🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۰۰۱
به قلم #کهربا(ز_ک)
با صدای زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم.
تا خواستم جوابش رو بدم قطع شد.
بلافاصله صدای زنگ پیامکش بلند شد،
نرگس بود نوشته بود:
نهال جان هر موقع بیکار شدی یه سر بیا پیشم کار مهمی باهات دارم.
گوشی رو کنار بالشم گذاشتم.
دستم رو روی پیشونی پوریا گذاشتم،
با دیدن حال بد بچه و تب شدیدش با خودم گفتم بهتره تا خوابه سریع برم داروهاش رو بخرم و برگردم.
اونقدر این مدت فشار عصبی بهم وارد شده که مثل پیرزن ها مدام پرت میشم به گذشته و توی خاطرات تلخش غرق گذشته
مامان و نریمان بودند که مدام من رو تشویق میکردند که بهتره به خاطر پوریا دوباره با نیما زندگی کنم، مقصر اصلی این اتفاقات کیه؟ اون دونفر یا
استادی که نسرین اونهمه تعریفش رو برام کرده بود و ازش مشورت میگرفتم؟
الان کجان؟ یکساله زندگیم به قهقرا رفته کجان تا ببینن؟
خدایا خودت بخیر بگذرون چرا دوباره دنبال مقصر بدبختیهام میگردم؟ چرا یادم میره به خودت توکل کردم و باید بهت امیدوار باشم؟ دقیقا یازده ماه از وقتی که دوباره دارم با نیما زندگی میکنم گذشت، آخرش خل نشم خدا!
رسیدم به داروخانه خداروشکر خلوته .
نسخه رو دادم و منتظر شدم.خداروشکر دکتر اینجا دیگه منو میشناسه و هربار نسخه ی جدید نمیخواد.
با شنیدن اسم پسرم سریع داروها رو گرفتم.
کارم زود انجام شده بود ولی این استرس لعنتی بدجوری دلم رو آشوب میکرد.
بچه رو تنها توی خونه گذاشته بودم پوریای عزیز و کوچولوی مریضم حالش خوب نبود و تو این هوای بارونی اصلا صلاح نبود که باخودم بیارمش خصوصا با تب بالایی که داشت.
میترسیدم تا من به خونه برسم از خواب بیدار شده باشه.
نگاهی به داخل کیف انداختم خداروشکر به اندازهی کرایه تاکسی از پولم باقی مونده بود.
هرچند مسیر کوتاهه اما باید زود به خونه برسم
پنج دقیقه بعد دم در خونه بودم .یه لحظه چشمم به نرگس خورد که از سر کوچه پیچید سمت خونه.
بی اهمیت به او کلید رو انداختم تا درو باز کنم از دور اسمم رو صدا کرد
_نهال!
برگشتم به سمتش و حالا نزدیکتر شده بود پس کیسه ی داروها رو نشونش دادم
سلام نرگس جان پوریا تو خونه تنهاست بچه م مریضه تا بیدار نشده من برم.
اگه کارم داری نیم ساعت دیگه بیا خونه .که تا اونموقع عدا و داروهاشو داده باشم..
ببخشیدی گفتم و با دو پله ها رو بالا رفتم
خونه ما طبقه دوم بود و نرگس طبقه اول .
داخل خونه که شدم وقتی از خواب بودن پوریا اطمینان پیدا کردم اول به سوپی که قبل از رفتنم روی گاز گداسته بودم سر زدم تقریبا اماده بود.
رفتم سراع پوریا ،بچم تو همین یازده ماه لعنتی خیلی ضعیف شده بود.
هر از گاهی با کوچکترین سرماخوردگی تب میکرد اگه حواسم نباشه ممکنه مثل ماه پیش دوباره تشنج کنه.
دکتر گفت اگه کمی دیر تر رسونده بودیمش کار از کار میگدشت و مغزش دچار اسیب جدی میشد.
از اون موقع با احساس کمترین میزان افزایش دمای بدنش به استرش و اصطراب می افتم.
۱۰۰۱
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۰۰۲
به قلم #کهربا(ز_ک)
به آشپزخونه برگشتم و با گوشتکوب یه مقدار از محتویات داخل قابلمه رو تو کاسه ی استیل کوبیدم تا زودتر آماده بشه و لعاب بندازه.
صدای نِق نِق پوریا بلند شد سریع سوپش رو توی ظرف ریختم
همینطور که فوتش میکردم و محتویات داخلش رو زیرو رو میکردم تا فرایند سرد شدنش رو سرعت ببخشم سمت بچه رفتم...
حتما باید سوپ رو به خوردش بدم تا بتونم داروهاش رو هم بدم ..
همینطور که قربون صدقهش میرفتم دست روی پیشونیش گذاشتم ترسم برگشت، تبش خیلی بالا رفته بود.
اجبارا طرف سوپ رو کنار گذاشتم و لگن مخصوصش رو تا نیمه آب ولرم و کمی نمک ریختم و کنار پاهاش گذاشتم.
آروم صداش میکنم و نوازشش میدم.
_پوریا جانم ،مامانی، پسر قشنگ مامان، فدات بشم! چشماتو باز کن ببین مامان لگن آب آوردم تا باهم آب بازی کنیم....
بذار لباستو کم کنم پاهاتو بذارم توی آب... باشه!!!
هر کاری کردم خوابش رو بپرونم
جز ناله اونم با چشمای بسته چیزی عایدم نشد
اون قدر قربون صدقهش رفتم و موهاش رو ناز کردم تا بالاخره چشماش رو باز کرد با گریه صدام میکرد.
با زور و بغضی که توی گلوم لونه کرده بود و بغض و گریههای خودش چند قاشق سوپ خورد.
و بعد هم با سرنگ شربتها و داروهارو تو حلقش چکوندم.
طفلکی بچهم از بس دارو خورده تا بوش رو میفهمه لبهاش رو قفل میکنه.
با خودم غر میزدم و نیما رو نفرین میکردم.
خدا ازت نگذره نیما
خیر سرت پدر این بچهای
اما بویی از حس پدرانه نبردی
اصلا انسانیت نداری درست مثل اون بابای بیرحم و سنگدلت
چه قدر تو بیغیرت و پررویی...
آخه آدم اینقدر بی خاصیت؟
کی میخوای آدم شی...
منکه دیگه خسته شدم چند بار به سرم زد که پیش خونوادم برگردم اما
دلم نمیخواد دوباره بدبختیهام رو نشونشون بدم.
اونهمه زحمتی که در غیاب نیما برای من و بچهم کشیدند رو هنوز نتونستم جبران کنم... سه ماه وقت و بی وقت با مشاوری که نسرین استاد خطاب میکرد در تماس بودم اما حتی یکی از کارهایی رو که گفته بود رو هم نتونسته بودم اجرا کنم، هنوز هم دلیل اون کارهایی که گفته بود انجام بدم رو نمیدونم...
کاش سراغ مشاور دیگهای رفته بودم.
بهم گفته بود تحت هر شرایطی به نیما احترام بذارم و بهش اقتدار بدم...
اون حرفا شاید قبل از زندان رفتنش جواب میداد اما حالا؟ یه آدم معتادی که دست به زن پیدا کرده و فحاشی میکنه حتی پول موادشم من دارم تامین میکنم ارزش داره که محترمانه باهاش رفتار کنم یا با حرفای اقتداربخش صداش کنم ؟
موندن توی تهران هرچقدر هم برام بدبختی و بیچارگی داشته باشه و داره لااقل خوبیش اینه که خونوادم رو اذیت نمیکنم.
اون بیچارهها الان فکر میکنند زندگیم سرو سامون گرفته
خودم ازشون خواستم تا وقتی نیما حساسیتهاش رو نسبت به اونا کمتر نکرده فعلا باهم ارتباطی نداشته باشیم...
هرچند هیچکدومشون اول قبول نمیکردند هم از باب صلهی رحم که امری واجب میدونستند و هم از باب دلتنگی و احوالپرسی.
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۰۰۳
به قلم #کهربا(ز_ک)
یکم با پوریا بازی و سرش رو گرم کردم تا کمتر نِق بزنه
خداروشکر داروهاش خواب آره وگرنه با اینهمه بی حالی و نق نق و گریه دیگه واقعا کم میآوردم.
منم آدمم چطور میتونم نالههای جگر گوشهم رو تحمل کنم .
بالش رو گذاشتم روی پام و پوریای نازنینم رو خوابوندم و لالایی سر دادم
لالایی هایی که میخوندم برای هردومون خوب بود هم اون زودتر خوابش میبرد و هم من، یک دل سیر همزمان با لالایی خوندن اشک می ریختم و دل پردردم رو خالی میکردم.
گنجشک، لالا،،،سنجاب لالا..
آمد دوباره مهتاب، لالا
لالا، لالایی، لالا، لالایی
لالا، لالایی، لالا، لالایی
گل زود خوابید،مثل همیشه
اشکام رو پاک کردم
نگاهی به پوریا کردم،
خوابش رفته، پس توی رختخواب خوابوندمش و خودمم کنارش دراز کشیدم.
با خودم زمزمه کردم آخه کدوم پدری اینقدر بیرحم میشه؟ حتی یه خبر از بچه ی مریضش نمیگیره.
فردای قیامت جواب این بچه رو چی میدی نیما؟
جواب این مریضی و اینهمه اذیت شدنش رو چطوری میدی؟
آخه این مواد کوفتی و اون رفقای عوضی یه لا قبا چی دارن که هم منو فداشون کردی هم زندگیمون رو
و هم این بچهی طفل معصومت رو .
الانه که نرگس بیاد پیشم.
اصلا حوصلهش رو ندارم.
طفلکی نرگس همیشه مثل یه خواهر بهم محبت داره و کمکم میکنه.
ولی بهتره یکم تنها باشم گلوم درد گرفته از بس بغضم رو قورت دادم.
گوشیم رو برداشتم و
براش نوشتم
_ببخشید نرگس جان پوریا دوباره خوابیده منم دیشب تا صبح نخوابیدم اگه کار مهمی بامن نداری یکم استراحت کنم...
پیامک رو ارسال کردم و گوشی رو کنار بالش سُر دادم.
چشمام رو بستم،
به یه ماه پیش فکر کردم
همون روزی که خسته و کوفته از سر کار به خونه برگشتم .
خیلی خسته بودم بچه تو بغلم خوابیده بود و روی دستم سنگینی میکرد.
وارد خونه که شدم خونه رو دود و بوی گند سیگار و قلیون برداشته بود.
بوی مشروب بیشتر از همه اذیتم میکرد...
با دیدن وسایلی که توی خونه پخش و پلا بود فهمیدم که دوباره اون رفقای آویزون بدتر از خودش رو آورده بوده توی خونه .
دیگه طاقتم تموم شده بود .
پوریا رو که توی بغلم خوابش برده بود گوشهی اتاق خوابوندم...
به طرف نیما که پتو رو روی سرش کشیده و خوابیده بود رفتم
پتو رو به ضرب از روش کشیدم
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۰۰۳ به قلم #
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۰۰۴
به قلم #کهربا(ز_ک)
_آخه این چه وضعیه برام درست کردی ؟
من صبح تا شب با این بچه میرم سر کار تا خرج خودمون رو در بیارم، تا بهت کمک کنم این زندگی کوفتیمون رو حفظ کنیم
اونوقت تو رفقات رو میاری توی خونه برای عیاشی و مواد زدنشون؟
چطوری دلت میاد پولی رو که باید خرج بچهم کنم رو بدی به این آشغالا؟
این بچه از صبح آوارگی بکشه که آخرشم پولی که با بدبختی نصیبم میشه خرج عیاشیتون کنید؟
یهو مثل یه گرگ زخمی و وحشی از جاش بلند شد و شروع کرد به پرت کردن وسایل به سمت من
عربده میکشید و ناسزا میگفت.
پوریا بیدار شده بود و وحشتزده گریه میکرد.
بغلش کردم
دوباره از اینکه عصبانی شده بودم و این طور با نیما برخورد کرده بودم پشیمون شدم... هر چی بیشتر بهش اعتراض میکردم بیشتر از انسانیت و مردونگی فاصله میگرفت...
از داد و بیداد و رفتاری که از خودم بروز داده بودم پشیمون بودم، مشاورم گفته بود این مواقع سکوت کنم
کاش یه بار هم که شده میتونستم به دستوراتی که مشاورم داده بود عمل کنم تا نتیجهش رو ببینم، اما من آدمی نبودم که بتونم مقابل بی مهریها و بی عرضگیها و عیاشیها و بیتوجهیهای نیما یا هرکسی کوتاه بیام
نگاهم به نیما بود، با این حال و احوالی که پیدا کرده خدا میدونه چه بلایی به سرم بیاره.
تو فکر بودم بچه رو چکار کنم که اگه دوباره به جونم افتاد تا کتکم بزنه ،
یک وقت بلایی سر این طفل معصوم نیاره.
یهو با عربده و وحشی بازی من رو از کتفم گرفت و هولم داد به سمت در خونه.
_برو گمشو بیرون ... هزار بار بهت گفتم برگرد پیش خونوادهت ، پیش اون به اصطلاح برادرت که یه ذره شرف نداشت کمکم کنه...
مردم میرن وکیل میگیرن که کارشون توی دادگاه و زندان راه بیفته اونوقت برادر مثلا وکیل تو تا تونست اوضاع من رو خرابتر کرد
بهت گفتم من دیگه اون نیمای سابق نیستم، نگفتم؟
غلط کردی خواستی باهام بمونی
الانم اگه نمیتونی با شرایطم کنار بیای هری، برو گمشو کنار خونوادهت
بچه رو محکم گرفتم که به زمین نیفتیم.
درو باز کرد و به بیرون هولم داد و درو محکم به هم کوبید .
باورم نمیشد تو این سرما از خونه به بیرون پرتم کرده باشه
با تن صدای آرومتر و اوج بدبختی صداش کردم .
توروخدا !!!
تروجان عزیزات !!!
هوا سرده بخدا بچه مریض میشه نیما...
مثل چی از اعتراضی که کرده بودم پشیمونم اما چه فایده...
دوباره صداش زدم
_غلط کردم نیما
تروجان هرکی دوست داری درو باز کن
بخدا این بچه طاقت این سرما رو نداره
صدای جیغ و گریهی پوریا از یه طرف دلم رو آتیش میزد سرمای داخل راه پله از یه طرف دیگه...
میدونستم بچهم طاقت این سرما رو نداره.
پوریارو زمین گذاشتم
_مامان جان نترس چیزی نیست عزیز دلم. یلحظه صبر کن الان میریم توی خونه...
از پام محکم چسبید
بریده بریده میون گریه گفت
_نریم... نریم خونه... بابا میزنه
_نه عزیزم الان آروم میشه
هرچی التماس داشتم توی صدام ریختم و نیما رو صدا زدم
_من اشتباه کردم نیما، من غلط کردم،
نمیدونم از استرس و شوک کاری که نیما باهام کرد بود یا سرمای طاقت فرسای داخل راهرو که دندونام بهم میخورد
_ خواهش میکنم ازت این درو باز کن و بچه رو ببر توی خونه،
خودم تا صبح این بیرون میمونم
قول میدم تا صبح یه کلمه هم حرف نزنم.
ناله ها و گریه های من و این بچه دل هر سنگی رو آب میکرد اما این مرد انگار از سنگ هم سختتر بود.
نیمایی که یه زمان یال و کوپالی داشت یه جور سنگدل و لجباز بود حالا که یال و کوپالش با اعدام باباش ریخته طور دیگهای لجباز شده و حساب همهی داراییهایی که از دست داده رو گویا میخواد از من پس بگیره...
دوباره یاد حرفای مشاورم افتادم خانم استاد بهم گفته بود کلید مرد شدن نیما اقتدار بخشیدن به اونه...
آخه اینم راهکار بود که بهم داده بود؟
نیما سمبل اقتدار بود
با جایگاهی که فیروز براش درست کرده بود خدارو هم بنده نبود حالا تو این شرایط اگه من هم بهش عزت و احترام زیادی میذاشتم یقین دارم که دوباره خودش رو گم میکرد و بیشتر اذیتم میکرد...
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۰۰۴ به قلم #
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۰۰۵
به قلم #کهربا(ز_ک)
یکم که گذشت یاد نرگس افتادم، پا تند کردم تا به طبقهی پایین برم
یادم اومد که از دیشب برای عروسی به شهرستان رفته و تا دو روز دیگه بر نمیگردند.
پس نیما میدونسته صاحبخونهمون خونه نیست برای همین باخیال راحت مهمون به خونه آورده.
با ناامیدی به بالا برگشتم و بسمت راه پله ی پشت بوم حرکت کردم تا شاید چیزی برای گرم کردن خودمو بچه پیدا کنم.
شانس اورده بودم پرده های قدیمی خونه ی نرگس کنار در پشت بوم افتاده بود برش داشتم و باخودم به پایین آوردم .
دوباره پلههارو به طرف خونهی نرگس طی کردم.
پادری رو از جلوی خونه شون برداشتم و به پاگرد خونهی خودمون برگشتم
پوریارو نشوندم روی پادری جلوی در خونمون. زمین یخ بود اما چاره ی دیگه ای هم مگه داشتم ؟
باید صبر میکردم مرد به اصطلاح شوهر من طول میکشید تا اروم بشه .وگرنه پافشاری من بیشتر اونو مجاب میکرد آزارمون بده.
پرده ها رو روی هم چیدم و تا کردم اندازه ی یه پتو برای پوریا شد.
گذاشتم کنار پوریا.
اونو بغلش کردم و پرده ی تا شده رو کشیدم روش و پاردی خونه ی زری رو هم روش انداختم تا شاید کمی گرمش کنه.
و خودمم روی پادری نازک خونهی خودمون نشستم و به در تکیه زدم
سرما به مغز استخونم نفوذ کرد هردومون به لرزه افتاده بودیم.
خدارو شکر که توی کارگاه شیر داغی که سرپرست کارگاه بهم داده بود رو خورده بودم وگرنه الان از گرسنگی و سرما بیهوش میشدم.
اونقدر پوریا رو تکون دادم که کم کم خوابش برد.
مطمئن بودم این بچه امشب مریض میشه.
خودمو نمیبخشم من که اخلاق نیما رو میدونم پس چرا با دیدن اوضاع خونه بهم ریختم و داد و بیداد راه انداختم؟
قبلا هم پیامد این رفتارهام رو دیده بودم.
یکی دو ساعتی گذشت، شاید تا بحال آروم شده باشه. بچه رو گذاشتم روی پادری.
در خونه رو آروم زدم با التماس صداش کردم
میای درو باز کنی؟ من اشتباه کردم بهت چیزی گفتم بخدا این بچه گناه داره بیا ببین داره عین گنجشک میلرزه.
اشکام دوباره راه افتاده بودند
التماسش کردم تروخدا بیا این بچه رو ببر خونه منو بذار همینجا بمونم.
.
یکم که گذشت صدای ناسزا گفتن هاش رو شنیدم فحش میداد و خط و نشون میکشید. بیچاره نریمان و بابام
خدا ازت نگذره نیما... با من مشکل داری چرا پای اون خدا بیامرز و داداشم رو وسط میکشی؟ صداش از پشت در میومد
_آخه بدبخت خودم تو رو آدمت کردم،
من تورو از خونه ی بابای بدبختت کشوندم بیرون و آدم بودن و کلاس گذاشتن رو یادت دادم.
خوبه دیدی چه برو بیایی داشتم...
اون داداش عوضیت اومد دارو ندارمو از چنگ من و بابام در آورد.
در رو باز کرد نگاهی با نفرت بهم کرد
_تو که جون یه شب موندن تو راه پله رو نداری غلط میکنی برای من داد و بیداد راه میندازی.
گفتم
_تو راست میگی من غلط کردم.
از حرفاش فهمیدم داره نرم میشه.
بچه رو بغل کردم، به خودم نهیب زدم که دیگه بسه هرچی بدبختی کشیدی از دستش.
باید هرچه زودتر برگردی سمنان.
برو بگو نتونستم درستش کنم
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۰۰۵ به قلم #
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۰۰۶
به قلم #کهربا(ز_ک)
بچه رو نشونش دادم و بعد هم شروع کردم به التماس کردن
خودم میدونم که بدبخت تر از این حرفام که بخوام از تو ایراد بگیرم،
بخاطر بچه برو کنار بذار بیام تو خونه...
از جلوی در کنار رفت
آروم درو هل دادم و بلافاصله پشت سرش وارد شدم
و در رو پشت سرم بستم
آهسته آهسته به سمت بخاری رفتم و شعلهش رو تا اخر زیاد کردم بچه رو همونجا خوابوندم و پتویی که کنار بخاری بود رو کشیدم روش.
فورا به آشپزخونه رفتم و استکان دستهدار رو برداشتم
شیر پاستوریزه رو سریع گرم کردم و ریختم توش.
پوریا بیدار شده بود و با گریه صدام میزد.
به سرعتم افزودم و کنارش نشستم و بغلش کردم استکان شیر رو به لبهاش نزدیک کردم
_بیا بخور عزیز دلم... یکم بخور مامان جان تا گرم بشی.
اول کمی بد قلقی کرد اما بالاخره کمی ازش خورد
با آرامش سرش رو روی بالش گذاشتم و دوباره پتو رو روش کشیدم و کمی پشت کتفش رو مالش دادم مطمئن شدم که خوابش برده
آروم و اهسته به سمت اتاق رفتم.
بله مشغول بساطش بود
همونه که کاریم نداره... وگرنه دوباره کتکم میزد.
باید کاری میکردم .
از اول هم اخلاقش همین طوری بود، کینهای و لجباز، میدونستم حالا حالاها دست از سرم برنمیداره.
زود یه چای پررنگ آماده کردم توی لیوان مخصوصش ریختم.
کمی نبات هم انداختم توش گذاشتم توی سینی و بردم تو اتاق
سرشو گرفت بالا
از نگاهش ترسیدم
اما الان وقت ترسیدن نبود ، چایی رو مقابلش روی زمین گذاشتم
_ببخشید... از این به بعد هر چی تو بگی.
دیگه نایستادم تا واکنشش رو ببینم یا جوابش رو بشنوم
پا تند کردم و زدم بیرون.
نفس راحتی کشیدم با اینکه بخاطر سرمای راه پله تموم استخونهام درد میکرد اما به سختی شام رو آماده و خونه رو تا حدودی مرتب کردم.
شام که آماده شد تکههای مثلثی کوکو رو توی بشقاب چیدم با نون و پیاز و لیوان آب توی سینی گذاشتم و بردم توی اتاق دیدم داره چرت میزنه برای همین کنارش گذاشتم.
دوباره چشماش رو باز و نگاهم کرد.
معنی نگاهش رو نمیفهمیدم.
رختخوابها رو برداشتم برای اون رو جای همیشگی انداختم.
خودمم با یه پتو خزیدم بغل بخاری...
و کنار پسر طفل معصومم خوابیدم.
نفهمیدم کی خوابم برد.
با صدای گرفتهی خروسکی شدهی پوریا از خواب پریدم بدن دردم بیشتر شده بود انگار خودمم سرما خوردم.
از ترس اینکه باباش بیدار نشه سریع بغلش کردم اما حالش خیلی بدتر از چیزی بود که فکر میکردم. سرفه و عطسه های مداومش دلم رو خون کرد.
به سراغ یخچال رفتم.
اما هیچ شربت و داروی مناسبی برای بچه پیدا نکردم...
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۰۰۶ به قلم #
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۰۰۷
به قلم #کهربا(ز_ک)
دوباره پوریا بیدار شده بود و گریههاش داشت دیوونهمم میکرد.
نگاهم به سمت در اتاق رفت
عجب پدری... یعنی حال بچهش رو نمیفهمه؟
ناچارا حدود یک ششم از قرص استامینوفن رو توی یه قاشق آب حل کردم و بخوردش دادم اما نصفش رو بالا آورد.
بعد از یه ساعت نِق زدن کمکم خوابش برد
به سرم زد که از فرصت استفاده کنم و تنهایی به داروخونه برم .
اما داروخونهی شبانهروزی خیلی از خونه فاصله داره و این وقت شب معلوم نیست توی این سرما و تاریکی چه بلایی به سرم بیاد.
ناچار تا صبح بالای سرش نشستم بچهم تا صبح راحت نخوابید .
دم دمای صبح حالش بدتر شده بود.
تا هوا کمی روشن شد سریع آماده شدم مبلغ مساعدهای که دو روز پیش از سرپرست
کارگاه برای خرید لباس گرم برای خودمو پوریا گرفته بودم رو برداشتم
و داخل کیف گذاشتم.
لباس تن بچه کردم و پتوش رو دورش پیچیدم.
دویدم بیرون تنش داغ داغ بود اونقدر تبش بالا بود که هُرم نفسهای داغش وقتی به صورتم میخورد داغیش رو حس میکردم.
نزدیکیِ درمانگاهِ شبانهروزی نگاهی به صورتش کردم حالت چهرهش من رو ترسوند.
به دو داخل رفتم
داد میزدم و دکتر رو صدا میزدم و کمک میخواستم.
خانمی با لباس سفید به سمتم دوید
_ مریض بدحال داری؟
_تبش خیلی بالاس
وقتی بچه رو بغلم دید دکتر رو صدا کرد _ مورد اورژانسی داریم.
بچه رو ازم گرفت و به اتاقی وارد شد و روی تخت خوابوند
با ناراحتی و تشر گفت چرا دیر آوردیش دکتر ؟
دوباره که به پودیا نگاه میکرد
فریاد زد دکتر بدو بچه تشنج کرده.
یه دکتر و یه پرستار دیگه توی اتاق اومدند و من رو بیرون کردند.
من هم مثل ابر بهار گریه میکردم.
صدای دو تا پرستارها رو میشنیدم که با دلسوزی در مورد بچهم حرف میزدند معلوم بود در تکاپو هستند و دارن کاری براش انجام میدن
اونقدر فشار عصبی روم زیاد بود که همونجا پشت در افتادم
چشام بسته بود صدای باز شدن در و بعدم صدای پرستار و حرفایی که مربوط به پوریا بود و کارهایی که باید براش انجام میدادند به گوشم رسید.
چشمم رو که باز کردم
تو یکی از اتاقهای درمونگاه بودم و سرم بهم وصل بود.
پاشدم سرم رو از دستم کشیدم و به سختی بلند شدم و به سمت اتاقی که پوریا توش بود راه افتادم
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۰۰۷ به قلم #
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۰۰۸
به قلم #کهربا(ز_ک)
پرستاری بالای سرش بود تا من رو دید به سمتم اومد
_ چرا از جات بلند شدی؟بچهت حالش بهتره،
هینی کشید
_چرا سرمتو خودت کشیدی لابد رگتو پاره کردی ببین آستینت خونی شده ...
صبر کن زخمت رو چسب بزنم.
هیچی برام مهم نبود فقط دلم میخواست از سلامت پوریا مطمئن بشم .
وقتی دست به سرو صورتش کشیدم و نفس های منظمش رو دیدم خیالم راحت شد کنارش روی تخت نشستم.
پرستار با چسب و پنبه پیشم اومد
تازه متوجه خیسی آستینم شدم.
خون روی دستم رو پاک کرد و چسب رو روی زخم گذاشت.
_ چرا بچه رو اینقدر دیر رسوندیش اینجا؟
دکتر گفت اگه پنج دقیقه دیرتر میرسوندیش
تشنج شدید میشد و مغزش آسیب جدی میدید ممکن بود حتی از دست بدیش.
اشکام رو پاک کردم
_ فقط خدا میدونه دیشب چی کشیدم.
هزینه ی درمانمون چقدر میشه؟
_ باید بری پذیرش.
میخوای صبر کن من میرم برات میپرسم.
دفترچه همراهت هست؟
بیمه نیستیم
کمی نگاهم کرد و رفت.
وقتی برگشت پولهای داخل کیفم رو میشمردم که گفت دکتری که بالا سر بچهت بود نیمساعت پیش شیفتش تموم شده و رفته.
سفارش کرده هزینهی درمانت رو ازت نگیریم ظاهرا خودش پرداخت کرده.
از حرفی که شنیدم خیلی خجالت زده شدم
ببین از کجا به کجا رسیدم...
نمیدونم اشکی که از چشمام سرازیر شد بخاطر حرفی بود که شنیدم و اشک شوقه یا از روی ناچاری و شرم
تنها حرفی که به زبونم میومد
_ خدا خیرش بده .
پرستار با لبخند نگاهم کرد
_ مادرش یک ماه پیش فوت شده.
گفته براش یه فاتحه بخونی.
با گریه گفتم خدا مادر همچین آدمی رو همنشین حضرت زهرا توی بهترین جای بهشت کنه.
_ یساعت دیگه صبر کن اگه شرایط بچه نوسان نداشت میتونی ببریش.
داروهاشم دکتر تهیه کرده اوناهاش.
روی میز بغل تخت گذاشتم.
دستورش رو روش نوشتند بهموقع بهش بده و بیشتر مراقبش باش.
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۰۰۸ به قلم #
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۰۰۹
به قلم #کهربا(ز_ک)
از اون روز به بعد پوریای کوچولوی من زود به زود مریض میشد،
با کوچکترین سرماخوردگی تبهای شدید میکرد و طول میکشید تا کاملا خوب بشه...
وهربار که بخاطر وضعیت بد بیماریش مجبور میشدم پیش دکتر ببرم
چند ماه پیش نرگس یه خیر برام پیدا کرده بود تا بتونم مخارج ترک اعتیاد نیما رو تامین کنم،
اما نیما زیر بار ترک نرفت
بیچاره داداش خیلی تلاش کرد نیما رو بعد از آزادی راصی کنه که به سمنان بیاد اما اون قبول نکرد منم پام رو کردم تو یه کفش و گفتم میتونم نیمارو سربه راه کنم
داداشمم این خونه رو با هزار بدبختی برامون پیدا کرده بود
و من مجبور بودم با همه ی بی کسیم تنهاتر از گذشته توی این شهر غریب دور از خوانوادهم با یه بچهی مریض روزگارم رو بگذرونم.
یاد مشاورم و حرفاش افتادم، در دل برای چندمین بار نفرینش کردم
_خدا لعنتش کنه . اون با حرفای مسخرهش باعث شد نور امید به دلم بتابه و فکر کنم میتونم نیما رو درست کنم...
البته مامان و نریمان هم همین نظر رو داشتند اما استاد مسلمی اونقدر با صلابت پای حرفش بود که فکر میکردم حرفاش قراره توی زندگیم معجزه کنه.
این روزگار از همون اول هم با من سر ناسازگاری داشت...
با صدای زنگ گوشیم از خاطرات ماههای اخیر بیرون اومدم
مامان بود کمی باهاش صحبت کردم و مثل همیشه با دروغ از حال خوب خودم و پوریا براش گفتم، تلفن رو که قطع کردم
تازه یاد نرگس افتادم
بنده خدا در همه حال کمک حالم بود اونوقت من به همین راحتی دست به سرش کرده بودم...
دستی به صورت پوریا کشیدم خدارو شکر تبش پایین اومده...
میدونستم مرد یخی من فعلا به خونه برنمیگرده،
پس با خیال راحت داروهای پوریا رو داخل مشما چیدم پتوش رو هم دورش پیچیدم و بغلش کردم تا به خونهی نرگس برم
نرگس مثل یه فرشته ی مهربون همیشه مراقبم بود.
از خواهرام بهم نزدیکتر و مهربونتر بود.
خدا خیرش بده اگه اون و مهربونیاش نبود طی همین چند ماه خیلی زودتر از اینها دق کرده بودم.
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۰۰۹ به قلم #
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۰۱۰
به قلم #کهربا(ز_ک)
با تعارفش وارد خونهش شدم،
حین نشستن با شرمندگی به صورت مهربون و خندونش نگاه کردم
_راستی نرگس جان امروز کارم داشتی؟ یبار صبح زنگ زدی و پیام دادی بهم، یبارم که دم در صدام کردی
شرمندهت شدم،آخه امروز پوریا دوباره مریض شده بود خونه خواب بود رفتم براش دارو گرفتم، برای همین عجله داشتم تا زودتر داروهاش رو بدم.
پتوی کوچکی که برای پوریا آورده بود رو روش کشید و مرتب کرد و کمی هم مثل یه خالهی مهربون قربون صدقه رفت
_خداروشکر که الان بهتره...
میخواستم باهات صحبت کنم خوشبختانه بحثش هم پیش اومد
ببین نهال جان تو خانوم دل پاک و با ایمانی هستی..
از این تعریفش خندهم گرفت.
خندهم رو که دید پرسید
_حرف نابجایی میزنم؟
من فکر میکنم سختیها و مشکلاتِ زندگیت تورو از عقایدت دور کرده وگرنه دلت از من و اطرافیان من پاکتره و بیشتر از امثال من نور ایمان توش موج میزنه.
خونهای که توش نماز خونده بشه خدا خیر و برکت مادی و معنویش رو به زندگی صاحبش سرازیر میکنه
ببین... با توجه به شناختی که برادرت و همسرش دارم و این مدتی که تونستم خودت رو بشناسم و چیزایی که ازت شنیدم و همهی چالشها و اتفاقات زندگیت فقط یه برداشت میتونم داشته باشم.
خدا یه چیزی در تو دیده که مدام در حال امتحان کردنت بوده.
البته امتحان رو بعضی وقتا ما جواب هاش رو بلدیم اما نمیدونیم که چطور باید جواب بدیم.
درست مثل تو شاید جواب همهش رو بلد بودی اما نحوه ی پاسخگویی و حل کردنشون رو نمیدونستی .
حسینهی سر چهار راه، روزهای دوشنبه و چهارشنبه ساعت دو تا چهار از یه خانم مشاور مذهبی که هم تحصیلات دانشگاهی داره هم حوزوی دعوت کرده قبلا هم ایشون همونجا کلاس داشتند.... خودمم رفتم،کلاس پربار و آموزندهی خوبی داره.
یاد مشاورم و استاد نسرین افتادم،
با اکراه سر بالا دادم
قبلا هم برات گفتم یکی از همین استادهایی که میگی به تورم خورده که زندگیم الان رو هواست.
وقتی نیما از زندان آزاد شد هنوز مردد بودم که میتونم باهاش زندگی کنم یا نه و همین مشاور و استادم با امیدهای واهی و آموزشهای مسخرهش من رو بیخودی امیدوار کرد که میتونم نیما رو تغییر بدم اما خودت که الان وضعیت زندگیم رو میبینی ...
من نمیدونم مشاور قبلیت دقیقا چه دستوراتی بهت داده اما چند تا موردش رو که بهم گفته بودی اتفاقا دستورات خوبی بود منتها تو چون بلد نیستی فکر میکنی کارای سختیه...
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۰۱۰ به قلم #
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_ ۱۰۱۱
به قلم #کهربا(ز_ک)
من به آموزشهای این استاد ایمان دارم.
خودم بدیهای شوهرت رو دیدم اما رفتارهای اشتباه تورو هم میبینم...اگه طبق دستورات این خانم مشاور پیش بری اطمینان دارم تا یکسال دیگه زندگیت کلی تغییر کرده
من از ایشون و مسئول فرهنگی حسینیه خواهش کردم بخاطر اشخاصی مثل تو که شاغل هستید ساعات شروع جلسه رو بندازند عصر مثلا ساعت چهار تا شش که بتونید شرکت کنید.
دوست دارم روی من رو زمین نزنی و چند جلسه رو باهم بریم .
اول با شیوه ی آموزشی ایشون آشنا شو بعد هم یه جلسه برای مشاوره ازشون وقت میگیریم برات.
سهم و لیاقت تو از زندگی خوشبختیه عزیزم.
من میخوام کمکت کنم زندگیت رو از اول بنا کنی و یه تنه بسازی... بدون که میتونی...
باشه ای گفتم اما توی دلم گفتم دلت خوشه... نیما و زندگی من با هیچ چیزی درست نمیشه.
اما بخاطر مهربونیش دلم نیومد ناامیدش کنم
سر چرخوندم و خونهش رو که همیشه یه حس و حال خاصی برام داشت رو از نظر گذروندم
اونجا یه آرامش ناب داشت.
این آرامش انگار از همهی نقاط خونهشون ساطع میشد.
خونهشون گرمیِ دلانگیزی داره.
نرگس آخرش نگفتی راز آرامش خونهتون چیه؟
خونهتون حس و حالی شبیه مسجد و امامزادهها داره...
ادم احساس امنیت و نزدیکی به خدا میکنه
مثل همیشه خندید و گفت
اوووو تو هم که همیشه اغراق میکنی،
چه خبره بابا کی میره این همه راهو..
نه به خدا راست میگم.
این حس آرامش ناب رو هیچوقت تو خونهی پدرشوهرم و اطرافیانش دریافت نکردم...
بهت گفتم که چقدر ثروتمند بود... آهی کشیدم... چرا راه دور برم، خونهی خودم و نیما، با اونهمه زرق و برق و تجملات و امکانات رفاهی هیچوقت این احساس رو توش نداشتم... اونزمان فکر میکردم به خاطر دوری از خونوادهمه...
اما میدونی چیه؟
من فکر میکنم به خاطر اینه که تو و شوهرت تو این خونه نماز و قران میخونید، با مهربونی باهم رفتار میکنید.
بددهنی نمیکنید کارهای خداپسندانه میکنید با اینکه خودتونم دستتون خالیه اما بازم دست به خیر دارید.
همینکه دغدغه ی تو و شوهرت همیشه رفع مشکلات دیگرانه یعنی آدمای خوبی هستید همینا باعث میشه که فرشته ها زیاد به خونهتون سر بزنند .
این احساس رو منزل پدریم و خواهرو برادرم و همهی اقوام پدرومادرمم داشتم.
چون آدمای با ایمانی بودند.
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@shahid_abdoli
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_ ۱۰۱۱ به قلم
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۰۱۲
به قلم #کهربا(ز_ک)
باورت میشه مدتهاست که من دیگه نماز نمیخونم؟
چون هرجای خونه که میخوام به نماز بایستم همش فکر میکنم اون قسمت خونه نجسه....
همینا دلم رو بد میکنه و نمیتونم نمازم رو بخونم حس میکنم بی احترامی به خدا میشه.
_وای نهال... یعنی تو واقعا نماز نمیخونی؟
من که باور نمیکنم.
اوایل دیده بودم میخونی الان چرا ترک کردی آخه؟
من که فکر میکنم چون رابطهت با شوهرت خوب نیست و اونم نمیتونه آرامش و آسایشتون رو تامین کنه از خونهی خودتون دلزده شدی برای همین اینجا برات مامن آرامشه.
بعد هم مگه شرایط نماز خوندن ما به دل خودمونه ؟
شما توی خونهی خودت چارهی دیگه ای نداری هرجای خونه هم که نجس باشه چون نماز واجبه اون قسمتی که مطمین نیستی نجس باشه رو انتخاب کن.
یه پارچه تمیز بنداز کف زمین روش نمازتو بخون .
البته باید برات حکم این مساله تو بپرسم .فعلا این کارو بکن تا بعد.
دیگه نشنوم نمازتو نخونیا.
نماز یکی از واجباته.
در هیچ شرایطی نباید ترک بشه.
مشکلاتی که تو توی زندگیت داری همگی امتحان الهی هستند.
خدا همه ی بندگانش رو امتحان میکنه.
مهم اینه که بلاخره یروز تموم میشن.بشرطی که بتونی بخاطر رضای خدا با اون مشکل کنار بیای و تحملش کنی وقتی روی شیطون رو کم کنی خودش جل و پلاسشو جمع میکنه میره اونوقته که خیر و برکت از درودیوار زندگیت سرازیر میشه.
نذار موقعی که زندگی اون روی خوشش رو بهت نشون داداز اینکه موقع سختی پشت بخدا کردی و دستوراتشو سبک شمردی شرمنده بشی.
اتفاقا همین نماز خوندن هات توی اون شرایط و زندگی و توکل کردن ها و صبر کردن ها بخاطر خداست که مشکلات رو دونه دونه حل میکنه.
خیلی وقته میخواستم یسری دستورالعمل که از استادمون یاد گرفتم بهت بگم اما شرایطش پیش نمیومد.
حالا که بحثش شد اگه دوست داری بهت میگم و اجراش کن بهت اطمینان میدم که بعد از مدتی نتیجه ی دلخواهت رو حتما میبینی.
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۰۱۲ به قلم #
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۰۱۳
به قلم #کهربا(ز_ک)
به خونه که برگشتم اول تلویزیون رو روشن کردم قرآنِ قبل از اذان تلاوت میشد.
پوریا رو سرگرم بازی با آجرهای خونهسازیش کردم.
نگاهی به خونهی محقر و کوچک و وسایل کمش انداختم... نیما حق داره ازین خونه متنفر باشه. از قصر به یه دخمه اومده بود، اما با پولی که داداش برامون فراهم کرده بود جایی بهتر از اینجا پیدا نمیشد همسر نرگس دوست قدیمی داداشه ایشونم کلی باهامون راه اومد...
نهال از کجا به کجا رسیدی؟
به جهنم پول و رفاه نداری لااقل آرامش داشته باش.
وقتی صدای اذان مغرب به گوشم رسید ناخودآگاه به یاد حرفهای نرگس افتادم.
لعنتی بر شیطون فرستادم و بلند شدم
از توی کمد چادر نماز و جانمازم رو برداشتم یه ملافهی رنگی تمیز هم آوردم و نگاهی به خونه انداختم .
نرگس راست میگفت درسته نیما اهل پاکی و طهارت نیست اما بالاخره یه گوشهی تمیز که پیدا میشه.
نگاهم به دوتا گلدون گل طبیعی گوشه ی پذیرایی که درست کنار پنجره بود افتاد اونجا دنجترین جای خونه و طبیعتا پاکترین جا بود گلدون هارو برداشتم و روی کانتر آشپزخونه قرار دادم.
ملافهی رنگی و بعد جانمازم رو جای قبلی گلدونها پهن کردم،
وضو گرفتم و چادر نمازم رو سرم انداختم تا خواستم شروع کنم همهی آدمایی که نقش مهمی تو همه ی بدبختیهام داشتند یکی یکی به خاطرم اومد.
نمازم رو که تموم کردم چیز خاصی ازش نفهمیدم ولی بقول نرگس باید کینه و عقدهها رو از خودم دور کنم فقط بخاطر آرامش خودم.
حس آرامشی که بخاطر وضو و نمازم حاصل شده رو نباید با افکار مسموم از بین ببرم.
من باید شیطون رو از خودم ناامید کنم تا دست از سرم برداره.
بعد از نماز با حال حوشی که به سراغم اومده به سراغ پختن غذا رفتم.
غذا که حاضر شد، نق نق های پوریا هم شروع شده.
کمی از غذارو براش سرد کردم و بهش دادم خورد.
و حالا رسیده بودم به بهترین قسمت از روزمرگیهام .
بالش رو روی پام گذاشتم و پوریارو خوابوندم.
بمیرم برات مامانی... خداروشکر تو داروهات مسکن و خواب آور هم داری وگرنه با این وضعیت خِس خِس سینه چطوری میخواستی درد سینهت رو تحمل کنی؟
لالایی خوندن رو شروع کردم
_گنجشگ لالا،،،سنجاب لالا
،،،
اومد دوباره مهتاب لالا
دوباره توی ذهنم د نبال مقصر همهی بدبختیهام میگشتم.
یاد حرف نرگس افتادم.
من باید شیطون رو نا امید کنم.
چطور باید به خدا توکل کنم؟
من بلد نبودم خیلی وقت بود فراموش کرده بودم البته از اول هم بلد نبودم.
من فقط بلد بودم از مشکلات فرار کنم
بنظرم خیلی وقته خدا ازم رو برگردونده ... درست از وقتی به دنیا اومدم.
انگار زندگیم با فقر عجین شده
فقط دوسال از عمرم در مکنت و دارایی به سر بردم.
حالا هم که شوهرم علاوه بر ففیر شدن معتاد و بیغیرت هم شده.
کاش پدر نیما اموالش رو از راه حروم و کلاهبرداری بدست نیاورده بود
اونوقت من و نیما هنوز در همون زندگی اعیونی بودیم. نه این زندگی کوفتی.
آه دوباره شیطون ...
من بارها دیدم زنداداش زینبم، مامانم، و نسرین در بدترین شرایط زندگی و حای در نداری هیچوقت احساس آرامششون رو از دست ندادند.
اونا در همه حال خوشبخت بودند.
من باید فکر اینکه بیپولی بدبختی میاره رو از ذهنم دور کنم.
باید شیطون رو نا امید کنم تا دست از سرم برداره
توکل بر خدا، صبر، تحمل
اینجوری نمیشه...
من نیاز به معلم دارم
بازم نرگس راست میگه...
من راه حل هارو نمیدونم باید معلم و استاد داشته باشم
دوباره خوندم
_ گنجشک لالا سنجاب لالا
اینبار خوندم و مثل همیشه خودمو با غرق شدن تو کودکی هام سبک کردم.
فقط کودکی هام رو دوست داشتم .
از وقتی نوجوون شدم خوشبختی کمکم برای من رنگ باخت .
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@shahid_abdoli
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۰۱۳ به قلم #
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۰۱۴
به قلم #کهربا(ز_ک)
ای کاش هیچوقت با نیما ازدواج نکرده بودم.
از اون دوسال لعنتی فقط چند ماه اول خیلی خوب بود بعد از اون کلی از هم فاصله گرفته بودیم
اون مدام خودش رو با شرکا و همکاراش مشغول میکرد منم با دوتا دوستام...
درسته همیشه جلوی چشمان بقیه شبیه لیلی و مجنون رفتار میکردیم و همه حسرت رفاقت و صمیمیت بینمون میشدند
اما رسما اگه کسی در جریان روابطمون در خونه بود میتونست بفهمه ما طلاق عاطفی از هم گرفتیم و هیچ احساس دوست داشتنی بینمون نیست.
نمیدونم چرا با همهی بیمحلیها و بدرفتاریها و تحقیرها هنوز دوستش داشتم.
حتی وقتی به زندان افتاد و سه سال و نیم ازش دور بودم هنوز کمی دوستش داشتم
اما الان همه تلاشم اینه که ازش دور بشم .
حس انزجار و تنفر هرلحظه در وجودم بیشتر از قبل میشه...
خوب که دقت میکنم میبینم ذات واقعی نیما از وقتی هویدا و آشکار شد که همهی داراییش رو از دست داد.
وگرنه قبل از به زندان رفتنش هم بددهن بود و موقع عصبانیت فحاشی میکرد
لجباز بود و با رفتارش قصد تحقیر من و همهی اطرافیانش رو داشت
تکبر و بزرگبینی همهی وجودش رو احاطه کرده بود و از کوچکترین رفتار و برخوردش هم میشد اینارو فهمید
و حالا هم که اعتیاد و بیپولی به اخلاقهای بد گذشتهش اضافه شده.
یاد حرفای مشاورم افتادم...
بهم میگفت در هر شرایطی احترام نیما رو حفظ کنم
چقدر ازین حرفهای کلیشهای که بوی مردسالاری میده متنفرم
یکی نیست بگه اگه راست میگین یبارم به مردا بگین ما زنها رو آدم حساب کنند و احترام بذارن.
با صدای باز و بسته شدن در خونه فهمیدم نیما برگشته
متعجب به ساعت نگاه کردم
ناپرهیزی کرده،
چطوره که این وقت شب خونهست؟
ای کاشمیتونستم دلیل زود برگشتنش رو بپرسم
برای اینکه دوباره عصبیش نکنم سریع ایستادم و به طرف آسپزخونه رفتم
غذا رو آماده و سفره رو پهن کردم
یک ربع طول کشید تا از سرویس درب و داغون خونه خارج بشه
اما سر سفره نیومد و بی توجه به من و سفرهی غذا سر جای همیشگیش نشست و با گوشی مشغول شد
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۰۱۴ به قلم #
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۰۱۵
به قلم #کهربا(ز_ک)
از دور بهش خیره بودم...
تمام وجودم نیمارو میطلبه.
هنوزم دوستش دارم از صمیم قلب مثل روز اولی که عاشقش شدم
نیاز دارم به محبتش به نگاهش به توجهش.
جلو رفتم و کنارش نشستم
_نیما میشه یکم باهم حرف بزنیم؟
کمی به سکوت گذشت
میدونم که نمیخواد جوابم رو بده
پس ادامه دادم
_چرا این طوری شدی تو؟
نیما من دوبار خونوادم رو به خاطر تو کمار گذاشتم.
یبار وقتی پولدار بودی و فکر میکردم عشق تو برام کافیه و جای خالی همه رو برام پر میکنی اما...
زیر لب زمزمه کردم که نکردی
سر بلند کردم بی توجه به من با گوشی مشغول چت کردن بود
_یبار دیگهم باز بخاطر عشقی که بهت داشتم و دارم وبه خاطر پسرمون حتی با اینکه ریالی پول نداشتی، دوباره خونوادم رو به خاطرت رها کردم تا با تو باشم
این بهت ثابت نمیکنه که من همه جوره عاشقتم؟
پس چرا هربار تو دعواهات میگی من عاشق پول و موقعیتت بودم که زنت شدم؟
_شِر و ور نگو... گمشو بابا... سرمم درد میکنه اصلا حوصلهتو ندارم
و پشت بهم کرد و دوباره مشغول گوشی شد
کمی نیمخیز شدم تا بتونم صفحگوشی رو ببینم...
خدای من به همین راحتی داشت بهم خیانت میکرد
حرفایی که برای هم تایپ میکردند باعث شد از خود بیخود بشم و بهش حمله کنم
موهاش رو چنگ زدم و جیغ میکشیدم
_کصافط... تو داری بهم خیانت میکنی؟ بعد میگی من عاشق مال و منال و داراییت بودم؟
تا وقتی پول داشتی مادرت تحقیرم کرد و تو فقط تماشا کردی حالا هم که
با یه حرکت مثل شیر رخمی طوری به عقب پرتم کرد و به دیوار پشت سرم کوبیده شدم که احساس کردم کمرم از وسط دو تیکه شد
قبل از اینکه بخوام واکنشی نشون بدم بهم حمله کرد و بعد از کتک مفصلی که بهم زد از خونه بیرونم کرد
لباس مناسبی هم تنم نبود ... اما نیما بیغیرت تر از اینه که بخواد به لباس تنم دقت کنه.
همونجا ایستادم و با صدای آروم اشک ریختم کمی بعد صدای پای کسی رو توی راه پله شنیدم
با خیال ابنکه نکنه همسر نرگس باشه که می خواد به پشت بوم بره ترسیده خودم رو به در خونه رسوندم
تا دستم رو بالا آوردم تا ضربهای بهش بزنم با دیدن نرگس در پاگرد پایینی نفس آسودهای کشیدم
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۰۱۵ به قلم #
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۰۱۶
به قلم #کهربا(ز_ک)
_وای نرگس تویی؟
ترسیدم ، فکر کردم شوهرته...
با صدای خیلی آروم لب زد
_دوباره دوباره دعواتون شد؟
_تا آروم بشه بیا بریم خونهی ما
سر بالا دادم
_نه ممنون...
بچهم خوابه، بیدار شه بالاسرش نباشم با بابای وحشیش تنها باشه میترسه.
_شمرم باشه واسه بچهش پدره
گریهم شدت گرفت
_اتفاقا برای پوریا بیشتر حکم شمر رو داره
اصلا انگار مهر پدری نداره
_دستش رو پشت کمرم گذاشت
بیا عزیزم بریم پایین
دم در چادرمو میدم بنداز رو سرت
_نه بابا کجا بیام؟ شوهرتم خونهست
_اتفاقا داشت میرفت مسجد
امشب مراسم داره
و تازه متوجه رنگ چادر سرش شدم
_لابد خودتم میخواستی بری ،
تو برو ... نمیام
_اشکال نداره... آخه فردام مراسم هست فردا میرم
بیا پایین تعارف نکن.
_پس من میمونم هروقت شوهرت رفت بهم بگو بیام.
_باشهای گفت و فرز پایین رفت
کمتر از پنج دقیقه بعد با صدای خداحافظ گفتن و بسته شدن در ساختمون فهمیدم که شوهرش رفت
_نهال عزیزم بیا ...
با اینکه صداش کم بود اما ترسیدم نیما بشنوه پس با وجود کمر درد شدیدم پلهها رو دوتا یکی کردم و خودم رو به در خونهشون رسوندم
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۰۱۶ به قلم #
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۰۱۷
به قلم #کهربا(ز_ک)
_چی شد؟ چرا هول کردی؟
_گفتم الان نیما صداتو میشنوه میاد بیرون داد و بیداد راه میندازه و مثل اون دفعه یه حرفی بهت میزنه اونوقت من شرمندهت میشم
_دشمنات شرمنده عزیزم... هزار بار گفتم بیخیال بابا...
همیشه که نباید پاسخگوی اشتباهات دیگرون باشی
_چی شد دوباره دعواتون شد؟
دست روی قفسهی سینهم گذاشتم
_قلبم شکست نرگس...
اومدم دو کلام حرف حساب باهاش بزنم با بی محلی پشت بهم کرد از پشت سر ...
نتونستم حرفم رو ادامه بدم و هقهق گریهم بلند شد
_ولش کن فعلا بیا بشین
_نه ممنون همینجا سرپا میمونم یوقت بفهمه دم در خونهمون نیستم داد و هوار میکنه.
اینجا باشم بهتره صداشو میشنوم و زودتر میرم بالا
نرگس داشت با یه خانم چت میکرد حرفاشون خیلی مزخرف و خصوصی بود
قبلا هم میفهمیدم داره خیانت میکنه اما اونقدر خودم رو تو زندگی سرگرم کرده بودم که گاهی از فکر و خیال و غصه آزاد میشدم
اما الان چی؟ صبح تا شب شب تا صبح توی اون دخمه گیر کردم
_نه خونوادهای نه زندگیی....
_راستی تو چرا امروز خونه بودی؟ نرفتی سرکار؟
_بخاطر پوریا... دوسه روزه بیماریش عود کرده باید مراقبش میبودم
_خوب کاری کردی بچه مهمتره...
_آخه کارمم مهمه... درمان پوریا هزینه داره و پول نیاز دار.
شوهر بیغیرتم که اهل کار کردن نیست، لااقل دلم به همین چندرغاز حقوقم خوشه
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@shahid_abdoli
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_1018 به قلم #
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۰۱۹
به قلم #کهربا(ز_ک)
این مدت که زنتم جز دوران نامزدی و اوایل عروسی چندبار ازین حرفای قشنگ به من نزدی الانم که بدبختیات مال منه اونوقت محبت و حرفای قلبیت مال دیگرون؟
نرگس کلافه فقط نگاهم کرد
_معلومه از دستم عصبیه ولی داره مراعات حالم رو میکنه
خوشحالم که نصیحتم نمیکنه از خونهش خارج شدم و خودم رو به جلوی خونهم رسوندم
آروم به در زدم
کمی که گذشت دوباره خیلی آروم کوبیدم ...
باز هم خبری ازش نشد و اینبار با حالتی عصبی محکم و طولانیتر در رو کوبیدم
سایهش رو که پشت در دیدم کمی ترس برم داشت اما اونقدر ازش دل شکسته و عصبانیم که پیه همه چی رو به تنم زدم
در رو با عصبانیت باز کرد
_با تنفر و انزجار نگاهم کرد
_کی میری گم شی از شرت خلاص شم؟
_آخه بدبخت، اگه من برم گم شم که خودت از گشنگی و بدبختی میمیری،
پوزخندی زد و فحشی زیر لب نثارم کرد
_چرا به بابام فحش میدی اگه مردی به خودم فحش بده
با دندونهای کلید شده غرید
_کاری نکن خونتو بریزم هم این بچه یتیم بشه هم داغت به دل بعضیا بمونه
با ترس از کنارش رد شده و به داخل خونه رفتم
مثل بید به خودم میلرزیدم اما تلاش میکردم خودم رو محکم نشون بدم
به طرفش برگشتم تا چیزی بگم اما با سیلی محکمش حرف تو دهنم ماسید
اشک به چشمام نشست
با تنفر نگاهش کردم
_ازت متنفرم... میرم پشت سرمم نگاه نمیکنم
_برو به جهنم...
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@shahid_abdoli
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۰۱۹ به قلم #
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۰۲۰
به قلم #کهربا(ز_ک)
لحنش از درون آتیشم زد... من تشنهی محبتش بودم و اون محبتش رو خرج غیر میکرد
زمانی میتونست بهم بگه برو به جهنم که خودش مثل گذشته یه آدم مستقل باشه...
اونزمان اگه زنا و دخترا بهش چسبیده بودند چون پولدار بود
نه حالا که حتی خرج لباس تنش هم از من بود،
حتی هزینهی مکالمه و پیامکش با پولای من بود چه برسه به بستههای اینترنتی که صرف چت کردن با اون زنای خونه خراب کن میکرد...
بنابراین اینبار با اینکه میدونستم تبعات حرفم چیه اما حتی حاضر بودم زیر دست و پا و کتک زدنش جون بدم اما حرفمو بزنم
خصوصا که حالا که وارد حموم شد و میتونستم حرفمو کامل بهش بزنم
پس صدام رو طوری که مطمئن بشم بهش میرسه بالاتر بردم
_بدبخت دورهی تو تموم شد، یه وقتی برای خودت بروبیایی داشتی، الان تو دیگه هیچی نیستی، حتی اون ننه جونتم تنهات گذاشت و مابقی پولای باباتو حق این بچهرو بالا کشید و رفت
از صدای من پوریا بیدار شده بود و سرجاش گریه میکرد
اما اونقدر آتیش دلم زیاد بود که باید حرفنو میزدم
پس ادامه دادم
_عملا مرد این خونه الان منم، پس بیخود میکنی برام ادای مردارو و لات بازی در میاری
که یهو در باز شد
و با صورت کفی شده و نصفه شیو شده
بهم حمله کرد و چنان کتکم زد که تا دوساعت بعدش حتی وقتی پوریا تلاش میکرد بغلم کنه از درد به خودم پیچیدم...
نامرد چنان میزد که انگار قاتل باباش رو میزنه
نفرت از کلام و عملش فوران میزنه...
مگه میشه با این آدم دیگه زندگی کرد...
به دلم نهیب زدم،
خاک برسرت ، تا حرف رفتن بهت میزنم تو چرا هُری میریزی؟
این سگ هار و وحشی چیش خواستنیه که تو هنوز میپرستیش؟
خاک برسرت، تو نهالی، همونی که روزی هزار بار تن پدرو مادر و خواهرا و برادرات رو میلرزوندی که فقط بتونی بهشون بفهمونی حرف حرف توئه...
اونوقت اینجا با اینهمه حقارت همین که تصمیم به رفتن میگیرم تو خودت رو به در و دیوار سینه میکوبی؟
خودت تنفر رو تو چشماش دیدی، در لحن کلامش موج انزجار رو دیدی،
نشنیدی چی گفت؟ برای چندمین بار به روت آورد که این بچه رو به فرزندی قبول نداره
درسته، قبول دارم اخلاقش همینه، وقتی بخواد کسی رو از اعماق وجود بسوزونه و خاکستر کنه این حرفارو میزنه ، ولی میزنه.
این جندمین باره بازبون بیزبونی بهت برچسب هرزگی زده.
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۰۲۰ به قلم #
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۰۲۱
به قلم #کهربا(ز_ک)
💜ادامه داستان نهال✍️✍️✍️:
یاد حرفش افتادم که وقتی شیک و مرتب از خونه بیرون میرفت
_تو محکومی به خدمت کردن به من... چه اونزمان زار و زندگی داشتم و چه حالا که ندارم...
شرایط من همینه،
با لحن حرص دراری گفت
فعلا که باید مخارجمو تامین کنی،
خودم دارم به کارایی میکنم
اگه کارم بگیره مثل قبل میتونم روزانه صد تا مثل تو و همهی کس و کارات رو بخرم و بفروشم
با این شرایط اگه موندگاری که هیچ،
اگر نه که هرموقع برگشتم اثری ازت اینجا نبینم
وگرنه خودت و این بچهای که معلوم نیست در نبود من از کجا پیداش شده رو زنده نمیذارم...
حالا بعدا برای رفتنت هم یه فکری میکنم
بیخیال این حرفا هم بشی، فحشهایی که به بابام داد رو چی میگی؟ این بیچاره چه گناهی کرده روزی هزار بار تنش توی گور بلرزه؟
اونارم نشنیده بگیری، بیکاری و سربار بودنش چی؟ تو نیمارو میخواستی که بهش تکیه کنی
اون غیرت نداره
با حرفایی که الانم زد یعنی دوباره دنبال خلاف سنگینه که دلش قرصه دوباره میتونه پولدار بشه.
داداشم گفت هروقت دوباره دیدی میخواد اذیتت کنه یه زنگ بهم بزن خودم میام دنبالت و کارای طلاقتم طوری انجام میدم که آب تو دلت تکون نخوره
اما میدونم نیما بفهمه قصد قهر و طلاق و جدایی دارم
اونقدر لجباز هست که برای زمین زدن من و داداشم حاضره بره اعتیاد به مواد و الکلش رو ترک کنه یه خونه درست درمون دست و پا کنه تا بتونه به دادگاه ثابت کنه مرد زندگیه و حضانت این بچه رو بتونه ازم بگیره.
اون خیلی زرنگتر از این حرفاست
دلم لرزید
هم برای بچهم هم برای خودم برای تنهایی بعد از نیما
_خاک برسرت دل بیچاره و بدبخت که از همون اول به غلط لرزیدی، برای یه آدم عوضی لرزیدی و منو بیچاره کردی
_هم من دیگه جون کتک خوردناش رو ندارم و هم این بچه طاقت دیدن این صحنه هارو نداره... از خودت دیگه هیچی نمیگم که بیشتر از خودم داری اذیت میشی، دل دیوونهی من از این همه بیتوجهی
تکرار کردم
_ازت متنفرم نیما، متنفرم، متنفرم...
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@shahid_abdoli
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۰۲۱ به قلم #
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۰۲۲
به قلم #کهربا(ز_ک)
کاش از همون اول قبول نمیکردم دوباره باهاس زیر یه سقف زندگی کنم.
همش تقصیر مامان و نریمان شد
از نسرین توقعی ندارم اون تجربهی زندگی مشترک رو نداره شاید به اشتباه یه راهنمایی غلط بهم کنه
اما مامان و برادرم چی؟
اونا که با نیما از اولم مخالف بودند پس چرا وقتی فهمیدند هنوز دلم باهاشه و عاشقشم بهم گفتند تو میتونی با رفتار و اخلاق درستت اون رو هم تغییر بدی؟
نیما هم مثل هر مرد دیگهای بهیچ عنوان قابل تغییر نیست یه زن به مردی میتونه احترام بذاره که اون مرد قابل احترام باشه
زنهایی که من در اطرافم دیده بودم همگی مثل مامان و عمه و نیلوفر و زینب به شوهراشون عشق میورزیدند و حرمت قائل بودند چون اونام آدمایی بودند که از اول در خانوادهای فهیم با سطح شعور بالا بزرگ شدند.
مثل نریمان، آقا کاوه، آقا جواد اصلا چرا راه دور برم؟ بابام...
دلم برای خودم سوخت
زینب یا نیلوفر هرچقدر هم که میخواستند بد باشن بخاطر خوبیهای شوهراشون هم نمیتونستند بد باشن
اما من بدبخت گیر یه آدم از خود راضی و متکبر و پرمدعا افتادم که هم اهل فحاشیه و هم کتک زدن
نه کار میکنه و نه حرمت سرش میشه چطوری بهش احترام بذارم آخه؟
همینجوریشم منو آدم حساب نمیکنه، فقط کافیه کمی بهش عزت بدم
دوباره خودش رو گم میکنه و فکر میکنه چه خبره
عمرا تا وقتی نیما در چنین شرایطیه بهش احترام بذارم.
هم دلم برای خونوادهی بیچارهم میسوزه که نیما رو آدم حساب میکردند و فکر می کردند میتونه آدم بشه و هم ازشون عصبانیم که من و این بچه رو توی مخمصه انداختند...
الان نیما فهمیده جونم به جون پوریا بنده، طبق گفتههای خودش اگه برم و برای طلاق اقدام کنم میدونم که میخواد توسط بچهم اذیتم میکنه.
اون استاد به اصطلاح روانشناس نسرین هم یه جور دیگه گند زد به زندگیم...
حیف که نمیخوام کسی از خونوادهم بفهمه چه زندگی نکبتباری دارم وگرنه تاحالا صدبار به نسرین زنگ زده بودم و بهش گفته بودم با معرفی استادش چه گندی به زندگیم زده
من بدبخت فکر میکردم میتونه کمکم کنه که وقتی روز آژادی نیما به تهران اومدم و ازش شنیدم که بهیچ عنوان نمیخواد به شهرمون بیاد همینجا موندم و به داداشم گفتم به مامانم بگو نگرانم نباشه،
سعی میکنم هرروز با مشاورم در تماس باشم و زندگیم رو از نو بسازم
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۰۲۲ به قلم #
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۰۲۳
به قلم #کهربا(ز_ک)
و چقدر اون بیچاره هم مثل بقیه خوش خیال بود که با تغییر من و نصیحتای مشاورم نیما درست میشه.
لابد الان همهشون میگن اخلاقای گند نهال درست شده نیما هم یه شوهر عالی
برای اونه و زندگی شیرین در جریانه...
اون شبی که نریمان اینجا رو برامون اجاره کرد به شوهر نرگس سپرد که اگر برای من و نیما مشکلی پیش اومد بهش خبر بده،
حالا خوبه از همون اول با نرگس رفیق شدم و وقتی فهمیدم داداش این کارو از شوهرش خواسته
ازش خواهش کردم تا فعلا هیچ اخباری از خونهی من به گوش خونوادهم نرسونه...
نیما هم انگار یه بوهایی برده که وقتی میدونه ایشون خونهست رفتار نامعقول یا خلاف عرفی نمیکنه.
دعواهاش با من رو هم همیشه میذاره برا وقتی که شوهر نرگس خونه نیست
نمیدونم به جز دیشب وقت دیگهای هم بوده که صدای دعواهامون رو شنیده باشه یا نه؟
دمشون گرم که به حرفم گوش دادند
ولی دیگه دارم کم میارم...
صبح که از خواب بیدار شدم یاد حرف
دیشب نرگس افتادم
گفت امروز نیمه شعبانه...
یعنی ولادت امام زمانه؟
دوسالی که توی اون خونهی اعیونی زن نیما و عروس بهادریها بودم هیچی از نیمه شعبان نفهمیدم.
اصلا نفهمیدم کی رسید و کی تموم شد...
الانم که تازه فهمیدم
و تازه یاد دیروز و پریروز و چند روز پیش افتادم
توی همین کوچهی و خیلی کوچههای دیگه وقتی داشتند آذین می.بستند اونقدر فکرم مشغول بدبختیهام بود حتی یه سوال هم به ذهنم خطور نکرد که چه خبره.
چقدر با دنیای بیرونم غریبه شدم
نمیدونم با نرگس برم جشن ولادت یا نه...
هم دوست دارم برم و هم نه...
چون لباس مناسب ندارم
دلم نمیخواد با این مانتوی داغون برم جایی که میدونم ممکنه یه عده خانم محجبهی مرتب هم باشن.
محجبهها درسته به مارک و جنس لباس اهمیت چندانی نمیدن اما به تمیزی و مرتب بودن خیلی اهمیت میدن.
و این مانتوی من یه گوشهش سوخته.
اون یکی مانتوهامم به درد جشن امروز نمیخوره
کاش یه چادر مشکی داشتم و روش میپوشیدم
یاد خواهرام افتادم
اگه این حرف رو پیش اونا بزنم ازم خیلی دلخور میشن و حرف همیشگی نسرین
"چادر برای پوشوندن عیب و ایراد و نقطه ضعف لباسهای تنت نیست
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@shahid_abdoli
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۰۲۳ به قلم #
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۰۲۴
به قلم #کهربا(ز_ک)
بلکه برای پوشوندن زیباییها و نقاط قوت بدنته که اونا رو از آسیب نگاههای هرزه حفظ کنه"
البته چادر مشکی هم ندارم.
فکری به ذهنم خطور کرد
مانتو و شالم رو شستم و روی بخازی خشک کردم.
شلواری که به تازگی خریده بودم کمی برام گشاده و توی تنم ایستایی نافرمی داره
کاش چادر داشتم و با پوشیدن اون دیگه به فکر لباسهای تنم نبودم.
نیما که از دیشب از خونه خارج شده هنوز برنگشته، قلبم به درد اومد، معلوم نیست الان کدوم گوریه و در آغوش کدوم هرزه.
ذهنم رو خیلی فوری از افکار پریشونی که بهش هجوم میاورد رها کردم،
نگاهم روی پوریا ثابت موند
این بچه هم که میدونم فعلا بیدار نمیشه
پس مانتو و شالم رو روی میخی که به منظور خشک کردن لباسها بالای بخاری نصب کرده بودم آویزون کردم
از کار خودم خندهم گرفت
نه به اون همه ادا و اطوار برای با کلاس بودن و نه به این همه شلختگی و بیبرنامگی. تقصیر من چیه که لباسشویی خشککن ندارم
اگه مامانم و خواهرام الان اینجا بودند بهم میگفتند اینا دلیل شلختگی یه خانم نمیشه...
مگه لباسهای تنت رو فقط زمانی که جای خاصی میخوای بری باید بشوری؟
لباسهات همیشه باید شسته شده و تمیز و مرتب باشن که مثل امروز یهویی تصمیم به شستنشون نگرفته باشی که مجبور شی بالای بخاری میخ بکوبی.
البته پایین مانتوم رو سرکار وقتی یبار خیلی سردم بود و خودم رو به بخاری چسبونده بودم سوزوندم.
گوشیم رو برداشتم و به نرگس زنگ زدم
میدونستم همیشه بعد از نماز صبح بیدار میمونه
بعد از دوتا بوق جواب داد
_ سلام خوبی...
_سلام نرگس جان شوهرت خونهست یا رفته سرکار؟امروز تعطیل رسمیه نهال جان. ولی رفته مسجد برای مراسم امروز کمک کنه
_ای وای راست میگیا... ولی من بیچاره تعطیل نیستم
_ای جانم... میخوای پوریا رو امروز با خودت نبر ، بیارش پیش من داروهاشم بیار حواسم بهش هست، تو هم با خیال راحت برو سرکار ، تا زودتر کارتو تحویلی بدی بتونی یکی دوساعت زودتر به خونه برگردی.
روز عیده بریم مجلس اهل بیت یه عیدی مشتی بگیریم برگردیم خونه
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۰۲۴ به قلم #
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۰۲۵
به قلم #کهربا(ز_ک)
لحن حرف زدنش باعث شد بغض کنم.
_عیدی... اونم مثل خونوادهم همیشه خودش رو محتاج و متکی به اهل بیت میدونست
برخلاف من که معتقد بودم آدما با تلاش و زحمت و تدبیر خودشونه که میتونن موفقیت بدست بیارن
اما اینبار حرفی که از زبون نرگس شنیدم دیگه برام مسخره نبود حتی باعث شد یهو تپش قلبم شدت بگیره
حس عجیب غریبی سراغم اومد.
نگاهم رو به بالا دادم
_یعنی اهل بیت به منم عیدی میدن؟
منی که یه عمر رحمت خدارو ندیدم زحمت بابامو ندیدم ولی دوسال لقمهی حروم بهادریها رو با لذت به دندون کشیدم و بهبه گفتم؟
من به خدا و حتی به همه ثابت کردم آدم نمک نشناس و قدرنشناسی هستم
یعنی ممکنه دوباره خدا بهم لطف کنه ؟ یا نظر لطف اهل بیت دوباره بهم میفته؟
به خودم نهیب زدم سلامتی بچهت رو مدیون کی هستی پس؟
با صدای نرگس به خودم اومدم
_پس میاریش دیگه؟
_آره... میارمش...
با خودتم کار دارم...
مانتوی نمدارم رو برداشتم،
باشه پس تا شوهرت خونه نیست یه سر میام پیشت کارت دارم
خیلی وقت نداشتم و باید خیلی زود حاضر میشدم تا دیر سرکار نرسم
بعد از سلام و احوالپرسی با نرگس مانتو رو نشونش دادم
_نرگس جان من مانتوی مناسب برای اومدن به مجلس امروز ندارم
مانتوی نویی که تازه خریده بودم مشکیه، شالمم چون رنگش خیلی تیرهست میترسم سخنران مراسم بگه چرا مشکی پوشیدی.
_به حرف اون که نیست عزیز دلم... در کل بهتره در جشن اهل بیت شاد بود و روشن پوشید.
اتفاقا چندبار میخواستم بهت بگم این مانتو رو چرا درستش نمیکنی...
عیب نداره بدش به من برات درستش میکنم
تو هم دیگه برو دیرت نشه، تا وقتی برگردی هم این خشک شده و هم و درستش کردم .
تشکر کرده و دوباره به خونه برگشتم.
لباس پوشیده و حاضر و آماده پوریا و وسایلش رو برداشتم
آشپزخونه رو یه بار دیگه از نظر گذروندم
غذای ظهر هم آمادهست تا اگه نیما برگشت دوباره به جونم غرغر نکنه که چرا نهار نداشتیم.
تنها اخلاقی که با قبلش فرقی نکرده همین شکم پرستیشه.
پوریا رو فورا به نرگس تحویل دادم و خیلی زود به سرکارم رسیدم
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@shahid_abdoli
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۰۲۵ به قلم #
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۰۲۶
به قلم #کهربا(ز_ک)
برای اولین باره که اینقدر دلم میخواد به جشن میلاد امام زمان برم... نمیدونم چرا برای اولین بار یه ذوق خاصی دارم.
ساعت نه مامان طبق معمول همیشه بهم زنگ زد و کمی باهم صحبت کردیم.
بهم گفت که دیشب با بقیه برای جشن نیمه شعبان به مسجد رفته و خیلی برای آرامش زندگیم دعا کرده،
شاید حال خوب امروزم رو مدیون دعای دیشب مامانم.
نمیدونم شاید...
اونقدر امروز سرحالم که فرز و بانشاط کارهام رو به سرعت انجام میدادم... اما متعجب بودند که ساعت دو، تمام کارهای امروزم رو تحویل دادم.
قبل از ساعت دو و نیم به خونه رسیدم.
اول به سراغ نرگس رفتم پشت در خونه صدای خنده و بازی شوهر نرگس با پوریا میومد
معلوم بود گرگم به هوا بازی میکنند
بین جیغ و خندههای پسر قشنگم، صدای نرگس رو میشنیدم که یبار پوریا رو تشویق میکنه و یه بارم شوهرش رو...
در خونهشون رو که زدم نرگس با روی باز در رو برام باز کرد
_سلام ... چه زود اومدی
_سلام... آره کارمو زود تموم کردم
کی باید بریم؟
صبر کن مانتوت رو برات بیارم ببرش بالا تا تو حاضر شی منم حاضر میشم
_پس قربون دستت، پوریارم ببار ببرم حاضرش کنم
_باشه... خوابش گرفته بود عمو مهدیش اومد باهم بازی کردند خوابش پرید
لبخندی از سر شوق زدم
_اتفاقا صداتون تا کوچه هم میومد
_پوریا خاله بیا مامانت اومده...
با دیدن پسر نازنینم خستگی از تنم بیرون رفت
_قربون قد و بالات برم مامان جان بیا بغلم
_بیا عزیزم این از مانتوت، اینم وسایل این وروجک، داروهاشم سروقت بهش دادم
_یه دنیا ممنونتم هم بابت پوریا و هم این مانتو... چکارش کردی؟
اون قسمتی که سوخته بود رو بریدم قد مانتو رو کوتاه کردم
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨