زیر چتر شهدا 🌹 🌱
و رگ تدریجی یک رویا قسمت 58 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ستایش رو کرد به من الهام به بابام ب
مرگ تدریجی یک رویا
قسمت59
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
به بچه ها گفتم
همگی دعوتید خونه من ...
سر راه کلی خرید کردیم انقدر خوشحال بودم با کلی خوراکی اومدیم خونه ...
ستایش گفت من دو روز کلاس ندارم میرم کرج خونهمون ولی با ماشین میام ... کلی خندیدیم و خاطره تعریف کردیم یاد نرگس افتادیم و اشک و خندهمون یکی شد ...
هر روز مرتضی بهم وابستهتر میشد و من از این وابستگی میترسیدم من ۲۲ سالم بود و اون ۲۱ سالش ولی چون قدبلند و هیکلی بود بظاهر نشون نمیداد.
بچهها رفتن، مرتضی اومد خونه پیشم، براش چایی ریختم دیدم چشماش پره اشک ه گفتم چی شده گفت الهام من ۶ تا خواهر دارم یه برادر کوچیک باید برم سربازی، منتظر میمونی برگردم، چشماش پر اشک بود
گفتم آره مرتضی اینکه ناراحتی نداره
گفت حواسم بهت هست میسپرم به فرامرز شمارهشم میدم هر چی خواستی بهش بگو
گفتم باشه عزیزم خیالت راحت
تو دلمم خوشحال بودم که مرتضی میره سربازی راحت هر جا دلم بخواد میرم دیگهم استرس ندارم هی زنگ بزنه بگه کجایی، میدوونستم پادگان اجازه نمیدن موبایل ببره، تو قیافه خودمو ناراحت نشون دادم ...
اونشب مرتضی با ناراحتی رفت و منم روال برنامه های دانشگاه و کلاس هامو داشتم، تا اینکه یک ماهی بود مرتضی رفته بود سربازی و بهش مرخصی نمیدادن، هر روز بهم زنگ میزد ولی نهایت پنج دقیقه حرف میزد یه بار گفت الهام واسه اینکه به تو زنگ بزنم کلی پیادهروی میکنم برسم دم باجه تلفن بعد اینقدر تو صف وایمیستم به عشق اینکه صداتو بشنوم ...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
بابام خیلی پولداره، یه وقتا بانک برای اینکه وام های ازدواج مردم رو بتونه بده از بابام قرض میکنه، بابام بعد از مرگ مادرم خیلی به عمههام میگفت من زن میخوام، عمههام همش بهش میگفتن هیچی نگو چهلم زنت تموم شه بعد برات میگیریم همینم شد عمه بزرگم برای بابام یه زنی رو پیدا کرد که بچه دارم نمیشد، زن بابام با پولای بابام خیلی خوش بود بابام براش همه چی میخرید هیچ کمبودی توی زندگیش نداشت اما از ما متنفر بود و معتقد بود...
https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت #الهام (مرگ تدریجی یک رویا)
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
5022291306342609
به نام الهه علیکرم
و سپس دریافت لینک کانال
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
#ادامهدارد
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد ❌❌
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۹۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۹۹
به قلم #کهربا(ز_ک)
رو به من تعارف کرد و وارد شد...
دوست داشتم بمونم و درمورد کسی که خودکشی کرده بیشتر بشنوم اما موضوع صحبت مامان و عمه عوض شد...
بنابراین پشت سر زینب به خونه برگشتم...
زینب مقابل داداش نشست و باهاش صحبت میکنه...
وارد اشپزخونه شدم...
با دیدن جواد که کنار نیلوفر ایستاده خواستم برگردم که جواد صدام کرد..
_نهال خانم یه لحظه بیاین
عقبگرد کردم و کمی با فاصله روبروش ایستادم
_بله...
_بچهها خیلی اذیت میکنند
اگه شما از پس نهار برمیاید یه ساعت با نیلوفر بچهها رو ببریم خونه مادرم و کمی که خیالمون از بابتشون راحت شد، برگردیم...
فعلا بچهها اینجا نباشن بهتره...
هرچی سر و صدا و شلوغی کمتر باشه برای آرامش همه بهتره...
نگاهم به دورتادور آشپزخونه چرخید...
_آره میتونم...
ولی بهتر نیست اول نهار بخورید بعد برید؟
نیلوفر گفت
_سجاد رو که میشناسی وقت خوابش که بشه خونه رو روی سرش میذاره...
دیشب کم خوابیده از صبحم بیداره...یه ساعته که مدام نق میزنه ... شروع کنه به بیتابی کردن دیگه کسی جلودارش نیست...
_باشه پس یکم غذا برای خودتون تو ظرف بریز ببر همونجا بخورید...
صدای جیغ سجاد بلند شد که مامانش رو صدا میزد
جواد با سرعت بیرون رفت
نیلوفر هم دستپاچه گفت:
_دستت درد نکنه... فعلا تو نهار رو بیار خودتون بخورید... همه گرسنهان...
مادر جواد گفته نهار زیاد درست کرده..
یا همونجا میخوریم یا برمیگردیم اینجا میخوریم...
فعلا تو برو وسایل سفره رو حاضر کن ما زودتر بریم اونجا بچههارو بسپرم بهشون و برگردم.
با رفتن نیلوفر شروع کردم به آماده کردن وسایل نهار...
عمه هم اومد کمکم...
سفره رو با کمک عمه و آقا کاوه پهن کردیم...
نهار رو که خوردیم عمه وآقا کاوه وسایل سفره رو جمع میکردند، من و زینب مشغول شستن ظرفها شدیم.
زینب هرچند دقیقه آه بلند میکشید
_چی شده زنداداش؟
_هیچی... تو فکر اون بندگان خدا هستم...خدا بهشون صبر بده...خیلی بیتابی میکردند...خدا کمکشون کنه...
یکی اونجا بود میگفت پسرشون توی قمار خونهش رو باخته... دست زن و بچهش رو گرفته برده خونه پدرش...
پدر و مادرش هم وقتی فهمیدند خودش رو از خونه بیرون کردند ...
اونم شب یواشکی وارد خونه شده و نیمه شب از پشت بوم خودش رو پرت کرده پایین ...
البته میگن دوستش گفته اولش قصد خودکشی نداشته و فقط میخواسته با شلوغکاری ترحم خونوادهش رو جلب کنه که از بدشانسی برادراش سر میرسن و شروع میکنند به سرکوفت زدن که زنت بارداره و عوض اینکه به فکر آینده بچهت باشی سقف بالای سرتم از دست دادی... تو از اولم تنبل و مفت خور بودی و این حرفا که اونم عصبی شده و خودش رو پرت کرده...
بدبخت بیچاره دنیای خودش و زن وبچهی توراهیش رو با قمار باخت اون دنیاشم با خودکشی...
نمیدونم چرا تا زندگی کمی سخت میشه اینقدر مردم کم میارن...
مگه ما ادما دنیا اومدیم فقط برای خوشیها؟
بهرحال ناخوشی هم هست...
نهایت نهایت نود سال صد سال عمر میکنیم
حیف نیست با کلاهبرداری و گناه زندگی رو بسازیم؟ پس اون دنیامون چی؟
خدا میدونه اون دنیامون چندین هزار و بلکه میلیونها سال طول بکشه...
اونوقت فقط به فکر ساختن این دنیاییم...
گاهی برای اینکه بخاطر شرایط داداشت کم میارم وبرای حال بدش دلسوزی میکنم از خودم شرمنده میشم...
از خدا طلب مغفرت میکنم...
من نباید اینقدر ضعیف باشم...
توکلم به خدا چی میشه که کم میارم؟
ولی باز گول شیطون رو میخورم و توی دلم خالی میشه...
اینجاست که میفهمم هرلحظه داریم مورد امتحان الهی قرار میگیریم...
اتفاق امروز هم تلنگری بود برام که اوضاع میتونست ازینی که هست بدتر بشه...
خدا میتوتست به راحتی داداشت رو زبونم لال زبونم لال ازمون بگیره اما لطفش شامل حالمون شد و بهمون برش گردوند... الانم شکر خدا دکترا گفتند حالش خوب میشه...فقط زمان میبره...
لعنت بر شیطون که صبر و قرار رو ازمون گرفته...
سرش رو رو به آسمون گرفت
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۹۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۰۰
به قلم #کهربا(ز_ک)
_ خدایا لحظهای مارو به حال خودمون وامگذار...
و زیر لب شروع کرد به زمزمه کردن
" یا ارحم الراحمین... یا ارحم الراحمین..."
همیشه به این سطح از ایمان و توکل زینب غبطه میخوردم...
البته داداش هم دست کمی از اون نداره... هردو مظهر ایمان و اعتقاد هستند ، درست مثل آقا جواد، مثل عمه و آقا کاوه، مثل مامان و بابام...
یه لحظه تو فکر رفتم من یه زمانی به وجود این آدما در زندگیم افتخار میکردم... هنوز هم محبت ، نوعدوستی، بخشندگی در رفتار همگی شون بیداد میکنه... ولی چرا مثل گذشته براشون ارزش و اعتبار قائل نیستم؟
آره... درسته... از وقتی نیما وارد زندگیم شد و هرکدوم اینها خواستند بهم بفهمونند وجود عشق و علاقه بین ما دوتا اشتباهه منم ازشون فاصله گرفتم... یه جورایی ازشون کینه به دل گرفتم...
کینه که نه، ولی دلخورم، خیلی هم دلخورم...
من عاشق نیما هستم...
نیما هم همیشه بهم ثابت کرده با همهی وجودش عاشقمه و هرکاری از دستش بر بیاد برای خوشحالی من میکنه.
درسته یوقتا کارایی میکنه که اعصابم رو خورد میکنه اما اونم درست میشه...
وقتی بعد از عروسی بریم تهران و از خونوادهش دور بشه درست میشه... این بچه ننه ی لوس یمدت کنار مامانجونش نباشه همه چی درست میشه...
یاد دیشب افتادم...
دوست داشتم جریان خواهر برادر شیری و رضاعی رو از زینب بپرسم
ولی ممکنه سوال پیچم کنه که الان اصلا حوصله ی توضیح دادن ندارم...
پس بهتره یه یه وقت دیگه موکول کنم...
عمه با سفرهای که دستمال کشیده و مرتب تا کرده وارد آشپزخونه شد...
بچهها بسه هر چقدر شستید...بیاین برین استراحت کنید بقیه کارهارو من انجام میدم...
_ممنون عمه دیگه آخراشه...
بیزحمت تا شما چای بریزید دیگه کار ماهم تموم شده...
بعد از گفتن این حرف چشمکی به زینب که هنوز مشغول ذکر گفتنه زدم...
لبخندی به روم پاشید...
ازون لبخندهایی که مامان همیشه میگه لبخند مومن هم عبادته...
آخرین ظرف کفی شدهی داخل سینک رو آبکشی کردم و توی آبچکان قرار دادم، شیر آب رو بستم و از زینب تشکر کردم...
همون موقع صدای یاالله گفتن آقا جواد اومد و بعد هم خود نیلوفر در چهارچوب در نمایان شد...
سلام ما اومدیم...
داشتم دستامرو خشک میکردم که جواب سلامش رو دادم...
_سلام...بقیه کارها با خودت... غذاهم توی قابلمهست، زیرش رو کم کردم داغه...
_باشه پس جواد رو صدا کن بگو بیاد همینجا غذامون رو بخوریم.
به هال رفتم
پدر زینب با بابا مشغول گپ زدن بود... جواد هم که حالا بالاسر داداش ایستاده با مامان صحبت میکرد...
_آقاجواد نیلوفر میگه بیاین آشپزخونه غذا بخوریم.
_ممنون، باشه...
احساس میکنم حال جسمی داداش بهتر از قبله...
داخل اتاق رفتم
زینب یه بالش از روی رختخوابها برداشت و گذاشت زیر سرش...
عمه که وارد شد ازش پرسیدم
_عمه داداش رو بردید گفتار درمانی چی گفت؟
_گفت از یه هفته ی دیگه میتونه جلسات رو شروع کنه منتها چون با شرایط داداشت یکم رفت وآمد براش سخته بهتره جلسات اول مربی گفتاردرمانی بیاد خونه...
چند روزه که ماشین توی حیاطه ولی انگار آینه ی دق اهالی خونهست...
البته کسی چیزی نگفته اما برداشت خوبی از نگاههاشون نداشتم...
بعداز چهار روز نیما اومد خونهمون و شام پیشمون موند
بعد از صرف شام بابا داشت چرت میزد و نریمان هم طبق معمول با چهره ای درهم و جدی نگاه به نیما دوخته...
مامان مشغول پاک کردن سفرهست
صدای تق و توق ظرفها از توی اشپزخونه نشون دهنده ی اینه که نسرین هم شستن ظرفهارو شروع کرده...
احساس کردم نیما از نگاههای نریمان معذب شده برای همین پیشنهاد دادم بریم تو اتاق مامان و بابا...
اخه نسرین بعد از اتمام کارش باید بره اتاق سراغ جزوه و کتاباش و حضور نیما مزاحمت براش ایجاد میکنه
کمی باهم صحبت کردیم و تونستم بحث رو بکشونم سمت ماشین...
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان
و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۱۵۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
مرگ تدریجی یک رویا قسمت59 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 به بچه ها گفتم همگی دعوتید خونه من ..
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
پارت60
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
سر کلاس نشسته بودم یدفعه نیروی حراست دانشگاه وارد کلاس شد و اسم منو صدا زد ...
استاد رو کرد به من و نگاهم کرد ...
گفتم بله، الهام میرمحمدی منم ...
گفت تشریف بیارید بیرون
رفتم بیرون، یدنیا قلبم ریخت، طپش قلب گرفتم گفتم باز چی شده، همهش قیافه نرگس میومد جلو چشام ...
رفتم بیرون در کلاس رو بستم گفتم بله؟، گفت حراست شما رو خواسته ... گفتم منو چرا؟ گفت برو بپرس
من یک دانشجوی درس خون که کاری به کاره کسی ندارم چرا حراست منو خواسته، منتظر آسانسور نموندم و پله های دانشگاه گرفتم رفتم پایین ...
که دست به سر آروم کشیدم موهامو کردم تو چادرمم آوردم جلو خودم و سرسنگین کردم در اتاق حراست رو زدم صدای اومد گفت
بفرمایید
رفتم داخل گفتم
سلام من الهام میرمحمدی هستم با من کاری داشتید یه دفعه سرشو گرفت بالا و تو چشمام خیره شد گفت بشین من هم نشستم، سکوت کرد و مشغول نوشتن شد گفتم
ببخشید من رو برای چی اینجا خواستین
گفت
پرونده تو مطالعه کردم،تو دختر درس خونی هستی خانوادتم به امید فرستادنت اینجا که درس بخونی و فارغالتحصیل شی برگردی خونتون، از امروز به بعد از دانشگاه سرتو میندازی پایین میری خونت، و السلام شد تمام فهمیدی دختر؟
با صدای پر از استرس و لرزون گفتم
بله ولی مگه من چیکار کردم
_به نفعت هست که به حرف من گوش بدی
من که متوجه نمیشدم این همه اصرارش برای چی هست همینطوری گفتم
باشه، میتونم برم
تا از جام بلند شدم گفت
بشین
تو چشمام زل زد پرسید تو این شهر کسی با تو دشمنی داره؟ با کسی مشکل داری؟
_نه اصلاً
یه خورده فکر کن ببین کسی هست که بخواد به تو آسیب بزنه؟ یا کسی هست که مزاحم تو بشه
یکم فکر کردم گفتم
من با کسی کار ندارم کسی هم با من کاری نداره
_یه سوال ازت میپرسم راستشو بگو!
سرمو به تایید تکون دادم
پرسید
_پسری به نام مرتضی میشناسی؟
دستام سرد شد غرق استرس شدم با تعجب نگاش کردم گفتم
مرتضی! نه من همچین اسمی نشنیدم میشه بگید چی شده؟
تبسمی کرد ادامه داد
بله، خواهر بزرگش به نام زهرا مکتوبی مراجعه کردن دفتر حراست و گزارش دادند که دانشجو شما به نام خانم الهام میرمحمدی مدتی که با برادر من دوست شده یعنی آقای مرتضی مکتوبی و این ارتباط به هیچ وجه مناسب خانواده ما و رسومات ما نیست، الان برادرم رفته سربازی و بهترین وقت برای حذف این خانوم از زندگی برادرمه، از ما درخواست کرده تا به شما تذکر بدیم، خانم عزیز من نمیدونم چقدر حرف این خانم زهرا مکتوبی درست هست، یا غلط، فقط اینو بهت بگم که تو اومدی اینجا درس بخونی و باید حسابی مراقب خودت باشی حواست به خودت زندگیت باشه، الانم نمیخوام هیچ جواب به من بدی فقط می خوام به حرفام فکر کنی پاشو برو سر کلاس
بُهت زده نگاهش کردم از جام بلند شدم و گفتم
خداحافظ
درو باز کردم اومدم بیرون برگشتم بالا دم در کلاس، در زدم گفتم
استاد میتونم وسایلمو بردارم برم
استاد گفت
بله
وسایلم رو جمع کردم سریع آمدم بیرون پشت سرم صدا اومد خانم میرمحمدی برگشتم دیدم استاد مه گفتم
بله استاد
_مشکلی براتون پیش اومده
استاد ببخشید یکم فکرم درگیره اگه میشه برم جلسه بعد جبران می کنم
برو مراقب خودت باش
اومدم پایین ماشین نمیاوردم دانشگاه، تاکسی گرفتم رفتم خوابگاه پیش بچهها
سهیلا نبود، به ستایش گفتم
سهیلا کی میاد؟
_من تازه از کرج اومدم هنوز ندیدمش
همه چیو به سحر و ستایش گفتم ...
مات و مبهوت زول زده بودن به من
آخه من که اصراری به رابطه با مرتضی نداشتم اون خودش اصرار داشت چرا اینا اومدن دانشگاه آبرو منو بردن
سحر گفت
ستایش مرتضی یی که من دیدم خیلی عصبی و، وحشیه تا حالا ده بار الهام رو زده
رو کرد به من
نزاری مزتضی بفهمه خواهرش اومده دانشگاه
گفتم بچهها من میترسم کمکم کنید ستایش گفت
باید صبر کنیم سهیلا بیاد
گفتم پس به مرضیه م بگید سه تایی بریم خونه من ولی من ماشین نیاوردم با تاکسی میریم
ستایش گفت من آوردم با ماشین من بریم
با زینب که از طرف خانم مومن مسئول خوابگاه شده بود، هماهنگ کردن که شب نیان ...
با ستایش و سحر و مرضیه رفتیم خونه من منتظر موندیم خبری از سهیلا بشه یه تصمیم بگیریم که من چیکار کنم
اصلا خواهرش میدونست اونیکه اومد سمت من بخاطر آسم تنفسیم برادر خودش بود چرا پس باعث آبروی من شده بود.
#ادامهدارد
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد ❌❌
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
سلام
عزیران پسری ۲۸ ساله، مومن و اهل و دین از ذریه سادات که هزینهی زندگی مادر و برادر بی سرپرست کوچکترش هم برعهدهش افتاده. متاسفانه از ازدواج که سنت پیامبر هست جا مونده.
قصد ازدواج داره ولی هزینه هاانقدر سنگین هست که از توانش خارج شده.
نیت کردیم ان شالله با کمکهای شما گره از مشکل این عزیر تا عید غدیر باز کنیم. و روز غدیر که عید سادات هم هست خوشحالش کنیم
عزیزان از ۵ هزار تومن تا هر مبلغی که درتوانتون هست.
نگید با ۵ تومن نمیشه کاری کرد. اون سری از همین ۵ تومن ها و مبلغ های پایین تونستیم برای اون خانوادی سادات مبلغ زیادی جمع کنیم و مشکلشون رو کامل حل کنیم.
بزنید رو شمارهکارت ذخیره میشه
۵۸۹۲۱۰۱۴۶۱۴۴۴۵۰۳لواسانی بانک سپه اگر بیشتر جمع بشه میزاریم روی پول پیش یک خانوادهی سادات فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹 @Ebrahim_hadi_110
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
سلام عزیران پسری ۲۸ ساله، مومن و اهل و دین از ذریه سادات که هزینهی زندگی مادر و برادر بی سرپرست کوچ
اینپیامتبلیغ نیست❌
یا علی بگید این آقا سید جواد، مومن و متعهد به دین رو ان شالله بفرستیم خونهی بخت
عزیزان هدیهها از صدقات واجب نباشه🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌹🍃
🍃⚘در خانه دل نوشته با خط جلی
🍃⚘کین خانه بنا شد به تولای علی
🍃⚘در داخل این خانه چو نیکو نگری
🍃⚘ هم مهر محمد است و هم مهر علی . .
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
💚روز شمار غدیر/خطبه غدیر
🌟۲ روز تاغدیر
#عید_غدیر
#غدیر
#روز_شمار_غدیر
🌐گفتمان ۲(کلیپ)
@goftemansazan2
🍃🌹🍃
#ارتباط_موفق
هیچ کس آدم خسیس را دوست ندارد!
✿ دایره جذب انسانها، همان دایره کرامت آنهاست!
کسانی که محبت میکنند بدون اینکه توقع جبران داشته باشند، دایرهی جذب وسیعتری دارند.
♡ شاید محبتهای آنها، از دید بقیه مخفی بماند؛
اما انرژی درونیشان، برای همه قابل فهم و جذبکننده است.
🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen