eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
18.5هزار دنبال‌کننده
783 عکس
407 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
17.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃🌹🍃 🎬 کلیپ/استوری ✘ من می‌خوام مشکلاتم زود حل بشن. میانبری هست؟ 🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۱۳۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) از کنار محوطه ی تاریک بیمارستان عبور کردیم وارد بخشی شدیم که با بوی تند الکل و بتادین و هزار بوی تند دیگه قاطی شده بود و بدجوری حالم رو خراب می کرد شالم رو جلوی دهن و بینیم گرفتم پیچ و‌خم راهروها رو رد کردیم با دیدن مامان که گوشه ی دیوار روی زمین ولو شده بود و ناله میکرد و نسرین که کنارش نشسته بود و تند تند اشکاش رو پاک میکرد پاهام سست شد اما همه ی توانم رو به کار بردم تا زودتر نزدیکشون بشم. نسرین با دیدن من بلند شد اومد و بغلم کرد و زد زیر گریه... با گریه و بغضی که دیگه کاملا ترکیده بود ناله کردم _نسرین تو رو خدا بگو چی شده؟ _بدبخت شدیم نهال بدبخت شدیم _خوب دقم دادین بگو چی شده؟ صدای ناله ی مامان بلند شد و اروم اروم شروع کرد به مرثیه خونی پسرم پسرم ورد زبونش بود دیگه مطمین شده بودم هر بلایی هست سر نریمان اومده. نسرین رو از خودم جدا کردم نشستم جلوی مامان _مامان چی شده؟ چه بلایی سر داداش اومده؟ مامانم که چشمش به پنجره ی روبه روش بود یکی زد توسرش و گفت _پسرم ....پسر قشنگم... پسر مظلومم... به جایی که مامان نگاه میکرد برگشتم. قبل از اینکه به پنجره برسم با صدای عمه به سمت چپم نگاهی انداختم با دیدن زینب که با تکیه به عمه با زور روی پاهاش بند بود دیگه طاقتم تموم شد داد زدم یکی بگه چی شده؟ چرا هیچکس چیزی نمیگه اخه بگید چه خاکی به سرمون شده؟ بابام کو؟ داداشم کجاست؟ با صدای پرستار که با تشر و دعوا قصد آروم کردنم رو داشت به عقب برگشتم صدام رو بلندتر کردم _خانم تو بگو چی شده؟ داداشم کجاست؟ یهو یاد پنجره افتادم پا تند کردم به طرفش. _داداش. .داداش.. تو روخدا جواب بده داداش کجایی؟ چرا جواب نمیدی؟ مامانت کف بیمارستان افتاده زنت تو بغل عمه غش کرده بیا و ارومشون کن با کشیده شدن دستم که روی شیشه میکوبیدم ساکت شدم و نگاه تندم رو به پشت سرم دادم. _خانم بسه چقدر شلوغ میکنید. بعدم رو به اقا کاوه گفت _اقا اگه نمیتونید ساکتشون کنید ببریدشون بیرون وگرنه زنگ میزنم به حراست یقه ی پرستار رو گرفتم _زنیکه ی نفهم معلوم نیست چه بلایی سر برادر من اوردین اونوقت میخواین مارو هم بیرون کنید؟ _دستت رو بردار خانم... بیمار شما قبل از تصادف سکته مغزی کرده و همون باعث تصادفش شده به کادر بیمارستان ربطی نداره... یک لحظه احساس کردم قلبم از تپش ایستاد لبهام تکون میخورد ولی صدایی ازش در نمیومد. مگه میشه برادر خوب و مهربون و دوست داشتنی من دچار چنین بلایی شده باشه؟ من که باور نمیکنم همونجا خودم رو کوبیدم زمین یا پاهام توان ایستادن نداشتند رو نفهمیدم. تو سرم زدم _داداش ...داداش ...من خیلی اذیتت کردم ...تورو خدا من غلط کردم... داداش پاشو بریم خونه... پاشو از این به بعد هرچی تو بگی همون کار رو میکنم .. داداش ...بچه هات منتظرتن... داداش حال مامان رو ببین حال زنت رو ببین ...حال من رو ببین... صدام در نمیومد اما اونقدر از درون میسوختم که فقط خدا میدونه. با داداشم درد دل میکردم و خودم رو بابت همه ی روزهایی که ازارش دادم نفرین میکردم نسرین جلو اومد تا کمکم کنه بایستم دستش رو پس زدم. با صدای گریه و شیون نیلوفر به خودم اومدم. با داد و فریاد پرستار و خواهش و تمناهای عمه و اقا کاوه از سالن خارج شدیم و کنار اولین باغچه ی محوطه نشستیم. مامان و زینب داخل بودند. نسرین و عمه سعی در اروم کردن من و نیلوفر داشتند. _الهی قربونتون برم داداشتون ازتون راضی نیست اینجا جلوی نامحرم براش گریه کنید توروخدا صداتون رو بیارید پایین. اگه الان بهوش بیاد و از روی تخت بلند بشه و بیاد بیرون چی بهتون میگه؟ با این حرف عمه داغ دلم تازه شد کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۱۳۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) داداشم چقدر نسبت بهمون غیرت داشت ولی من همیشه با همه ی چموشی هام اذیتش کردم... وای داداش باغیرتم... اقا جواد بیاین به نیلوفر کمک کنید بشینه روی اون نیمکت الانه که بیهوش بشه. با صدای عمه به نیلوفر نگاه کردم جواد بغلش کرد و کمکش کرد که روی نیمکت بنشینه وای خدای من پس کی کمک زینب کنه ؟ زینب،،،، زینب.... داداشم عاشق زینبه و زینب هم عاشق اون. اصلا نمی ذاشت آب تو دل اون و بچه هاش تکون بخوره... خدایا دوتا دختراش چی؟ خدایا این چه مصیبتیه؟ یعنی باید باور کنم بلایی سر داداشم اومده؟ از جام بلند شدم تا برم پیش داداشم عمه هراسون دنبالم اومد. _نهال عمه کجا میخوای بری؟ _برم به داداشم بگم اگه از جاش بلند نشه اونقدر جیغ میزنم تا کل مردای این بیمارستان صدام رو بشنون داداش من حق نداره اینجوری مارو بترسونه. حق نداره دل مامان و بابام رو اینجوری بلرزونه من به جهنم ...من به جهنم... برگشتم با دست نیلوفر و نسرین رو نشونش بدم که متوجه شدم پشت سرم ایستادند. نیلوفر بغلم کرد و گفت _ نهال دروغه...به خدا دروغه ...خدا مارو دوست داره داداش مارو ازمون نمیگیره. اینا دروغ میگن من میدونم دارن دروغ میگن. نسرین که کنارش بود همزمان که اشک میریخت شونه های نیلوفر رو ماساژ میداد. حال بدی داشتم حس میکردم توی هوا معلق موندم. نمیفهمیدم باورم نمیشه یا نمیخوام باور کنم؟ با صدای اقا جواد که عمه رو صدا کرد بهش نگاه کردم منتظر بودم عمه بیاد بگه جواد اومده خبر بده داداشتون به هوش اومده و حالش بهتره... عمه متاسف سری تکون داد ... جواد رفت داخل من گریه میکردم و خدا خدا نیلوفر گریه میکرد و خدا خدا نسرین اما فقط گریه میکرد خیلی نگذشته بود که اقا جواد دوباره بیرون اومد و عمه سراغش رفت چیزی به هم گفتند . عمه نگاهش رو بهمون دوخت و اومد طرفمون. خوشحال جلو رفتم _عمه داداشم خوبه، به هوش اومده؟ عمه به حالت استپ دستش رو جلو اورد _نهال ...عمه جان بعدم با نگاه به نیلوفر و نسرین فهموند طرف صحبتش اونها هم هستند بیاین اینجا اول یه چیزی بهتون بگم.. به طرف نیمکتی که دقایقی پیش نیلوفر به حالت نیمه بیهوش روش افتاده بود رفت. بیاین بشینید اونقدر دستوری و تحکمی گفت که بی چون و چرا و در سکوت نشستیم. هر سه تایی چشم به دهن عمه دوخته بودیم خیلی محکم نگاهمون کرد هرسه منتظر کلمه ی معجزه بخشی بودیم که نشون بده نریمان به هوش اومده. با همون اقتدار گفت _دخترا خوب گوش کنید باباتون قلبش هنوز مریضه مامانتونم دست کمی از اون نداره. وضعیت زن داداشتون رو هم که دیدین اون باردار هم هست اوضاش خیلی خرابه... شما به اخرت و معاد معتقدید؟ ادما ی روز دنیا میان ی روز هم میمیرن با ناله و غصه ولی خشمگین پریدم وسط حرف عمه چی میگی عمه تو روخدا.... حرفم رو قطع کرد _بذار حرفم تموم شه ساکت شدم جواب من رو بدید اعتقاد دارید یا نه؟ کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال وی آی پی ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 ۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۱۵۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
سهیلا گفت اَه الهام، بس کن دیگه، حالا ببین عباد چه بلایی سرشون بیاره دراز کشیدم رو تخت گفتم مثلا ت
مرگ تدریجی یک رویا پارت34 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 صدای زنگ گوشیم بلند شد، فهمیدم که مرتضی است، به صفحه گوشی نگاه کردم، بله خودشه، جواب ندادم تا صدای زنگ قطع شد، دو باره زنگ زد جواب ندادم، گوشیم تا قطع میشد و دوباره زنگ میزد صدای سهلا بلند شد _الهام جواب بده اذیتش نکن دیگه گوشی رو جواب دادم بله، چی میگی؟ با صدایی از خشم و ناراحتی جواب داد دارم میام ببرمت دانشگاه دلم ریخت، الان میاد باز منو میزنه، عجب بدبختی گیر افتادم، لعنت به بی پولی که باعث شد من گیر این زبون نفهم بیفتم، از زندگی سیرم کرده، با ترس دلهره اومدم پایین، سر کوچه ایستاده دوستشم عقب ماشین نشسته، اولین باره که میاد دنبالم کسی تو ماشین‌ش هست، نزدیک ماشین شدم سلام کردم ولی جواب من رو نداد، نشیت پشت فرمون، منم نشستم عقب ماشین، گاز داد با سرعت رسید دانشگاه، وایساد، ازش تشکر کردم ولی بازم جواب نداد، از ماشین پیاده شدم، مرتضی هم پیاده شد با یه چهره پر از خشم اومد طرف من صورتم رو محکم گرفت گفت تو چشمام نگاه کن با ترس زل زدم تو چشماش، با یه کوه عصبانیت گفت دفعه آخرت باشه به‌ من گفتی به تو ربطی نداره، فهمیدی؟ از ترسم با تته پته جواب دادم بله نشست پشت فرمون ماشین، صدای حرکت ماشینش و لاستیک هاش تو خیابون پیچید، مغزم مثل کلاف بهم پیچیده بود خسته و درمونده رفتم سر کلاس نشستم ... سلام، عزیزانی که این داستان من رو میخونید، ازتون خواهش میکنم سراغ دعا نویس و رمال نرید، هر دعایی که شما بخواهید توی مفاتیح الجنان هست، اونها رو بخونید عمل کنید، اگر مصلحت خداوند باشه و برای ما هم خیر باشه، حتما خدا بهمون میده. من شش سال بود که ازدواج کرده بودم، ولی صاحب نشدیم، هر چی هم دکتر میرفتیم و ازمایش میدادیم همه میگفتن، همسرت کاملن عقیم هست و اصلا بچه دار نمیشه، یکی از خانم های فامیل شوهر، خواهر شوهرم به من گفت، تو هنوز بچه دار نشدی، گفتم نه، گفت من یه دعا نویس سراغ دارم، کارش حرف نداره، اینقدر که https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت (مرگ تدریجی یک رویا) ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 5022291306342609 به نام الهه علی‌کرم و سپس دریافت لینک کانال فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 ❌❌
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
در یه خونواده کاملا بی بند و بار بزرگ شدم، کاملا ازاد بودم و برای بیرون رفتن و با کی بگردم و کجاها برم همه انتخابش با خودم بود و هیچ مانعی سر راهم نبود، خونه همه دوستهام هر ساعتی که میخواستم برم مانعی برام نبود، حتی اگر گاهی پیش میومد که شبها خونه دوستانم و یا اقوام بخوابم، محدودیتی نداشتم، دوستانم در مدرسه راهنمایی همیشه حسرت من رو میخوردند، منم فکر میکردم که آزادی مطلق دارم، یه رو زنگ زدم به مهتاب مه برو خونشون با هم درس بمونیم داداشش سهیل برداشت گفتم مهتاب خونه‌ست گفت بله، رفتم خونشون، سهیل گفت بشین مهتاب میاد اون روز مهتاب نیومد، من و سهیل تا شب تو خونشون تنها بودیم و... https://eitaa.com/joinchat/2024079688C01c059a803
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۱۴۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) هرسه جواب دادیم بله _خوب پس حرفی نمی مونه. خودتون میدونید نریمان الهی قربونش برم مرد با ایمان و معتقدیه عمه کمی مکث کرد و اشکهاش رو پاک کرد نیلوفر خواست چیزی بگه اما بازم عمه مانع شد _نریمان مرد با خدا و همه چی تمومیه. خدا یه روزی به پدرو مادرش بخشید به شما خواهراش بخشیدش به من و پدر و مادرم بخشید حالا هم هنوز هیچی معلوم نیست .فقط دکترش گفته سطح هوشیاریش پایینه و فقط باید براش دعا کنید با حرف عمه جیغ و فغان هر چهار تاییمون بلند شد. عمه به ارامش دعوتمون کرد و گفت _اگه میخواین داداشتون در ارامش باشه و اگه به هوش اومد پیشش شرمنده نباشید کارهایی که دوست داشت رو رعایت کنید صداتون رو نامحرم نشنوه ناشکری نکنید حرفی نزنید که پیش خدا روسیاه باشید. اینارو بخاطر داداشتون انجام میدید ولی نیتتون خشنودی خدا و امام زمان باشه چون داداشتون برای خوشنودی خدا و دل امام زمان اینارو همیشه ازتون میخواست امام زمان هم برای خشنودی خدا این توقعات رو ازتون داره تروخدا به خودتون مسلط باشید و رعایت کنید. اگه میخواین داداشتون رو ببینید بی سر و صدا دنبال من و اقا جواد بیایین. خواستیم بلند شیم اما باز هم مانعمون شد و ادامه داد _ دلتون بحال مادرتون و این زینب طفلکی بسوزه. فقط حواستون باشه الان بیشترین چیزی که داداشتون نیاز داره دعاست ...خدا جواب دلهای شکسته رو زودتر میده... تا میتونید برای سلامتی و شفای عاجل همه ی بیماران خصوصا داداش عزیزتون دعا کنید..الان فقط وقت دعاست... دکتر شیفت گفته حتما باید به بیمارستان تهران منتقل بشه اقا کاوه دنبال کاراش بود. الانم که اقا جواد اومده ان شاالله زودتر کار انتقالیش تموم میشه. الانم بیایین به نوبت وارد اتاق میشید و میبینیدش. ولی اگه قرار باشه بالاسرش سروصدا و شلوغ کنید همین الان بهتون بگما، کوچکترین صدا ازتون بشنوم خودم عذرتون رو میخوام نیلوفر خیلی بیحال عمه رو قسم داد _نه به خدا عمه من قول میدم جیک نزنم فقط من رو ببرید داداشم رو ببینم نگاه عمه روی من ثابت موند _عمه منم قول میدم ساکت باشم و جیک نزنم فقط شمارو بخدا زودتر بریم قلبم اومده تو دهنم... پشت سر عمه و اقا کاوه راه افتادیم جلوی دری رسیدیم ...اقا کاوه زنگ ایفون رو زد خانمی بیرون اومد و رو به اقا کاوه گفت _توجیهشون کردین دیگه؟ سروصدا و گریه و این چیزا ممنوع... بعدم رو به ما ادامه داد خواهش میکنم ازتون ساکت و بیصدا و نوبتی میرین داخل مریضتون رو میبینید و اگر هم خواستید باهاش حرف بزنید فقط جملات مثبت ... بعدم بی صدا میاین بیرون. لباس مخصوص اتاق ای سی یو رو گرفت جلومون ... هرکدومتون یکی از این گان ها میپوشید نوبتی میاین داخل. و تا نفر قبلی خارج نشده و من اجازه ندادم نفر بعدی نیاد تو... فهمیدید؟ عمه با اشاره ی سر گفت _اره عزیزم من خودم حواسم بهشون هست. کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۱۴۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) ممنون بابت همکاریت _خواهش میکنم فقط بخاطر سفارش اقای دکتر اجازه دادیم وگرنه برای همه مون مسوولیت داره... _خداخیرتون بده. نیلوفر جلورفت و بی‌حرف شروع کرد به پوشیدن گان عمه هم پشت سرش ایستاد و بندهای پشتش رو براش گره زد. برو عمه جون ولی حواست باشه گریه نمیکنی حرفای ناامید کننده هم نمیزنی. داداشت همه ی حرفات رو میشنوه. حرفای امیدوار کننده بهش بگو... نیلوفر که سعی داشت بغضش رو فرو ببره به تکون دادن سرش اکتفا کرد و با اشاره ی پرستار وارد راهرویی که مقابلمون بود شد ... چه لحظات سختی بود کلمه ی سکته تو ذهنم مرور میشد مثل موجی که روی اب های خروشان در حال خودنمایی هستند. خدایا همه ی امیدمون به خودته. داداشم باید خوب بشه ...باید ... با صدای عمه به خودم اومدم. _بیا نهال جان این رو بپوش. نیلوفر که اومد تو برو داخل نسرین یبار رفته پیش داداشت گان رو پوشیدم و بعداز اومدن نیلوفر و اشاره ی همون پرستار به داخل رفتم روبروی تختی ایستاد و به ارومی در گوشم نجوا کرد _یادت باشه فقط حرفهای امیدوارکننده بهش بزن. داداش عزیزم روی تخت بیحال و بیجون افتاده بود جلوتر رفتم و بالای سرش خم شدم. خیلی وقت بود به چهره ی مهربون جذابش زل نزده بودم. و حالا محکوم بودم به دیدن چهره ی غرق به خون و اش و لاش و کبودش خدای من... چرا صورتش کج شده؟ داداشم واقعا سکته کرده... همونجا روی زمین افتادم این چه بلاییه که سر داداشم اومده ؟ نگران شکستگی و کبودیهای سرو صورتش باشیم یا صورت بهم ریخته ش؟ یعنی دچار فلج صورت شده؟ واقعا مرد روبروم داداش جوون و قوی منه...؟ اشکام رو که پاک میکردم یکی دیگه جاش رو پر میکرد نمیدونستم چی باید بگم ؟ یاد چیزی افتادم کورسوی امیدی در دلم روشن شد با همون بغضی که سعی داشتم نترکه اروم گفتم سلام داداش ...خبر داشتی زینب دوباره بارداره؟ بچه هات بهت نیاز دارن زود خوب شوووو زود زود زنت گناه داره با بچه ی توی شکمش هرروز بیاد بیمارستان ملاقاتی تو... زودتر خوب شو بیا خونه که سایه ت روی سر زن و بچه هات باشه. خواستم از حال بابا بگم ولی ترسیدم حالش رو بدتر کنم .... کمی دیگه صورت کبود و زخمیش رو نگاه کردم قلبم هرلحظه بیشتر مچاله میشد سر و پیشونیش باندپیچی بود حتی روی گوشهاش سرم رو پایینتر اوردم رگه های خون خشک شده روی گلوش که از سمت گوشش به پایین اومده بود میگفت گوشش خونریزی داشته. ناخوداگاه دستم رو روی دهنم گذاشتم یاد صحنه های توی فیلمها افتادم. سرم رو بالا بردم _خدایا نکنه داداشم خوب نشه؟ اروم پتوی روش رو کنار میزدم که با دستی که روی بازوم نشست متوقف شدم باصدای اروم گفت _چی کار میکنی خانم؟ _با صدای کنترل شده گفتم میخوام ببینم چه بلایی سرش اومده بریم بیرون بهت میگم. و هدایتم کرد سمت خروجی. ولی من هنوز با داداشم کلی حرف داشتم با پرستاری که سعی در بیرون کردنم از اون محوطه داشت اجبارا بیرون رفتم. وقتی از ای سی یو خارج شدیم. پرستار خواست برگرده داخل که سریع دستش رو گرفتم با اخم گفتم شما گفتی اینجا بهم میگی چی به سر داداشم اومده؟ کمی مِن مِن و اطراف رو نگاه کرد بعد هم رو به عمه گفت خانم من خیلی کار دارم لطفا خودتون بهش بگید بیمارتون در چه وضعیتیه... خونواده تون کاملا در جریان هستند. بعدم سریع وارد دری که چند لحظه ی پیش ازش بیرونم کرده بود شد و اون رو بست. رو به عمه گفتم _عمه جون تروخدا بگید دقیقا چه بلایی سرش اومده؟ چونم لرزید نتونستم ادامه بدم با بغض ادامه دادم _ دست و پاهاش رو ندیدم اما سر و صورتش که خیلی... نتونستم ادامه بدم ...عمه حرفای امیدبخش میزد اما من معنی هیچکدوم یادم نمیومد.گفتم عمه اخه داداشم چرا باید سکته کنه؟ اونم حین رانندگی؟ اون که سالم سالم بود؟ عمه اشک چشماش رو پاک کرد کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال وی آی پی ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 ۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۱۵۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
مرگ تدریجی یک رویا پارت34 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 صدای زنگ گوشیم بلند شد، فهمیدم که مرتضی ا
اصلا حواسم به استاد نبود، همه‌ش خیره میشدم به یه نقطه، صدای زنگ گوشی من رو از فکر بیرون آورد، گوشیم رو از توی کیفم در آوردم نگاه کردم از خوابگاست ترس وجودم رو برداشت سریع از کلاس اومدم بیرون، جواب دادم الو بفرمایید! صدای نرگس اومد _سلام الی _چی شده؟؟ الهام، عباد با دوستاش اون پسره رو سوار کردند بردند توی بیابونی حسابی کتکش زدن فیلم گرفتن، فرستادن برای سهیلا، سهلا هم نگاه میکنه و از خوشحال داره اشک میریزه _نرگس گوش کن ببین چی دارم بهت میگم، تو عقد کرده ای، اصلا دخالت نه بابا من کاری ندارم، ترس من از این که اونشب دعوا من تو ماشین مرتضی بودم اگه نامزدم بفهمه چیکار کنم؟ نه نترس، از کجا میخواد بفهمه، هیچکی اسم تو رو نمیاره، ولی برام سوالِ تو که نامزد داری چرا اُتو میزنی؟ دوست داری نامزد تو هم بره دختر سوار کنه ببرش خوش گذرونی صدای گریه نرگس بلند شد، هم زمان گریه میگفت علی خیلی بد دله، اگه بفهمه بیچاره میشم؟، و اگر بدونه تو اون دعوا بودم ، دیگه کارم تموم، وااای الهام پلیس بفهمه به خانواده‌هامون بگه چی؟ خیلی خب حالا اروم بگیر میام خوابگاه حرف میزنیم بعد از خداحافظی تماس رو قطع کردم کردم از سرکلاسم اومدم بیرون . تلفن و قطع کردم ... همه چی داشت بدتر میشه، چرا اینجوری شد دلم به شور افتاد، کلاس بعدی هر چی استاد درس دادهیچی نفهمیدم، استاد اسمم رو صدا زد، سرمدرو‌کرفتم بالا _بله استاد _اگه حالتون خوب نیست من غیبت نمیزنم بفرمایید برید بی تعارف کیفمو برداشتم گفتم ممنون اومدم تو راه پله زنگ زدم به مرتضی جواب داد بگو الهام دارم میرم خوابگاه از دانشگاه بیرون نیا، هنوز کلاست تموم نشده که من میدون جهادم وایسا بیام ببرمت قطع کردم پشت در خروجی دانشگاه ایستادم پنج دقیقه نکشید دیدم جلو دره، رفتم سوار ماشین شدم... ____________________________ صبح بلند شدم به جمع و جور کردن خونه دیدم شوهرم لباسهاش رو به همراه کُتِش گذاشته توی سبد رخت کثیف، طبق عادتم که همیشه جیبهاش رو میگشتم که یه وقت پول و یا یه سند و مدرکی توش نباشه، جیب کتش رو گشتم دیدم توی جیب بغلش دو تا عکس یکی عکس یه دختر بی حجاب و یکی هم عکس خودشِ که با همون دختر بی حجاب صورتهاشون رو چسبوندن بهم و عکس گرفتن... https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966 کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت (مرگ تدریجی یک رویا) ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 5022291306342609 به نام الهه علی‌کرم و سپس دریافت لینک کانال فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 ❌❌
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۱۴۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) چه اهمیتی داره؟ دعا کنید زودتر حالش خوب بشه بقیه ش به امید خدا درست میشه. دکترش گفته تا به هوش نیاد هیچ کاری برای شکستگیهای بدنش نمیتونند انجام بدن... یهو بغض عمه هم ترکید همونجا پشت در آی سی یو نشست و ناله سر داد _عمه بفدات ، بمیرم برات نریمان جان ... بمیرم برات ... دستهاش رو رو به بالا اورد خدایا این جوون که توی این اتاق خوابیده از مداحان اهل بیته پیامبرته از متدینین به خودته ...خدایا بحق پنج تن ال عبا به حق مهدی موعودت شفای کامل نصیبش بگردان. نخواه که ناامید از درگاهت برگردیم. منو خواهرام هم مستاصل روبروش ایستاده بودیم و گریه میکردیم. با صدای اقا کاوه روسریم رو کنار زدم زیر بغل عمه رو گرفته بود و دلداریش میداد ماهرخ جان امیدتون به خدا باشه . هنوز که چیزی معلوم نیست. پاشو پاشو بریم بیرون. زنداداشت و عروسش اون بیرون تنها موندن. الان شما و دخترها باید اونارو اروم کنید. با حرفایی که اقا کاوه زد هر سه تاییمون پشت سر اون و عمه به بیرون رفتیم. مامان کنار زنداداش نشسته بود و شونه هاش رو ماساژ میداد. با دیدن ما زد زیر گریه. برید یکم اب بیارید از حال رفته نسرین زودتر از ما به خودش اومد _الان میرم اب بیارم بعد از لحظاتی که من و نیلوفر و عمه مامان و زینب رو دوره کرده بودیم ... با صدای نسرین ازشون دور شدیم با دوتا لیوان یکبار مصرف اب جلو اومد یکیش رو دست مامان داد و دیگری رو سمت دهن زنداداش برد و کمکش کرد کمی اب بخوره.اما وقتی ناامید شد انگشتش رو داخل همون لیوان برد و کمی اب به صورتش پاشید. زینب هراسون تکونی خورد و کمی بعد زد زیر گریه. اولش صداش بلند بود ولی خیلی سریع صداش رو کنترل کرد. مطمینم بخاطر حضور نامحرم صداش رو پایین اورد. زینب همیشه حواسش به این چیزا هست .خوشبحالش در چنین شرایطی هنوز میتونه حواسش رو جمع کنه ... اطراف رو نگاه کردم خبری از نیما و اقا جواد نیست. کمی که گذشت زینب هم حالش بهتر شده بود با صدای اقا جواد همه سرهامون رو بالا گرفتیم _حاج خانم پرونده ی انتقالیش رو گرفتیم.... بادیدن پدر ومادر زینب که گریه کنون به سمتمون میومدند نگاهمون به طرفشون کشیده شد.... با دیدن اونها دوباره زیر گریه زدیم و خدا رو صدا میکردیم. پدر زینب به سراغ اقا کاوه و اقا جواد رفت و مادرش پیش ما اومد و رو به مامان گفت: _حاج خانم چی شده؟ بلا دور باشه الهی .... تروخدا بگید چه بلایی سر اقا نریمان اومده؟ اینایی که پای تلفن شنیدم راسته؟ بعدم جلو اومد و دخترش زینب رو بغل کرد. پاشو دخترم توکلت رو بده به خدا. ان شاالله هرچه زودتر حالش خوب میشه. امیدت به خدا باشه. یکم زینب و مامان رو دلداری داد و بلند شد.... اقا جواد دوباره جلو اومد حاج خانم با اجازه تون من و اقا کاوه دنبال امبولانس میریم تهران... اقا نیما هم شماهارو برگردونه خونه. حاج اقا هم که هستند زحمت میکشن. نسرین بلند شد و با صدای خشدار پرسید _پس بابام ؟ _اون بنده خدا فعلا اونقدر بهش ارامبخش تزریق کردند که دکتر گفت تا فردا ظهر هم محاله از خواب بیدار بشه. فعلا شماها برید خونه . یه استراحتی بکنید تا فردا قبل از ظهر یکی دونفرتون با اقا نیما بیایین با دکترش صحبت کنید .اگه ترخیص میشدند که با خودتون میبرید خونه.... کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۱۴۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) از بابت اقا نریمان هم امید و توکلتون به خدا باشه . ان شاالله با تجهیزات اونجا و متخصصینش هرچه سریعتر بهبودی کامل حاصل میشه و با سلامتی کامل برمیگردند خونه. همزمان مامان و عمه و زینب و مامانش دستهاشون به حالت دعا بالا رفت و الهی امین بلندی از ته دل گفتند. ناخوداگاه من و خواهرام هم دستهامون بالا رفت و الهی امین سر دادیم. با تاکید اقا کاوه و عمه همگی بلند شدیم و به سمت خروجی بیمارستان پشت سر نیما راه افتادیم. مامان ایستاد و نگران پشت سرش رو نگاه کرد. _آخه من چجوری برگردم خونه؟ شوهرم رو تخت این بیمارستان.پسرمم که دارن میبرن تهران خواست همونجا روی زمین بنشینه که عمه و مامان زینب سریع زیر بغلش رو گرفتند و کمک و هدایتش کردند به سمت بیرون و تا ماشین همراهیش کردند. نیما در ماشین رو باز کرد مامان رو روی صندلی جلو نشوندند. من و نیلوفر روی صندلی عقب نشستیم. اونقدر حالمون گرفته بود که اصلا حواسمون نبود نسرین و عمه باهامون نیستند. توی ماشین گاهی گریه میکردیم و گاهی سکوت و آه حسرت بار... نیما دم خونه پیاده مون کرد ...وارد خونه که شدیم مامان تازه متوجه اطرافش شد، پس بقیه کجان؟ _فکر کنم عمه و نسرین با ماشین بابای زینب اون رو بردن خونه ی باباش. مامان گوشیش رو برداشت و شماره ای گرفت. _سلام. ماهرخ ترو خدا ببخشید اصلا نفهمیدم چجوری اومدیم خونه. شماها کجایین؟ اهان ...خیلی خوب ...خدا خیرشون بده. اره بیایین همینجا دور هم باشیم بهتره... بعدم زد زیر گریه... تلفن رو از دستش گرفتم بوق اشغال میزد. قطع کردم و سرجاش گذاشتم. _مامان عمه چی گفت؟ _خدا خیرش بده بابای زینب رو ... عمه ت گفت اومدیم خونه مادر زینب بچه هارو برداریم میاییم خونه ی شما... بمیرم برا بچه هات پسرم...الان بیان من چه جوابی بهشون بدم؟ بگم کجارفتی که تا اینوقت شب هنوز سراغی ازشون نگرفتی؟ و شروع کرد به گریه کردن. کنارش نشستم دستاش رو گرفتم توی دستم. مامان تروخدا اینجوری نکن. به فکر خودت باش فشارت میره بالا. داداش خوب میشه بخدا ...بخدا خوب میشه ... یه لحظه یاد نیلوفر افتادم رو به مامان گفتم بشین برم برات اب بیارم... قبل ازینکه برای اب اوردن به اشپزخونه برم وارد اتاقمون شدم نیلوفر اینجا نبود ... با خودم گفتم حتما رفته اشپزخونه. طرف اشپزخونه میرفتم که صدای خش خش و نجوا از اتاق مامان اینا میومد. داخل اتاق رو نگاه کردم. نیلوفر روی زمین نشسته و وسایل بابا رو یکی یکی از روی زمین بر میداشت و بوس میکرد و کنارش میگذاشت ...قربون صدقه ی بابا و نریمان میرفت و چیزی میگفت. اروم کنارش نشستم. ابجی جونم تو دیگه چرا؟ حال مامان رو نمیبینی؟ یکم خوددار باش . الان حال تورو که اینجوری ببینه غصه ی تو هم اضافه میشه روی غصه های بابا و داداش... چشمای پف کرده ش کاسه ی خون بود. _چکار کنم پس؟ دارم میمیرم از غصه .دلم داره میترکه. _پاشو یه ابی به صورتت بزن حالت بهتر شه. یادت رفته عمه چی میگفت؟ الان داداش فقط به دعای ما احتیاج داره. پاشو براش دعا کنیم. خدا مهربونه داداش رو بهمون برمیگردونه. من مطمینم پاشو ابجی قشنگم. کمکش کردم از جاش بلند بشه. چادرش رو که دورش افتاده بود با پا کنار زدم و گیره ی روسریش رو باز کردم اولش مقاومت کرد _یوقت نیما میاد تو خونه. کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال وی آی پی ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 ۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۱۵۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
میخواستم با مهتاب درس بخونم، رفتم خونشون، داداشش سهیل در رو باز کرد و تعارفم کرد به داخل منزل و‌گفت مهتاب رفته بیرون و میاد، سهیل دو تا شربت اورد و با هم خوردیم، مهتاب نیومد و من تا شب با سهیل توی خونشون تنها بودیم، و اتفاق بدی افتاد، اومدم خونمون حالم خیلی بد شد، خواستم به مادرم بگم ولی انقدر که در گیر لاک و ناخنش و پیام های گوشیش بود، نتونستم، مریض شدم و افتاد تو رخت خواب، بعد از دو روز رفتم مدرسه و با گریه همه چی رو به معلم قرآن‌م گفتم، خانم‌ معلم گفت باید به پدرت بگیم، هر چی التماسش کردم که به بابام نگو، بهم توجه نکرد، زنگ زد به پدرم... https://eitaa.com/joinchat/2024079688C01c059a803