زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۴۵ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) _ چی میگی نرگ
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۴۶
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
یه زنگ بزن به نیلوفر بگو پاشه بیاد اینجا باهاش کار دارم.
ناهید گره ای تو ابروهاش انداخت
_اتفاقی براشون افتاده؟
عمه سرشو انداخت بالا.
_نه، کاری که بهت میگم انجام بده.
_باشه، زنگ میزنم. دلم شور افتاده. چی شده؟ به منم بگید.
ناهید سرشو چرخوند سمت من.
_نرگس جان، تو یه حرفی بزن.
نفس بلندی کشیدم.
_والا، ما رفتیم عکسهای زینب رو…
زینب نگذاشت ادامه بدم حرفم رو قطع کرد و گفت
_عمه، ما رفتیم عکسهای منو بگیریم بدیم مدرسه. اونجا عمو مهدی توی یه ماشین با یه خانم مانتویی داشتن میخندیدن و بستنی میخوردن.
ناهید هاج و واج از شنیدن این خبر، نگاهش رو انداخت به من.
الان تو اتاق داشتی این حرفا رو به مامان میگفتی؟
_اینم گفتم، ولی به خاطر یه مطلب دیگهای اومدم اینجا.
زینب نگاهی به ناهید انداخت.
_من میدونم مامانم برای چی اومده اینجا.
ناهید سرشو چرخوند سمت زینب.
_ زینب جان به من بگو برای چی اومدید اینجا؟
زینب نگاهی به من انداخت.
_آخه به مامانم قول دادم نگم.
عمه هاجر صداشو برد بالا
_ناهید، زنگ میزنی یا میخوای جون به لبم کنی؟
ناهید شماره خونه محمد رو گرفت.
بعد از سلام و احوالپرسی به نیلوفرگفت:
_مامان میگه بیا اینجا.
والا الان یه حرفایی شنیدیم، حالا بیا اینجا، مامان نگرانه.
خداحافظی کرد و گوشی رو گذاشت رو دستگاه تلفن.
عمه هاجر کنجکاو پرسید:
نیلوفر چی گفت؟
ناهید با تاسف سری تکون داد.
خیلی ناراحت بود، مثل اینکه قضیه مهدیه جدیه.
رو کردم به عمه.
_ببخشید، با اجازتون من میرم خونه.
زینب دستم رو گرفت.
مامان، من اینجا میمونم.
نه، تو از مدرسه اومدی، تکالیفت رو انجام ندادی.
با التماس گفت:
آخه دختر عمو مهدیهام میخواد بیاد اینجا بزار بمونم شب انجام میدم،
_گفتم نه یعنی نه! بیا بریم.
از عمه و ناهید خداحافظی کردیم و اومدیم خونه. ناصر پرسید:
_مامانم چطور بود؟
_خدا رو شکر خوب بود. امیرحسین از مدرسه اومد.
_آره، ناهارش رو خورد، رفت اتاقش خوابید.
عزیز صدام کرد.
_مامان.
برگشتم سمتش.
_جانم.
_بریم برای من کفش بخریم...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۴۶ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) یه زنگ بزن به
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۴۷
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
امیر حسن اومد جلوم ایستاد.
_مامان، کفش ورزشی منم پاره شده، برای منم میخری؟
لبخندی بهش زدم.
آره عزیزم، برای تو هم میخرم. لباس بپوش، بیا بریم خرید.
زینب گفت:
_برای امیر حسن میخری، منم میخوام.
نگاهی بهش انداختم.
_تو که داری، تازه برات کفش خریدم.
_خب، بازم دلم میخواد.
واااا، مگه خوراکیه که تو دلت میخواد؟
زینب رو کرد به ناصر:
_ببین بابا، مامان میخواد برای عزیز و امیرحسن کفش بخره، برای من نمیخره!
ناصر لبخندی بهش زد.
_آخه تو داری، بابا جون.
_خب، اینا بخرن، منم دلم میسوزه، میخوام.
ناصر رو کرد به من:
_یه دمپایی هم برای زینب بخر.
سر چرخوند سمت زینب.
_خوبه بابا.
زینب خودشو لوس کرد.
_نه، کفش!
ناصر بغل وا کرد:
_بیا، یه بوس به بابا بده و به دمپایی راضی شو.
زینب دلخور رفت تو بغل باباش، ناصر بوسش کرد و گفت:
_قول بده وقتی رفتید برای خرید، مامان رو اذیت نکنی، باشه؟
زینب صورت ناصر رو بوس کرد و گفت:
_باشه، قول میدم دختر خوبی باشم.
ناصر صدا زد:
_امیرحسن، بابا تو هم بیا، یه بوس به من بده و برو.
امیرحسن خندان رفت بغل باباش، همدیگه رو بوس کردن. بعد چهار تایی از خونه اومدیم بیرون.
کفشهای پسرا و دمپایی زینب رو خریدیم و برگشتیم خونه. گوشیم زنگ خورد، نگاه کردم به صفحه ی گوشی، شماره عمه افتاده بود. دکمه پاسخ رو زدم.
_سلام عمه جان، حالت خوبه؟
_سلام عزیزم، خوبم، خدا رو شکر. نرگس جان، محمد فعلاً عصبانیه و میگه براتون پول واریز نمیکنم. تو کارت من پول هست، فعلاً دستت باشه، خرج کن تا بیشتر باهاش صحبت کنم و راضیش کنم.
_باشه عمه جان، خیلی ممنون.
تماس رو قطع کردم و به خودم گفتم: اینطوری نمیشه. هفته دیگه شنبه با جواد صحبت میکنم، دو تایی گاوداری رو میچرخونیم. هر کسی هم بدش میاد و به غیرتش برمیخوره، بیاد خرجی خونه من رو بده تا نرم. اصلاً برای اینکه خیالم راحت بشه، الان بهش زنگ میزنم.
رو کردم به ناصر:
_من تو حیاطم کارم داشتی، صدام کن.
_تو حیاط چیکار داری؟
_به هم ریختهست، یه خورده جمع و جور کنم.
_باشه، برو...
وقتی با دختری که عاشقش بودم ازدواج کردم هیچی از مال دنیا نداشتم زنم همه جوره باهام بود تا خودمون رو جمع و جور کردیم و زندگی ساختیم و وضع مالیمون خوب شد نمیدونم چی شد که وقتی چشمم به اون دختر خورد همه چی یادم رفت و...
https://eitaa.com/joinchat/4282843726C485a05f85d
داستانی عبرت انگیز هم برای آقایان و هم خانمها👌
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۴۷ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) امیر حسن اومد ج
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۴۸
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
اومدم تو حیاط، شمارهی جواد رو گرفتم. چند بوق خورد جواب داد.
_ بَه! سلام به آبجی گلم! چطوری؟ خوبی؟
_ سلام جواد جان، خدا رو شکر. تو خوبی؟
_ الحمدلله! زیر سایهی امام زمان، خوبم. چه خبر؟
_ خبر داغ دارم برات.
_ چی هست؟ بگو ببینم!
_ مردش هستی بیای با هم گاوداری رو بچرخونیم؟
_ والا ریش و سبیل که دارم، ولی اگه بخوام با محمد دربیفتم، ترجیح میدم این ریش و سبیل رو بزنم!
_ مسخرهبازی درنیار جواد! دارم جدی باهات حرف میزنم.
_ جون خودت! منم جدی گفتم.
_ ببین، یه مسائلی هست که تو نمیدونی. اگه بدونی، مطمئنم باهام همراه میشی.
_ چی شده نرگس؟ اینجوری گفتی، دلم شور افتاد.
_ پشت تلفن نمیتونم بگم، باید ببینمت.
_ تا تو بخوای منو ببینی، من از دلشوره تلف شدم! بگو ببینم چی شده؟
_ قول میدی تا من ازت نخواستم، هیچ کاری نکنی؟
_ قول میدم.
_بگو به جون مامان قول میدم.
_ خودتم میدونی اگه شرایطی پیش بیاد، من پابند قولهام نیستم. پس نمیتونم جون مامان رو قسم بخورم.
_ پس صبر کن، همدیگه رو دیدیم، برات میگم.
_ ببین نرگس، من امروز پادگانم، نمیتونم بیام. تا فردا هم فکر و خیال منو روانی میکنه! بگو چی شده؟
_ باشه، بهت میگم. فقط اگه احساسی بشی و زودتر از اون چیزی که بهت گفتم، دست به کاری بزنی، خرابکاری بار میاری که اوضاع زندگی من از اینی که هست، بدتر میشه.
_ نرگس جان، آبجی! مگه زندگیت چی شده؟ به جون جوادت، بگو خلاصم کن!
_ ببین، محمد تا حالا چند بار وقتی از من ناراحت شده، سود گاوداری رو نداده و از نظر مالی خیلی اذیت شدیم. این ماه هم یه بهونه درآورده و پول ما رو نمیده. مجبور شدم از عمه هاجر قرض بگیرم. از طرفی عقل معاش نداره، بلد نیست گاوداری رو بچرخونه. هر ماه درآمدمون کمتر میشه، چند تا از گاوهامونم تا حالا تلف شدن. اگه خودم گاوداری رو بچرخونم، هم زندگیم بهتر میشه، هم میتونم وسعتش بدم. ولی چون زنم، به مشکل بر میخورم. تو که کنارم باشی، هم حرف پشت سرم درنمیاد، هم اون کارایی که طرف حسابمون مرده، تو انجام میدی.
_ عجب ناکسیه این محمد! از این کاراش خجالت نمیکشه؟
_ معلومه خجالت نمیکشه، وگرنه این کارا رو نمیکرد. حالا چی میگی؟ پایهای؟
_ ببین نرگس، خودت منو میشناسی، من بیکلهم! یعنی اگه کاری رو بخوام انجام بدم، لودر برمیدارم، هر چی سر راهم باشه، جمع میکنم، میندازم دور. فردا نگی چرا این کارو کردی ، چرا اون کارو نکردیا!
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۴۸ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) اومدم تو حیاط،
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۴۹
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
«تو احترام حاج نصرالله و عمه هاجر رو نگه دار. برای کارمون همون بیکلهگیت خوبه!»
– «ناصر رو چیکار میکنی؟ اگه یه خبری بهش برسه و حالش بد بشه چی؟»
«ناصر با من، نمیذارم از تنشهای احتمالی چیزی متوجه بشه.»
«نرگس، خیــــلی جیگر داری! میدونی داری میری تو دهن شیر؟»
لبخند زدم و با جدیت گفتم:
«اگه منظورت از شیر، محمده... اون شغالم نیست، فقط بلده هارتوپورت کنه! حالا میرم گاوداری، بهش نشون میدم چطوری باید کار کرد.»
«باشه آبجی، من هستم. فقط خودت میدونی که من یه شب پادگانم، یه شب خونه، تا خدمتم تموم نشه همینه.»
«باشه، همون یه روز درمیونم بیای خیلی خوبه. همین که بدونم هستی کافیه.»
«حالا از کی شروع میکنی؟»
«یه خورده زمان میبره، باید آرومآروم به ناصر بگم. یه مقدمهچینیهایی داره، اونها رو آماده کنم، بعد بهت خبر میدم. ولی انشاءالله حتماً این کار رو انجام میدم.»
«باشه، پس هر وقت همهچی ردیف شد، خبرم کن.»
«ازت ممنونم که کنارم هستی.»
«من کوچیکتم.»
«تو عزیزمی. دیگه مزاحمت نمیشم، فعلاً خدا نگهدار.»
«خداحافظ، مواظب خودت باش.»
«چشم.»
تماس رو قطع کردم و یه نفس بلند کشیدم. سر گرفتم سمت آسمون.
«خدایا، کمکم کن! بی تو من هیچم…»
صدای باز شدن در خونه اومد. بعدم صدای زینب.
«مامان! بابا میگه بیا تو خونه.»
سر چرخوندم سمتش. «بگو چشم، اومدم.»
«بیا دیگه! بابا نگرانت شده.»
لبخندی به سماجتش زدم و قدم برداشتم سمت خونه.
«خیلی خب، بریم.»
با هم اومدیم تو خونه. ناصر همون لحظه نگاهش رو ازم گرفت و سرشو برگردوند.
ابروهام رفت بالا.
چی شده عزیزم چرا دلخوری
_«من از پنجره نگاه کردم. تو توی حیاط جمعوجور نمیکردی. پس اونجا چیکار میکردی؟»
کمی مکث کردم. نمیتونستم حقیقت رو بگم، ولی دروغ هم نباید بگم. با لحن آرومی گفتم:
«دلم هوای جواد رو کرد، بهش زنگ زدم، حالش رو پرسیدم.»
رو کرد سمتم و نگاه دلخوری بهم انداخت. «میخوای به برادرت زنگ بزنی، از تو خونه بزن. من تنها نشستم، تو هم تنها تو حیاطی؟»
نمیخواستم ناراحتیش بیشتر بشه. لبخند زدم که جو رو عوض کنم.
«حق با توئه، ببخشید... الان میرم چایی میارم، با هم بخوریم.»
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۴۹ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) «تو احترام حاج
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۵۰
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
یه سینی چای ریختم، گذاشتم روی میز و نشستم کنارش. تو دلم گفتم: خدایا، اگه این کاری که میخوام انجام بدم به صلاح زندگیمه، خودت به دل ناصر بنداز که موافقت کنه. من چهارده هزار صلوات به نیت چهارده معصوم میفرستم.
کشدار صداش زدم:
ــ ناصـــر؟
صورتشو چرخوند سمتم.
ــ جانم؟
یه کم منومن کردم، بالاخره گفتم:
ــ اون موقعها که با محمد تو گاوداری بودی، چی میشد که تو کارتو ارتقا میدادی، هی درآمدت بیشتر میشد ولی محمد ضرر میکرد؟
نفس عمیقی کشید، مکث کرد، جواب داد
ـ واقعیتش... محمد کاراشو بهموقع انجام نمیداد.
برای اینکه ادامه بده، تشویقش کردم:
ــ خب؟
ــ گاوهارو بهموقع واکسن نمیزد.
ــ آهان...
ــ وقتی مریض میشدن، سر وقت دکتر نمیآورد بالای سرشون.
ــ درسته.
ــ کارگرا کوتاهی میکردن، زیر گاوها رو تمیز نمیکردن... یه دفعه بیاهمیت میشد، یه دفعه میاومد داد و بیداد میکرد.
کامل چرخید سمتم.
ــ ببین نرگس، اگه بخوای کار درست دربیاد، باید خودت بالا سر کارت باشی. محمد که نه بالا سر کار بود، نه به موقع میاومد، اگه هم بهش انتقاد میکردی، گاوداری رو به هم میریخت. بابای بیچارهم ازش حساب میبرد، هیچی بهش نمیگفت.
ناصر سری تکون داد، لبخند تلخی زد.
ــ بابام زورش به محمد نمیرسید، تلافیشو سر من در میآورد. منم هیچوقت حرمتشو نشکستم، میگفتم بذار دلش خوش باشه.
نگاهمو دوختم به نگاهش
ــ پس اینکه الان روز به روز سود گاوداری رو کمتر به ما میده، به خاطر همینه... به خاطر اهمیت ندادن به کاره.
چهره ناصر درهم رفت، با دقت نگاهم کرد.
ــ تو خرج خونه کم آوردی؟
دلم نمیخوادنگرانش کنم. میدونم اگه بگم آره، بعضی وقتا کم میارم حالش بد میشه. یه استغفار تو دلم کردم و گفتم:
ــ کم که نه... ولی خب، پساندازم نمیشه کرد.
مکث کردم، بعد آرومتر ادامه دادم:
ــ میگم، ای کاش عزیز بزرگتر بود، خودمم نظارت میکردم، سهم گاوداری خودمون رو دستمون میگرفتیم. هر وقتم جایی به مشکل برمیخوردیم، از تو میپرسیدیم باید چیکار کنیم.
ناصر لبشو برگردوند، سری تکون داد.
ــ آره، اگه عزیز بزرگ بود، همین کارو میکردی، خیلی خوب میشد.
نفس عمیقی کشیدم، خودمو جمعوجور کردم و گفتم:
ــ ناصر جان... میگم حالا که عزیز هنوز عقلش به این چیزا نمیرسه، خودم با جواد برم گاوداری؟
تیز سرشو چرخوند سمتم، نگاه تندی بهم انداخت...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت 🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۵۰ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) یه سینی چای ری
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۵۱
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
ــ نه! جای تو اونجا نیست!
با ملایمت گفتم:
ــ ببین، نه اینکه بخوام برم با کارگرا سروکله بزنم و این چیزا... کارای مالیشو من انجام بدم، کارای دیگه رو که دکتر میخواد و با کارگرا باید روبهرو بشی، جواد انجام بده.
کمی فکر کرد، بعد گفت:
ــ جواد بچه خوب و دلسوزیه، پشتکارشم خوبه، ولی الان که سربازه، چجوری بیاد گاوداری؟
ــ یه روز در میون خدمت میکنه. فعلاً یه روز میاد گاوداری، یه روز میره پادگان، تا پایان خدمتش رو بگیره. اون موقع هر روز میاد.
ساکت شد، فکری کرد، بعد رو کرد به من.
ــ مگه خدمت سربازی ادارهست که یه روز درمیون بره؟
لبخند زدم.
ــ آره دیگه، الان اینجوریه.
ناصر سر تکون داد
ــ نه نرگس جان، اگه هم یه روز درمیون میاد خونه، حتماً مرخصی طلب داشته یا فرماندهش خواسته بهش تشویقی بده. حالا تو بعضی شرایط میگن صبح بره پادگان، عصر بیاد خونه، ولی یه روز درمیون نداریم! اگه هم میخوای با جواد کار کنی، باید صبر کنی خدمتش تموم بشه. در ضمن، فکر کنم چهار ماه دیگه از خدمتش مونده، درست میگم؟
فکری کردم و جواب دادم:
ــ آره، همون چهار ماه دیگهست.
ناصر سری تکون داد.
ــ خب، دیگه باهاش صحبت کن، ببین خودش راضیه یا نه.
نمیخوام بگم قبلاً باهاش صحبت کردم، چون ناصر حساسه و میگه: همه کارارو خودت انجام دادی، بعد اومدی سراغ من؟! برای اینکه بحث رو کش ندم، گفتم:
ــ باشه، باهاش صحبت میکنم، ببینم نظرش چیه.
ناصر سری به تأیید تکون داد، بعد آروم گفت:
ــ ولی نرگس، اگه داداشت قبول کرد، تو کارای مالی گاوداری رو توی خونه انجام بده، جواد بره گاوداری.
تو دلم گفتم: حالا گاهی فاکتورا رو بیارم خونه، میشه، ولی اینکه همیشه این کارو تو خونه انجام بدم، افسار کار از دست آدم در میره! حالا برای اینکه رضایت اولیه ناصر رو بگیرم، لبخندی زدم.
ــ آره ناصر، اینطوری خیلی عالی میشه. پس تو موافقی؟
نگاهش رو داد به من
ــ توکل بر خدا.
تو دلم گفتم: خدایا شکرت که قبول کرد!
صدای عزیز به گوشم خورد:
مامان، یه دقیقه میای اتاق ما؟
آره عزیزم.
از کنار ناصر بلند شدم و رفتم سمت اتاقشون.
جانم مامان؟
صحبتهاتون رو با بابا شنیدم که میخواید گاوداری رو خودتون بگردونید، ولی چرا میگی من نمیتونم تو گاوداری کار کنم؟
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۵۱ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) ــ نه! جای تو ا
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۵۲
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
لبخندی زدم
_من نگفتم تو نمیتونی اونجا کار کنی، اتفاقا خیلی هم موافقم که تو بیای و کار یاد بگیری و در آینده خودت گاوداری رو بگردونی.
_پس چرا فکر میکنی الان نمیتونم؟
_چون هنوز نوجوونی و تجربه کافی نداری عزیزم.
ابرو داد بالا، سرش رو تکون داد
_داری در مورد من اشتباه میکنیا!
بهش نزدیک شدم، پیشونیش رو بوسیدم و آروم گفتم:
اینکه نسبت به خونواده خودت احساس مسئولیت میکنی، ممنونتم. خوشحالم که اعتمادبهنفس داری، ولی ازت میخوام به حرفم گوش بدی.
با کنجکاوی پرسید:
_کدوم حرف؟
زمانی که ما خودمون گاوداری رو گرفتیم، کنارمون باشی تا کار یاد بگیری.
اینو که خودمم گفتم... ولی باشه، چشم.
همون موقع زینب صدام زد:
_مامان، میای به من یه دیکته بگی؟
_آره عزیزم، الان میام.
از اتاق اومدم بیرون، رو کردم به زینب:
کتاب فارسی رو بده به من، بهت دیکته بگم.
کتاب رو سمتم گرفت. بازش کردم و پرسیدم:
از درس چندم بگم؟
نگاهی بهم انداخت و گفت:
_از اول بگو، خانممون گفت فقط لغت بنویسید.
شروع کردم به دیکته گفتن که امیرحسن اومد کنارم نشست:
مامان، از منم باید یه صفحه ریاضی امتحان بگیری.
باشه عزیزم، صبر کن دیکته زینب تموم بشه بعد از تو امتحان میگیرم.
امیرحسن با کتاب و دفتر ریاضیش نشست کنارم. ناصر رو کرد به امیرحسن
برو به عزیز یا امیرحسین بگو ازت امتحان بگیرن.
امیرحسن با اخم جواب داد:
بهشون گفتم، میگن خودمون درس داریم!
دیکته زینب رو صحیح کردم. ماشالله همه رو درست نوشته. یه "آفرین" براش نوشتم و برای تشویق، یه کبوتری که یه شاخه گل توی دهنش بود، براش کشیدم. بعد رو کردم بهش:
آفرین دخترم، همه رو درست نوشتی. اول بیا یه بوس به مامان بده، بعد برو این کبوتر رو رنگ کن.
زینب ایستاد، صورتش رو بوسیدم، بعد رفت سراغ نقاشیش. کتاب و دفتر امیرحسن رو گرفتم، براش بیست تا سوال ریاضی نوشتم و گفتم:
برو حلشون کن.
ناصر همون موقع گفت:
نرگس، انشاالله فردا میریم شاه عبدالعظیم دیگه؟
رو کردم سمتش:
آره، با مامانت صحبت کردم، بیاد اینجا پیش بچهها، بعد ما بریم.
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۵۲ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) لبخندی زدم _من
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۵۳
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
امیرحسن که سر امتحانش بود، سرش رو بلند کرد:
منم میام؟
ناصر جواب داد:
یه دفعه دیگه همه با هم میریم. این بار، من و مامانت تنهایی میریم.
بچم امیرحسن با ناراحتی جواب داد:
باشه...
زینب یه برگه گرفت سمت ناصر:
بابا امضا کن، منم با مدرسه میخوام برم اردو.
ناصر برگه رو گرفت و پرسید:
کجا میرید؟
ما رو میبرن پارک ارم.
ناصر برگه رو امضا کرد و داد به زینب، بعد رو کرد به من:
نرگس، سرم یه کم درد گرفته، میرم توی اتاق دراز بکشم.
نگاهی بهش انداختم:
داروهات رو که به موقع خوردی، بچهها هم سروصدا نکردن. پس چرا سرت درد گرفته؟
نمیدونم...
از روی مبل بلند شد و رفت توی اتاقخواب.
امتحان امیرحسن رو هم گرفتم. ماشالله همه رو درست جواب داده. یه "آفرین" براش نوشتم و یه کبوتر شاخه گل به دهن هم براش کشیدمو رو کردم بهش:
تو هم بیا یه بوس بده به مامان، بعد برو کبوترتو رنگ کن.
امیرحسن بهم بوس دادو رفت. نگاهم به ساعت افتاد...
اوه اوه! ساعت پنج شد! پاشم شام بذارم! یه کاسه بزرگ از توی کابینت برداشتم و شش پیمانه برنج ریختم توش شیر آب رو باز کردم برنج ها رو شستم و آب ولرم ریختم خیس بخوره زینب اومد تو آشپزخونه ایستاد و من رو نگاه کرد رو کردم بهش
جانم مامان کاری داری
یه چند لحظهای من رو نگاه کرد و گفت
نه
دوست داری به من کمک کنی
چیکار کنم
این کشو قاشق چنگالها خیلی بهم ریخته شده مرتبشون کن
باشه
کشو رو در اوردم گذاشتم جلوش نشست و شروع کرد به مرتب کردن و هی من و نگاه میکنه انگار میخواد یه حرفی بزنه نشستم رو به روش
زینب جان چیزی میخوای بگی
دستپاچه سر تکون داد
نه من حرفی ندارم که بزنم
چشمکی بهش زدم و با لبخند گفتم
ای شیطون بگو دیگه
نه مامان حرفی ندارم دوست دارم نگات کنم
خم شدم صورتش رو بوسیدم
دل به دل راه داره منم از صبح تا شب دوست دارم بشینم شماها رو نگاه کنم.
زینب کشو رو مرتب کرد و منم غذا رو آماده کردم. زینب گفت
مامان ظرف غذای من شکست میخوام برم اردو من ظرف غذا ندارم یکی برام میخری
آره عزیزم حتما
فردا بریم خرید
فردا رو قول نمیدم ولی در اولین فرصت یکی برات میخرم. برای پس فرداتم ظرف غذای یکی از بچهها رو بهت میدم ببر
خنده شیطنت آمیزی زد
مال امیر حسین رو بده
خنده ای به حرفش زدم و پرسیدم
نقشهت چیه که ظرف اونو میخوای
نقشه ندارم اون چون با من لجه ظرفش رو به من بدی حرص میخوره
به ذهنم اومد که نصیحتش کنم و بگم این کار بدیه که آدم بخواد کسی رو حرص بده ولی یه لحظه به خودم گفتم تو ذوقش نزنم این یه شیطنت کودکانست. بی اهمیت رد شدم و حرفی نزدم
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۵۳ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) امیرحسن که سر ا
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۵۴
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
امیرحسن وارد آشپزخانه شد و با لحنی مظلومانه گفت:
«مامان، منم ببر شاهعبدالعظیم.»
نگاهم به چهره معصومانهاش افتاد و دلم سوخت. روی صندلی نشستم و با دست به صندلی کناری اشاره کردم:
«بشین.»
بچهم نشست. دستش را گرفتم و گفتم:
«ببین امیرحسن جان، بابات مشکل اعصاب و روان داره. باید کاملاً به حرفش گوش کنیم. اگر اون چیزی بگه و من مخالفت کنم یا نظر دیگهای بدم، حالش بد میشه. الانم بهم گفته دوتایی بریم، ولی بهت قول میدم یه روز همگی با هم بریم حضرت عبدالعظیم، زیارت کنیم و...»
ابروهامو بالا دادم، آب دهانم را قورت دادم و ادامه دادم:
«از اون کبابهای خوشمزه بخوریم و یه اسباببازی خوشگل هم برات بخرم.»
زینب تند جلوی من ایستاد و گفت:
«من چی؟ برای منم میخری؟»
رو بهش کردم و گفتم:
«بله، برای تو هم میخرم.»
امیرحسن راضی نشد و با دلخوری گفت:
«من فردا که میخواهید برید، دوست دارم با شما بیام.»
نفس بلندی کشیدم و گفتم:
«درکت میکنم، پسرم ولی گاهی آدم باید متوجه بشه که همیشه نمیشه به اون چیزی که میخواد برسه.»
زینب رو به امیرحسن کرد و گفت:
«مامان داره درست میگه. تو هم باید حرف مامان رو گوش کنی.»
امیرحسن جواب داد:
«آره، نه اینکه خودت حرف مامان رو گوش میکنی!»
زینب با ترشرویی گفت:
«اصلاً به من چه! وایسا التماس کن!»
نگاهم رو به زینب دادم و گفتم:
«دخترم، کشو رو مرتب کردی؟ برو تو هال.»
دستش را به کمرش زد و گفت:
«عه! چطور امیر حسن تو آشپزخونه پیش تو باشه، من برم بیرون؟»
سریع اومد و روی صندلی کنارم نشست و گفت:
«منم اینجا میشینم.»
گفتم:
«باشه، بشین. ولی با امیرحسن یکی بدو نکن.»
تا روز پنجشنبه که ما میخواستیم بریم حضرت عبدالعظیم، امیر حسن ریز ریز التماس میکرد که منو ببرید. با اینکه خودم خیلی دلم میخواست ببرمش، ولی بعد از مدتها ناصر خواسته بره بیرون و اونم شرط کرده تنها بریم. نمیتونم ببرمش.
رو به زینب کردم تا بهش بگم یه بار دیگه وسایلش رو کنترل کنه که چیزی جا نذاشته باشه. با تعجب دیدم لباس مهمونی تنشه. بهش گفتم:
«این چیه پوشیدی؟ مگه میخوای بری مهمونی؟ زود باش برو لباس مدرسهت رو تنت کن.»
گفت:
«مگه چیه، مامان؟ یقهش که پوشیدهست، آستینهاشم بلنده، قد پیرهنم اندازه مانتوم هست. بذار با همینها برم.»
گفتم:
«نه، زینب، داره دیر میشه. برو لباس مدرسهت رو بپوش. حرکت میکنن، جا میمونیها.»
با دلخوری رفت لباسش رو عوض کرد.
رو به ناصر کردم و گفتم:
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۵۴ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) امیرحسن وارد
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۵۵
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
جواد ماشین رو برد، درست کرد و آورد
با ماشین خودمون بریم؟
سری تکون داد.
_باشه، بریم.
_پس بذار اول زینب رو برسونم مدرسه، بعد بریم.
_برو به امید خدا
با زینب از خونه زدیم بیرون. من پشت فرمون نشستم و زینب کنارم. وقتی رسیدیم مدرسه، اتوبوس کنار در ورودی پارک کرده بود و بچهها یکییکی سوار میشدن. به زینب نگاه کردم و لبخند زدم.
_اینجا بوست نمیکنم، خودت که میدونی چرا
سرش رو انداخت پایین
_آره، چون اگه کسی مادر نداشته باشه و ببینه، دلش بشکنه... ما گناه کردیم؟
لبخند پهنی زدم و دستی به سرش کشیدم.
_آفرین به تو دختر خوبم. حالا برو تو اتوبوس، من باید برم.
_چشم.
کیفش رو ازم گرفت و دوید سمت در اتوبوس و رفت داخل ماشین. اومدم کنار شیشه اتوبوس دستی براش تکون دادم. داشتم برمیگشتم سمت ماشین که خانم مریدی رو دیدم. بعد از سلام و علیک، گفتم:
خانم مریدی جان، زینب یه خورده شیطونه، حواستون بهش باشه.
لبخندی زد.
_خیالت راحت، چشم ازش برنمیدارم.
ممنونم. هر وقت برگشتید ، یه زنگ بهم بزنید. اگه خونه بودم، خودم میام میبرمش. اگه نبودم، به عزیز زنگ میزنم بیاد ببردش.
چشم، حتماً.
خداحافظی کردم و سوار ماشین شدم. گوشیم رو از کیفم درآوردم و شماره عمه رو گرفتم. چند بوق خورد تا بالاخره جواب داد.
بله، بفرمایید.
سلام عمه، نرگسم.
سلام به روی ماهت، خوبی؟
الحمدلله. عمه، میتونی الان بیای خونه ما؟
عه! صبح به این زودی میخواید برید؟
ببخشید، بله.
باشه، الان حاضر میشم.
حاضر شید، من با ماشین میام دنبالتون.
باشه.
ماشین رو روشن کردم و راه افتادم سمت خونه ی عمه. خدا رو شکر، آماده س و دم در حیاط منتظرم ایستاده . سوارش کردم و برگشتیم خونه. عمه و ناصر با هم سلام و علیک گرمی کردند. به عمه گفتم:
_بچهها خوابن. هر وقت بیدار شدن، خودشون صبحونه میخورن. ناهار هم تو یخچاله، گرم کنید و بخورید.
_باشه عزیزم. برید به سلامت. برای عاقبتبخیری منم دعا کنید.
_حتماً عمه جان.
خداحافظی کردیم و با ناصر اومدیم بیرون سوئیچ رو گرفتم سمتش
تو میشینی پشت فرمون یا من بشینم
لبخند تلخی زد
میدونی که من نمیتونم ،بشین بریم
دو تایی نشستیم تو ماشین
قبل از اینکه سوئیچ بزنم، تو دلم نیت صدقه کردم که به سلامت بریم و برگردیم. زیر لب گفتم: بسمالله الرحمن الرحیم. حرکت کردم.
ناصر نفس عمیقی کشید.
نرگس، چقدر هوای بیرون خوبه... چه حالم جا اومده.
همینطور که دستم روی فرمون بود، گفتم:
خدا رو شکر. انشاءالله به حق بیمار مصلحتی کربلا، امام زین العابدین شِفا بگیری و سلامت اولیهت رو به دست بیاری.
فوری جواب داد:
من ناشکری نمیکنم. خدا میدونه هر روز شکرش رو به جا میارم که جزو آدمای بیتفاوت جامعه نبودم که صبح تا شب فقط فکر خوردن و خوابیدن هستن.
لبخند زدم.
منم به داشتن همچین همسر قهرمان و شجاعی افتخار میکنم.
تا برسیم پارکینگ حرم همینطوری گفتیم و خندیدیم . ماشین رو پارک کردم که گوشیم زنگ خورد. گوشی رو از کیفم درآوردم و به صفحهش نگاه کردم. خانم مریدی هست . تماس رو وصل کردم.
سلام، خانم مریدی. خدا قوت.
سلام نرگس جان. ببخشید، شما صبح خودتون زینب رو سوار اتوبوس کردی؟
با شنیدن این جمله، بند دلم پاره شد. دستم لرزید.
بله، خودم سوارش کردم. چی شده؟!
ناصر متوجه حال خرابم شد.
نرگس، کیه زنگ زده؟
سر تکون دادم.
الان میگم.
صدای خانم مریدی دوباره تو گوشم پیچید.
نرگس جان... زینب تو اتوبوس نیست...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۵۳ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) امیرحسن که سر ا
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۵۶
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
وااای... دنیا جلوی چشمم تیره و تار شد. یا قمر بنیهاشم! حالا چه خاکی تو سرم بریزم؟!
خانم مریدی که سکوت منو دید، با نگرانی صدا زد:
_ الو... نرگس جان، صدامو داری؟
با صدای لرزونی جواب دادم:
_ بله... صداتون رو دارم... من با همسرم اومدیم شاه عبدالعظیم، تو یه فرصت مناسب بهتون زنگ میزنم.
لحنش جدیتر شد:
_ باشه نرگس، فقط یه چیز رو بگو... خودت دیدی که زینب سوار اتوبوس شد؟
نفس عمیقی کشیدم، دستم یخ کرد گفتم:
_ اون رو که بله... مطمئنم!
_ خب، سعی کن وقتی همسرت کنارت نیست، بهم زنگ بزنی. باید بیشتر حرف بزنیم.
_ حتماً...
تماس رو قطع کردم ولی دلم داره از نگرانی میترکه. نمیدونم چیکار کنم. اگه ناصر بویی از این قضیه ببره، بیمارستانی میشه... از طرفی هم نمیتونم بیخیال زینب بشم. خدایا... این دختر کجا رفته؟! با کی رفته؟!
ناصر که متوجه حالم شد اخمی تو ابروش انداخت و با کنجکاوی پرسید:
_ کی بود نرگس؟
تمام تلاشم رو کردم که طبیعی رفتار کنم. یه لبخند مصنوعی زدم و جواب دادم:
_ خانم مریدی، مدیر مدرسهی زینب بود. داشت از اردویی که امروز بچهها رو برده، تعریف میکرد.
ناصر با لحنی ملایم اما جدی گفت:
_ نرگس... بعد از مدتها امروز رو با هم اومدیم بیرون. اون گوشی رو بزار روی سکوت که هی زنگ نزنه.
چشمی گفتم و گوشی رو بردم روی گزینهی لرزش و گذاشتم توی جیب مانتوم. با هم راه افتادیم سمت حرم. از دلشوره و استرش داره حالم بهم میخوره و انگار میخوام بالا بیارم
واقعاً بیچاره و مضطر شدم...
گاهی ناصر رومیکرد به من و چیزی میگفت، ولی از شدت استرس اصلاً نمیشنوم چی میگه. فقط برای اینکه ناراحت نشه، لبخند میزنم و حرفاشو تأیید میکنم.
یهدفعه گوشی توی جیبم شروع کرد به لرزیدن. میخوام نگاه کنم ببینم کیه، ولی میترسم ناصر ناراحت بشه. جواب هم ندم، شاید خبری از زینب باشه... اینم که ولکن نیست! تماسش قطع میشه و دوباره میلرزه.
طاقت نیاوردم، گوشی رو از جیبم در آوردم و نگاه کردم: زری، زن علیاصغر.
اهمیتی ندادم و دوباره گذاشتمش توی جیبم. ولی ماشاالله پیله کرده و ول نمیکنه. پشت سر هم داره زنگ میزنه. عصبی شدم، دو قدم از ناصر فاصله گرفتم و تماسو وصل کردم. قبل از اینکه چیزی بگم، زری با اضطراب گفت...
#گروه گپ نرگس
https://eitaa.com/joinchat/3698394183C4cbd826f77
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۵۶ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) وااای... دنیا ج
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۵۷
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
_ سلام! میدونی زینب کجاست؟!
قلبم اومد تو دهنم. یا فاطمهی زهرا! حتماً خبری ازش داره که اینجوری حرف میزنه. سریع گفتم:
_ زری جان! من با ناصر اومدم شاه عبدالعظیم. زینبم قرار بوده بره اردو، ولی پیچونده، نرفته... نمیدونم کجاست. تو ازش خبری داری؟!
_ آره! تو مطهره دوستم رو میشناسی؟
_ بله، میشناسم.
_ مطهره چند بار تو خونه ما زینب رو دیده اینا تو شهرک لاله زندگی میکنن. مطهره زینب رو تو پارک لاله با یه مشت پسر و دختر بدلباس دیده! به خودش گفته "این دختر از یه خانوادهی مذهبیه، قاطی اینا چیکار میکنه؟!" زنگ زده به من، منم گفتم زنگ بزنم به تو، چون حدس زدم بیخبری و زینب بیاجازه رفته.
گوشام سوت کشید انگار فشارم افتاد. چون سرم داره گیج میره به زور گفتم:
_ نه خبر ندارم، زری جان، حالا من چجوری زینبو از اونجا بیارم؟!
زری با ناراحتی گفت:
_ ببخشید نرگس جان، من شرایطم اصلاً ردیف نیست، وگرنه خودم میرفتم دنبالش.
نفس عمیقی کشیدم.
_ خیلی ازت ممنونم که خبر دادی، خودم یه کاریش میکنم...
تماس رو قطع کردم، انگار دنیا رو سرم خراب شد. پام سست شد، وسط بازار، میون اون همه شلوغی، احساس کردم گم شدم. باید یه فکری کنم... قبل از اینکه دیر بشه!
نفهمیدم کی رسیدیم دم در ورودی حرم. ناصر یه نگاهی به ساعتش انداخت.
_ نیم ساعت تو حرم باشیم خوبه؟
لبخند مصنوعی زدم.
_ آره، خوبه.
_ بعدم بریم تو حیاط بشینیم یه زیارت عاشورا بخونیم، موافقی؟
_ خیلی هم عالی.
_ پس فعلاً خدا حافظ.
ناصر رفت سمت کفشداری آقایون، منم اومدم سمت کفشداری خانمها. کفشامو دادم کفشداری، دلهره و اضطراب نفسامو بریده. زیارتنامه برداشتم که بخونم، اما چشمام فقط به خطهاست و اصلا نمیفهمم چی میخونم.
زیارتنامه رو گذاشتم تو کتابخونه و ایستادم رو به روی حرم، اشکام ناگهان ریخت پایین، دستام به ضریح نرسیده، زدم زیر گریه.
_ آقا جان... دستم به دامنت... کمکم کن... با یه شوهر جانباز اعصاب و روان اومدم زیارتت، دخترم رفته تو پارک، بین یه مشت پسر و دختر نادون... اصلاً فکرم کار نمیکنه، نمیدونم باید چیکار کنم... یه راهی جلو پام بذار آقا جان...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\