زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
پارت
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
_بنظر من برای سه روز دیگه ی مراسم میگیریم بزرگترای شما و ما جنع بشن هم اشنا بشن هم اینکه قرارمون رو بهشون میگیم بعدم برن برای نوبت گرفتن از محضر و ازمایش
بعد از اینکه یکم نشستن قصد رفتن کردن به محض خروجشون از خونه بابا به مامان گفت
_ چرا مادر این پسره اینجوری بود؟
_ یعنی چی ؟
_ی جور خاصی بود انگار به زور آوردنش اینجا
مامان گنگ نگاهش کرد
_چی بگم مرد والا به نظر من که عادی بودن
_ نه بابا وقتی داشتم حرف میزدم ی لحظه چشمم افتاد بهش از شدت حرص داشت خفه میشد سیاه شده بود ی جوری به خونه نگاه میکرد انگار اومده گدا خونه
_ والا من حواسم بهشون بود خیلی عادی برخورد میکردن
_ نمیدونم شایدم اینجوری به نظر من اومده اما هر چقدر دقت کردم دیدم این زن با حرص به الهام نگاه میکنه
بابام رو کرد سمتم
_ تو مطمئنی میخوای زن این بشی بابا جان، اینی که من دیدم ی پا مادر فولاد زره است نمیذاره زندگی کنیدا
از ادامهدار شدن این بحث میترسیدم
_ نه بابا اونجوری هم نیست شاید از مهریهای چیزی ناراحت بوده وگرنه به نظر آدمای بدی نمیان شایدم ی اختلاف معمولی خانوادگی دارن ی دفعه یادش اومده
بابام هیچی نگفت به اتاقم رفتم تا صبح با حمیدرضا پیام دادیم و از اینده حرف زدیم برام نوشت
_خیلی خوشحالم که تو شدی ملکه قلبم داری میشی خانومم تاج سرم
_ باورم نمیشه که داریم بهم میرسیم
_باورت بشه عزیزم چون ماهی رسیده به دمش و چیز زیادی نمونده که خانوم خونه م بشی
تا دم دمای صبح با حمیدرضا پیام بازی کردیم و اون از اینده ای میگفت که قراره توش حسابی خوشبخت باشیم
بالاخره حمیدرضا رضایت داد بخوابیم صبخ با صدای الارم گوشی از خواب بیدار شدم اما دلم نمیخواست سرکارم برم هر چقدر مامان اصرار کرد برم سرکار نرفتم دست اخر بهم گفت
_ببین دخترم بابات همونجور که برای اونا اسون گرفته به توام ی جهیزیه معمولی میده تو هر وسیله ای که بابات نخره یا چیز اضافه ای بخوای خودت باید بخری الان کار کن پول جمع کن تو خیلی دلت میخواد که تو چشم باشی و خودتو بیشتر و بزرگتر نشون بدی پس تلاش کن...
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
پارت
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
حرفهای مامان درست بود نگاهی به ساعت کردم با اینکه دیر شده ولی فوری لباس پوشیدم و به دفترم رفتم، به محض ورودم ذهنم پر کشید سمت حسین محکم به پیشونیم کوبیدم با خودم گفتم
وای من چقدر خنگم اصلا این مدت حواسم به حسین نبود بچه بیچاره با اون وضع لباس رو چرا باید یادم بره؟
از ته دلم خدارو صدا کردم :
خدایا ازت میخوام دوباره حسین رو سر راهم قرار بدی تا بتونم بهش کمک کنم
صدای باز و بسته شدن در منو از فکر بیرون کشید سرم رو بالا گرفتم، با حمیدرضا روبرو شدم از دیدنش خیلی خوشحال شدم واقعاً انتظارشو نداشتم که به دیدنم بیاد بپاش بلند شدم
_سلام خیلی خوش اومدی
_سلام عزیزم خسته نباشی ممنون چه خبرا؟
_هیچی منم تازه اومدم دفتر امروز خیلی دل و دماغ کار نداشتم
_ منم هرچی نشستم توی دفترم طاقت نیاوردم گفتم بیام اینجا ی سر بهت بزنم ببینم حالت چطوره
_خوب کاری کردی خیلی خوشحال شدم
_الهام من خیلی خوشحالم که ما داریم به هم میرسیم تو رو خدا انقدر بیخودی به خودت استرس نده
_من خوبم
_ نه رنگ و روت پریده مشخصه که استرس داری
سرم رو پایین انداختم
_ حقیقتش من خیلی میترسم چیزی مانع رسیدن ما به همدیگه بشه و همه چیز بهم بخوره
نگاهش رنگ مهربونی گرفت
_ نمیذارم چیزی مانع رسیدن ما به همدیگه بشه
حرفهای حمیدرضا قوت قلبم بود حضورش در کنارم باعث شد تمام ارامش دنیا به وجودم تزریق شه دلم میخواست زودتر این مراسمات تموم بشن و ما تا ابد متعلق بهم بشیم
بالاخره این چند روز با وجود تمام استرس هام گذشت دقیقا روز جشن بله برون بود و مامان با وسواس خاصی تلاش میکرد همه چیز مطابق میل من باشه ی کت شلوار کرمی مجلسی که خیلی شیک بود و روی کتش با ظرافت خاصی سنگ دوزی شده بود پوشیدم و به سفارش مامان آرایش خیلی کم رنگی انجام دادم در حدی که ظاهر آراستهای داشته باشم، پدر و مادرم فقط بزرگترای فامیل رو گفته بودن که بیان، همگی توی خونه نشسته بودیم و منتظر خانواده حمیدرضا بودیم که صدای در اومد و وقتی مامان درو باز کرد حمیدرضا به همراه اقوامش وارد خونه شدن طبقه پایین خونمون مخصوص مردها و طبقه بالا هم مخصوص خانمها بود.
پدرم سراغم اومد و گفت
_ به من میگن یه صیغه محرمیت بخونم تو راضی هستی؟
سرمو پایین انداختم و با مکث زیادی گفت
_م هرچی صلاح میدونید
گفت بابا وکالت میدی بخونم یا نه؟
_ بله میدم...
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
پارت
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
مادر حمیدرضا زن حساسی بود و خیلی براش مهم بود که همه چیز عالی باشه وسایلی که برای من آورده بودند رو با سلیقه خاصی تزیین کرده بود چادرم رو به شکل ی گل درآورده بود و دور تا دورش رو پر کرده بود از گلهای طبیعی تازه و خشک شده سبد واقعاً زیبا و چشم نوازی بود خودم خیلی ازش خوشم اومد دلم میخواست چند تا عکس بگیرم و یادگاری نگه دارم به محض اینکه سبدو گذاشت روی زمین خواهر زاده م که خیلی شیطونه به سبد چنگ زد چادری که مادر حمیدرضا با زحمت به شکل گل درآورده بود داغون کرد تمام گلهای تازه و خشکی که دور چادر چیده بودن وسط خونه پاشید.
مامان حمیدرضا خیلی بدش اومد اخم غلیظی کرد و به خواهرزاده م چشم غره رفت مامانم فوری چادرو از دست خواهرزادهام گرفت
_ تو نباید دست میزدی مامان جان
رو به خواهرم کرد
_ بیا بچهتو بگیر
به سمت مادر شوهرم چرخید
_ من خیلی معذرت میخوام بچهاس چادرو اونجوری تا کرده بودید براش جالب بوده
اونم هیچی نگفت خواهرزادههای من شیطون هستند ولی اصلاً فحش نمیدادن منتها ی حرف زشتی که خواهرزادهام تازه از توی کوچه یاد گرفته بود بارها بهش گفته بودیم که نگه و حرف زشتیه دقیقاً لحظهای که خواهرم به سمتش رفت تا دستشو بگیره و ببرش توی اتاق، خواهرزاده م اون حرف زشت رو بلند گفت اون لحظه دلم میخواست از خجالت بمیرم که چرا اون حرفو گفت، مادر شوهرم از شدت ناراحتی چهره ش سیاه شد مامانم میخواست اوضاع رو تحت کنترل بگیره اما خندش گرفته بود
_ من واقعاً معذرت میخوام این حرف زشتو از توی کوچه یاد گرفته من نمیدونم باید چیکار کنم ببخشید
مادرشوهرم فقط پشت چشم نازک کرد اما یکی از اقوامشون فوری لب زد
_عیب نداره بچه ن متوجه نیستن
بچههای ما شیطون بودن ولی اون روز انگار شیطنت خیلی خاصی وارد بدنشون شده بود به محض اینکه ولشون میکردیم حمله میکردن به سبد پر از گلی که مادر حمیدرضا خیلی روش حساس بود...
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
پارت
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
مدام خودشون رو به شکلهای مختلف نزدیک سبد میکردن و ی چنگ به گل ها میزدند این سه تا بچه امشب تمام کارهایی رو که توی عمرشون نکرده بودن انجام دادن تمام گلهای مادر حمیدرضا رو پرپر کردن هر کاری میکردیم نمیتونستیم کنترلشون کنیم،خواهرم نمیدونست پذیرایی کنه یا این دوتا رو بگیره، دلم میخواست توی مراسم آدمای جوونتری هم بودن ولی مامان تاکید داشت که امشب فقط باید بزرگترهای فامیل باشند و بعد از اینکه همه کارها را انجام دادیم بقیه اقوام رو هم دعوت میکنیم
خلاصه مراسم تموم شد و شناسنامه م رو به حمید رضا دادم بره وقت محضر بگیره برای عقدمون، از اعماق وجودم خداروشکر کردم که به این مرحله رسیدیم طبق قرار خانواده ها قرار شد یک روز هم بریم برای خرید عقد اما مدت صیغه ای که بابا خونده برای ۱۰ روز دیگه که جشن عقد بگیریم
صبح اول وقت حمیدرضا بهم پیام داد
_ سلام الهام جان دارم میرم محضر نوبت بگیرم
_سلام ی تاریخ نزدیک بگیر
_وا الهام بابات گفت ده روز دیگه
_برو ی تاریخ نزدیک بگیر به بابام بگو ده روز دیگه وقت نداشت
_الهام جان زشته من نمیتونم دروغ بگم زشت میشه اگر بابات بفهمه خیلی زشت میشه و از طرفی هم نسبت به من اعتمادش از بین میره حق با حمیدرضا بود کنار گذاشتم الهام جان مامان صبحانه چرا میام به حمیدرضا میگم برو وقت بگیر حالا برات ۱۰ روز دیگه هم نه زودتر میگه من پیش بابات خراب میشما اگه بفهمه آبروم میره داره راست میگه دیگه دخترم راست میگه دیگه
مامان جان حق با اونه دستشم درد نکنه که انقدر عاقله به حرف تو گوش نمیکنه این چه حرفیه مامان من دوست دارم زودتر ما عقد کنیم متر زندگی دیگه با مامان بحث نکردم اون روزو کامل با حمیدرضا به همدیگه پیام دادیم و از آیندمون حرف زدیم اصلاً از خانه بیرون نرفتم و تمام مدت پای گوشی نشسته بودم صبح زود با صدای آلارم میشه از خواب پریدم تازه یادم افتاد که باید...
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
پارت
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
_الهام جان زشته من نمیتونم دروغ بگم زشت میشه اگر بابات بفهمه خیلی زشت میشه و از طرفی هم نسبت به من اعتمادش از بین میره حق با حمیدرضا بود گوشیمو کنار گذاشتم
_ الهام جان مامان صبحانه نمیخوری؟
_ میام مامان گوش کن به حمیدرضا میگم برو برای ی تاریخ زودتر وقت بگیر حالا برا ۱۰ روز دیگه هم نه زودتر میگه من پیش بابات خراب میشم اگه بفهمه آبروم میره
_ داره راست میگه دیگه دخترم مامان جان حق با اونه دستشم درد نکنه که انقدر عاقله به حرف تو گوش نمیکنه
_وا این چه حرفیه مامان من دوست دارم ما زودتر عقد کنیم
_تو متوجه نیستی حق با حمید رضاست
دیگه با مامان بحث نکردم اون روزو کامل با حمیدرضا به همدیگه پیام دادیم و از آیندمون حرف زدیم اصلاً از خونه بیرون نرفتم و تمام مدت پای گوشی نشستم
صبح زود با صدای آلارم گوشی از خواب پریدم تازه یادم افتاد که باید بریم برای آزمایش سریع به سرویس رفتم و بعد از انجام کارها حاضر و آماده روی مبل نشستم.
شماره حمیدرضا رو گرفتم بلافاصله جواب داد
_سلام خوبی؟
_سلام الهام جان میخواستم الان زنگ بزنم بهت بگم بیای بیرون ی چند دقیقه دیگه در خونتون هستم
خوشحال و سرخوش به سمت در رفتم که با صدای مامان متوقف شدم
_وایسا ببینم کجا میری ؟
_حمیدرضا داره میاد دنبالم بریم آزمایش
ی کارت به سمتم گرفت
_ رمزش ۴ تا صفره بابات داد بهم اگه خواستید برید خرید عقد برای حمیدرضا از این کارت خرید کن ی وقت بچه بازی در نیاری اون بگه قابلی نداره خودم حساب میکنم تو بگی باشه ها تو باید بدی
_ باشه عزیزم خیالت راحت
_راستی ی ساعتم براش بخر بابات سر عقد بهش بده
_ عزیزم خیالت راحت حالا میزاری برم؟
_ آره دخترم برو الان نامزدت میاد منتظرت میمونه زشته الهی که خوشبخت بشید
صبر نکردم جمله مامان کامل بشه فوری از خونه بیرون زدم و وایسادم منتظر حمیدرضا.
چند دقیقه ای میشد که وایساده بودم و به خیابون نگاه میکردم که ماشین حمیدرضا نزدیکم اومد جلوی پام وایساد
_سوار شو بریم
سریع سوار ماشینش شدم و حرکت کردیم
_صبحانه که نخوردی؟
_نه ناشتا ام
_ خوب کاری کردی یادم رفته بود بهت بگم استرس داشتم که یه وقت چیزی نخورده باشی...
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
همین طور که ریز ریز اشک میریختم و قدم میزدم. صدای خش و خش جارو که کشیده میشد تو خیابون به گوشم خورد برگشتم دیدم مامور شهر داری. یه آقاییی که سن بالایی داره،و به سختی داره خیابون رو جارو میکنه. رفتم جلوش_سلام پدر جان_ سلام دخترم_ پدر جان حالتون خوبه میخوای جارو بدی من خیابون رو جارو کنم_ نه دخترم کارتو نیست. واقعا و دلم خواست بهش کمک کنم.یک قدم برداشتم بهش نزدیک شدم دستم رو گرفتم به جارو ملتمسانه گفتم_ خواهش میکنم بدید، من خیلی دوست دارم خیابون رو جارو کنم. لبخندی زد...
https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۱ #فصل_دو
#رمان_آنلاین_نرگس
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
_نرگس جان، بابا زود باش! دیر میشهها!
_باشه بابا، ما آمادهایم. فقط گل سر زینب رو بزنم، اومدیم!
موهای زینب رو با دقت برس کشیدم و جمع کردم و با گل سر بستم و گفتم:
_زینب جان، برو مقنعهت رو از توی کشو بیار تا سرت کنم.
زینب مقنعهش رو برداشت و به آرامی سرش کرد.
عه، مقنعه رو گذاشته وسط سرش! با مهربانی گفتم:
_دخترم، موهات رو بکن تو مقنعهت
با بیمیلی موهاش رو توی مقنعه جا داد. نگاهی بهش انداختم و آهسته نفس عمیقی کشیدم.
رو کردم به ناصر
_کاری نداری عزیزم؟
_نه، برید به سلامت!
زینب به سمت باباش رفت و دستش رو دور گردن ناصر انداخت و صورتش رو بوسید:
_خدا حافظ بابایی
ناصر هم بوسیدش و لبخندی زد:
_برو بابا جون، دختر خوبی باش و به حرف مامانت گوش کن.
_باشه بابا
با زینب اومدیم بیرون و سوار ماشین شدیم. بابام رو کرد به من
مگه زینب مدرسه نداره که این موقع خونهست
چرا داره، دیشب فهمید میخوایم بریم عکاسی التماس که منم بیام
مدرسه براش غیبت نزنه
نه میرم پیش مدیر غیبتش رو موجه میکنم
بابام به اعتراض حرف من سری تکون داد.
اگر بچه مریض باشه و یا یه مسافرت واجبی بره میشه غیبت موجه نه اینکه بخواد بره عکاسی عکسش رو بگیره
درست میگی بابا، منم باید از مدیر کلی خواهش کنم که قبول کنه
_حالا یه زنگ میزدی به عکاسی ببینی عکسش حاضره. این همه راه رو نریم، بگه هنوز چاپ نکردم!
_ دیروز زنگ زدم گفت آمادهست
بابام دستش رو سمت سوئیچ برد و زیر لب زمزمه کرد:
_الهی به امید تو ، نه به امید خلق روزگار. ماشین رو روشن کرد و حرکت کردیم.
نزدیک عکاسی، بابام ماشین رو پارک کرد. چشمم به آقایی افتاد که تو ماشین نشسته و آشنا به نظر میاد. کمی دقت کردم و با تعجب گفتم:
_عه، این مهدی داماد محمد نیست؟
بابا نگاهی انداخت و گفت:
_آره، ماشینم برای محمده
با تعجب پرسیدم:
_وا، این خانومه کیه تو ماشینش؟
_شاید فک و فامیلشه
_من همه فامیلهای دامادشون رو میشناسم. خانم مانتویی ندارن، همشون چادری هستن!
_ول کن دختر، چیکار داری؟
_بابا، نگو! بیچاره مهدیه!
_بابا جان، زود قضاوت نکن. تو که نمیدونی چی به چیه!
_ولی حس ششمم بهم میگه...
بابام نگذاشت حرف بزنم و چشم غرهای بهم رفت
_یه، به تو چه به اون حس ششمت بگو بیا بریم دنبال کارمون
دلشوره اومد سراغم و اعصابم بهم ریخت، ولی برای اینکه بابام ناراحت نشه، چشمی گفتم و سهتایی قدم برداشتیم سمت عکاسی.
عکس زینب رو گرفتیم. بابام ما رو آورد مدرسه و پیاده کرد. رو کرد به من:
_اگر کارت زود تموم میشه، بمونم ببرمتون؟
#جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱ #فصل_دو #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) _نرگس جان، بابا
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۲
#رمان_آنلاین_نرگس
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
_نه بابا، راهی نیست. شما برو، من عکس زینب رو بدم بزارن رو پروندش ، خودم میام.
با بابام خداحافظی کردیم و وارد حیاط مدرسه شدیم. زنگ تفریح دومه و بچهها توی حیاطن رو کردم به زینب
تو هم توحیاط باش من میرم دفتر عکسها رو میدم به دفتر دار و میرم خونه
شونه انداخت بالا
نمیخوام منم باهات میام
حوصله جر و بحث رو باهاش ندارم با بی میلی گفتم
باشه بیا
اومدیم دفتر چشمم افتاد به خانم مدیر که پشت میز نشسته. نزدیکش شدم و رو به خانم مریدی گفتم:
_سلام، حالتون خوبه؟
کشدار و آهنگین جواب داد:
_سلام خانم مطیعی، چطوری دختر!
_الحمدالله، خدا رو شکر خوبم.
نگاهی به زینب انداخت:
_ حالت خوبه زینب جان؟
زینب لبخندی زد:
_سلام، بله خوبم.
نگاهم رو دادم به خانم مریدی:
_عکسهای زینب رو آوردم بدم به خانم قاسمی بزاره تو پروندش.
دست دراز کرد
_بده به من بهش میدم
عکسها رو ازم گرفت
_میبینی نرگس جان، روزها مثل برق و باد میگذرند. انگار همین دیروز بود که تو، توی این مدرسه دانش آموز بودی
لبخندی زدم:
_بله، یادمه. شما همون روز اول به من گفتی: «اسمت رو مینویسم، ولی باید قول بدی که شلوغکاری نکنی!»
خانم مریدی با خندهای دلنشین ادامه داد:
_چقدر هم که تو گوش میدادی!
خنده ی پهن بر لبم نشست و با شرم از شیطنتهای کودکانم گفتم:
_ببخشید، خیلی اذیتتون کردم.
_نه بابا، این چه حرفیه! اتفاقاً پشت سرت چقدر ازت تعریف میکردیم. میگفتیم نرگس خیلی سرزنده و پرانرژیه . راستی، حال شوهرت چطوره؟
رو کردم به زینب:
_عزیزم، تو برو تو حیاط بازی کن من میخوام یه کم با خانم مریدی صحبت کنم.
زینب ابروهایش را بالا
_نمیخوام! تا زنگ کلاس بخوره اینجا میمونم چون منم دوست دارم حرفهای شما رو گوش کنم!
_آخه حرفهای ما برای بزرگترهاست. شما برو تو حیاط.
ابرو داد بالا
_نمیخوام! میخوای از بابایی بگی، باید منم باشم!
گرهای تو ابروهام انداختم و با اخم گوشه لبم رو به دندان گرفتم. با ابرو اشاره کردم به در دفتر
اخماشو توی هم کرد و گفت:
_میرم، ولی تو حیاط نمیرم. پشت در میشینم!
خانم مریدی نتوانست جلوی خندهش رو بگیره و تکیه داد به صندلی و زیر لب زمزمه کرد:
_جان خودم، کپی بچگیهای خودته
روی دو زانو نشستم و دست زینب رو گرفتم. با مهربونی لب زدم:
_زینبم، خوشگلم، شما برو توی حیاط بازی کن. منم قول میدم شب بریم پارک.
ابروهاشو بالا برد و چشمهای خوشگلش رو براق کرد:
_قول دادیا
_بله عزیزم، قول دادم.
سرشو تکون داد و گفت:
_بعداً نگی میخواستم بریم، ولی بابات حالش خوب نیستها...
#جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲ #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) _نه بابا، راهی نیست. شما
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۳
#رمان_آنلاین_نرگس
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
_نه، نمیگم. اگر بابا حالش بد شد، به مامان هاجر میگم بیاد پیشش بمونه و ما بریم.
_باشه، پس کارتت رو بده برم خوراکی بخرم!
از توی کیفم کارتم رو درآوردم بهش دادم. زینب کارت رو گرفت و از دفتر بیرون رفت. نگاهم رو به پنجره دادم تا مطمئن بشم که میره توی حیاط. دیدمش که به سمت بوفه مدرسه رفت تا خوراکی بخره.
خانم مریدی از پشت میز بلند شد و روی صندلی نشست. با دستش به من اشاره کرد:
_بیا بشین.
نشستم کنارش
_خب نرگس جان، از آقا ناصر چه خبر؟
آه بلندی کشیدم
_ناصر موجی شده، گاهی بدجور به هم میریزه.
خانم مریدی با نگرانی پرسید:
_یه چیزهایی در مورد همسرت شنیدم. چند بار تا حالا تصمیم گرفتم بیام خونتون یه احوالی ازش بپرسم، ولی مشغلههای زندگی نگذاشت
تو دلم گفتم: انقدر مردم درگیر، های و هوی زندگیهاشون شدن که فراموش کردن این امنیت و آرامشی که دارن، مدیون چه کسانی هستن. خانم مریدی، وقت نکردی بیای، یه تلفن هم نتونستی بزنی...
با صدای خانم مریدی که گفت
_چی شد نرگس جان، از حرفم ناراحت شدی؟
ریز سرم رو تکون دادم
_نه
_چرا ناراحت شدی، حقم داری. من ازت معذرت میخواهم. باید میومدم خونتون یا تلفنی حال همسرت رو میپرسیدم. منو ببخش.
_خواهش میکنم.
_خب، از همسرت بگو
_ناصر به خاطر موج انفجار خمپارهای که کنارش خورده، هشتاد درصد از شنواییش را از دست داده. اول سمعک گذاشت، ولی بعد از مدتی گفتند تحریمها رو دور زدن و اون قطعه رو وارد کردن. با یک عمل جراحی اون قطعه رو توی گوشش گذاشتند خوب شد. اما موج اون خمپاره هنوز اثرش رو داره مصرف داروها هم بهترش میکنه، ولی وای از اون موقع که داروهاش رو سر موقع نخوره، حالش خیلی بد میشه. بیچاره بچههام وقتی حال پدرشون رو اونطوری میبینند، خیلی ناراحت میشن.
_همسرت همیشه خونه است، سر کار نمیره؟
_نه، نمیتونه. دکترش میگه باید در یک محیط آرام و بدون تنش باشه.
خانم مریدی با تردید پرسید
_نرگس جان، از نظر مالی که مشکلی نداری؟
_نه خانم مریدی، برادر شوهرم گاوداری را میگردونه و سهم سود ما رو میده. مشکلی نداریم.
_با این اوصافی که داری میگی، پس حالا حالاها نمیتونی تدریس کنی؟
_نه، دیگه نمیتونم
#جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\