زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت15 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
پارت16
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
با قیافهای آش ولاش و داغون گریه کنون اومدم تو خوابگاه ولی نمیتونم به کسی چیزی بگم، اصلا نباید بگم که از چی ناراحتم واینکه چی شده و چرا کتک خوردم.
لباسم رو درآوردم رفتم زیر پتو یه دفعه، زنگ ارسال پیامک گوشیم بلند شد، پیام رو باز کردم، پیام از مرتضیست،نوشته
رسیدی
خواستم جواب ندم ترسیدم بیاد خوابگاه و سر صدا راه بندازه، پاسخ دادم
بله
نوشت: تمام برنامه دانشگاه و کپی کن یه دونه بده به من ،بدون اجازه من خارج از ساعت دانشگاه حق نداری از خوابگاه بری بیرون هرجا می خواستی بری خودم میام میبرمت
برگشتم تو کیفم رو نگاه کردم ببینم چی گذاشت تو کیفم نگاه کردم دیدم یه دسته پوله تو دلم گفتم لعنت به پول بیاد، این فکر میکنه منو خریده؟؟
یا منو دوست دختر خودش میبینه، یا به قول خودش فکر میکنه من خواهرشم، چرا این کارو کرد؟؟
اومدم بخوابم گوشی تلفن زنگ خورد، با سردی پاسخ دادم
بله
_ساعت یازده همه تو باشگاه دور هم جمعیم، یه زنگ بهت میزنم تلفن رو آیفونِ، حواست باشه چی میگی
متوجه منظورش نشدم پیش خودم گفتم نکنه قرار دعوا گذاشتن با هم
،خوب اصلا به من ربطی نداشت اون خواستگار سهیلا بود چرا مرتضی نمی فهمه؟ چرا میخواستن دعوا کنن، حتی نمیدونم کدام باشگاه هستن که زنگ بزنم به پلیس بگم ...
#ادامهدارد
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد ❌❌
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت #الهام (مرگ تدریجی یک رویا)
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
5022291306342609
به نام الهه علیکرم
و سپس دریافت لینک کانال
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت16 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
پارت17
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
هرکاری کردم خوابم نرفت، اومدم سراغ کتابهای دانشگاهم، که تکالیفم رو انجام بدم، صدای زنگ گوشیم بلند شد، نگاهم افتاد به ساعت روی دیوار، یازده شبِ، گوشی رو برداشتم پاسخ بدم، عه
مرتضی است ...
سریع با ترس و لرز گوشی رو جواب دادم
بله بفرمایید
_الان زنگ میزنم غیر اسم من حرفی بزنی اینقدر میزنمت صدای سگ بدی کثافت ...
_چرا فحش میدی!
خفه شو، تو گ..و..ه.. خوردی سوار ماشین کسی شدی، آدمت میکنم ... تلفن و قطع کرد
پنج دقیقه نشد مجدد گوشی زنگ خورد، جواب دادم
بله
_تلفن روی آیفونه همه دارن صداتو میشنون الهام خانم ... الان بگو تو دوست دختر کی هستی؟ مکث کردم ...
گفت الو ...
بله، دو باره سوالش رو پرسید
از ترس گفتم
آقا مرتضی
_بگو غلط کردم سوار ماشین محسن شدم
غلط کردم، ببخشید.
ناخواسته زدم زیر گریه، گفتم:
_ببخشید
_گریه کن حالا مونده گریه کردنات و قطع کرد ...
از ترس و استرس زانوهامو بغل کردم، سهیلا اومد تو اتاقم
_الهام چی شده؟
سهیلا من میترسم، منو میزنه، میگه من دوست دخترشم سهیلا، مرتضی رو تو آوردی تو زندگیم
_تو به پولش احتیاج داشتی، پول داروهات، زندگیت، روزمرگیت، همه اینها رو مرتضی داره تامین میکنه، خب به حرفش گوش کن، تو رفاه زندگی کن
_سهیلا من ماله کسی نیستم بعد ته این رابطه چی میشه؟، اگه موند چی، اگه نرفت من اینجا چیکار کنم، من اومدم درس بخونم، دانشجوام ...
_بمون باهاش درست تموم شد سیم کارتتو دربیار بنداز تو جوب برو تهران خونهتون ...اون از کجا میدونه خونهتون کجاست، فعلا با پولش زندگی کن
_خب میرم کار میکنم
یدفعه گفت
احمق چقدر میخوای کارکنی که در ماه بتونی چهار تا پاف تنفسی بخری، نفس بکشی، بدبخت خفه میشی میمیری
زدم زیر گریه، صدای زنگ موبایلم میاد نگاه کردم دیدم مرتضی است از ترس جواب دادم
بله
_سلام عزیزم بیا بیرون، سر کوچهم کارت دارم
_اجازه نمیدن این وقت شب
_میگم بیا یعنی بیا
زودی حاضر شدم رفتم پیش مسئول در خوابگاه، گفتم من برم داروخانه پاف بخرم و بیام
_ باشه برو زود بیا
#ادامهدارد
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد ❌❌
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت #الهام (مرگ تدریجی یک رویا)
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
5022291306342609
به نام الهه علیکرم
و سپس دریافت لینک کانال
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت17 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
پارت18
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
اومدم سر کوچه با ترس نشستم تو ماشینش راه افتاد، یه مقدار که رفت رو کرد سمت من
_حالت خوبه؟
متاسفانه من وام دار این مرد بد اخلاق و دست بزن هستم، نمیتونم بهش اعتراضی کنم، ایکاش میتونستم پولی جور کنم و خرج بیمارستمانم رو و پولهایی که بهم داده رو پرت کنم تو صورتش بره گم شه، با اکراه لب زدم
_مرسی
اون صدای نحصش به گوشم خورد
_چرا میترسی ازم، آروم باش، باید کاری میکردم کسی جرات نکنه طرفت بیاد، تو هم خوشگلی هم خوش تیپی اگه ازشون زهر چشم نمیگرفتم، ولت نمیکردن الان زیر اسم من کسی جرات نمیکنه مزاحمت شه
تو دلم از دستش غوغاییِ، ایکاش میتونستم بگم خاک بر سرت کنن با این توجیهت، زده من رو آش و لاش کرده که از یه مشته اوباش زهر چشم بگیره
کنار یه بستنی فروشی ایستاد رفت برام آب هویج بستنی گرفت، این آب هویج بستنی برای من از زهر تلخ ترِ، ولی از ترسم میخورم
حرکت کرد یه مقدار که رفت ماشین رو کنار خیابون پارک کرد، پیاده شد، نگاه کردم ببینم کجا میره، رفت داخل یه گلفروشی، روم رو برگردونم سرم رو تکیه دادم به پشتی صندلی، زیر لب زمزمه کرد، مرتیکه روانی، به قول مادر بزرگم که همیشه میگه با سنگ میزنی سرم رو میشکنی بعد کردو میریزی تو دامانم، چند لحظه بعد با یه شاخه گل برگشت، نشست تو ماشین، شبیه این مردهای عاشق پیشه ادا درآورد، گل رو گرفت سمت من
بدون بروز هیچ حسی گل رو از دستش گرفتم، گفتم
_من باید برگردم خوابگاه
_عجله نکن برت میگردونم خوابگاه، فقط بریم برنامه دانشگاهتم کپی بگیر بده من، بازم یاد آوری میکنم که بدون هماهنگی با من، حق نداری پاتو از خوابگاه بزاری بیرون
هر جا خواستی بری خودم میام میبرمت و مییارمت ... نتونمم بیام راننده میفرستم برات
از ترسم زیر لب زمزمه کردم
_چشم
دستش و آورد سمتِ صورتم، حس کردم میخواد به صورتم دست بزنه ولی از ترسی که ازش دارم جرات نمیکنم صورتم رو بکشم کنار با نوک انگشتانش آروم جایه کبودی و سرخی سیلی که بهم زده بود رو نوازش کرد و زمزمه کرد
_خوب میشه، ولی عوضش یاد گرفتی سوار ماشین غریبه نشی ...
____________________________
زمان خواستگاریم فقط پدر شوهر و همسرم اومدن خواستگاریم، چون مادر شوهرم دوست نداشت من عروسش بشم، برعکس اون قدیم ها که زن رو آدم حساب نمیکردن، همسرم خیلی باشعور بود و من رو دوست داشت، تا اینکه یه روز میخواستیم بریم جایی مادر شوهرم گفت این نباید بیاد، همسرم گفت هر کجا من باشم زنمم باید باشه، ما تو اتاق بودیم که صدای جیغ خواهر شوهرم اومد، مادر شوهرم سکته کرده بود، و بعد هم مُرد، خواهر شوهرهام بعد از ختم مادرشون پاشون رو کردن توی یه کفش که باید زنت رو طلاق بدی، همسرم...
https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
#ادامهدارد
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد ❌❌❌
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت #الهام (مرگ تدریجی یک رویا)
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
5022291306342609
به نام الهه علیکرم
و سپس دریافت لینک کانال
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
بعد از چهلم روز از وفات همسرم فردین زمزمه ها شروع شد که روناک باید زن پیمان بشه، و من غم و نگرانی رو در چهره بهشته جاریم که ۳۵ سالش بود رو میدیدم، من به دو دلیل اصلا راضی به این ازدواج نبودم، دلیل اولم اینکه شدیدن فردین رو. دوست داشتم و نمیخواستم مهر کسی دیگری جای اون رو توی قلبم بگیره، و دلیل دوم به خاطر جاریم بهشته که هر روز داشت لاغر و رنگش زرد میشد، همیشه با خودم تصور میکردم که من دارم با فردین زندگی میکنم و قراره که فردین بره با یه خانم دیگه ازدواج کنه، حتی فکرشم برام وحشتناک بود، ساعتها مینشستم فکر میکردم که من چطوری مخالفتم رو اعلام کنم...شش ماه از فوت شوهرم گذشت و ما همگی مشکیهامون رو در آوردیم، یه روز برادر شوهرم که دیگه من رو همسر دوم خودش میدونست، به من گفت...
https://eitaa.com/joinchat/1960640682C4ba40e21a9
لینک پارت اوا مرگ تدریجی یک رویا(زندگی دانشجویی الهام) 👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
لینک پارت رمان نهال آرزوها(همونی که توی مراسم عقدش دعواشد)👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
⭕️💢⭕️
🔴قاتل شهید الداغی، آیت الله سلیمانی، سرهنگ شهرکی و... چه کسانی هستند؟
♦️ در روایتی از امام باقر علیهالسلام میخوانیم:
«بندهای در روز قیامت محشور شود و [با اینکه در دنیا] دستش به خونی آلوده نشده، اما یک ظرف شیشهای خون و یا بیشتر از آن به دست او دهند و بگویند: این سهم تو است از خون فلان شخص؟!
♦️او عرضه میدارد:
پروردگارا! تو خود میدانی که جان مرا گرفتی [و تا آن لحظه] من خون کسی را نریخته بودم!
خداوند فرماید:
آری! تو خبرهای مختلفی از فلانی شنیده بودی و برای دیگران بازگو کردی، پس این خبر زبان به زبان به فلان ستمکار رسید و با استناد به همین خبر، او را کُشت، و این بهره تو از خون اوست»
(کافی، کلینی، ص ۳۷۰ – ۳۷۱)
♦️وای بر ما اگر در تولید و انتشار دروغ و نفرت و کوتاهی در دین و تقویت نقشهی شیاطین برای از بین بردن عفت و حیا و اخلاق نقشی داشته باشیم. گاهی با یک جمله در تقویت طرح دشمنان شریک میشویم و آن وقت از آخرتمان چه میماند؟!
♦️الهی اعوذ بک من شرّ نفسی
✍ وحید یامین پور
🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
انسان شناسی ۲۳۷.mp3
10.51M
🍃🌹🍃
🎙 تدوین صوتی (پادکست)/به وقت معرفت
➖این چه دنیایی است خدا آفریده؟
بعضی زیباتر / بعضی معمولی تر
بعضی ثروتمند / بعضی فقیر
بعضی سالم / بعضی مریض
بعضی سفید / بعضی سیاه
اینهمه تفاوت و تبعیض، آیا در ذهن انسانها سؤال برانگیز و شک آفرین نسبت به خدا نیست؟
#استاد_شجاعی
#استاد_پناهیان
🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۹۸ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۹۹
به قلم #کهربا(ز_ک)
#برگرفتهازیکداستانواقعی
حرف مردم هم اصلا مهم نیست که بعد از طلاقت چی بخوان بگن.
مهم زندگی تویه که نباید تو دست و پای این ادما به تباهی کشونده بشه.
بغضم رو به زور قورت دادم همونطور که سرم پایین بود گفتم
ولی بابا من طلاق نمیخوام من نیما رو دوست دارم
بابا که اصلا توقع شنیدن این حرف رو ازم نداشت چنان سرش رو بالا اورد که ترسیدم رگهای برامده ی گردنش پاره بشن.
با حرص از جاش بلند شد و بطرفم اومد کشیده ی محکمی بهم زد
خاک توسر بی لیاقتت کنند
راست گفتن خلایق هرچه لایق.
دختره ی احمق اون پسره چی داره که اینجوری عاشقش شدی؟
ادمی که براحتی مشروب مصرف میکنه
ادمی که وسط دعوا جلوی پدرزنش و جلوی اونهمه زن و مرد وسط عروسی خودش با فحش رکیک میره سراغ دوستای از خودش بدتر و با بددهنی باهاشون گلاویز میشه ادمیه که بشه بهش تکیه کنی؟؟؟
اخه دختره ی نفهم میدونی اون شب وسط دعوا چقدر فحش ناموسی به تو دادن؟
رگهای بیرون زده ی بابا و دونه های عرق روی سر و صورتش و رنگ لبهاش که
به کبودی میزد ترس بدی به جونم انداخت.
معلوم بود حالش خیلی بده و برای اینکه بتونه حرفاش رو کامل بهم بزنه فشار زیادی رو متحمل میشه،
یهو تلوتلوخوران به سمت کنارش قدم برداشت و دستش رو که روی قلبش رفته بود رو مچاله کرد تا اومدم بگیرمش محکم پخش زمین شد
جیغ زدم و کنارش نشستم از صدای جیغ من مامان که تو اتاق بود اومد بیرون با دیدن حال بابا هر دو جیغ میزدیم و کمک میخواستیم. اونقدر هول شده بودم که نمیدونستم چکار باید بکنم... مامان زودتر خودش رو جمع و جور کرد داد زد و گفت دختر بدبخت شدیم زنگ بزن داداشت بیاد، بعد دوباره داد زد نه نه تا اون بیاد بیچاره شدیم زنگ بزن اورژانس... اره زنگ بزن اورژانس.
هر دو به پهنای صورت اشک میریختیم.
کاش یکی زودتر بیاد من اصلا تعادل ندارم نه دستام یارای گرفتن گوشی رو داره و نه حافظه م یاری میکنه تا شماره یادم بیاد ..
تا خواستم از مامان بپرسم چه شماره ای رو بگیرم؟
یهو شماره ی ۱۱۵ به خاطرم اومد.
فورا با دستانی لرزون شماره رو گرفتم با گریه و تشویش نفهمیدم چطور شرح حال رو گفتم و چطور ادرس دادم.
اگه مامان حواسش بهم نبود ادرس رو اشتباهی داده بودم
به ربع نکشیده صدای امبولانس رو دم در شنیدیم.
جسم بیجان و نحیف بابا بعد از اینکه کپسول اکسیژن بهش وصل کردند، معاینه شد و روی برانکارد قرار دادند.
و بعد به امبولانس رسوندند... من و مامان سراسیمه پشت سرشون به کوچه رفتیم...چند تا از همسایه ها بخاطر وجود امبولانس کنجکاو ما رو تماشا میکردند. وقتی اقا هدایت همسایه بغلیمون که بخاطر کهولت سن بیشتر اوقات دم در خونه شون میشینه ما رو دید پرسید چی شده؟ که مامان دست و پا شکسته گفت اقا یوسف سکته کرده براش دعا کنید اقا هدایت...
هر دو با وجود مخالفت های مامور امبولانس پشت ماشین کنار تختی که بابا رو روش خوابونده بودند نشستیم... نمیدونم چند دقیقه طول کشید و چطور به بیمارستان رسیدیم ...
وقتی به خودم اومدم که پرستار پشت در اتاق عمل جلوی ورودم رو گرفت...
گریه میکردم و بابام رو صدا میزدم.
بهم گفت اگه همکاری نکنی مجبورم نگهبان رو خبر کنم من هم دیگه لال شدم و تازه به خودم اومدم.
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۹۹ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۰۰
به قلم #کهربا(ز_ک)
#برگرفتهازیکداستانواقعی
نگاهی به سرو وضع خودم و مامان انداختم هردومون با چادر رنگی و دمپایی حیاط تو سالن بیمارستان ایستاده بودیم...
برای اولین بار اصلا تیپ و ظاهر برام مهم نبود تنها چیزی که مهم بود سلامت بابا بود.
اگه بلایی به سرش میومد من تا عمر داشتم خودم رو نمیبخشبدم...
من و مامان مستاصل دور خودمون میچرخیدیم و نمیدونستیم چکار کنیم .
یهو مامان گفت یه زنگ به داداشت نزدیم .
لااقل یکی بیاد ببینیم چه خاکی باید به سرمون کنیم.
نه کیف همراهمون بود و نه گوشی .تو فکر بودم که چطور به بقیه خبر بدم.
با صدای داداش به پشت سرم نگاه کردم.
مامان چی شده؟
چه بلایی سر بابا اومده؟
با دیدن داداش هردو دوباره زدیم زیر گریه.
مامان از حال و روز بابا میگفت و به عذاب وجدان من می افزود.
من چقدر خودخواه بودم که نمیتونستم برای ارامش خونواده م از عشقم بگذرم؟
داداش با اخم چرخید سمتم و زل زد توی چشمام. میبینی دختر؟ بخاطر این عشق ممنوعه چقدر تاوان باید بدیم؟
من به جهنم...
بابا چی؟
غیرت بابا چی؟ ابرو و حیثیت بابا ؟ سلامتی بابا ؟ جون بابا ؟
بلندتر غرید
_ هیچی برات مهم نیست نه؟
از اون شب تابحال نریمان رو ندیده بودم.
اخلاقش رو خوب میشناسم. این چند روز برای اینکه از بروز دعوا پیشگیری کنه نیومده خونه مون.
اخلاق نریمان هم مثل باباست تا میتونه نظرش رو با توضیح دادن به ادم میفهمونه تا جایی که بتونه از بروز خشم و دعوا جلوگیری میکنه اما الان توی بیمارستان با اوضاع پیش اومده و حال بابا احتمال هر نوع حمله ای از طرف نریمان به خودم رو میدم.
البته بهش حق میدم من بخاطر خیره سریها و خودخواهی خودم با ابرو و ارامش خونواده م بازی کردم.
اما منم بخاطر عشقی که به نیما دارم باید روی حرفم پافشاری کنم.
یاد حال بابا افتادم برای همین با گریه رو به داداش گفتم
_غلط کردم داداش... بخدا بابا حالش خوب شه دیگه اسمی از نیما نمیارم.
بخدا دیگه تمومش میکنم... هرچی شما و بابا بگید همون کار رو میکنم.
مشتش رو محکم به دیوار کنار گوشم کوبید از ترس کمی جابجا شدم.
این رفتار از داداشم بعید بود معلومه فشار زیادی رو داره تحمل میکنه.
دیگه احساس امنیت نمیکنم برای همین اروم کنار مامانم که روی زمین نشسته و گریه میکنه رفتم .
برای اینکه نریمان رو از حالت عصبی خارج کنم باید احساسات عاطفیش رو دوباره فعال کنم برای همین کنار مامان نشستم و شونه هاش رو ماساژ دادم.
غلط کردم مامان تروخدا خودت رو کنترل کن بابا هم حالش خوب میشه.
قول میدم بهت حالش خوب میشه.
خودمم به حرفی که زدم شک داشتم برای همین زدم زیر گریه.
و کنار مامان روی زمین نشستم.
خودم رو میزدم و لعنت میکردم ...
وقتی پرستار بهم هشدار داد دوباره صدام رو پایین اوردم.
خدای نکرده اگه بلایی سر بابام بیاد تا عمر دارم خودم رو نمیبخشم
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
هدایت شده از بنر
سلام من عروس بزرگ خانواده شوهرم هستم با دو تا جاریهام سر زندگی هامونیم، تو خانواده شوهر من عروس یه آدم بی ارزشیِ، متاسفانه شوهرم و برادر شوهر هامم شدید روی احترام به خانواده شون حساسند و میگن، هر اتفاقی هم افتاد حق بی احترامی و اعتراض ندارید. هفده سال از فرق گذاری خونواده شوهرم بین دختر و پسرها،و دامادهاوعروساش، جونم به لبم رسید، یه سال عید به دخترهاش پنج میلیون داد طلا خرید. بعد به من و جاری هام نفری پنجاه هزارتومان داد منم همون موقع، پنجاه تومان رو پسشون دادم😱 شوهرم گفت...
https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۰۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۰۱
به قلم #کهربا(ز_ک)
#برگرفتهازیکداستانواقعی
نریمان راست میگفت عشق من و نیما یه عشق ممنوعه بود
من نباید باهاش ازدواجمیکردم.
کاش اصلا اولین باری که توراه مدرسه دیدمش به لبخندش جواب نداده بودم.
کاش دفعات بعدی که دنبالم میومد بهش توجه نمیکردم
کاش هیچوقت پیشنهاد دوستیش رو قبول نمیکردم.
کاش هیچوقت تلفنی باهاش حرف نمیزدم تا اینجوری مدهوش حرفای عاشقانه ش نمیشدم.
کاش قول و قرارهای پنهانی باهاش نمیذاشتم تا بیشتر عاشق و مجنونش بشم.
و هزار ای کاش دیکه که الان هیچ کدومش به دردم نمیخورد.
بابام بخاطر این عشق و عاشقی الان تو اتاق عمل بود و معلوم نبود زنده میمونه یا نه.
مامانم که نفسش بنده به نفس بابا اگه زبونم لال بلایی سر بابام بیاد اونم یه چیزیش میشه.
خدایا چه غلطی کردم که حالا نمیدونم باید چطوری درستش کنم .
عمل خیلی طولانی بود تمام این مدت پشت در اتاق عمل اشک ریختم و خدا رو صدا زدم
اسم همه ی چهارده معصوم رو صدا کردم و هر کدوم رو واسطه قرار دادم و چقدر نذر و نیاز کردم.
وقتی در اتاق عمل باز شد مامان زودتر از من و داداش خودش رو به دکتر رسوند.
گفتند خطر رفع شده و اون لحظه انگار دنیا رو بهمون دادند.
چند روز بابا رو تو بخش مراقبتهای ویژه نگه داشتند.
مامان از داداش پرسید اونروز از کجا فهمیدی ما بیمارستان هستیم؟
اونم گفت قرار بوده بابا برای انجام کاری بهم زنگ بزنه ولی وقتی از بابا خبری نشد خودم چندبار زنگ زدم به گوشیش که جواب نمیداد
بعدم به شما زنگ زدم که شماهم جواب ندادی، زنگ زدم خونه بازم جواب ندادین
حسابی نگرانتون شده بودم به نهال هم زنگ زدم که اینم جواب نداد.
نمیدونین چه فکرای مزخرفی به سرم زد با خودم گفتم لابد نهال بلایی سر خودش اورده.
وقتی دیدم هیچ کدوم جواب نمیدین تنها فکری که به ذهنم خطور کرد این بود که زنگ بزنم به اقا هدایت، که از خانمش بخواد یه سری بهتون بزنه و اون بنده خدا گفت همین الان با امبولانس بابات رو بردن بیمارستان...
محل کارم نزدیک بیمارستانه برای همین سریع خودم رو رسوندم.
بعد از دوهفته که بابا توی بیمارستان بستری بود با نظر دکتر معالجش امروز مرخص میشد و به خونه بر میگشت.
خیلی خوشحال بودم که بابا حالش بهتر شده.
تو این مدت نیما بهم زنگ میزد و حتی چندبار هم اومد بیمارستان که به درخواست خودم بصورت پنهانی همدیگه رو میدیدیم.
تو این مدت خیلی به حرفای بابا و داداشم فکر میکردم... من قول داده بودم از نیما جدا بشم .
اما هرچی بیشتر فکر میکنم میبینم دل کندن از نیما برام خیلی سخته.
نمیدونم چرا هربار که من و نیما میخوایم به ارامش برسیم یه اتفاق بد میفته.
نسرین میگه وقتی دوتا ادم هیچ سنخیتی با هم نداشته باشن و هم کفو هم نباشن یا خونواده هاشون فرهنگ و اعتقادات خیلی متفاوتی داشته باشن زندگی برای زن و مرد اونقدر سخت و طاقت فرسا میشه که یه روز برای اینکه یه لحظه هم کنار هم نباشن زمین و زمان رو به هم میدوزن.
میگه تو و نیما و خونواده ی تو و نیما مثل دوتا خط موازی هستید از نطر فرهنگ از نظر اعتقادی ازنظر ایده الهای ذهنی، خیلی متمایز از هم هستید روزی چنان پشیمونی برای هردوتون بهمراه میاره که برای حماقتهای امروزتون هرلحظه اشک بریزی...
وقتی این حرفا رو بهم میزد اونقدر عصبی شده بودم که سرش داد زدم با گریه بهش گفتم تو یه عقده ای حسودی که از حسادت داری میترکی. ازینکه خونواده ی نیما پولدار و سرشناسن ازینکه نیما اینقدر عاشق منه داری حسودی میکنی ...
وقتی این حرفا رو میگفتم با چشمای گشاد و دهن باز نگاهم میکرد گفت تو اشتباه میکنی.
چرا هربار یکی میخواد بهت کمک کنه که چشمات رو بهتر باز کنی هوا برت میداره؟
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨