زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۲۷۴ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_275
به قلم #کهربا(ز_ک)
مثل اینکه نیما خوابش برده... آخه چشماش بستهست وتکون نمیخوره...
اول به آرومی تک تک در کمد دیواریهارو باز کردم تا بررسی کنم وسایلم رو چطوری بچینم بهتره...
بعد هم با همون آرامش قبل دونه دونه خریدهای امروزم که شامل
چند دست لباس راحتی و مانتو و کیف و کفش بود با دقت و ظرافت توی طبقات و کشوها قرار دادم.
کش و قوسی به بدنم دادم و به سرویس رفتم وقتی برگشتم نیما سرجاش نبود...
و در اتاق کاملا باز بود...
آروم سرم رو بیرون بردم ولی خبری ازش نبود... راستش یکم ترسیدم
من عادت به تنها موندن اونم تو یه خونهی غریب ندارم...
کلا من آدم ترسویی هستم که هم از تاریکی میترسه هم از تنهایی...
با بلند شدن صدای تلویزیون جرات پیدا کرده و به طرف نردههای راه پله رفتم از همونجا نیما رو صدا کردم
با شنیدن صدام جواب داد
_اینجام عشقم... توی اشپزخونه
پلههارو یکی یکی طی کردم وقتی مقابل کانتر قرار گرفتم نیمارو دیدم که تا کمر توی یخچال رفته بود
_شکمو باز گشنهت شده؟
صاف شد و ظرفی که حاوی مرغهای نهارمون بود رو روی میز نهار خوری داخل آشپزخونه گذاشت.
_بیا اینو بذار مایکروفر تا داغ بشه
نیما برعکس همیشه خیلی تعارفم میکرد و مدام اصرار میکرد مرغ بخورم اما من که با همون یدونه پیتزا حسابی سیر شده بودم فقط کنارش نشستم و خوردن که چه عرض کنم بلعیدن او رو تماشا میکردم...
فکر کنم اگه یه گاو بریون هم جلوش میذاشتن کامل میخورد...
اون شب تا صبح باهم حرف زدیم...نیما از برنامههاش برای عروسیمون میگفت و من هم لذت میبردم...
دمدمای صبح خوابم برد...
صبح که از خواب بیدار شدم دلم گرفت
دلتنگ مامانم بودم آخه خوابش رو دیده بودم... چیزی یادم نبود ولی حسابی کلافه بودم...
از وقتی فهمیدم اون مادر واقعیم نیست و از علت فوت پدرومادرم با اطلاعه نسبت بهش خیلی دلسرد شدم اما بهرحال نزدیک به نوزده سال از عمرم اون رو مادر خودم میدونستم و کم بهم محبت نکرده بود من نمیتونم احساسات درونیم رو نادیده بگیرم...
حالا که به دنیای متاهلی پا گذاشتم عدم حضورش بیشتر حس میشه...
ای کاش روز آخر اونطوری ازش جدا نمیشدم...
خدا کنه تا وقتی که تصمیم به مادرشدن میگیرم باهم آشتی کرده باشیم...
من دلم نمیخواد وقتی مادر شدم این فرشته یا مامان فرشتهی نیماخان ازم پرستاری کنه...
حتما اونموقع به حمایت ومراقبتهای مامانم احتیاج بیشتری خواهم داشت
خوب یادمه موقع دنیا اومدن سجاد وسلاله ده روز تموم پیش نیلوفر موند و ازشون پرستاری کرد
وقتی دوقلوهای داداش هم دنیا اومدند تا مدتها در کنار مامانِ زینب کنارشون بود و در مراقبت و پرستاری از بچهها و زینب کمکشون میکرد... محبت مادرانه فقط مامان فاطمهی خودم
قطره اشکی که از چشمم چکید پاک کردم...
دلم نمیخواد نیما متوجه حال درونیم بشه...
به آرومی
سشوار و کیف لوازم آرایشیم رو برداشتم و با خودم به طبقه پایین آوردم
باید موهام رو خشک میکردم...
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_275
به قلم #کهربا(ز_ک)
مثل اینکه نیما خوابش برده... آخه چشماش بستهست وتکون نمیخوره...
اول به آرومی تک تک در کمد دیواریهارو باز کردم تا بررسی کنم وسایلم رو چطوری بچینم بهتره...
بعد هم با همون آرامش قبل دونه دونه خریدهای امروزم که شامل
چند دست لباس راحتی و مانتو و کیف و کفش بود با دقت و ظرافت توی طبقات و کشوها قرار دادم.
کش و قوسی به بدنم دادم و به سرویس رفتم وقتی برگشتم نیما سرجاش نبود...
و در اتاق کاملا باز بود...
آروم سرم رو بیرون بردم ولی خبری ازش نبود... راستش یکم ترسیدم
من عادت به تنها موندن اونم تو یه خونهی غریب ندارم...
کلا من آدم ترسویی هستم که هم از تاریکی میترسه هم از تنهایی...
با بلند شدن صدای تلویزیون جرات پیدا کرده و به طرف نردههای راه پله رفتم از همونجا نیما رو صدا کردم
با شنیدن صدام جواب داد
_اینجام عشقم... توی اشپزخونه
پلههارو یکی یکی طی کردم وقتی مقابل کانتر قرار گرفتم نیمارو دیدم که تا کمر توی یخچال رفته بود
_شکمو باز گشنهت شده؟
صاف شد و ظرفی که حاوی مرغهای نهارمون بود رو روی میز نهار خوری داخل آشپزخونه گذاشت.
_بیا اینو بذار مایکروفر تا داغ بشه
نیما برعکس همیشه خیلی تعارفم میکرد و مدام اصرار میکرد مرغ بخورم اما من که با همون یدونه پیتزا حسابی سیر شده بودم فقط کنارش نشستم و خوردن که چه عرض کنم بلعیدن او رو تماشا میکردم...
فکر کنم اگه یه گاو بریون هم جلوش میذاشتن کامل میخورد...
اون شب تا صبح باهم حرف زدیم...نیما از برنامههاش برای عروسیمون میگفت و من هم لذت میبردم...
دمدمای صبح خوابم برد...
صبح که از خواب بیدار شدم دلم گرفت
دلتنگ مامانم بودم آخه خوابش رو دیده بودم... چیزی یادم نبود ولی حسابی کلافه بودم...
از وقتی فهمیدم اون مادر واقعیم نیست و از علت فوت پدرومادرم با اطلاعه نسبت بهش خیلی دلسرد شدم اما بهرحال نزدیک به نوزده سال از عمرم اون رو مادر خودم میدونستم و کم بهم محبت نکرده بود من نمیتونم احساسات درونیم رو نادیده بگیرم...
حالا که به دنیای متاهلی پا گذاشتم عدم حضورش بیشتر حس میشه...
ای کاش روز آخر اونطوری ازش جدا نمیشدم...
خدا کنه تا وقتی که تصمیم به مادرشدن میگیرم باهم آشتی کرده باشیم...
من دلم نمیخواد وقتی مادر شدم این فرشته یا مامان فرشتهی نیماخان ازم پرستاری کنه...
حتما اونموقع به حمایت ومراقبتهای مامانم احتیاج بیشتری خواهم داشت
خوب یادمه موقع دنیا اومدن سجاد وسلاله ده روز تموم پیش نیلوفر موند و ازشون پرستاری کرد
وقتی دوقلوهای داداش هم دنیا اومدند تا مدتها در کنار مامانِ زینب کنارشون بود و در مراقبت و پرستاری از بچهها و زینب کمکشون میکرد... محبت مادرانه فقط مامان فاطمهی خودم
قطره اشکی که از چشمم چکید پاک کردم...
دلم نمیخواد نیما متوجه حال درونیم بشه...
به آرومی
سشوار و کیف لوازم آرایشیم رو برداشتم و با خودم به طبقه پایین آوردم
باید موهام رو خشک میکردم...
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨