eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
19.2هزار دنبال‌کننده
782 عکس
401 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) دیگه می‌دونم واقعا عاقبت به خیر می‌شی بالاخره این نیت کردنها دستت رو می‌گیره آهی کشید و ادامه داد _پس دیگه از پیشم بلند نشو بذار این چند ساعتم که پیشمی بیشتر ببینمت _باشه قربونت برم اول بذار یه زنگ به داداش بزنم ببینم میتونه برام بلیط اوکی کنه یا خودم اقدام کنم به داداش که زنگ زدم و گفتم باید به خونه‌ی خودم برگردم اولش از صدای نفسهاش معلوم بود عصبی شده اما چیزی به زبون نیاورد فقط با آرامش پرسید _واقعا نمی‌تونی بمونی؟ وقتی براش توصیح دادم که باید برم گفت _اگه صلاح می‌دونی که بری باشه خودم برات اوکی می‌کنم خبر میدم موقع خداحافظی بر خلاف تصورم پوریا با گریه و ناراحتی باهام همراه شد. کلی التماسم کرد که بیشتر بمونیم وقتی بهش گفتم بابا دلش برامون تنگ شده و قول داده برات پیتزا بخره که ای کاش نگفته بودم آبروریزی راه انداحت با گریه گفت _دروغ نگو، بابا دلش تنگ نمی‌شه. تو می‌ترسی کتکت بزنه داری می‌گی بریم این حرفش هم آتیش به جونم زد و هم باعث خجالتم شد اما مامان و نسرین و بقیه به کمکم اومدند برای حفظ ابرو با خنده می‌گفتند ببین نیم وجبی برای اینکه خونه نره چه حرفا که نمی‌زنه قبل از اینکه توی اتوبوس بنشینم برای نیما پیام دادم _سلام سایه ی سرم من دارم سوار اتوبوس می‌شم ساعت ۱۲ شب می‌رسم تهران میشه لطفا خودت بیای دنبالم؟ هرلحظه منتظر بودم نیما زنگ بزنه و بگه داشتم امتحانت می‌کردم ببینم چقدر به حرفم اهمیت می‌دی نمیخواد سوار شی با داداشت برگرد خونه‌تون و تا هروقت دوست داشتی بمون اما خبری نشد که نشد. با فکر اینکه نکنه پیامم رو نخونده بهش زنگ زدم _الو _سلام سایه‌ی سرم _سلام راه افتادین؟ _آره تازه سوار شدیم _سعی می‌کنم خودم بیام دنبالت اما اگه نتونستم قبلش بهت خبر می‌دم آژانس یا اسنپ بگیر بیا خونه. با حرفاش روزنه‌ی امیدی که در قبلم سوسو می‌زد رو خاموش کرد _باشه ، یهو یاد سفارش استادم افتادم پس پرنشاط لب زدم _آقایی،دلم خیلی برات تنگ شده، میشه همه‌ی تلاشت رو بکنی خودت بیای دنبالم؟ خیلی دوست دارم با خودت برگردم خونه، نمی‌دونم چرا احساس کردم خیلی خوشش اومد چون دوبار تکرار کرد _چرا که نه، حتما حتما 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @shahid_abdoli 🌺 🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
هدایت شده از تبلیغات گسترده اورجینال
دختره محض مسخره کردن پسره مذهبی حرفی زد که باعث شد خودش ضایع بشه و🤣😍 آش و به سمت محمد یاسین گرفتم و گفتم:حاجی ترقه بالله محمد یاسین آش از دستش افتاد و افشین نگاهی بهم انداخت شونه ای بالا انداختم که افشین بلند زد زیر خنده و محمد یاسین سرش و تو یقه اش فرو برد و خندید افشین دستش و به سمت محمد رفیقش گرفت و بلند گفت:ممد بیا منو ببر که پوکیدم،جکی جان میگه ترقه بلله متعجب گفتم:زهرمار،ترقه بالله کلمه ای است که به افراد ریش دار مذهبی گفته میشود، نفهمی یا خودت و زدی به نفهمی؟ افشین خم شد و مشتاش و به زمین کوبید و هر هر خندید و محمد یاسین خنده‌اش شدت گرفت.... https://eitaa.com/joinchat/3906798195Ced2e2a761a
محمد یاسین پسری مذهبی و سر به زیر که عاشق یه دختر قرطی میشه و خانوادش با ازدواجشون مخالفت میکنن و خونشون و عوض میکنن تا این دوتا با هم چشم تو چشم نشن... و محمد یاسینی که از حرص خانوادش تبدیل میشه به یه پسر جذاب و خشک به دور از رفتار مذهبی! و اما یاسمن... دختر قرطیمون که به یاد عشقش تبدیل شده به یه دختر آروم و چادری که هزار برابر زیباترش کرده و بدتر از قبل افتاده به جون دل محمد یاسین... 🥲🔥 https://eitaa.com/joinchat/4076011747Cda1df01f58
🔔 عاشقان علی (ع)!! این قاب مخصوص شماست! 🔔 ✅ بگید از طرف کانال ما هستید ۱۰ درصد تخفیف بگیرید🌹 ✨ مشاهده همه قاب هامشکات دکو | تلفیقی از هنر و ارادت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔅آموزش کودکانه سوره‌های منتخب قرآن کریم 🔅سرودهای قرآنی و پیام‌های قرآنی بصورت تصویری،گرافیکی و جذاب 🔅تولید کننده فلش آلبوم قرآنی سُرودستان 🍃 وکلی محتوای کودکانه در کانال مجموعه«سُرودستان» 🔻همین الان عضو بشید🔻 👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1923153921C4fc44de1cf 💥آشنایی با چهارده‌ معصوم،قرآن،نماز، حجاب،نعمت‌های‌ خدا ، پدر و مادر و ... 💠 سُرودستان ، دوست خوب کودکان 👇عضویت در کانال 👇 💠 @soroodestan
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۶ #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) خانم مریدی با نگاهی پر از
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ به قلم (لواسانی) سه‌تایی وارد حیاط شدیم. با شرمندگی فراوان رو کردم به نیلوفر: _ببخشید، خودتون می‌دونید که ناصر نباید عصبی بشه. نگذاشت حرفم تمام بشه و گفت: _آره، می‌دونم. ما همین جا می‌شینیم تا یه کم حال مهدیه جا بیاد. مهدیه نگاهش رو به مامانش داد و گفت: _تا من طلاقم رو نگیرم، حالم جا نمیاد. نیلوفر اخم‌هاش رو در هم کرد و گفت: _عه، دوباره این کلمه نحس رو به زبون آوردی! تو دو تا بچه داری، باید عاقلانه فکر کنی. مهدیه کمی صداش رو بالا برد و گفت: _همش تقصیر باباست! من دوست داشتم درس بخونم، ولی اون من رو به زور شوهر داد. تو دوران نامزدی هرچی گفتم، این چشم‌چرونه جلوی من که نامزدشم حیا نمی‌کنه. هر دختر یا زنی رو تو خیابون می‌بینه، زل می‌زنه بهش ، به حرفم توجه نکرد. حالا تحویل بگیرید! دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشه که نکنه ناصر صدای مهدیه رو بشنوه. از طرفی هم به مهدیه حق می‌دم. با حرفی که زینب زد، شک‌های مهدیه در مورد شوهرش به یقین تبدیل شده. به قدری از زینب حرص دارم که دلم می‌خواد بگیرم مفصل کتکش بزنم. گاه‌گاهی با چشم غره به زینب نگاه‌های تهدیدآمیز می‌کنم، اونم شونه میندازه بالا و لب‌ میزنه : _ به من چه؟ خب دیدیم دیگه. با این رفتار زینب عصبانیتم بیشتر می‌شه، اما سعی می‌کنم به خاطر شرایطی که دارم، خودم رو خونسرد نشون بدم. صدای ناصر به گوشم خورد: _ چی شده؟ کیه داره گریه می‌کنه؟ بیا تو. رو کردم به نیلوفر: _ تو رو خدا مهدیه رو ساکتش کن، بهت التماس می‌کنم. اگه ناصر حالش بد بشه، من واقعاً نمی‌دونم باید چیکار کنم. نیلوفر به تایید حرف من سری تکون داد و رو کرد به مهدیه: _ پاشو بریم خونه. صبر نکردم اون‌ها برن. سریع اومدم تو خونه. نمی‌دونستم در جواب ناصر چی باید بگم. رفتم جلو: _ سلام، خوبی؟ _ الحمدلله من خوبم. این صدای گریه کیه؟ تو دلم استغفراللهی گفتم و رو به ناصر گفتم : _ مهدیه است. اعصابش به هم ریخت. می‌گه دو تا عمو دارم، هر دوشون جانبازن و اذیت می‌شن. ناصر نفس بلندی کشید: _ بهش بگو بیاد تو ببینمش. _ گفتم بهش. مثل اینکه نتونست. عذرخواهی کرد میخوان برن. گفت بعد از ظهر میام. ناصر سری تکون داد... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 ╲\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
عزیزان اجرتون با امام حسین ما امروز جشن داریم و پولی که برای جشن جمع شده خیلی کمه. به نیت برآورده شدن حاجتتون که همه‌مون یه حاجت مشترک داریم اونم فرج آقا امام زمان عج الله هست در بهتر برگزار شدن این جشن ما رو کمک کنید. اجرتون با مادرش حضرت زهراسلام الله علیها🤲🌹
همایش صادرات و واردات کشور در 8 و 9 اسفندماه برگزار می‌شود!  🇮🇷🤝🇦🇪 🎯 هدف این همایش، آموزش کامل صادرات و واردات ایران به امارات است و شرکت‌کنندگان با فرصت‌ها و چالش‌های تجاری در این بازار آشنا خواهند شد. 📜 گواهینامه معتبر از دانشگاه تهران،شهید بهشتی و دانشکده اقتصاد با امکان استعلام آنلاین به شرکت‌کنندگان ارائه خواهد شد. ✅ 🛡 تضمین همراهی در کلیه مراحل صادرات و همچنین ارائه کتابچه جامع "راهنمای تجارت با امارات" از دیگر مزایای این همایش است. "کسب درآمد دلاری از بازار جهانی امارات! 🌍💼" با حمایت دانشگاه‌های معتبر ایران، از جمله دانشگاه تهران و امام صادق، به همایش ورود به بازار جهانی بپیوندید. آموزش گام‌به‌گام + 10 سال تجربه حرفه‌ای 🚀 قدم اول را امروز انتخاب کنید! حمایت از بیش از 133 شرکت و صنعت مختلف 🤝🏭 👥 فرصت تعامل با سایر شرکت‌کنندگان و اساتید در مسترکلاس‌های عملی فراهم می‌شود. با حمایت جمعیت دانشگاهی دانشگاه تهران، امام صادق(ع)،….در امارات درآمد دلاری کسب کنید برای ثبت‌نام و کسب اطلاعات بیشتر به سایت رسمی همایش مراجعه کنید:  🔗 (https://iranuaehub.com)
دستور العمل اجرایی طرح های بندی با 🎓 ثبت نام کارشناسی بدون آزمون ( حضوری + ) با بالا در 1/5 سال   مورد تأیید علوم  ✅ ثبت‌نام رسمی ⏳ ظرفیت محدود؛ پیام دهید! 📝 ✏️ https://mat-pnu.ir/5/ 🆔 @hamrahanfarda_admin برای پاسخ دهی سریع و دقیقتر,لطفا فرم ثبت نام را تکمیل کنید تا کارشناسان با شما تماس بگیرند🙏
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۷ #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) سه‌تایی وارد حیاط شدیم.
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ به قلم (لواسانی) _ به مهدیه بگو عمو جان، اگر می‌خوای من رو خوشحال کنی، بیا اینجا خودت رو ببینم، بچه‌ت رو ببینم. من که گله‌ای از شرایطم ندارم. اگر هم یک وقت ناراحت می‌شم به خاطر وضعیتمه، از شماها خجالت می‌کشم که نمی‌تونم کاری براتون انجام بدم. مخصوصاً از تو نرگس. من خیلی شرمندتم. منو ببخش. نشستم کنارش: _ دیگه این حرف رو نزنی‌ها! من شوهر شرمنده نمی‌خوام ،چون من شوهر سرفراز دارم. دستش رو گرفتم: _ دیگه چیکار باید برای ما می‌کردی که نکردی! تو جونت رو کف دستت گرفتی و رفتی تو دل بی‌رحم‌ترین دشمن دنیا و سلامتیت رو اول به خاطر خدا و بعد آرامش و آسایش ملت و ما دادی. تو آخر مردهای مردی. خم شد پیشونیم رو بوسید: _ فدای این زن با معرفت و با روحیه و سرحال بشم. خدا می‌دونه نرگس، از ته دلم می‌گم هر وقت که دلم می‌گیره، تو میای و با دو تا کلمه حرف حالم رو جا میاری. صدای زینب از توی حیاط اومد: _ مامان بیا زن عمو اینا دارن میرن. _ ببخشید ناصر جان، برم تو حیاط بدرقه‌شون کنم. _ خب بگو بیان تو. _ مثل اینکه کار مهمی دارن که باید برن. اومده بودن در حیاط ما رو ببینن. _ باشه، من میام ببینمشون. دلشوره بدی به جونم افتاد، نکنه مهدیه حرفی بزنه. با هم اومدیم تو حیاط. ناصر رو به نیلوفر و مهدیه تعارف کرد: _ چرا تو حیاط ایستادید؟ بیاید داخل. نیلوفر رو به ناصر گفت: _ سلام آقا ناصر، ببخشید. مهدیه یه دفعه حالش بد شد. میریم بعداً میایم. می‌دونستم که نیلوفر و مهدیه نمی‌دونن که من چی به ناصر گفتم. برای اینکه خرابکاری نشه، رو کردم به مهدیه _ به عمو گفتم که شما نگران حالش هستی و یه مرتبه حالت بد شد. نیلوفر حرف من رو خوند و رو کرد به ناصر: _ مهدیه تو خونه‌م همین رو می‌گه، همش نگران دو تا عموهاشه. دیگه با اجازتون ما بریم، حالا بعد از ظهر اگه حالش جا اومد میایم اینجا. تو دلم خدا رو شکر کردم که حرف من و نیلوفر یکی در اومد. نیلوفر و مهدیه خداحافظی کردن و رفتن. ناصر رو کرد به من: _ بیا بریم تو. دور و برم رو نگاه کردم. رو کردم به ناصر: _ تو برو تو خونه، مثل اینکه زینب رفت خونه ی مامانم پیش امیر حسن، برم بیارمشون. _ باشه، برو زود بیا. _ چشم... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 ╲\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) بعد از قطع تماس نگاه پرحسرتم رو به جاده دوختم چه احمق بودم که فکر می‌کردم میگه برگرد خونتون. بین راه مامان دوبار بهم زنگ زد داداش هم همینطور. پوریا هم اولش که سوار ماشین شدیم خیلی بدقلقی و بداخلاقی می‌کرد اما انگار اونم فهمید که چاره‌ای جز برگشت نداریم دیگه سکوت کرده بود و البته گاهی روی صندلی می‌ایستاد و با پسر بچه‌ای که روی صندلی عقب با مامان و باباش نشسته بود بازی می‌کرد به خونه که رسیدم انگار بمب ترکیده. خوبه که فقط دوروز خونه نبودم قشنگ معلوم بود نیما از عمد خونه رو بهم ریخته حتی لباسهای اتو شده و مرتب توی کمدش هم روی زمین افتاده بود از اینکه اجازه نداده بود بیشتر خونه‌ی مامانم بمونم و در مراسم خواستگاری نسریم باشم یکم ازش دلخور بودم اما بخاطر نیتم مدام سعی می‌کردم حواسم باشه که چیزی بروز ندم‌ بهرحال من با خدا معامله کرده بودم و بهتر بود این نفس سرکشی که مدام من رو یاد چیزی که دلم می‌خواست می‌نداخت رو باید رام می‌کردم پس به خودم نهیب زدم ببین نفس سرکشم من با خدا معامله کردم. اصلا میخوام برخلاف میل خودم رفتار کنم من دلم خونه‌ی مامانمو می‌خواست خیلی هم خوب شد که نیما باعث شد برگردم خونه‌ی خودم. همین که روی تو یکی رو کم کرد خیلی هم خوشحالم. قرار نیست هرچی دل من خواست همون بشه من رفتم مامانم اینارو ببینم که دیدم دو روز تمام همه‌ی خانوادم رو دیدم شکر خدا حال همه‌شون هم خوب بود. مامانم از اون چیزی که فکر می‌کردم بهتر بود. اونام منو دیدند مامانم با دبدنم حالش بهتر شده بود. همین برام کافیه‌ دوسال بود که دیدن خونوادم‌ برام شده بود رویا اما من تونستم برم. این قدم بزرگی برای من و نیما بود پس لطفا تو دیگه خفه شو. هرچی نیما بگه همونه. برای آخرین بار می‌خوام خیالتو راحت کنم من کاری که دلم بخواد رو انجام نمی‌دم کاری که شوهرم دستور بده رو انجام می‌دم. حرص و عصبانیتم دیگه فروکش کرده بود. نیما خودش اومده بود دنبالم و این برام خیلی ارزشمند بود 🌺 🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) پس به جای بداخلاقی وقتی از سرویس بیرون اومد قبل از اینکه سرجای همیشگیش بشینه جلو رفتم و بغلش کردم _آقای خوبم، چقدر دلم برات تنگ شده بود، دستش که دورم حلقه شد انرژی گرفتم پس ادامه دادم _ممنون که اومدی دنبالم. وجودت همیشه برام قوت قلبه. خم شد و گونه‌م رو بوسید این بوسه برام خیلی باارزش بود چون نتیجه‌ی تلاشها و خوبیهای خودم بود. _منم دلم برات تنگ شده بود. اونوقت تو میخواستی بیشتر بمونی _آخه دوسال بود مامانمو ندیده بودم، ضمنا دوست داشتم خواستگاری نسرین هم اونجا باشم اما به اینکه الان پیش تو هستم می‌ارزید که بیام شب خیلی خوبی بود تا صبح باهم حرف زدیم و از دلتنگی‌های این دوروزمون برای هم گفتیم یه حرفش خیلی بهم چسبید وقتی بهم گفت _خانومم خیلی وقته با حرفا و رفتارات دلمو بردی. خیلی عوض شدی. حتی اون زمان که باهم دوست بودیم یا نامزد کردیم و حتی اوایل ازدواجمونم هیچوقت اینقدر نمی‌خواستمت، انگار تازه مفهموم عشقو می‌فهمم، دوست داشتن الانم هیچ شباهتی به دوست داشتن اونموقعم نداره حس می‌کنم دوباره عاشقت شدم منم حرفای دلمو بهش گفتم ولی در قالب آموزشهای استادم _برای همینه که می‌گم تاج سرمی، منم عاشقتم حتی بیشتر از قبل، بقول خودت انگار دوباره عاشقت شدم. _دوست نداشتم به این زودی بکشونمت بیای خونه اما وقتی گفتی مراسم خواستگاری دارین گفتم کارم در اومد لابد چند روز دیگه‌م میخوای زنگ بزنی و بگی بله‌برونه، چند روز بعدشم عقدکنونه و اجازه بگیری که چند روز دیگه‌م بمونی این حرفش برام سنگین بود. من تازه دوروز بود که رفته بودم میتونست اجازه بده طبق قول و قرارمون پنج شش یا نهایتا یه هفته بمونم طی اون چند روز هر مراسمی بود شرکت می‌کردم و اگه دوباره اجازه می‌خواستم که بمونم اونموقع بهم می‌گفت نه اجازه نمی‌دم و بهتره برگردی اولش چون کمی عصبی شده بودم سکوت کردم اما یاد حرف استادم افتادم که گفته بود هر وقت لازم بود برای بهتر شدن رفتارها و اخلاق همسرتون ازش انتقاد کنید، منتها نیتتون اصلاح امور برای جلب رضایت خودتون نباشه بلکه اصلاح رفتار همسر به نیت الهی. پس با همین نیت سرم رو بالا آوردم _پشت و پناهم، یه چیزی بگم؟ _دوتا چیز بگو با لبخند ادامه دادم _شما که اولش بهم اجازه داده بودی چند روز بمونم برای همین هم من هم پوریا خیلی هوایی شده بودیم خیلی دوست داشتم لااقل چهار پنج روز بمونم نهایتا توی همون چند روز هر مراسمی بود منم شرکت می‌کردم نهایتا طبق قولی که داده بودم هرروزق که شما می‌گفتی منم برمی‌گشتم خونه. اینجوری خیلی زودتر برگشتم _پس دروغ گفتی دلت برام تنگ شده بود _نه به خدا... دلم برات خیلی تنگ شده بود تو شوهرمی سایه‌ی سرمی، اما خوب مامانمم دوست دارم و دلتنگش می‌شم خب. _حالا اگه عقدکنون گرفتند میریم خب از خوشحالی نفهمیدم چطور جابجا شدم که یه لحظه رگ گردنم گرفت 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @shahid_abdoli 🌺 🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺