زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
عباد زد گریه، همچنان که اشک از چشمش جاری شده گفت
آقا زنمه، عشقمِ،
تو دلم گفتم، مثلا مَردِ چه اشکی میریزه، انگار یکی از درون بهم نهیب زد، به ناموسش ... شدها، بدبخت سلسله اعصابش بهم ریخته
مامور نیرو انتظامی گفت
_مشخص میشه
اومدم بالا سر سهیلا، آروم زدم تو صورتش
سهیلا، سهیلا جان چشاتو باز کن، پلیس داره عباد رو میبره، میخوان بازداشتش کنن
چشامهاش رو نیمه باز کرد، دستش رو اورد بالا، حلقه ش رو نشون مامور داد، آقای مامور نگاهش رو داد به حلقه عماد گفت
باید با خانوادهاشون تماس بگیریم
پرستار اومد جلو روکرد به مامور نیروی انتظامی
ببخشید باید بیمار رو ببریم برای عکس رادیولوژی و بخیه
عماد برگشت ...
______________________
با شوهرم زندگی عاشقانه ای داشتیم آوازه دوست داشتن ما همه جا پیچیده بود و مثال همه بودیم شوهرم با اینکه وضع مالی خوبی نداشت اما انقدر من رو غرق محبت می کرد که بی پولیش به چشمم نمیومد زندگی کاملی نداشتم اما خداروشکر میکردم اگر نون خالی هم میخوردیم دل هامون با هم بود زندگی من سخت بود اما راضی بودم تا اینکه...
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت #الهام (مرگ تدریجی یک رویا)
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
5022291306342609
به نام الهه علیکرم
و سپس دریافت لینک کانال
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
#ادامهدارد
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد ❌❌
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 عباد زد گریه، همچنان که اشک از چشمش جاری شده گفت آقا زنم
مرگ تدریجی یک رویا
پارت31
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
اومدیم اورژانس مرتضی خیلی سریع فرم پزیرش بیمار رو پر کرد و من رو برد اتاق معاینه، نشستم پشت صندلی آقای دکتر یه چی گذاشتن لای پلکهای چشمم و گفت
مشکلی نیست خیلی عمیق نرفته داخل چشمت الان با پنس خارجش میکنم
چهار تا خورده شیشه خیلی ریز از چشمم در آورد، اون وسیله رو از لای پلکهای چشمم برداشت و گفت
پلک بزن
پلک زدم یه قطره ریخت تو چشمام
خودکار رو برداشت شروع کرد به نسخه نوشتن
دو تا قطره و یه پماد نوشتم
سرش رو از روی نسخه بلند کرد
بیمهای؟
بله ولی دفترچهمو نیاوردم
مرتضی نگذشت جمله من تموم شد رو کرد به دکتر
آقا مهم نیست بنویس
آقا قطرهای که نوشتم گرونِ، مشکلی ندارید؟
نه آقا دکتر بنویس مشکلی نداریم
اومدیم بیایم بیرون دیدیم سهیلا رو پر از خون بیحال دارن میارن اورژانس بیمارستان، عباد داد میزنه
_یکی یه برانکارد بیاره
دوییدیم سمتِ سهیلا و عباد، عباد چه جور داره اشک میریزه
مرتضی نگران دستش رو گذاشت روی شونه عباد
داداش این چی شده؟
تو سوپرمارکت دستشو مشت کرده زده تو شیشه آجیلا شیشه شکسته با همون سرعت دستشو کشیده بیرون، دستش تیکه پاره شده
نگاه کردم به دست سهیلا، وااای گوشتهای تنم ریخت، دستش پاره شده شده تمام گوشتش پیداست
رو کردم به مرتضی
هی میگم قانون، التماس میکنم میگم کلانتری شکایت کنیم، ببینید چی شد! الان خوب شد؟؟ اگه اونا بیان سراغمون چی؟ که مطمین بلشید میان، مارو پیدا میکنن، اونوقت ما چیکار کنیم، همیشه که شماها نیستید، اصلا مراقب میزارن برای ماها ببینن کی تنهاییم، میان مارو میبرن ...
مرتضی سر چرخوند سمت من
_الهام آروم باش اونا جرات نمیکنن سمت شما بیان
چرا جرات نمیکنن الان ببین چه به بر سر سهیلا آوردن، نباید اینکارارو میکردید
با دیدن مامور نیروی انتضامی که به طرف سهیلا میومد همه ساکت شدیم، مامور نیروی انتظامی به سهیلا نزدیک شد و پرسید
دستت چی شده؟
تا اومدم راستشو بگم عباد خودش رو انداخت جلو
_اومده آکواریوم خونه رو تمیز کنه، شسشهش شکسته دستش بریده
مامور نیروی انتظامی سری تکون داد
قیافه این خانم بهش نمیاد در حال نظافت بوده باشه! شما چه نسبتی باهاش دارید
نامزدشم
دستش رو دراز کرد سمت عباد
مدارک لطفا!
نشون کردهایم، هنوز عقد نکردیم
باید پدرش بیاد
پدرشون فوت شده
پس باید ایشون خودش حرف بزنه شما خودتم بازداشتی...
#ادامهدارد
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد ❌❌
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
مرگ تدریجی یک رویا پارت31 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 اومدیم اورژانس مرتضی خیلی سریع فرم پزیرش
عباد زد گریه، همچنان که اشک از چشمش جاری شده گفت
آقا زنمه، عشقمِ،
تو دلم گفتم، مثلا مَردِ چه اشکی میریزه، انگار یکی از درون بهم نهیب زد، به ناموسش ... شدها، بدبخت سلسله اعصابش بهم ریخته
مامور نیرو انتظامی گفت
_مشخص میشه
اومدم بالا سر سهیلا، آروم زدم تو صورتش
سهیلا، سهیلا جان چشاتو باز کن، پلیس داره عباد رو میبره، میخوان بازداشتش کنن
چشامهاش رو نیمه باز کرد، دستش رو اورد بالا، حلقه ش رو نشون مامور داد، آقای مامور نگاهش رو داد به حلقه عماد گفت
باید با خانوادهاشون تماس بگیریم
پرستار اومد جلو روکرد به مامور نیروی انتظامی
ببخشید باید بیمار رو ببریم برای عکس رادیولوژی و بخیه
عماد برگشت ...
__________________________
سلام🌸
خیلی ببخشید پارت دیشب ناقص بود امشب کاملش رو ارسال کردم🌹❤️
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت #الهام (مرگ تدریجی یک رویا)
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
5022291306342609
به نام الهه علیکرم
و سپس دریافت لینک کانال
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
#ادامهدارد
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد ❌❌
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
عباد زد گریه، همچنان که اشک از چشمش جاری شده گفت آقا زنمه، عشقمِ، تو دلم گفتم، مثلا مَردِ چه اش
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
پارت32
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
بعد از سه ساعت سهیلا رو از اتاق آوردن بیرون، دستاش پره بخیهست ساعت یک شب بود،
مزتضی گفت: ساعت یک شبِ گرسنهتون نیست؟
نرگس جواب داد
نه، ما باید بریم خوابگاه وگرنه تخلف ثبت میشه، رو کرد به عباد
سهلا رو چیکار میکنید
_میبرمش همدان
سهیلا بی حال رنگ به صورت نداشت
از سهلا و عباد خدا حافظی کردیم
مرتضی ما رو برگردوند خوابگاه قطرههامو داد بهم، گفت
الهام مراقب خودت باش، جایی نرو، اول به من اس ام اس میدی اگه من اجازه دادم میری بیرون، باشه عزیزم؟
_چشمی و گفتم و خداحافظی کرد رفت
و پراسترس، با سلام و صلوات که خدایا خانم مومنی خواب باشه، در زدیم، خدا رو شکر یکی از بچهها درو باز کرد گفت
هیچ معلومه دارید چیکار میکنید الان وقت اومدنه؟، اگه خانم مومنی مسئول خوابگاه بفهمه به خانواده هاتون زنگ میزنه
سری به تاسف تکون دادم
زینب به سهیلا ت+ج+ا+و+ز کردن ما هم تا الان در گیر حال و روز سهیلا بودیم
محکم زد تو صورت خودش
معلوم شد کی بوده
پنج نفر بودن و سهلا یکیشون رو میشناسه
ای وای نامزدش صد بار زنگ زد خوابگاه، یوقت نزارید اون بفهمه
ستایش اومد تو حرفش
نامزدش فهمید الانم بردش همدان، خونهشون
زینب از ناراحتی صورتش سرخ شده، نگاهش رو چرخوند روی ما
بچهها چی میگید؟
گفتم
روز خیلی نحسی بود، من میرم بخوابم
اومدم روی تختم دراز کشید، اتفاقهای امروز تو ذهنم مرور شدن و اشک از چشمم روون شد، اینقدر گریه کردم تا خوابم برد ...
با صدای زنگ گوشی بیدار شدم، دیدم مرتضی است ساعت و نگاه کردم دیدم هفت صبحِ، جواب دادم
سلام مرتضی خوبی؟
سلام دورت بگردم
خانمی خواب نمونی ساعت هشت کلاس داری، خودم میام میبرمت
«امروز نمیرم دانشگاه اصلا حالم خوب را نیست
الهام جان از هیچی نترسیا من عین کوه پشتتم، چشمات خوبن؟، بهتری؟...
________________________
#ادامهدارد در مسجد سرود برگزار کرده بودند که پسر ها و دختر های مسجد که تقریبا کم سن و سال بودن باهم می خواندن .
رفیق ما و یک خانم دیگر مسئول دخترا و دوتا پسر که یکی حدودا ۱۶ _۱۷ و دیگری ۲۰ سال داشتند مسئول پسرها بودند .
درگیر کارها بودیم کنار دوستم کمک می کردم . با یکی از دختر کوچولو ها که اجرا داشت توی سرود دوست شده بودم و وسط اجرا ( تمرین بود) روحیه می دادم بهش .
ولی غافل از اینکه دلم انگار آن طرف میان جمع پسر ها گیر کرده . اول انکار می کردم ولی شب دیگه طاقت نیاوردم و به دوستم گفتم...
https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت #الهام (مرگ تدریجی یک رویا)
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
5022291306342609
به نام الهه علیکرم
و سپس دریافت لینک کانال
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد ❌❌
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت32 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
آره خوبه، قطره هامو ریختم نمیسوزه
_ببین قرمز نشده یوقت عفونت نکنه؟
دست کردم توی کیفم آینهم رو در آوردم چشم هام رو نگاه کردم
_چشمام پره خونِ
_تا غروب صبر کن قطرههات رو بریز اگه خوب نشدی میام میبرمت دکتر
با یه صدایی مملو از آرامش ادامه داد
_الهام جان ... میخوای حاضر شی بیام بریم بیرون صبحانه بخوریم حالت بهتر شه؟
_نه دلم نمیخواد از اینجا بیام بیرون، نمیدونم سهیلا کجاست ؟ حالم بده، کلافهام، میخوام برم خونمون
_الهام جان تو کلاس داری میخوای سر یه اتفاقی که برای دوستت افتاده درستو خراب کنی؟، خونه رو روز تعطیلی کلاسات برو
_مرتضی فقط بغل مامانم حال منو خوب میکنه
بغض گلوم رو گرفت و نتونستم خودم رو کنترل کنم، صدای هق هق گریهم بلند شد، مرتضی تلاش میکنه آرومم کنه
_گریه نکن، نترس، دختر جان کسی جرات نداره سمت ه تو بیاد
همه این حرفها دلمو رو که آروم نمیکنه هیچ بدتر تو دلم خالی میشه خداحافظی کردم، نگاهم افتاد به تختهای خالی اتاق، چرا بچه ها نیستن، یعنی کجا رفتن؟ از تخت اومدم پایین، نگاهم افتاد به سالن، همهشون با همون لباسهای دیشب که تنشون بوده، بدون بالشت و پتو رو زمین خوابیدن.
برگشتم تو اتاق گوشیم رو برداشتم شماره سهیلا رو گرفتم بعد از شنیدن چند بوق با یه صدای نزاری جواب داد
_سلام
نتونستم جلوی احساسم رو بگیرم با بغض و گریه گفتم
_سهیلا سلام، خوبی؟
_الهام عباد همه چیو فهمیده، چرا گذاشتید بفهمه، آبرو برام نمونده
_سهیلا جان عباد اومده بود قم، چارهیی نداشتیم
با گریه گفت
_الان من چیکار کنم؟
صدای هق هق گریهش اعصابمو خورد میکنه ولی من باید درکش کنم، این روزها سهیلا به کسی احتیاج داره که پای حرفهاش بشینه و بهش دل بده
_سهیلا رفتیم زدمشون دیگه
_یکی رو زدیم اون چهار تا چی؟ من خودمو میکشم
_به جای اینکارا بیا شکایت کن
_الهام زده به سرت بیام شکایت کنم که دانشگاه میفهمه!
خوب بفهمه، ت+ج+ا+و+ز باید مجازات بشه، نه اینکه مثل وحشیها حمله کنیم
با لحن تهدید امیزی گفت:
_بزار بیام قم میدونم چیکار کنم
_عباد عکس العملش چی بود؟
_دیشب کلی قربون صدقهم رفت ولی صبح داشت میرفت اصلا باهام حرف نزد
_بهش حق بده، اون الان از درون داغونِ، دستت چطوره؟ بهتره؟
_پره بخیه است دارم آتیش میگیرم، من از عباد داغون تروم، هم از کار اون نامردهای بی همه چیز، هم دستم داره منو میکشه، جای بخیهها میسوزه
_الهی بمیرم برات، ایکاش میتونستم برات کاری انجام بدم
_همین که کنارم هستی و الان زنگ زدی حالم رو بپرسی ازت ممنونم
_خواهش میکنم تو دوست خوب منی
وظیفهم عزیزم، ببخشید وقتت رو گرفتم، کاری نداری؟
_نه خیلی ازت ممنونم
با یه روحیه داغون خداحافظی کردم و تماس رو قطع کردم...
_________________________
جو دانشگاه رو مریم و دوست داشتنش تاثیر گذاشته بود هر موقع از دانشگاه بر میگشت و جواد میرفت پیشش یا میگفت خسته ام یا درس دارم
یا به بهونه های مختلف جوادو بی محلی میکرد تا یک سال جواد و معطل خودش کرد تا اینکه تو جمع جلو همه گفته بود من من قصد ازدواج ندارم و بهتره جواد بره زن بگیره و فکر منو از سرش بیرون کنه اصلا کسی باورش نمیشد مریم بتونه همچین حرفی بزنه جواد بلند شده بود گفته بود...
https://eitaa.com/joinchat/2024079688C01c059a803
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت #الهام (مرگ تدریجی یک رویا)
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
5022291306342609
به نام الهه علیکرم
و سپس دریافت لینک کانال
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
#ادامهدارد
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد ❌❌
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 آره خوبه، قطره هامو ریختم نمیسوزه _ببین قرمز نشده یوقت
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
الان یک هفتهست از بد بختی که برای سهیلا پیش اومد و اعصاب ما رو داغون کرده گذشته، هیچ چیزی جز دیدار خونواده مخصوصا مادرم حال من رو نمی تونه خوب کنه، زنگ زدم به مرتضی جواب داد
_جانم الی
_سلام، میخوام برم تهران
_سلام عزیزم کی میخوای بری؟
_همین الان
_صبر کن الان میام دنبالت خودم میبرمت
_اگر میخوای بیای فقط تا هفتاد و دوتن بیا،اونجا سوار اتوبوس میشم میرم
_خودم میبرمت تهران
_پس کلا نیا، یا اصلا ولش کن نمیرم میمونم خوابگاه
_آخه چرا
_همین که گفتم، فقط تا هفتاد و دو تن
_خیلی خب باشه، هرچی تو بگی
یه لحظه موندم، چی شد من شرط گذاشتم برای مرتضی اونم قبول کرد، حتما اونم کار داشته که خیلی اصرار نکرد، در هر صورت که من میخوام تنها برم، ساکم رو بستم، با بچه ها خدا حافظی کردم اومدم بیرون خوابگاه، مرتضی رسید سوار ماشین شدم
_سلام
_سلام خوبی
_ممنون
_چه خبر الی
_هیچی خبر خواصی ندارم
دوست داشتم، مرتضی حرف نزنه من کمی در سکوت باشم، انگار که مرتضی هم متوجه شده که من به سکوت و ارامش احتیاج دارم، تا هفتاد دو تن ساکت بود، وقتی رسیدیم ازش خداحافظی کردیم و سوار اتوبوس شدم، از وقتی که نشستم روی صندلی، چشم هام رو بستم و هی اتفاقی که برای سهیلا افتاده رو مرور کردم، همراه با آههای که از ته دلم کشیدم و با بغضی که در گلو داره خفهم میکنه اشک ریختم، صدای راننده ماشین به گوشم رسید
_خانم رسیدیم پیاده شید
چشمم رو باز کردم همه از ماشین پیاده شده بودن از مسافرها فقط من تو اتوبوس بودم، ساکم رو برداشتم و اومدم پایین، یه دربست گرفتم تا در خونه، زنگ خونه رو زدم صدای دلنشین مامانم از پشت آیفون گفت کیه، صدای دلنشین مامانم، انگار خستگی جسمی و روحی من رو پاک کرد،
وارد خونه شدم و در آغوش گرم و پر مهر مادری قرار گرفتم، دو روز بدون دلهره و استرس و تنش رو در خانه ودری گذرندم و مجدد با اتوبوس برگشتم قم، مرتضی که از قبل باهام هماهنگ بود، در هفتاد دو تن منتظرم بود، سوار ماشینش شدم من. و برد خیابون صفاییه قم، کلی برام لباس و کیف و کفش و همه چی خرید دیگه نزدیکهای غروب بود رو کرد به من
بریم با هم یه قلیون بکشیم
باشه بریم
اوندیم یه سفره خونه، قلیون کشیدیم و غذا خوردیم گفتم
مرتضی دیر میشه منو برسون خوابگاه
چشم خانم، الان میبرمت خوابگاه
اومدیم خوابگاه سر کوچه پیاده شدم ... خداحافظی کردم و ده قدم از ماشین دور شدم دیدم...
___________________________
وقتی ازدواج کردم زنم بچه سال بود اروم و بی دردسر بود و کاری به چیزی نداشت همیشه فکر میکردم ی زن بی عرضه و بی دست و پا دارم ثروت زیادی داشتم هم ارث بهم رسیده بود و هم واقعا تلاش میکردم زنمم اروم سر زندگیش بود ادمای زیادی بهم حسادت میکردن میگفتن هم زن داره هم ثروت و هیچ مشکلی نداره این حرفها ها باعث شد که...
https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت #الهام (مرگ تدریجی یک رویا)
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
5022291306342609
به نام الهه علیکرم
و سپس دریافت لینک کانال
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 الان یک هفتهست از بد بختی که برای سهیلا پیش اومد و اعصاب
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
پارت 34
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
صدای دعوا میاد، برگشتم پشت سرم رو نگاه کردم، یه تو یه ماشین پژو دو نفر دارن فحش میدن و میخوان از ماشین پیاده شن، مرتضی هم با یه چوب از ماشین پرید پایین، دید که من دارم نکاه میکنم، داد زد
برو، به رو تو خوابگاه
از ترسم یه جیغ زدم
مرتضی با چوب زد شیشه ماشینشون رو شکست اونا از ماشین پیاده شدند، منم به سرعت دودیم سمت خوابگاه، وقتی رسیدم دو دستی در میزدم با داد گفتم
باز کنید، با کنید
در باز شد قبل از اینکه برم داخل برگشتم ببینم چیکار، مرتضی با چوب افتاده بود به جونشون، حالا نزن کی بزن
قیافه اونارو دیدم، یکیشون خیلی چهرهش برام آشناست،
ستایش که در رو برام باز کرده، مدام میپرسه
چی شده الی؟
هیچی سهیلا اومده
ستایش گفت
آره اومده بگو چرا دارن دعوا میکنن؟بچه ها به همراه سهیلا از اتاق ریختن بیرون، سهیلا اومد جلو
_الهام چی شده؟
نگاهی بهش انداختم
تو کی اومدی؟
یک ساعتی هست رسیدم
رو کردم به سهیلا و بچه ها
از ماشین مزتضی پیاده شدم دو نفر از یه ماشین حمله کردن بهش اونم دو تاشون رو زد
ستایش پرسید
کیا بودن
یکیشون برام اشنا بود ولی اون یکی زو نشناختم
صدای زنگ گوشیم از توی کیفم بلند شد،دست کردم کیفم درش اوردم، نگاهی به صفحه گوشی انداختم، مرتضی است، دکمه وصل رو زدم پرسیدم
چی شد مرتضی؟
چیزی نیست فقط اصلا از خوابگاه بیرون نیاید،این پسره همونیِ که به خاطر سهلا رفتیم مغازهش،با رفیقهاش اومدن زاغ شماها رو بزنن
از ترس گفتم خداحافظ، رو کردم به بچه ها
پسر سوپرمارکتی ست که رفتیم دمِ مغازهش،
سهیلا نگذاشت حرفم تموم شِ، پرید تو حرفم
عباد قراره با دوستاش بیاد مغازهشو آتیش بزنه
اخمی کردم
میشه بس کنید، برید مثل آدم شکایت کنید یا نه
الهام شکایت کنم آبروم میره
سهیلا یوقت یه اتفاقی میفته که نباید ... نکن اینکارو، بگو نیاد
لبخندی زد
دیر گفتی ،عباد و دوستاش از همدان اومدن میخوان انتقام بگیرن، رفتن سراغ پسره
سهیلا، ببین چند بار گفتم تو همه رو با این کارت پشیمون میکنی ...
_______________________
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت #الهام (مرگ تدریجی یک رویا)
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
5022291306342609
به نام الهه علیکرم
و سپس دریافت لینک کانال
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
پارت34
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
صدای زنگ گوشیم بلند شد، فهمیدم که مرتضی است، به صفحه گوشی نگاه کردم، بله خودشه، جواب ندادم تا صدای زنگ قطع شد، دو باره زنگ زد جواب ندادم، گوشیم تا قطع میشد و دوباره زنگ میزد
صدای سهلا بلند شد
_الهام جواب بده اذیتش نکن دیگه
گوشی رو جواب دادم
بله، چی میگی؟
با صدایی از خشم و ناراحتی جواب داد
دارم میام ببرمت دانشگاه
دلم ریخت، الان میاد باز منو میزنه، عجب بدبختی گیر افتادم، لعنت به بی پولی که باعث شد من گیر این زبون نفهم بیفتم، از زندگی سیرم کرده، با ترس دلهره اومدم پایین، سر کوچه ایستاده دوستشم عقب ماشین نشسته، اولین باره که میاد دنبالم کسی تو ماشینش هست، نزدیک ماشین شدم سلام کردم ولی جواب من رو نداد، نشیت پشت فرمون، منم نشستم عقب ماشین، گاز داد با سرعت رسید دانشگاه، وایساد، ازش تشکر کردم ولی بازم جواب نداد، از ماشین پیاده شدم، مرتضی هم پیاده شد با یه چهره پر از خشم اومد طرف من صورتم رو محکم گرفت گفت
تو چشمام نگاه کن
با ترس زل زدم تو چشماش، با یه کوه عصبانیت گفت دفعه آخرت باشه به من گفتی به تو ربطی نداره، فهمیدی؟
از ترسم با تته پته جواب دادم
بله
نشست پشت فرمون ماشین، صدای حرکت ماشینش و لاستیک هاش تو خیابون پیچید، مغزم مثل کلاف بهم پیچیده بود خسته و درمونده رفتم سر کلاس نشستم ...
سلام، عزیزانی که این داستان من رو میخونید، ازتون خواهش میکنم سراغ دعا نویس و رمال نرید، هر دعایی که شما بخواهید توی مفاتیح الجنان هست، اونها رو بخونید عمل کنید، اگر مصلحت خداوند باشه و برای ما هم خیر باشه، حتما خدا بهمون میده. من شش سال بود که ازدواج کرده بودم، ولی صاحب نشدیم، هر چی هم دکتر میرفتیم و ازمایش میدادیم همه میگفتن، همسرت کاملن عقیم هست و اصلا بچه دار نمیشه، یکی از خانم های فامیل شوهر، خواهر شوهرم به من گفت، تو هنوز بچه دار نشدی، گفتم نه، گفت من یه دعا نویس سراغ دارم، کارش حرف نداره، اینقدر که
https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت #الهام (مرگ تدریجی یک رویا)
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
5022291306342609
به نام الهه علیکرم
و سپس دریافت لینک کانال
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
#ادامهدارد
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد ❌❌
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
مرگ تدریجی یک رویا پارت34 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 صدای زنگ گوشیم بلند شد، فهمیدم که مرتضی ا
اصلا حواسم به استاد نبود، همهش خیره میشدم به یه نقطه، صدای زنگ گوشی من رو از فکر بیرون آورد، گوشیم رو از توی کیفم در آوردم نگاه کردم از خوابگاست ترس وجودم رو برداشت سریع از کلاس اومدم بیرون، جواب دادم
الو بفرمایید!
صدای نرگس اومد
_سلام الی
_چی شده؟؟
الهام، عباد با دوستاش اون پسره رو سوار کردند بردند توی بیابونی حسابی کتکش زدن فیلم گرفتن، فرستادن برای سهیلا، سهلا هم نگاه میکنه و از خوشحال داره اشک میریزه
_نرگس گوش کن ببین چی دارم بهت میگم، تو عقد کرده ای، اصلا دخالت
نه بابا من کاری ندارم، ترس من از این که اونشب دعوا من تو ماشین مرتضی بودم اگه نامزدم بفهمه چیکار کنم؟
نه نترس، از کجا میخواد بفهمه، هیچکی اسم تو رو نمیاره، ولی برام سوالِ تو که نامزد داری چرا اُتو میزنی؟ دوست داری نامزد تو هم بره دختر سوار کنه ببرش خوش گذرونی
صدای گریه نرگس بلند شد، هم زمان گریه میگفت
علی خیلی بد دله، اگه بفهمه بیچاره میشم؟، و اگر بدونه تو اون دعوا بودم ، دیگه کارم تموم، وااای الهام پلیس بفهمه به خانوادههامون بگه چی؟
خیلی خب حالا اروم بگیر میام خوابگاه حرف میزنیم
بعد از خداحافظی تماس رو قطع کردم
کردم از سرکلاسم اومدم بیرون .
تلفن و قطع کردم ...
همه چی داشت بدتر میشه، چرا اینجوری شد
دلم به شور افتاد، کلاس بعدی هر چی استاد درس دادهیچی نفهمیدم، استاد اسمم رو صدا زد، سرمدروکرفتم بالا
_بله استاد
_اگه حالتون خوب نیست من غیبت نمیزنم بفرمایید برید
بی تعارف کیفمو برداشتم گفتم
ممنون
اومدم تو راه پله زنگ زدم به مرتضی
جواب داد
بگو الهام
دارم میرم خوابگاه
از دانشگاه بیرون نیا، هنوز کلاست تموم نشده که من میدون جهادم وایسا بیام ببرمت
قطع کردم پشت در خروجی دانشگاه ایستادم پنج دقیقه نکشید دیدم جلو دره، رفتم سوار ماشین شدم...
____________________________
صبح بلند شدم به جمع و جور کردن خونه دیدم شوهرم لباسهاش رو به همراه کُتِش گذاشته توی سبد رخت کثیف، طبق عادتم که همیشه جیبهاش رو میگشتم که یه وقت پول و یا یه سند و مدرکی توش نباشه، جیب کتش رو گشتم دیدم توی جیب بغلش دو تا عکس یکی عکس یه دختر بی حجاب و یکی هم عکس خودشِ که با همون دختر بی حجاب صورتهاشون رو چسبوندن بهم و عکس گرفتن...
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت #الهام (مرگ تدریجی یک رویا)
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
5022291306342609
به نام الهه علیکرم
و سپس دریافت لینک کانال
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
#ادامهدارد
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد ❌❌
میخواستم با مهتاب درس بخونم، رفتم خونشون، داداشش سهیل در رو باز کرد و تعارفم کرد به داخل منزل وگفت مهتاب رفته بیرون و میاد، سهیل دو تا شربت اورد و با هم خوردیم، مهتاب نیومد و من تا شب با سهیل توی خونشون تنها بودیم، و اتفاق بدی افتاد، اومدم خونمون حالم خیلی بد شد، خواستم به مادرم بگم ولی انقدر که در گیر لاک و ناخنش و پیام های گوشیش بود، نتونستم، مریض شدم و افتاد تو رخت خواب، بعد از دو روز رفتم مدرسه و با گریه همه چی رو به معلم قرآنم گفتم، خانم معلم گفت باید به پدرت بگیم، هر چی التماسش کردم که به بابام نگو، بهم توجه نکرد، زنگ زد به پدرم...
https://eitaa.com/joinchat/2024079688C01c059a803
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
اصلا حواسم به استاد نبود، همهش خیره میشدم به یه نقطه، صدای زنگ گوشی من رو از فکر بیرون آورد، گوشیم
مرگ تدریجی یک رویا
پارت35
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
مرتضی پرسید
_چت شده الهام؟
نفس عمیقی کشیدم
_عباد اومده اون پسر سوپر مارکتی رو با دوستاش برده کتک زده فیلمبرداری کرده فرستاده برای سهیلا
_خب زده که زده، تو چرا ترسیدی؟؟، به تو ربطی نداره، اون پسرِم حقشه، سهیلا ناموسش بوده
_آخه اونشب هم من و دیدن، هم نرگس و هم ستایش، اگر بعدا حمله کنن به ما چی؟
یه لحظه توذهنم اومد اگر اتفاقی که برای سهیلا افتاد برای من بیفته چی میشه، نمی دونم چرا مرتضی رو مقصر دونستم، کنترلم رو از دست دادم وحشیانه حمله کردم به مرتضی، با جیغ و داد محکم و پی در پی زدم تو سر و صورتش
مرتضی به سرعت ماشین رو کشید سمت جدول پارک کرد، دستهای من رو گرفت و با تعجب نگاهش رو داد به اشکهای چشم من که مثل بارون فرو میریخت، لب زد
چیکار داری میکنی الی، آروم باش
تلاش میکردم دستم رو از دستش رها کنم و همچنان بزنم تو سرو صورتش ولی انگار دستهای بی جوون و بی رمق من در دستهای قوی و قدرتمند مردانه مرتضی قفل شده، زار زار اشک ریختم و با صدای بغض الود داد زدم
_اگه اونشب به جای حمله رفته بودید کلانتری الان اینجوری نمیشد! تو کردی مرتضی ! تو کردی
دستاهام رو رها کرد مهربون گفت
الهااااام، آروم باش عزیزم، خواست از سر محبت من رو به آغوش بکشه که خودم رو دادم به عقب دستهام رو گرفتم جلوش، خودش متوجه منظور من شد، ریز سرش رو تکون داد
الی به شرفم قسم، جونم بره نمیزارم اتفاقی برات بیفته، قسم میخورم به مرگ بابام که همه کس منِ
_مرتضی نرگس شوهرداره، عقد کرده است، اگه نامزدش بفهمه چی؟
چشماهش گرد شد, ابرو داد بالا
شوهرداره؟ غلط میکنه میاد تو ماشین من میشینه
_شب دعوا اون بوده دیده، اگه پلیس بیاد، دلیلش رو بفهمه به خانوادهها بگه، شوهرش میکشش
خیلی خونسرد گفت
_به جهنم بکشش، تا بفهمه شوهر داره تو ماشین پسر غریبه نشینه
_ای بابا مرتضی تنها که تو ماشین تو نشست منم بودم
_بیخود کرد شوهر داره و پاش به این ماجرا بازه، من باشم میکشتمش
کلافه ازش رو برگردوندم
_فقط منو برسون برو، دست از سر من بردار، برو دنبال زندگیت
از شدت عصبانیت که اینقدر راحت داره میگه اگر من بودم نرگس رو میکشتم طاقت نیاوردم سر چرخوندم سمتش جیغ زدم
از من چی میخوای؟ ولم کن برو گمشووووو، آشغال عوضی فقط بروووو
مرتضی گفت
باشه، باشه میرم، فقط حواسم دور آدور بهت هست خیالت راحت باشه
این خونسردی مرتض داره من رو دیونه میکنه، همچنان با جیغ فریاد زدم
مرتضی برو گمشوووووو، فقط برو، برای همیشه برو..
________________________
من وقتی بچه بودم مادرم تحصیلکرده بود و دانشگاه رفته زن دوم بابام بود چون زن اول بابام نتونسته بود پسر به دنیا بیاره مادر منو گرفته بود گاهی اوقات مادرم تعریف میکرد که علاقه ای به بابام نداشته و به زور شوهرش دادن پنج تا خواهرناتنی داشتم و یه خواهر تنی عموم هم مثل بابام بود سه تا زن گرفت ولی خدا فقط بهش یه دختر داد اصلا تو روستا و شهر ما رسم بود که هر مردی چندتا زن داشته باشه و زن ها هم باید میپذیرفتن از همون بچگی...
https://eitaa.com/joinchat/1960640682C4ba40e21a9
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت #الهام (مرگ تدریجی یک رویا)
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
5022291306342609
به نام الهه علیکرم
و سپس دریافت لینک کانال
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
#ادامهدارد
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد ❌❌