eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
19.1هزار دنبال‌کننده
784 عکس
407 ویدیو
8 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱🌱 این ۶ تا اصل رو تو زندگیتون وقت فراموش نکنــین ۱.با گذشتت به صــــــلح برس تا آینـــــدت رو نابـــــود نکنه ۲.این که بقـــیه چه فــــــکری میــکنن به تو ربــــــطی نداره ۳.تنها کسی که میتونه واقعا خوشــــحالت کنه خــــودتی ۴.زندگی خودت رو با زندگی بقیه مقایــــسه نکن،مقایسه بزرگتـــــــــــــــــــرین دشمن خوشـــــــــبختیه.... ۵.بیش از حد فکــر کردن رو متـــــــوقف کـــــن ۶.لبــــخند بزن،همه مشکلات دنیا برای تو نیست! زهراسادات عسگری /تراپیست ❣➕@positivepsychology .
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۵ #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) ــ اتفاقاً داره! بزرگتر
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ به قلم (لواسانی) کلافه دستی به پیشونیم کشیدم: – مامان، همه این دعواها زیر سر زینبه! فضولی‌هاش خونه ی منو به هم ریخته. انقدر از دستش عصبانیم که اگه من ببرمش، ممکنه توی پارک دعواش کنم. شما ببریش بهتره. بعد که از پارک آوردیش، بیارش خونه. صدای ناراضی مامان از اون طرف خط بلند شد: – وای نرگس، چقدر سخت می‌گیری! – من سخت نمی‌گیرم مامان. اتفاقاً این اطرافیانم هستن که دارن سخت می‌گیرن. محمد، برادرشوهرم، با این دوتا بچه‌هام هیچ‌کدوم نمیذارن زندگی کنم. مامان لحنش آروم شد: – باشه عزیزم، من می‌برمش. – فقط مامان، شب هر چی هم التماس کرد که نیاریش خونه، اهمیتی نده. ناصر نگرانش میشه. مستقیم برگردونش خونه. مامان گفت: – باشه، خیالت راحت. تلفن که قطع شد، عزیز که از گوشه هال همه حرفامو شنیده بود، اخم کرد و گفت: – ببخشید مامان جون، ما اینجا چغندر نیستیم که عمو به شما و بابا حرف بزنه، ولی ما هیچ عکس‌العملی نشون ندیم. یعنی شما ما رو اینجوری بار آوردی؟ نگاهش کردم و محکم گفتم: – اگه من تربیتت کردم، اگه بهت یاد دادم چی خوبه ، چی بده، پس الانم دارم بهت میگم که بیخیال حرفای عموت شو. اینو تو سرت فرو کن! برگشتم سمت امیرحسین و با اخم گفتم: – با تو هم هستم امیرحسین! عزیز دلخور رفت و روی مبل نشست. اخماش بیشتر تو هم شد. آروم گفت: – باشه. این دفعه فقط به خاطر شما چیزی نمیگم. ولی خدا شاهده یه دفعه دیگه عمو حرفی بزنه که شما و بابا رو ناراحت کنه، دیگه کوتاه نمیام. لبخند زدم و گفتم: – آفرین پسرم. باریکلا. برگشتم سمت امیرحسین. انگار چیزی تو نگاهش بود که آروم‌تر شده بود. – تو هم برو بشین. بذار خیال من راحت بشه. یه دفعه صدای ناصر از توی اتاق بلند شد: – نرگس جان، یه لیوان آب میاری؟ سریع رفتم آشپزخونه، لیوانو پر از آب کردم و برگشتم سمت اتاق. وارد که شدم، سعی کردم یه لبخند زورکی رو لبم بیارم. – سلام آقا، خوب خوابیدی؟ نشست روی تخت و دستشو دراز کرد تا لیوانو بگیره. – آره، خوب خوابیدم. خدا خیرتون بده که سر و صدا نکردین. تو دلم گفتم: "ما فقط واسه اینکه اعصاب تو آروم بمونه، داریم از خودمون می‌گذریم. کاش می‌دونستی..." اسمم زهره است... سوم راهنمایی بودم که پسر همسایمون، رضا، اومد خواستگاریم. تا اون موقع، حتی به ازدواج فکر هم نکرده بودم، اما وقتی فهمیدم رضا دوستم داره... یه دل که نه، صد دل عاشقش شدم! اما بابام... به خاطر یه کینه قدیمی، گفت "نه!" رضا برام نامه نوشت: "من تو رو می‌خوام! اگه تو هم دوستم داری، صبر می‌کنیم تا بابات راضی بشه..." و من جواب دادم: "منم دوستت دارم..." اما یه روز، وقتی رفتم مدرسه که جواب کارنامه‌م رو بگیرم، برگشتم خونه چیزی دیدم که دنیا دور سرم چرخید... https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb این داستان برای سال ۱۳۵۶ هست اون موقع گوشی همراه که هیچ تو روستاها خط تلفن هم نبود. برای همین از نامه نگاری استفاده میکردند😍 جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 ╲\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
همه منو دختر ترشیده صدا میزدن😭💔 هیچ وقت فکر نمی‌کردم نزدیک چهل سال سن داشته باشم و هیچ خواستگاری برام نیومده باشه😭 بخاطر من سه خواهر دیگمم پاسوز شده بودن برای همین پدرم تصمیم گرفت منو به پسر معلولی بده که از شر من راحت بشه😔 شب اول عروسیم بود که داماد معلول رو از نزدیک می‌دیدم همینکه خواستم کمکش کنم از روی ویلچر بلند بشه یهو با کاری که کرد... 😱😱👇👇❤️‍🔥🔥 https://eitaa.com/joinchat/2847342765Ce86d212110 بعد ازدواجم تازه فهمیدم سیاه بخت یعنی چی💔
بیانات رهبر انقلاب درباره روز 22 بهمن ماه .pdf
2.18M
🍃🌹🍃 مجموعه عکس نوشت بیانات رهبری در مورد ۲۲ بهمن ماه(پیروزی انقلاب اسلامی) 🍃🌹🔹ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۷ #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) کلافه دستی به پیشونیم کش
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ به قلم (لواسانی) این چند درصد ناشنوایی ناصر برای خودش و ما یه جورایی نعمتی شده. اگه شنواییش کامل بود و الان این حرف‌ها رو می‌شنید، مطمئناً از حرف‌های محمد خیلی غصه می‌خورد. لبخندی زدم. – چقدر کم خوابیدی؟ خونه که ساکت بود، می‌تونستی راحت بخوابی. ناصر کش و قوسی به خودش داد. – بسه دیگه. همین‌قدرم که خوابیدم، حالم خوب شد. چای داریم؟ – آره عزیزم، بیارم اینجا یا میای تو هال؟ – نه، میام تو هال. – باشه، تا تو بیای من چایی رو میارم. اومدم آشپزخونه و برای همه چای ریختم. سینی رو گذاشتم روی میز و رو کردم به ناصر: – بچه‌ها می‌خوان برن جوجه بگیرن. ان‌شاالله فردا همه با هم بریم باغ. هم یه هوای تازه می‌خوریم، هم جوجه‌ها رو اونجا درست می‌کنیم و می‌خوریم. ناصر رو کرد به من. – من نمیام، خودتون برید. عزیز و امیرحسین هر دو نگاهشون رو دادن به باباشون و خواستن چیزی بگن، اما با اشاره ابرو بهشون فهموندم که هیچی نگید. رو کردم به ناصر: . – تو نیای که نمیشه، باید بیای. صورتش رو مشمئز کرد – ولم کن نرگس. دست از سرم بردار. خودت که می‌دونی من حال خوشی ندارم و تو خونه راحت‌ترم. – اولاً که اونجا هم خونه‌ست. تلویزیون، تخت و هر چیزی که بخوای مهیاست دوماً ما نمی‌تونیم تو رو تنها اینجا بذاریم و بریم. –پس به خاطر من نیست که می‌خواید منو ببرید. به خاطر دل خودتونه. ولم کنید دست از سرم بردارید. با شوخی خندیدم. – نه ولت می‌کنیم، نه دست از سرت برمی‌داریم. دست و پاتو می‌گیریم، می‌ذاریم تو ماشین و می‌بریمت. سری تکون داد و زیر لب زمزمه کرد. – لا اله الا الله. لبخند پهنی زدم. – ناصر، یادته اون موقع‌ها تو به من می‌گفتی "لا اله الا الله" منم می‌گفتم "نیست خدایی جز الله". خنده کم‌رنگی زد و سرشو تکون داد. – بله، خانم یادمه. امیرحسین پرسید: – مامان، شما خیلی کم سن ازدواج کردی! شنیدم خیلی هم تو زندگی بچه‌بازی درمی‌آوردی. میشه یکی از خاطراتتو بگی؟ فکری کردم و یاد آلبوم عکس ناصر افتادم. براشون تعریف کردم. دلشونو از خنده گرفتن. امیرحسین رو کرد به ناصر: –بابا، مامان همه عکس‌های یادگاریتو خراب کرد! اون موقع چه حالی داشتی؟ ناصر با لبخند سری تکون داد. –خیلی عصبانی شده بودم. بعد نگاه می‌کردم به مامانت، می‌دیدم یه دختر بچه کوچیکه که حامله هم هست. به خودم گفتم چی بهش بگم؟ تمام عکس‌هام رو خراب کرده بود. قهقهه‌ای زدم... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 ╲\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) وقتی تماس قطع شد دستام بی اختیار بالا اومد _خدایا شکرت، الهی شکر که سالم بود نمی‌دونستم بابت اینکه مطمئن شدم الان سلامته خوشحال باشم یا اینکه فهمیدم بیمارستانه و خدای نکرده دنبال کثافتکاری‌های گذشته نرفته؟ به خودم نهیب زدم داشتی بهش تهمت می‌زدیا؟ چقدر زود وا دادی؟ یاد افکار چند دقیقه‌ قبلم افتادم دستام روی صورتم نشست _بیچاره شدم چه فکرا که نکردم و چه حرفا که به زبون نیاوردم گفتم به خاطر آدم شدن نیما یساله زحمت می‌کشم من داشتم خودم رو آدم می‌کردم تا در مقابل آدم شدن خودم خدا نیما رو برام درست کنه؟ نیتم این بود؟ سرم رو بالا گرفتم خدایا ازین به بعد واقعا می‌خوام بی هیچ درخواستی بندگیت رو بکنم این چه وضعیتیه که من دارم آخه؟ از یه طرف نیت الهی می‌کنم برای اعمالم از یه طرف با این افکار و واگویه‌های درونیم اجر همه شو ضایع می‌کنم. خدایا من رو ببخش یاد حرفای استادم افتادم که می‌گفت کیسه‌ی اعمال ماها گاهی سوراخه... ایناهاش اینم یه نمونه ش اما خب خدا هم بزرگه و هم مهربون... قطعا به تلاشم که نمره میده پس بهتره ناامید نباشم حالا که خیالم از وضعیت نیما راحت شده تازه خواب به چشمام برگشته با اینکه خیلی خوابم میاد اما بهتره دیگه نخوابم چون الان که بخوابم محاله بتونم برای نماز صبح بیدار بشم. کمی آب خنک به صورتم پاشیدم و در تراس رو کمی باز کردم تا شاید هوای خنک ته مونده‌ی خواب داخل چشمامم بشوره و ببره 🌺 🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) بعد از نماز و کمی راز و نیاز تازه تو رختخوابم دراز کشیده بودم که با چرخش کلید تو در ورودی متوجه برگشتن نیما شدم وقتی وارد شد با دیدنش ناخواسته هینی کشیدم بلافاصله از جا برخاستم و به سمتش رفتم با اشاره به دست و صورتش پرسیدم _این چه وضعیه؟ یه دستش توگچ بود و دور پیشونیش باندپیچی شده بود اطراف صورت و گردنش خراشیدگی و زخمهای کم‌عمق ایجاد شده بود _چرا اینجوری شدی؟ با لبخند پوریارو که تو رختخواب غلت میزد رو نشونم داد _هیس یواش‌تر _با ایما و اشاره و صدای آروم اما بغض الود گفتم _تو که گفتی یکی دیگه مصدوم شده بود _ برای اینکه نگرانم نشی دیگه نگفتم خودمم زخمی شدم _پس اون مصدومه چی؟ _یه بار به هوش اومد اما دوباره از هوش رفت توی همون ده دقیقه‌ای که به هوش بود گفت که من راننده‌ی موتور نبودم _حالا چرا اینقدر خوشحالی؟ _آخه نمی‌دونی چی شده؟ پرسشی نگاهش کردم _چی شده؟ _یکی از ماشینام که توی پرونده ثبت شده بود اما ردی ازش نبود پیدا شده. _چطور؟ _منم نمی‌دونم ... نیم ساعت قبل از ابنکه راه بیفتم بیام خونه داداشت بهم زنگ زد یه چیزایی در مورد اون ماشین گفت. گفت که گویا پلیس پیداش کرده و چون به نام من بوده باید از طریق خودم پیگیری بشه با خوشحالی دستاشو مشت کرد و بالا آورده _خیلی عالی شد نهال میدونی اون ماشین چقدر قیمتشه؟ زندگی‌مونو تغییر میده نمی‌دونم چرا برعکس نیما حال من گرفته شده هرچی باشه اون ماشین هم از درامد حرام پدرش خریداری شده بود و چون با مال غیر تهیه شده قطعا حرام محسوب میشه . من دلم نمی‌خواد مال حرام وارد زندگیمون بشه اما با یاداوری حرفای استاد که می‌گفت در مقابل اون دسته از تصمیمات و رفتار و اعمال همسرتون که در تضاد با احکام دین هست هیچ وقت سعی در آموزش احکام دینی به مرد مقابلتون نداشته باشید اگر حس بد دستور دادن به مرد القا بشه محاله بعدا بتونید نظر و تصمیمش رو تغییر بدید. برای همین سعی کردم سکوت کنم با لبخند طوری که فکر کنه مثل خودش خیلی خوشحالم لب زدم _خیلی خوبه. خوشحالم‌ که اینقدر خوشحال می‌بینمت. پیروزمندانه نگاهش رو بهم داد به طرف آشپزخونه رفتم بغض به گلوم فشار میاورد درست زمانی که هردو داشتیم به این اوضاع بی‌پولی عادت می‌کردیم سرو کله‌ی این ماشین پیدا شده. از همه چی عصبی هستم سرم رو کمی بالا گرفتم و آروم و تند‌ تند پلک زدم تا شاید بتونم اشک پشت اون رو پس بزنم 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @shahid_abdoli 🌺 🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
سال دوم دانشگاه از من خوشش اومد و هر کاری کرد تا بالاخره وارد رابطه شدیم مدام سعی میگرد نظرمو جلب کنه یا کاری کنه که عاشقش بشم منم یه مدت تظاهر کردم و وقتی که دیگه برام تکراری شد ولش کردم ، اون دختر اسیب بدی دید و خیلی حالش خراب شد مدام واسطه و پیغام میفرستاد که من دوباره باهاش وارد رابطه بشم اما قبول نکردم اخرین پیامش این بود واگذارت میکنم به خدا و بعدم خودشو کشت حتی مرگشم منو ناراحت نکرد چون میخواست اینکارو نکنه من که نگفتم خودشو بکشه ولی بااتفاقی که اون روز افتاد.... https://eitaa.com/joinchat/1960640682C4ba40e21a9
7.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇮🇷راهپیمایی ۲۲ بهمن یعنی اعلام به امام زمان عجل الله که آقا من تو لشکر تو هستم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اول چیزی که در حساب می کنند ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
8.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خلاصه فیلم های رو اینجا ببین👇👇👇 بچه های فیلمشناخت تو این روزها هر روز خلاصه چند تا فیلم رو میگذارن و تحلیل هم میکنن👌👌 این قسمت «دست‌تنها» فیلم کمدی یا اجتماعی دارک؟ بقیه قسمت ها رو از دست ندید👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3557687541Cc11908004c
هدایت شده از شهید گمنام🇵🇸
🚨امروز 21 بهمن ماه مهمترین روز تاریخ سینمای ایران را با ما همراه باشید👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3557687541Cc11908004c