر سلامتیتون باشید. اگر محمد همگاری کرد که خیلی عالی میشه و خدا رو شکر اگرم نکردم بازم خدا رو شکر... ما هم یه باغ داریم حالا یا میفروشیمش. یا میشینیم فکر میکنیم ببینم چه جوری میشه روش سرمایه گذاری کرد پدرم شوهرم دستش رو گرفت رو به آسمون و از ته دلش دعا کرد الهی به حق امام زمان این عروسم نرگس هر چی از تو میخواد بهش بده تبسمی زدم خیلی ممنون از دعای خوبتون نگاهم رو دادم به محسن فکر کنم باید گاو داری رو بیخیال شیم... احتمالا بدهی گاو داری خیلی بالاست که محمد حاضر نمیشه در موردش صحبت کنیم. محسن به تاسف سری تکون داد... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۸۱ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) اومدم آشپزخون
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) _ منم همین فکر رو میکنم روکردم به پدر شوهرم و عمه _ ببخشید من برم خونمون هردوشون باشرمندگی گفتن _ باشه برو _ با محسن خدا حافظی کردیم اومدیم بیرون... بهش گفتم _ گر چه خیلی سخته ولی دیگه چاره‌ای نداریم باید سعی کنیم بی خیال گاو داری شیم محسن ناراحت جواب داد _ مگه میشه! میدونی چه سرمایه بزرگیه؟ _ آره، میدونم برای منم باورش خیلی سخته ولی چاره دیگه‌ای نداریم _ فریده بفهمه دق میکنه... امروزم میخواست بیاد اینجا من نگذاشتم _ فریده هم حق داره منم حال خوبی ندارم... دلم داره از این کار محمد میترکه ولی از طرفی هم به خودم میگم... گاو داری که به باد رفته حالا کنارش یه عزیزی رو هم از دست بدیم که بیشتر ضرر میکنیم... الان پدرتون منتظر یه تلنگره حالش بد بشه و بره بیمارستان...یه وقتم دیدی به خوبی تموم نشدو اتفاق بدی افتاد که نشه جبرانش کرد... پس بهترین کار اینه که با از دست دادن گاو داری کنار بیایم با اینکه خودم به حرفهایی که میزنم اعتقاد دارم ولی یه دفعه یه بی حسی تو دست چپم احساس کردم برای اینکه مطمئن بشم دستم رو به نشونه اینکه میخوام چادرم رو درست کنم بالا آوردم ولی فقط تا آرنج بالا اومدو نتونستم چادرم رو روی سرم مرتب کنم... فهمیدم که از فشار عصبی اینطوری شده...هیچی به محسن نگفتم و به راهمون ادامه دادیم تا من رسیدم سر کوچمون رو کردم به محسن _ خداحافظ به فریده سلام برسون محسن خواست جواب منو بده ولی زبونش تو دهنش نچرخید و نتونست...نگران پرسیدم چیزی شده آقا محسن به سختی بهم فهموند که نمیتونم حرف بزنم فهمیدم محسنم از فشار عصبی اینطوری شده بهش گفتم _ خونه ما نزدیکتره بیا بریم خونه ما استراحت کن حالت که بهتر شد برو خونتون قبول کردو با هم اومدیم خونه ما... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۸۲ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) _ منم همین فکر
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) محسن نگاهش به ناصر افتاد خواست سلام کنه ولی زبونش تو دهنش نچرخید و ساکت سرش رو به نشونه سلام داد پایین ناصر چون شنوائیش پایین متوجه حال محسن نشد... از دیدن خیلی خوشحال شد و جواب سلامش رو گرفت و گفت _ چه کار خوبی کردی اومدی اینجا...باید شام بمونی رو کرد به من _ زنگ بزن به فریده خانم بگو بچه‌ها رو ورداره بیاد اینجا شام دور هم باشیم محسن رو به من سر انداخت بالا... یعنی نه، زنگ نزن ناصر متوجه شد و رفت تو هم _ چرا داداش بمون دیگه بزار دور هم باشیم محسن، هم نخواست ناصر رو ناراحت کنه و هم من متوجه شدم نمیخواد فریده بفهمه به خاطر از دست دادن گاو قدرت تکلمش رو از دست داده... به ناصر گفتم _باشه زنگ میزنم... از اینطرفم آهسته به محسن گفتم _زنگ نمیزنم نگران نشو قدم برداشتم سمت رخت آویز چادر مشکیم رو با چادر تو خونه‌ایم عوض کردم و اومدم آشپز خونه زیر کتری رو روشن کردم جوش اومد چایی زعفرون دم کردم و برگشتم تو حال چشمم افتاد به بچه‌هام که دور عموشون حلقه زدن و عزیز نگران پرسید _عمو چرا اینطوری شدی و نمیتونی حرف بزنی؟ محسنم با اشاره سرش فهموند که نمیدونم عزیز نگاهش رو داد به من _مامان عمو رو ببریم دکتر؟ _ نه براش چایی زعفرون دم کردم بخوره بهتر میشه اومد کنار من ایستاد و آهسته پرسید _ علائم سکته نباشه؟ _نه... فشار عصبی بهش وارد شده _برای چی؟ یه خورده با عمو محمد بحثش شد عزیز ناراحت نگاهی به عموش انداخت و بعد از چند ثانیه سر چرخوند سمت من عمو محمد داره همه‌ رو مریض میکنه...نمیخواد دست از این کارهاش برداره نفس بلندی کشیدم چی‌‌‌‌‌ بگم مادر... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۸۳ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) محسن نگاهش به
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) اومدم آشپزخانه یه سینی چایی ریختم به همه تعارف کردم نشستم کنار محسن و آهسته گفتم: _چایی زعفرونیه، بخور برای اعصابت خوبه بعدم انقدر بهش فکر نکن توکلت رو بده بر خدا محسن همینجوری که تو فکر فرو رفته بود آهسته سرشو تکون داد چای رو برداشت شروع کرد خوردن ناصر نگاهشو داد به من _ نرگس رفتید خونه بابام با محمد صحبت کردین نتیجه چی شد؟ _ بابا گفت برید خونتون خودم با محمد صحبت می‌کنم بهتون میگم لبخند مصنوعی زدم ادامه دادم _ ما هم اطاعت امر کردیم _ چرا محمد انقدر لفتش میده مگه چیکار کرده؟ برای اینکه ناصر رو ساکت کنم و روی این قضیه فکر نکنه گفتم: _ ولش کن یه وقتی حرفی می‌زنیم توش غیبت در میاد بابا گفته درست می‌کنه دیگه، من که به قولهای بابا ایمان دارم ناصر از اینکه من در مورد پدرش این حرفو زدم لبخندی زد و کشدار گفت _ آره بابام قول بده سر قولش هست، هرجور باشه عمل می‌کنه لبخند پهنی زدم _ پس دیگه جای نگرانی نیست ما هم بهش فکر نمی‌کنیم ببینیم چی میشه... اصلا من یه پیشنهادی دارم سرش رو ریز تکون داد _ بگو، چه پیشنهادی گاوداری، سر جای خودش محمد داره می‌گردونه کم و بیشم به ما پول میده... این مشگلی هم که براش پیش اومده، بابا مسئولیتشو قبول کرد و گفت حل می‌کنم. من میگم بیام جدا از گاوداری یه برنامه‌ای برای باغ بریزیم الان اونجا شده فقط تفریحگاه خونوادگیمون..‌. از سود باغم که سالانه چیز خاصی به ما نمیدن همون مبلغ رو هم من نذر کردم برای کارای خیر... البته کار خیرم سر جاشه اما بیایم یه فکر درست درمون براش بکنیم که بتونیم یه درآمد بهتری از توش داشته باشیم ناصر نفس عمیقی کشید _ همین الانشم اون باغ درآمدش خوبه منتها به شرطی که ما خودمون اونجا باشیم _آره می‌دونم ولی ما که نمی‌تونیم بریم اونجا زندگی کنیم... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۸۴ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) اومدم آشپزخانه
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) _ چرا نمی‌تونیم! یه زمانی اونجا به شهر راه نداشت. الان انقدر دور و برش رو ساختن که همه جور امکاناتی اونجا هست _ یعنی میگی بریم تو باغ بشینیم زندگی کنیم زینب نذاشت باباش حرف بزنه و گفت _ من که نمیام منو بزارین پیش مامان جون برین نگاهی بهش انداختم _ دلت میاد منو رها کنی بری پیش مامان جون برای شما هم دلم تنگ میشه ولی آخه من اینجا رو دوست دارم ناصر اومد تو حرفمون _ دختر جایی میره که باباش باشه نگاهشو داد به من _ پاشو برو زنگ بزن به فریده بگو بچه‌هاشو برداره بیان اینجا رو کردم به محسن که در فکر عمیقی فرو رفته... صداش زدم _ آقا محسن حالتون خوبه؟ سر انداخت بالا _ نه نیستم چیکار کنم ناصر اصرار داره که فریده و بچه‌ها امشب بیان اینجا محسن سر چرخوند سمت ناصر داداش تو خیلی لطف داری ولی من شرایطم ردیف نیست حالمم خوب نیست میرم خونمون یه شب دیگه میایم اینجا ناصر از حرف محسن پکر شد و تکیه داد به مبل باشه داداش هر طور راحتی محسن بلند شد رو به ناصر خداحافظی کرد... منم تا دم در هال بدرقش کردم خواست از در هال بره بیرون بهش گفتم _ داری خیلی خودت رو اذیت میکنی سعی کن بهش فکر نکنی نگاهی به من انداخت و آهی کشید و به زحمت و با لکنت زبون گفت _ بازنده اصلی منم. هزار متر از زمین گاوداری مهریه فریده است که محمد به باد هوا داد. نمی‌دونم چی به فریده بگم نفس بلندی کشیدم _یه دفعه بهش نگید. آروم، آروم براش تعریف کن که چی شده... از طرفیم هنوز که محمد حرفی نزده شاید بدهیش به بانک زیاد نباشه محسن اومد تو حرفم _ آخه بی‌انصاف حرف نمی‌زنه که آدم تکلیف خودشو بدونه _ میگم می‌خوای شما زنگ بزن به ناهید ازش بپرس از وضعیت گاوداری اطلاعی داره یا نه... اگه می‌دونه چی شده به ما بگه که تکلیف خودمون رو بدونیم فکری کرد و گفت الان حال روحی خوبی ندارم بهتر بشم بهش زنگ میزنم... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۸۵ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) _ چرا نمی‌تون
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) محسن خداحافظی کرد رفت. خیلی دلم براش سوخت. راست میگه اونی که همه چی‌شو از دست میده محسنه. حالا باز من یه باغ دارم... محسن بنده خدا چی؟ یاد حرف نیلوفر افتادم که بهم گفت چون باغ منو محمد فروخته بود که یه گاوداری مستقل بزنه و نتونست وقتی پدر شوهرم سهم الارث محمدو از گاوداری میده محمد نصف سهم‌شو می‌زنه به نام نیلوفر... بیچاره نیلوفر اونم چیزی براش نمیمونه... در حال رو بستم اومدم تو خونه ناصر صدام کرد _ نرگس یه دقیقه بیا ببینم قدم برداشتم سمتش نشستم روی مبل _ جانم تو با محسن دوتایی رفتین خونه بابام. از اونجا اومدین هر دوتون ناراحت بودین تو مصنوعی خودتو خوشحال نشون دادی ولی محسن واقعاً به هم ریخته بود. به من بگو ببینم چی شده؟ فکری کردم و دیدم چاره‌ای ندارم... دیر یا زود حقیقت رو میفهمه باید براش بگم چی شده _ باشه میگم ولی قبلش به چند تا سوالا من جواب بده کلافه سری تکون داد _ با کلمات بازی نکن جواب منو بده می‌خوام جوابتو بدم ولی جواب تو، توی سوال‌های خودمه _ باشه بپرس ببینم چی می‌خوای بگی _ روزی رسون کیه؟ نوچی کردو دستش رو به اعتراض انداخت بالا _ این چه سوالیه نرگس حرف اصلی رو بزن _ حرف اصلی همینه دیگه روزی رسون کیه؟ ناراحت و عصبی جواب داد _خدا همینو می‌خواستی بشنوی _درسته همینو می‌خواستم بشنوم روزی رسون خداست _ وقتی ما از دنیا بریم چی با خودمون می‌بریم مکثی کرد، خیره شد تو چشام _ یه کفن _ خوب پس حرفی که می‌خوام بهت بزنم جای نگرانی نداره نوچ نوچی کردو سرش رو تکون داد _محمد گاوداری رو به باد داده خیره شدم تو چشماش _ من همچین حرفی زدم _ نه اینو نگفتی ولی حرفایی که زدی یعنی همین... _______________________ یک ساله شوهرش بر اثر تصادف تو خونه خوابیده و زنش با زحمت داره خرج زندگی رو در میاره. حالا بهش میگه خوب شم میرم یه زن دیگه میگیرم. زنشم بهش گفت... https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۸۶ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) محسن خداحافظی
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) _ حقیقتشو بخوای منم نفهمیدم چی شد. محمد گفت نرگس نباید تو جمع ما باشه. بابا هم گفت نرگس از طرف ناصر اومده باید باشه محمدم هم قهر کرد رفت هنوز اینکه چی شده و چه اتفاقی افتاده ما خبر نداریم... _پس علت ناراحتی تو و به هم ریختگی محسن چی بود؟ _ مثل تو که الان حدس زدی که گاوداری از بین رفته ماهم حدس زدیم نفس عمیقی کشید و زیر لب زمزمه کرد _ ای داد بیداد ان‌شالله که اتفاق بدی نیفتاده باشه اون گاوداری آینده بچه‌های منه ناصر جان هنوز که چیزی معلوم نیست محمد حرفی نزد. خوب همین که حرف نمی‌زنه فکر می‌کنی دلیلش چیه؟ من داداشمو می‌شناسم هرجا که ضرر کنه با بقیه قهر می‌کنه نشستم کنارش دستشو گرفتم _ عزیزم مالمون رفته... یه کاری نکن جونمونم بره اونی که برای بچه‌ها خیلی مهمه تویی نه گاوداری، اونی که به زندگی من روح می‌بخشه، جون میده تویی، نه گاوداری ازت خواهش می‌کنم بهش فکر نکن همینجوری که دستم روی پای ناصره احساس لرزش کردم...وااای یا حسین مظلوم ناصر داره تشنج می‌کنه من چه خاکی به سرم بریزم صدا زدم _ عزیز، امیرحسین هردوشون مثل برق از تو اتاقهاشون اومدن بیرون _جانم مامان چیزی شده؟ _ بابا داره تشنج می‌کنه تا حالش خیلی بد نشده کمک کنید بشونیمش زمین سه تایی به زحمت ناصر رو از روی مبل آوردیم پایین... رو کردم به امیر حسین _ برو از کشو رخت آویز یه دستمال پارچه‌ای هست بیار امیرحسین سریع رفت دستمال آورد چهار تا کردم گذاشتم لای دندونهای ناصر که داشت به سرعت میخورد به هم که یه وقت زبونش آسیب نبینه زینب و امیرحسن از اتاقشون اومدن بیرون نگاهی بهشون انداختم دیدم اونام دارن می‌لرزن به هر دوشون گفتم _ برید تو اتاقهاتون زینب چسبید به من _نمیرم می‌ترسم امیر حسن نشست کنار باباش و دستهاش رو گرفت که مثلا جلوی لرزش باباش رو بگیره... بازوش رو گرفتم و گفتم _امیرحسن جان بابا رو راحت بزار دستهاش رو ول کن خیلی جدی جواب داد _ نه من باید بهش کمک کنم که لرزشش بیفته صدای عزیز که داره به اورژانس زنگ میزنه به گوشم خورد آقا زودتر بیاید بابام حالش خوب نیست برگشتم سمت امیرحسن که دستهای باباش رو محکم گرفته و خودشم داره با همون شدت میلرزه...بهش گفتم..‌. __________________________ یک ساله شوهرش بر اثر تصادف تو خونه خوابیده و زنش با زحمت داره خرج زندگی رو در میاره. حالا بهش میگه خوب شم میرم یه زن دیگه میگیرم. زنشم بهش گفت... https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\