زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۹ #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) نخیر! خراب نکردم. همه رو
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۲۰
#رمان_آنلاین_نرگس
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
صدای زنگ خونه بلند شد. یه لحظه دلم ریخت. به خودم گفتم: "یا ابالفضل، محمد نباشه!" گوشی آیفون رو برداشتم و گفتم:
"کیه؟"
صدای مامانم و بچهها از پشت آیفون اومد:
"ماییم، باز کن."
دکمه آیفون رو زدم و وارد خونه شدند. امیرحسن و زینب دویدن پیش باباشون و بازم مسابقه کی زودتر میرسه. امیرحسن زودتر رسید و برگشت سمت زینب و یه زبون بهش درآورد.
زینب با دلخوری نگاهش رو داد به باباش
"ببین زبون در میاره، دل منو بسوزونه."
ناصر با یه دستش امیرحسن رو بغل کرد و بوسید و یه دست دیگهش رو برای زینب باز کرد
"تو هم بیا بغل بابا."
یه لحظه دلشوره افتاد به دلم. نکنه زینب قضیه مهدی رو به ناصر بگه.
صدا زدم:
"زینب جان، یه دقیقه بیا بریم تو اتاق، کارت دارم."
چسبید به باباش.
نمیام
با دستش صورت باباش رو گرفت
بابا نزار برم مامان میخواد دعوام کنه
ناصر زینب رو در آغوش گرفت.
- نه بابا، مامان به تو کاری نداره.
ناصر سرش را چرخوند سمت من
_چیکار به بچه داری؟ برای چی میخوای دعواش کنی؟
لبخند مصنوعی زدم
_نه، نمیخوام دعواش کنم.موهاش نامرتبه خواستم موهاش رو برس بکشم.
زینب دستی به موهایش کشید و رو کرد به باباش
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۱۴۸
به قلم #کهربا(ز_ک)
خدایا من ازت توقع داشتم پس از اینهمه سختی کمکم کنی نیما رو هم به مال حلال و نماز و روزه دعوت کنم
نه ابنکه با پیدا شدن این ماشین لعنتی کمکم برمون گردونی به موقعیت قبلی.
قرار نبود مال حروم دوباره به زندگیمون برگرده
حالا چکار کنم؟
اگه مخالفت کنم و بگم نباید پول این
ماشین یا خود ماشین بیاد تو زندگیمون طبیعتا این کارم میشه اقتدار شکنی، همون کاری که استاد همیشه منعمون میکرد
البته میدونم که این حرفا باعث میشه نیما باهام لجبازی کنه و صددرصد عکسالعمل وارونه نشون میده
اگه حرفیم نزنم که خوب میدونم قراره چی بشه.
فورا کمی آب داخل کتری ریختم و روی گاز قرار دادم
سه هفته از اون شب گذشت یه شب که حسابی سرحال بود
فقط یه بار در چند جملهی کوتاه بهش گفتم نیما حالا که بعد از گذشت این مدت سختی کشیدن راه کسب درامد رو یاد گرفتی دوست ندارم مال حرام به زندگیمون برگرده.
نتونستم بیشتر از این ادامه بدم چون با نگاه تیز و اخمهاش که فورا درهم تنیده شد رسما لال شدم
اما باید جملهی آخرم رو میگفتم تا دیالوگی که با آموزشهای استاد آماده کرده بودم رو تکمیل کنم
پس کمی بعد با صاف کردن صدام فورا گفتم
_من حرف دلم رو گفتم ولی اینم میخواستم بگم که من فقط نظرمو گفتم ولی آخرش هرچی خودت صلاح میدونی.
نگاهم نمیکرد برای همین نتونستم متوجه واکنشش بشم
یعنی شنید چی گفتم؟
نکنه نشنید؟
شایدم الان ناراحت شده و در اولین فرصت یه جوری که حسابی منو بچزونه حرف سنگینی بهم بزنه
اما برخلاف چیزی که فکر میکردم دیگه هیچی نگفت.
نگاهش کردم
_من فقط نظرمو گفتم رئیس، هرکاری که با صلاحدید خودت انجام بدی من دخالتی نمیکنم
احساس کردم جملهی آخرم تاثیر خوبی روش داشت چون یک مرتبه اخم از چهرهش کنار رفت.
در طول مدتی که دوره رو شرکت کردم فهمیدم مبارزه با نفس کار سختیه.
اینکه به تک تک وظایفم عمل کنم،
اینکه به خاطر خدا و بدون توقع سعی کنم از حقم بگذرم، نظراتم رو اینطوری بیان کنم.
اینکه مدام به فکر خوشحالی شوهرم باشم، اونم بدون چشمداشت...
ولی من با خدا و امام زمان معامله کردم و نتیجهی کارهام رو به خودشون سپردم حالا هرچی که میخواد بشه.
روزی که فهمیدم قراره نسرین عقد کنه رو هیچوقت فراموش نمیکنم اونروز بغض بدی توی گلوم خودنمایی میکرد، اصلا حس و حال خوبی نداشتم
گاه از نیما عصبانی بودم که من رو با خودش نمیبره و گاه خودم رو به خدا میسپردم و ازش میخواستم بهم صبر بیشتر بده تا بتونم به راحتی از این گذرگاه هم رد بشم
بهرحال این امتحان زندگیم بود و باید ازش عبور میکردم
سه ماه از اون ایام گذشت
نیما خیلی بهتر از قبل شده بود.
انگار همینکه مراسم عقد نسرین گذشت و فهمید واقعا به خاطر اون قید رفتن رو زدم اعتمادش بهم جلب شد.
نه بداخلاقی کردم و نه حرف اضافهای زدم فقط گاهی توی حرفام از دلتنگیم نسبت به مامان میگفتم.
در طول این مدت نیما حتی یکبار هم در مورد ماشین حرفی نزد
#کپی_حرام
🌺
🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۱۴۹
به قلم #کهربا(ز_ک)
توی این سه ماه از کنجکاوی داشتم میمردم اما حیف که استاد گفته بود این مواقع نه تو کار همسر کنجکاوی کنیم و سرک بکشیم و نه دخالت کنیم
نمیتونستم بیتفاوت باشم
گاهی فکر میکردم نکنه پنهان از من داره کاری میکنه؟ نکنه ماشین رو فروخته و با پولش ...
و هزار فکر ناجور به ذهنم خطور میکرد.
خلاصی از این افکار کار سختی بود اما با توکل به خدا و مدد امام زمان اون روزها هم گذشت.
چند وقتی بود که صبحها نمی تونستم به راحتی بیدار بشمنماز صبحم رو به زور میخوندم حالت تهوع و خواب آلودگی خیلی آزارم میداد
با توجه به علائمی که داشتم احتمال دادم که باردار هستم
به دکتر مراجعه کردم و پس از انجام آزمایش جواب رو نشونش دادم
وقتی خبر بارداریم رو شنیدم نمیدونستم خوشحال باشم یا نه.
رگههایی از خوشبختی در زندگیم جاری شده بود
نیما مهربونتر شده و بیشتر از قبل حواسش بهم بود با پوریا که حسابی رفیق شده بود و مراقبش بود.
خیلی وقت بود که نه بهم بی احترامی میکرد و نه حرفی که ناراحتم کنه بهم زده بود.
پس باید وجود این بچهرو مغتنم میشمردم و خدارو به خاطر وجودش شکر میکردم
در راه بازگشت به خونه از یه فروشگاه لوازم سیسمونی یه دست لباس نوزادی نارنجی که رنگ مورد علاقهی پوریا بود خریدم و همونجا گفتم برام کادو کنند...
یاد بارداری اولم و جشنی که نیما برام گرفت افتادم.
یادش بخیر چه بریز بپاشی کرده بود ،
اما نمیدونم چرا احساس میکنم این کیک و یه دست لباس نوزادی ارزون قیمت خیلی جذابتر از اون جشن پر رنگ و لعاب و گرونقیمته.
خداروشکر مدتیه نیما همهی دستمزد ماهانهش رو به خودم میده تا من براش برنامهریزی کنم و حالا که پول دستمه پس میتونم
یه کیک کوچولو هم بخرم.
شب قبل از اومدن نیما هم خونه رو مرتب کردم و هم به خودم رسیدم درست ده دقیقه قبل از رسیدن نیما پوریا خوابش برد
ناراحت شدم که به اصرارهاش توجهی نکردم و اجازه ندادم ذرهای از کیک بخوره
عذاب وجدان رهام نمیکرد.
طفلکی کیک نخورده خوابش برده بود.
پاکتی که جواب آزمایشم توش بود و کادوی لباس نوزاد رو روی میز قرار دادم کیک رو هم کنارش گذاشتم.
نیما که وارد شد مطابق تصورم با دیدن ظاهر آراستهم لبخند رو لبش نشست
به میز نگاه کرد
_بهبه مناسبتش چیه؟
^خودت حدس بزن
مقابل میز ایستاد
قبل از اینکه پاکت یا کادو رو برداره برگشت و من رو در آغوش کشید
از این حرکت ذوق زده قربون صدقهش میرفتم
کمی بعد وقتی کاغذ رو از پاکت در میاورد چینی به ابروش انداخت
از ترس اینکه مبادا اطلاع از بارداریم ناراحتش کنه لب ورچیدم
کاش قبل از رسیدنش یه زنگ میزدم و تلفنی همه چی رو بهش می گفتم
نگاهی بهم کرد
دوباره خم شد و این بار کادو رو برداشت
بدون اینکه نگاهم کنی پرسید
_این مال منه؟
یعنی از روی برگه آزمایش فهمیده جریان چیه؟
وقتی کاملا بازش کرد عکسالعملش اشک شوق رو به چشمام دعوت کرد
لباس رو نزدیک لبهاش برد و بوسید
با شوق و لبخند سرش رو بالا آورد
_بچه؟
یعنی دوباره بابا میشم؟
سر تکون دادم
اشک جمع شده تو چشمم رو با انگشت پاک کردم
نمیدونم چرا بغض داشتم
به سختی جواب دادم
_آره
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@shahid_abdoli
#کپی_حرام
🌺
🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۰ #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) صدای زنگ خونه بلند شد. ی
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۲۱
#رمان_آنلاین_نرگس
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
_الکی میگه میخواد دعوام کنه! خیلی هم موهام صاف و قشنگه، مگه نه بابا؟
ناصر سر زینب را بوسید و کشدار گفت:
_بله، دختر بابا موهاش خیلی قشنگ و صافه.
همزمان صدای زنگ خونه بلند شد. امیرحسین آیفون را برداشت.
- کیه؟
با تعجب جواب داد
- رویا. نه، ما رویا نداریم.
زینب سریع از بغل باباش بلند شد و آیفون را گرفت.
- الان میام، صبر کن.
کنجکاو شدم که چرا به زینب گفت رویا. در رو باز کردم و اومدم توی حیاط. متوجه شدم که زینب داره به دوستش میگه: «برو برو، بعداً!» ، اونم رفت. زینب درو محکم زد به هم و قدم برداشت سمت خونه. سر راهش ایستادم و به زور لبخندی زدم:
«چی شد زینب جان؟ تو که اسمت رویا نیست!»
با دستش خواست منو کنار بزنه که مقاومت کردم و ایستادم. زل زدم توی چشماش و سرم رو تکون دادم:
_ نگفتی دخترم، چرا به تو گفت رویا؟
_ میذاری برم مامان خانوم یا همینطوری میخوای سر راه من وایسی؟
انقدر داره منو حرص میده که دلم میخواد با پشت دست بزنم تو دهنش. قیافه جدی به خودم گرفتم و اخم ریزی کردم.
- این چه طرز حرف زدن با مادرته؟ چرا به سوالم جواب نمیدی؟
دستش را زد به کمرش و جسورانه گفت:
- خودم به دوستام گفتم اسمم رویاست چون از اسم زینب خوشم نمیاد...
درخواست یک مادر:
امروز یه مادری سر درد دلش باز شد و گفت به دلیل فقر مالی نمیتونه برای دخترش گوشی بخره و دخترش تو مدرسه توسط همکلاسیهاش مورد تمسخر قرار گرفته که وقتای مجازی چون گوشی مامانت هوشمند نیست تو غایبی.
بهش قول ندادم ولی با خودم گفتم شاید مثل اون بار، با دست های مهربونتون برای این دختر هم باهام همکاری کنید.
انشالله اگر مدد بدید تا نیمهی شعبان دل این دختر رو شاد کنیم
هر کس هر اندازه که در توانش هست.
فقط به این کارتم بریزید .❌ بزنید روش ذخیره میشه
۵۸۹۲۱۰۱۴۴۱۲۷۰۲۳۴
فاطمه علی کرم
فیش رو هم برای خودم ارسال کنید
@onix12
گوشی تهیه بشه عکس و فاکتورش رو براتون میفرستم
کاملا تحقیق شده
عزیزان بعد واریز حتما بگید برای گوشی
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۱ #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) _الکی میگه میخواد دعو
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۲۲
#رمان_آنلاین_نرگس
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
یک لحظه نفسم تو سینم حبس شد. چی دارم میشنوم ؟ کمی صورتم را مشمئز کردم:
- چی گفتی؟ از اسم به این قشنگی بدت میاد؟
با همون لحن جسورانش ادامه داد:
- آره، خوشم نمیاد، قدیمیه. چرا برام اسم جدید نذاشتی؟ بیچاره داداشم عزیز، آخه اون اسمه براش گذاشتی مال هزار سال پیشه!
با لحن دعوا بهش تشر زدم:
- ساکت شو یه وقت بابات میشنوه، اسم عزیز انتخاب بابات بود!
لباش رو جمع کرد و سر تکون داد:
- هیچ کدومتون بلد نبودین اسم قشنگ بذارین!
از شدت حرص دندونهام را به هم فشار دادم. خواستم دعواش کنم که صدای ناصر بلند شد:
- نرگس، چی شده؟ چرا نمیاین؟
زینب سر و گردنش را تکون داد:
- شنیدی مامان خانم، شوهر جونت داره صدات میکنه!
وااای که دلم میخواد بزنم تو دهنش! تقصیر ناصره که اینو انقدر لوس و پررو کرده. نفس عمیقی کشیدم و به تهدید گفتم:
- برو تو، تا من بعداً تو رو درستت کنم!
همزمان که داره میره تو اتاق، صداش به گوشم خورد:
- مگه من خمیر بازیم که درستم کنی؟
انقدر دارم از دست این نیم وجبی حرص میخورم که کم مونده سکته کنم. هر دو وارد خونه شدیم. ناصر با خوشرویی نگاهش رو به زینب داد:
- کی بود بابا؟ چیکارت داشت؟
- هیچی بابا، خونهسازیش تو مدرسه دستم مونده بود، منم دادم به مریم دوستم. الان اومده بود از من بگیره. گفتم دستم نیست، به مریم میگم بیاره مدرسه بهش بدم.
- دختر گلم، چرا امانت دوستت رو دادی به کس دیگه؟
- کیفم سنگین میشد. گفتم تو برام بیار تا دم در، بعد من ازت میگیرم، اما یادم رفت ازش بگیرم.
امیرحسین نیشخندی زد:
- کیفش سنگین میشده!
زینب رو کرد سمتش و به تندی گفت:
- به تو چه که تو کارای من دخالت میکنی؟
ناصر رو به زینب اخم ریزی کرد:
- عه دخترم، امیرحسین از تو بزرگتره، باید احترامش رو نگهداری!
زینب رو به امیرحسین شکلک درآورد و همزمان رو کرد به باباش و لبخندی زد:
- چشم بابا جون!
امیرحسین عصبانی از جاش بلند شد و رو کرد به من:
- دیدی مامان؟ دیدی به من ادا در میاره، ولی به بابا میگه چشم؟
تو دلم گفتم: واااای، من چه جوری حالی این بچههای زبون نفهمم کنم که باید جَو خونه آروم باشه وگرنه باباتون تشنج میکنه!
ازدواج کردم و انقدر که امید رو دوست داشتم دلم میخواست فداش بشم انگار دیگه خودم رو فراموش کرده بودم هر رنگی که اون داشت لباس میپوشیدم هر غذایی که اون دوست داشت درست میکردم. چیدمان خونه رو به سلیقه اون میچیدم. مسافرت کجا بریم هیچ نظری نمیدادم میگفتم هر کجا که تو بگی بریم همونجا برام بهشته.
با دختر خالهم ساناز خیلی صمیمی بودیم و من همه اینها رو براش تعریف میکردم و اونم با تایید هاش من رو تشویق به بیشتر گفتن از خواسته ها و نظر شوهرم میکرد و هر وقت ما رو دعوت میکرد خونشون دقیق همون رنگ و مدلی که شوهر من دوست داشت رو میپوشید و همون غذاهایی که شوهرم دوست داشت درست میکرد. یه روز که ناهار دعوت داشتیم خونشون دیدم امید نگاهش رو از ساناز برنمیداره. خیلی ناراحت شدم و سعی کردم خویشتن داری کنم که متوجه شدم...
https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۱۵۰
به قلم #کهربا(ز_ک)
لباس رو بالا آورد و دوباره نگاهش کرد با ذوق دوباره پرسید
_دختره یا پسر؟ از رو این لباسه نمیتونم تشخیص بدم
_هنوز که جنسیتش معلوم نیست
_البته فرقی هم نمیکنه ولی کاش دختر باشه پسر که داریم ببینیم مزهی دختر داشتن چطوریه؟
جلو رفتم و در آغوش گرفتمش اونم استقبال کرد و بغلم کرد روی موهام رو بوسید
جملهای گفت که هیچوقت ازش نشنیده بودم
_نهال بهت افتخار میکنم، تو منو تونستی زودتر از خودم کشف کنی
ازش جدا شدم
تا ببینم منظورش چیه
چشمکی زد
_اینکه مرد خوبیم، تنها تکیهگاهتم، رئیستم، سرور و سالارتم...
این بار خندهی بلندی کرد
با این حرفات خیلی حال میکردم
_پس چرا هیچوقت واکنشی نشونم نمیدادی تا بفهمم خوشت میاد
_ما اینیم دیگه
یه لحظه انگار که یاد موضوعی افتاده باشه دستی که لباس توش بود رو پشت سرش گذاشت و همزمان سرش رو بالاتر گرفت چشم به گوشه ی سقف دوخت
_وای... وای...
وای گفتنش باعث شد دلم هری پایین بریزه
_چی شد؟
لب گزید دستش رو که پایین آورد
نگاهم کرد
بشین برات بگم
همونجایی که ایستادم بودم با صدای لرزون پرسیدم
_خب بگو چی شد یه دفعه؟
_با دست اشاره به پشت سرش کرد
هردو کنار هم روی زمین و مقابل میزی که کیک روش بود نشستیم
آب دهنش رو که قورت داد زل زد توی چشمام
نگاهش نگرانیم رو بیشتر میکرد
_بگو چی شد یهو؟
سر تکون داد
_میدونی چند روزه به چی داشتم فکر میکردم؟
سر تکون دادم
_نه
_اینکه با این ماشین چکار کنم؟
درسته جزو اموالی که در پروندهی چند سال قبلم قرار نمیگرفت
اما دل چرکین بودم.
از وقتی زندگی بدون ثروت بابام رو شروع کردم زندگی خیلی بهم سخت گذشت
اما لذتی که در حقوقی که بابتش زحمت کشیده بودم داشتم در اون ثروت نداشتم.
حرفای تو هم خیلی بیشتر باعث دلگرمیم میشد
این مدت خیلی به این فکر کردم که این ماشین هم از پولای بابام بود و اونپولا حرام بود
معلوم نیست حق کدوم آدم موقع خرید این ماشین ضایع شده.
از وقتی برای کسب درامد دارم کار میکنم تازه فهمیدم اونآدمای بدبختی که هر کدوم به نوعی زیر دست من و بابام و آدمای اطرافمون بودند با چه مشقتی پول درمیاوردند و ماها با چشم برهم زدنی اونارو تصاحب میکردیم
درسته اشکال و مشکل اصلی از خودشون بود که به طمع مال اندوزی جلو میومدن و ما با زیرکی از چنگشون بیرون میکشیدیم اما خوب کار ما هم بی انصافی بود.
لحظهای نبود که عذاب وجدان رهام کنه.
دوست نداشتم منم مثل بابام مال حرام به خورد پوریا بدم.
از دیروز تصمیم گرفتم ماشین رو بفروشم و با پولش یه کاری کنم... با خودم گفتم یه مقدار از پولش رو میدیم به یه نیازمند تا شاید مشکل حرام بودنش حل بشه
الان که فهمیدم دوباره بارداری یاد فکر و خیالات این چند ماهی که در مورد ماشین داشتم افتادم.
همه اموال بابام از راه حرام بود پس این ماشین هم حرامه.
نمیخوام روزی که بچههام بزرگ میشن بابت اشتباه و خطای من دچار سختی و مشکلات بشن...
الان که فهمیدم بارداری دوباره مصمم شدم یک ریال از پول ماشین رو برای این زندگی خرج نکنم
منتطر بودم یه بار دیگه جملهی آخرش رو تکرار کنه تا ببینم درست شنیدم؟
یعنی منظورش اینه که نمیخواد ماشین رو نگه داره؟
حتی بعد از فروشش نمیخواد پولش رو برای زندگی خودمون هزینه کنه؟
مگه میشه؟
اونم نیما! واقعا در مورد مال حرام اینطوری حرف میزنه
#کپی_حرام
🌺
🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۱۵۱
به قلم #کهربا(ز_ک)
سوالی نگاهم میکرد
_ نظرت چیه؟
هنوز تو شوک بودم
_یعنی نمیخوای پول ماشینو برای خودمون برداری؟
_نه... از کی باید راهنمایی بگیرم که بهتر بدونم ماشینو چکار کنم که آیا حقی ازش دارم یا نه؟ یه چیزی بود که میگفتین ،
چشماش رو بست و بعد از کمی فکر کردن
دوباره بازش کرد
_همونی که احکامو ازش میپرسین؟
اونقدر شوکه بودم که نمیتونستم باور کنم
نکنه دارم خواب میبینم
مردد پرسیدم
_مجتهد و مرجع تقلید؟
_آهان آره همون...
چطور میشه باهاشون ارتباط داشت؟
از اونا بپرسیم ببینیم باید چکار کنیم
بی اختیار دستش رو تو دست گرفتم و همزمان که اون رو بالا میاوردم سرم رو پایین بردم و دستش رو بوسیدم و اونم سریع دستش رو عقب کشید
_چکار میکنی؟
با چشمای اشکی و صدای لرزون و بغضآلود نگاهش کردم و جواب دادم
_بایدم دستت رو در چنین موقعیتی که به فکر زندگی شرافتمندانه هستی بوسید
من بهت افتخار میکنم عزیزم
بیخود نیست که تورو تاج سرم میدیدم سالار و سرورم میدونستم...
شونههاش رو بالا انداخت
_نمیدونم چرا دلم میخواد باورهای امثال تورو باور کنم
_منظورت اعتقاداتمونه؟
_آره،
سی سال از عمرم رو با اعتقاداتی که بابا و مامانم تو کلهم کرده بودند زندگی کردم.
با اونهمه پول و ثروت لذتی تو زندگیم نداشتم.
هرچی بیشتر خرج میکردم یه لول بالاتر رو میخواستم هیچوقت از هیچ مرحله و مرتبهای از زندگیم منو راضی نمیکرد،
خوشحالی و رضایتم فقط برای چند ساعت بود
اما از وقتی یه کوچولو افکارمو تغییر دادم همینکه از گناه دوری کردم و گاهی اوقات بیشتر به خدا فکر میکنم
حتی همین که به مال حلال بیشتر فکر کردم لذتهای زندگیم عمیقتر شده.
هرچی بیشتر سمت گناه میرفتم لذتها عمق کمتری داشتند و سطحیتر میشدند
اما الان دیدن تو و پوریا خستگی رو از تنم بیرون میکنه شنیدن صدای خندهی شادی شما دوتا عمق وجودم رو تا چندروز شارژ میکنه، زودگذر نیست حس مفید بودن حس خیلی خوبیه که فقط این مدت تجربه کردم.
حس اینکه نتیجهی زحمت خودت رو داری استفاده میکنی خیلی جالبه
اون شب حرفایی از نیما پ شنیدم که اعماق وجودم رو شاد میکرد.
قبل از خواب سجدهی شکر به جا آوردم
این روزها میزان رضایتمندیم از زندگی اونقدر زیاد شده که زود به زود سجدهی شکر بجا میاوردم
فردای اونروز قبل از اینکه نیما به سرکار بره به شماره تلفنی که قبلا از نرگس و خونوادم شنیده بودم زنگ زدم
شماره تماس مرکز ملی پاسخگویی به سوالات دینی و شرعی
وقتی به قسمت احکام وصل شدم قبل از اینکه سوالم رو بپرسم اولین سوالی که آقای پشت خط ازم پرسید اسم مرجع تقلیدمون بود نگران به نیما نگاه کردم
_ببخشید مرجع تقلید کسی که ازتون سواب داره رو نمیدونم بعدا باهاتون تماس میگیرم
و تماس رو قطع کردم
_چی شد پس چرا نپرسیدی؟
مرجع تقلیدت رو باید بگی، تو که مرجع تقلید نداری.
_یعنی چی؟ من شنیدم تو مملکتمون یه عالمه مرجع و مجتهد داریم اشم یکیشون رو میگفتی خب.
_اره درسته.
اما باید اول یکیشون رو که خودت خیلی قبولش داری انتخاب کنی و نظر اون رو بدونی
_چه فرقی میکنه؟
نطر یکیشون رو بپرس دیگه
_نمیشه سایهی سر من
یاد حرفی که یبار از داداشم شنیدم افتادم ادامه دادم
_ببین مراجع میان احکام دین رو از قران استخراج میکنند برامون. در اصل و ارکان اصلی دین همه مراجع نظرشدن یکیه
ولی ممکنه در رابطه با بعضی مسایل با توجه به ادراک و استدلال خودشون در ریز موارد برداشت متفاوت داشته باشن
برای همین هرکس هر مرجع تقلیدی رو که خیلی بیشتر قبول داره باید بر اساس نظر همون مرجع عمل کنه
_یعنی چی ؟ ممکنه یکیشون بگه حلاله و اون یکی بگه حرام؟
_قطعا نه... ولی ممکنه یه سری شرایط و قوانین داشته باشه که بهتره نظر مرجع خودت رو بدونی
_خود تو مرجع داری؟
ازدواج کردم و انقدر که امید رو دوست داشتم دلم میخواست فداش بشم انگار دیگه خودم رو فراموش کرده بودم هر رنگی که اون داشت لباس میپوشیدم هر غذایی که اون دوست داشت درست میکردم. چیدمان خونه رو به سلیقه اون میچیدم. مسافرت کجا بریم هیچ نظری نمیدادم میگفتم هر کجا که تو بگی بریم همونجا برام بهشته.
با دختر خالهم ساناز خیلی صمیمی بودیم و من همه اینها رو براش تعریف میکردم و اونم با تایید هاش من رو تشویق به بیشتر گفتن از خواسته ها و نظر شوهرم میکرد و هر وقت ما رو دعوت میکرد خونشون دقیق همون رنگ و مدلی که شوهر من دوست داشت رو میپوشید و همون غذاهایی که شوهرم دوست داشت درست میکرد. یه روز که ناهار دعوت داشتیم خونشون دیدم امید نگاهش رو از ساناز برنمیداره. خیلی ناراحت شدم و سعی کردم خویشتن داری کنم که متوجه شدم...
https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۲۳
#رمان_آنلاین_نرگس
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
به فکرم رسید کلاً بیخیال زینب بشم حداقل امیرحسین بیشتر حرفم رو گوش میکنه. یه نگاه بهش انداختم و گفتم:
_تو عزیز دل منی... خواهش میکنم چیزی نگو، باشه؟
سرش رو آروم تکون داد.
_باشه چشم، فقط به خاطر شما هیچی نمیگم.
زینب خودش رو تو بغل ناصر جابهجا کرد، ابروهاش رو بالا انداخت و زیر لب زمزمه کرد:
چیزی نمیتونی بگی!
امیرحسین سریع چشمهاش رو براق کرد سمت من، انگار میخواست بگه: «ببین چی میگه!» منم چشمهام رو ریز کردم، نگاهمو دوختم بهش ملتمسانه گفتم:
_به خاطر من هیچی نگو...
تا غروب این دوتا همینطور با هم کلکل کردن، یکیشون کوتاه نمیاومد، غروب که شد، زنگ خونه رو زدن. زینب سریع دوید و آیفون رو برداشت.
_کیه؟
چند لحظه گوش داد و بعد گفت:
_باشه، الان میام
گوشی رو گذاشت سر جاش و رفت تو اتاقش. وقتی برگشت، خوب نگاهش کردم. انگار یه چیزی رو زیر بلوزش قایم کرده بود. همونطور که داشتم پیاز رنده میکردم، حواسم کامل بهش بود. زینب هم تمام تلاشش رو میکرد که من نفهمم. قدمهاشو آروم و محتاط بر میداره و میخواد بیسر و صدا از در هال بیرون بره.
همزمان امیرحسین داشت وارد میشد. یه نگاهی به زینب انداخت و پرسید:
_کجا؟
_دوستم دم دره، میخوام برم ببینمش.
امیرحسین دستش رو گذاشت روی شونه زینب و آروم هلش داد عقب. با لحن جدی گفت:
_روسری.
زینب که معمولاً تو این جور مواقع کلی بحث و کَلکَل راه مینداخت، اینبار بیحرف رفت تو اتاقش. بعد چند دقیقه با یه روسری برگشت و رفت تو حیاط.
شک افتاده به دلم. حس میکنم یه چیزی درست نیست. گوشی آیفون رو برداشتم و نگاهم رو دوختم به صفحه نمایش. ای وای... این که ترانهست! دختر آقا سیروس! همون که بهش میگن سگ سیبیل! این خونواده تو محل معروفن به هزارجور کار خلاف؛ دزدی، قاچاق مواد...
خاک بر سرم... زینب چرا باید با اینا بگرده؟
با چشمهای گرد شده، زل زده بودم به صفحه نمایش آیفون. زینب در حیاط رو باز کرد و رفت بیرون. از زیر بلوزش یه چیزی درآورد و داد به ترانه. ترانه هم سریع پا تند کرد و رفت. زینب با خیال راحت در رو بست و برگشت تو حیاط.
من مات و مبهوت مونده بودم. تو ذهنم هزار جور فکر اومد. سرم رو گرفتم تو دستهام. خدایا، حالا باید چیکار کنم؟ اگه ازش بپرسم چی از زیر بلوزت درآوردی و دادی به ترانه، میترسم زینب بترسه و قضیه پیچیدهتر بشه. اگه هم هیچی نگم، از کجا معلوم این کار ادامه پیدا نکنه؟
یه روز تو حیاط دانشگاه چشمم افتاد به یه دختر ریزه میزه که موهاش شلخته از مقنعه بیرون ریخته بود و داشت ساندویچ گاز میزد همینکه گاز زد یهو سس ساندویچ مالید روی دماغ و دهنش خندم گرفت مثل دختر بچه ها با دست پاکش کرد به نظرم خیلی ناز بود و دلم رفت براش روزها میگذشت و گه گاهی اون دخترو میدیدم صورت ریزه میزه و با نمکی داشت خیلی مجذوبش شدم تا اینکه ...
https://eitaa.com/joinchat/1960640682C4ba40e21a9
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۳ #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) به فکرم رسید کلاً بیخیا
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۲۴
#رمان_آنلاین_نرگس
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
یه نفس عمیق کشیدم. سرم رو گرفتم بالا. خدایا، خودت کمکم کن... الان باید چیکار کنم؟
قبل از اینکه زینب وارد خونه بشه، سریع برگشتم تو آشپزخونه و شروع کردم به رنده کردن پیاز. نگاه کردم به پیازها، دیدم قرمز شدن. تازه فهمیدم که از شدت عصبانیت دستم رو فشار دادم و پوست دستم هم رنده شده و این رنگ قرمز خونه، پیازهای رنده شده رو ریختم تو سطل آشغال و ظرف و رنده رو شستم. یه دستمال کاغذی گذاشتم روی دستم، خشک شد، چسب زدم روش و تازه متوجه سوزش دستم شدم.
زینب بیسر و صدا از کنارم رد شد و رفت تو اتاقش.
اصلاً نمیتونم صبر کنم. این قضیه باید همین امشب روشن بشه. اما اینجا نمیتونم، چون زینب میدونه که به خاطر باباش باید محیط خونه آروم باشه و برای اینکه جواب من رو نده عمدا سر و صدا میکنه که من کوتاه بیام. الان میبرمش خونه مامانم. اومدم جلوی ناصر ایستادم.
"من برم خونه مامانم یه سری بزنم و بیام."
ناصر چشمش به تلویزیون بود، سرش رو تکون داد.
"برو، ولی زود برگرد."
اومدم اتاق زینب، آروم صدا زدم:
"زینب جان، میای با هم بریم خونه مامانجون؟"
با خوشحالی جواب داد:
"آج جون، بله که میام!"
روسری و چادرم رو سرم کردم و از خونه زدیم بیرون. تا برسیم در خونه ی مامانم، تو ذهنم هی بریدم و دوختم که چطور به نرگس بگم که ترانه چی ازت گرفت. وقتی رسیدیم در خونه، زنگ زدم و صدای مامانم از پشت آیفون اومد:
"کیه"
"باز کن مامان، ماییم."
در باز شد و وارد شدیم. بعد از سلام و علیک، اومدیم تو خونه. مامانم یه نگاهی به من انداخت و پرسید:
"چی شده نرگس؟ چرا انقدر رنگت پریده؟"
چشمهام رو بستم و مکث کوتاهی کردم گفتم:
"امروز ترانه، دختر سیروس، اومده بود در خونه ما."
مامانم اخم غلیظی کرد
"عه! اون در خونه شما چی میخواسته؟"
نگاهم رو دادم به زینب
"از این بپرس."
زینب که باورش نمیشد که من این موضوع رو بگم ساکت زل زد توی چشمای من.
مامانم بهش گفت:
"زینب جان، مادر، با اینها نگرد. اینا آدمای خوبی نیستن."
زینب صورتش رو در هم کشید
"مامان، من مشقهام مونده، بریم خونه، میخوام بنویسم."
اخلاقش رو خوب میشناسم. اینطور وقتها در رو باز میکنه و میره بیرون. منم بلند شدم، نشستم جلوی در و تکیه دادم به در که نره بیرون...
ازدواج که کردم، خودمو یادم رفت. هر چی امید دوست داشت، همون میکردم. لباس، غذا، دکور خونه، حتی مسافرت، فقط میگفتم: "تو بگو کجا، همونجا بهشته!"
ساناز، دخترخالهم، همیشه حرفامو با ذوق گوش میداد. ولی انگار فقط شنونده نبود…
هر بار میرفتیم خونشون، همون رنگایی که امید دوست داشت میپوشید، همون غذاهارو درست میکرد. یه روز که دقت کردم، دیدم امید نگاهش از ساناز جدا نمیشه…
همون لحظه یه چیزی فهمیدم که دنیا رو رو سرم خراب کرد...
https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۱۵۲
به قلم #کهربا(ز_ک)
_خب آره من قبلا موقعی که نوجوان بودم با راهنمایی و کمک بابا یکی رو انتخاب کردم
مدتیه در موردشون دوباره تحقیق کردم و مرجعم رو تغییر دادم
کلافه گفت
_فعلا زنگ بزن نظر همونی که خودت قبول داری رو بپرس
شماره رو دوباره گرفتم و اینبار با ذکر نام مرجع تقلید خودم منتظر جواب بودم
با سوالاتی که پرسید و نیما جواب داد در نهایت گفت بهتره در پول فروش ماشین تصرف نداشته باشید
همونجا ترس برم داشت که نکنه نیما ناراحت بشه و بخاطر همین ناراحتی قید تصمیمات جدید و حرفایی که دیشب میزد رو بزنه...
اما وقتی تغییری در نگاه و چهرهش ندیدم خیالم راحت شد
کمی به فکر فرو رفت
_زنگ میزنی از نریمان هم بپرسی؟
با چشمای گشاد نگاهش کردم
_داداشم؟
_آره به اونم زنگ بزن و بپرس
مردد از حرفی که شنیدم گوشی رو بالا اوردم
نکنه داره امتحانم میکنه... این که تا دیروز نمیخواست سر به تن داداشم باشه حالا بهم میگه نظر شرعی اون رو بپرسم؟
نکنه دنبال بهانهس که دوباره دعوا راه بندازه
اما چارهای جز گوش کردن به حرفش رو ندارم
شمارهی داداشم رو که گرفتم بعد از دوتا بوق جواب داد
_سلام داداش
_سلام خوبی چطوری؟ پوریا چطوره؟
بعد از کمی احوالپرسی سوال نیمارو که پرسیدم نیما اشاره کرد گوشی رو بهش بدم
شوکه از رفتار نیما قبل از ابنکه داداش شروع به توضیح دادن بکنه گفتم
_داداش یه لحظه گوشی... نیما میخواد خودش باهات صحبت کنه
#کپی_حرام
🌺
🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۱۵۳
به قلم #کهربا(ز_ک)
وقتی گوشی رو بهش دادم بلند شد و به طرف در خروجی رفت همزمان که در رو باز میکرد صداس رو شنیدم
_الو...
در رو که بست سریع پاشدم و خودم رو پشت در رسوندم صدای ناواضحش هر لحظه دورتر میشد
احتمالا از پلهها به سمت پشت بوم میرفت.
حیف شد نتونستم بفهمم چی داره میگه.
نیما و حرف زدن با داداشم؟
اونم مشورت در مورد یه سوال شرعی؟
خدایا خودت به خیر بگذرون
اگه قبلتر و چند ماه پیش بود میگفتم دنبال یه بهانهست برای اینکه دعوا راه بندازه
اما الان فقط کنجکاوم
چند دقیقه بعد که دوباره به خونه برگشت خیلی تلاش کردم که چیزی ازش نپرسم و اینبار خودش پیش قدم شد
_نریمان گفت هرپی مرجع تقلیدتون میگه همون درسته.
گفت اگه بخوای کارای قانونی ماشین رو برات انجام میدم.
یعنی واقعا در مورد ماشین باهاش حرف زده
نمیدونم ذوق کنم و خوشحال باشم یا نگران اینکه دوباره حرفی بینشون ردو بدل نشه یا نیما یکی از رفتارها یا حرفای داداشم رو بهونع نکنه و قهر و لجبازی رو از سر نگیره.
اما چند روز بعد که فهمبدم ماشین رو فروختند و با پولش همون کاری رو کردند که مجتهدمون گفته از شادی روی پاهام بند نبودم.
درسته پول اون ماشین کمک زیادی بهمون میکرد اما واقعا پول مفت حرام خوردن نداشت
خداروشکر میکردم که نیما این موضوع رو پذیرفته بود.
نمیدونم اونروز چند بار شد که سر به سجده گذاشتم.
شادی وصف ناپذیری داشتم
دوهفته پس از اون ماجرا یه روز که تلفنی با نیلوفر صحبت میکردیم گفت دوماه دیگه عروسی نسرینه.
دلم گرفت.
نکنه نیما باز هم اجازه نده برم سمنان و در عروسی نسرین شرکت کنم.
ازدواج که کردم، خودمو یادم رفت. هر چی امید دوست داشت، همون میکردم. لباس، غذا، دکور خونه، حتی مسافرت، فقط میگفتم: "تو بگو کجا، همونجا بهشته!"
ساناز، دخترخالهم، همیشه حرفامو با ذوق گوش میداد. ولی انگار فقط شنونده نبود…
هر بار میرفتیم خونشون، همون رنگایی که امید دوست داشت میپوشید، همون غذاهارو درست میکرد. یه روز که دقت کردم، دیدم امید نگاهش از ساناز جدا نمیشه…
همون لحظه یه چیزی فهمیدم که دنیا رو رو سرم خراب کرد...
https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@shahid_abdoli
#کپی_حرام
🌺
🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۴ #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) یه نفس عمیق کشیدم. سرم ر
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۲۵
#رمان_آنلاین_نرگس
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
نگاه جدی بهش انداختم و گفتم:
– زینب، وقتی ترانه اومد در حیاط ، از تو بلوزت یه چیزی درآوردی بهش دادی. اون چی بود؟
مامانم مضطرب محکم زد روی دستش و با نگرانی پرسید:
– وای خدا مرگم بده چی دادی به اون دختره؟ نکنه یه وقت براشون مواد جابهجا میکنی؟!
زینب صورتش رو کمی مشمئز کرد
– نه بابا، مواد دیگه چیه؟ یه چیزی بود... ولی چون قسم خوردم نگم، نمیتونم بگم.
عصبی شدم، نگاه تندی بهش انداختم
– بیخود کردی که قسم خوردی همین الان به من بگو چی بود!
زینب با ترس گفت:
– مامان، ترانه بهم گفت به مرگ مامان و بابات قسم بخور که به کسی نگی. حالا اگه من بگم، تو با بابا بمیری، من چیکار کنم؟
– نه ما نمیمیریم. بگو ببینم چی بود.
ساکت تو چشمهام زل زد.
از خیرگی و این سکوتش عصبانی شدم و دستم رو بلند کردم که بزنم تو دهنش، زینب دستش رو حائل صورتش کرد و تو خودش جمع شد. مامانم دستمو گرفت و گفت:
– نرگس، شیطونو لعنت کن! آروم باش.
با صدای بلند تهدیدش کردم:
– باشه، نگو. ولی فردا میام مدرسه، همه چی معلوم میشه.
زینب دستپاچه شد. به گریه افتاد و التماس کرد:
– نه مامان، مدرسه نیا. اگه قول بدی به کسی نگی بهت میگم
چشمهامو تنگ کردم و گفتم:
– چون نمیدونم چیه و ممکنه لازم باشه بیام مدرسه، قول نمیدم. ولی تو باید بگی چی دادی به ترانه. میفهمی زینب؟ باید بگی.
شدت گریهش بیشتر شد و بین هقهق گریه هاش گفت
– النگوی طلا بود.
چشمهام داشت از حدقه میزد بیرون. با تعجب کشدار پرسیدم:
– النگوی طلا؟! برای کی بوده که داده تو نگه داری؟
دستپاچه جواب داد:
– من نمیدونم. فقط گفت اینو ببر خونتون. بعداً میام ازت میگیرم.
نگاهم رو دوختم به مامانم و پرسیدم:
– چیکار کنم مامان؟ یعنی این النگو مال کی بوده؟
مامانم با قاطعیت گفت:
– هیچ کاری نکن. به زینب هم چیزی نگو. فردا برو مدرسه، ببین جریان چیه.
زینب با اضطراب دستاشو تکون داد و شروع کرد التماس کردن:
– مامان، نیا مدرسه. من به ترانه قول دادم. خیلی قول دادم.
کنترل خودمو از دست دادم و با صدای بلند داد زدم:
– دهنت رو ببند! اصلاً بیجا کردی با دختری که چهار سال ازت بزرگتره رفیق شدی!
انگشت سبابهمو گرفتم سمتش و محکم گفتم: ...
اسمم زهره است...
سوم راهنمایی بودم که پسر همسایمون، رضا، اومد خواستگاریم. تا اون موقع، حتی به ازدواج فکر هم نکرده بودم، اما وقتی فهمیدم رضا دوستم داره... یه دل که نه، صد دل عاشقش شدم!
اما بابام... به خاطر یه کینه قدیمی با، بابای رضا گفت "نه!"
رضا برام نامه نوشت:
"من تو رو میخوام! اگه تو هم دوستم داری، صبر میکنیم تا بابات راضی بشه..."
و من جواب دادم:
"منم دوستت دارم..."
اما یه روز، وقتی رفتم مدرسه که جواب کارنامهم رو بگیرم، برگشتم خونه چیزی دیدم بابام عصبانی در حالی که نامه های رضا در دستش هست منتظر منه، وقتی نگاهم به چهره عضبناک بابام افتاد خشکم زد که بابام...
https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb
این داستان برای سال ۱۳۵۶ هست اون موقع گوشی همراه که هیچ تو روستاها خط تلفن هم نبود. برای همین از نامه نگاری استفاده میکردند😍
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\