eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
19.1هزار دنبال‌کننده
791 عکس
415 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
14.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥ماجرای خانواده کنیایی میهمان برنامه تلویزیونی معلی که به دیدار رهبر انقلاب رفتند 📲 @resane_negar
⭕⭕مشاوره ی رایگان ⭕⭕ از قدیم گفتن یک تیر🏹و چند نشان 🎯 داستان پکیج های اصلاح مزاج و لاغری ماست 🏆 چون هم لاغر میشی و هم از شر بیماری ها خلاص میشی 💃 👇👇👇👇👇👇👇👇👇 درمان و نظیر: 👇 ۱. و ۲. ۳. آرامش و اعصاب و و.... با به روزترین متد لاغری و اصلاح مزاج به تناسب اندام برسید💪 ما برات یک خاطره ماندگار می سازیم👇 💯بخور و لاغر شو 🚫بدون ورزش 🚫بدون رژیم 🚫بدون بازگشت اگه میخوای تا عید مانکن بشی پس بیا تا هم از شر بیماری ها راحتت کنم هم به وزن ایده آلت برسی 🌟🌟 با یک مزاج شناسی کاملا رایگان 💥 👇👇👇 https://formafzar.com/form/gji3p مشاوره ی رایگان 💯 💥 👌
🇮🇷🇵🇸 💐💐 🔰پیشرفت زنان بعد از انقلاب اسلامی 🍃🌹🍃 | 🍃🌹🔹ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
امروز عسل طبیعی عطا رو به مناسبت نیمه شعبان با ۲۵٪ تخفیف امتحان کنید! 🍯 چرا عسل ما؟ - مستقیم از کندوی زنبور به دست شما - بدون شکر افزوده - بسته‌بندی شکیل و ارسال رایگان(خرید بالای ۲ کیلو) - ضمانت بازگشت وجه در صورت عدم رضایت ⏳ فرصت محدود! فقط تا پایان روز جمعه! 👇 برای سفارش یا مشاوره، همین الان پیام بدید. @Amiir_javadifar 09375235499 عضو شوید👇 https://eitaa.com/ata_honey
پسته امسالت رو از باغدار بخر 👨‍🌾 اینجا میتونی پسته باکیفیت و تازه رو مستقیم و با قیمتی خیلی مناسب تر از بازار تهیه کنی 😍 ارسال با پست پیشتاز از استان به سراسر ایران ✅ لینک کانال (عضو شوید 👇🏻👇🏻 ) https://eitaa.com/joinchat/2551120077C213d29144f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🗯واما شکار صحنه جالب درراهپیمایی ۲۲ بهمن مشهد🔴
خودکشی عروس تو حجله😱🔥 بخاطر عقاید خشک‌و مذهبی خانوادم مجبورم کردن سنتی ازدواج کنم😭 حتی اجازه ندادن درسمو تموم‌کنم و بزور منو به عقد پسری که پدرم انتخاب کرده بود در اوردن💔 وقتی وارد اتاق شدم تکه ای شیشه، تو دستم قایم کرده بودم که خودم و از این زندگی خلاص کنم😭 همینکه صدای پاشو شنیدم که بهم نزدیک میشد بیشتر شیشه رو روی رگ دستم فشار میدادم،لحظه اخر که کنارم وایستاد و اسمم و صدا زد، دنیا جلوم تیره و تر شده بود و کل دامن عروسم از خونم رنگین شده بود، بی حال روی تخت افتادم که چهره نگران کسی و دیدم که سالها بود حسرت دیدنش و می‌کشیدم اون‌ کسی نبود جز....😭❤️‍🩹💔👇 https://eitaa.com/joinchat/575602711Ce4547a2667 سرگذشت واقعی زندگی سعید و شقایق☝️🔥
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
راهپیمایی برفی روستای دارالشهدای خراسان‌شمالی واقعا این مردم در تاریخ نظیر ندارند. 😍🇮🇷 🗣 نَزدیکِ صُبح 🇮🇷 🍃🌹🔹ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎯راه شیطان برای بی نماز کردن 👹🔥 حتما ببینید :دکتر رفیعی🎤 در کمین است مواظب باشیم👹
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۹ #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) نخیر! خراب نکردم. همه رو
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ به قلم (لواسانی) صدای زنگ خونه بلند شد. یه لحظه دلم ریخت. به خودم گفتم: "یا ابالفضل، محمد نباشه!" گوشی آیفون رو برداشتم و گفتم: "کیه؟" صدای مامانم و بچه‌ها از پشت آیفون اومد: "ماییم، باز کن." دکمه آیفون رو زدم و وارد خونه شدند. امیرحسن و زینب دویدن پیش باباشون و بازم مسابقه کی زودتر می‌رسه. امیرحسن زودتر رسید و برگشت سمت زینب و یه زبون بهش درآورد. زینب با دلخوری نگاهش رو داد به باباش "ببین زبون در میاره، دل منو بسوزونه." ناصر با یه دستش امیرحسن رو بغل کرد و بوسید و یه دست دیگه‌ش رو برای زینب باز کرد "تو هم بیا بغل بابا." یه لحظه دلشوره افتاد به دلم. نکنه زینب قضیه مهدی رو به ناصر بگه. صدا زدم: "زینب جان، یه دقیقه بیا بریم تو اتاق، کارت دارم." چسبید به باباش. نمیام با دستش صورت باباش رو گرفت بابا نزار برم مامان میخواد دعوام کنه ناصر زینب رو در آغوش گرفت. - نه بابا، مامان به تو کاری نداره. ناصر سرش را چرخوند سمت من _چیکار به بچه داری؟ برای چی می‌خوای دعواش کنی؟ لبخند مصنوعی زدم _نه، نمی‌خوام دعواش کنم.موهاش نامرتبه خواستم موهاش رو برس بکشم. زینب دستی به موهایش کشید و رو کرد به باباش جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 ╲\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) خدایا من ازت توقع داشتم پس از این‌همه سختی کمکم کنی نیما رو هم به مال حلال و نماز و روزه دعوت کنم نه ابنکه با پیدا شدن این ماشین لعنتی کم‌کم برمون گردونی به موقعیت قبلی. قرار نبود مال حروم دوباره به زندگیمون برگرده حالا چکار کنم؟ اگه مخالفت کنم و بگم نباید پول این ماشین یا خود ماشین بیاد تو زندگی‌مون طبیعتا این کارم میشه اقتدار شکنی، همون کاری که استاد همیشه منع‌مون می‌کرد البته میدونم که این حرفا باعث میشه نیما باهام لجبازی کنه و صددرصد عکس‌العمل وارونه نشون میده اگه حرفیم نزنم که خوب می‌دونم قراره چی بشه. فورا کمی آب داخل کتری ریختم و روی گاز قرار دادم سه هفته از اون شب گذشت یه شب که حسابی سرحال بود فقط یه بار در چند جمله‌ی کوتاه بهش گفتم نیما حالا که بعد از گذشت این مدت سختی کشیدن راه کسب درامد رو یاد گرفتی دوست ندارم مال حرام به زندگیمون برگرده. نتونستم بیشتر از این ادامه بدم چون با نگاه تیز و اخمهاش که فورا درهم تنیده شد رسما لال شدم اما باید جمله‌ی آخرم رو میگفتم تا دیالوگی که با آموزشهای استاد آماده کرده بودم رو تکمیل کنم پس کمی بعد با صاف کردن صدام فورا گفتم _من حرف دلم رو گفتم ولی اینم می‌خواستم بگم که من فقط نظرمو گفتم ولی آخرش هرچی خودت صلاح می‌دونی. نگاهم نمی‌کرد برای همین نتونستم متوجه واکنشش بشم یعنی شنید چی گفتم؟ نکنه نشنید؟ شایدم الان ناراحت شده و در اولین فرصت یه جوری که حسابی منو بچزونه حرف سنگینی بهم بزنه اما برخلاف چیزی که فکر می‌کردم دیگه هیچی نگفت. نگاهش کردم _من فقط نظرمو گفتم رئیس، هرکاری که با صلاحدید خودت انجام بدی من دخالتی نمی‌کنم احساس کردم جمله‌ی آخرم تاثیر خوبی روش داشت چون یک مرتبه اخم از چهره‌ش کنار رفت. در طول مدتی که دوره رو شرکت کردم فهمیدم مبارزه با نفس کار سختیه. اینکه به تک تک وظایفم عمل کنم، اینکه به خاطر خدا و بدون توقع سعی کنم از حقم بگذرم، نظراتم رو اینطوری بیان کنم. اینکه مدام به فکر خوشحالی شوهرم باشم، اونم بدون چشمداشت... ولی من با خدا و امام زمان معامله کردم و نتیجه‌ی کارهام رو به خودشون سپردم حالا هرچی که میخواد بشه. روزی که فهمیدم قراره نسرین عقد کنه رو هیچوقت فراموش نمی‌کنم اونروز بغض بدی توی گلوم خودنمایی می‌کرد، اصلا حس و حال خوبی نداشتم گاه از نیما عصبانی بودم که من رو با خودش نمی‌بره و گاه خودم رو به خدا می‌سپردم و ازش می‌خواستم بهم صبر بیشتر بده تا بتونم به راحتی از این گذرگاه هم رد بشم بهرحال این امتحان زندگیم بود و باید ازش عبور می‌کردم سه ماه از اون ایام گذشت نیما خیلی بهتر از قبل شده بود. انگار همینکه مراسم عقد نسرین گذشت و فهمید واقعا به خاطر اون قید رفتن رو زدم اعتمادش بهم جلب شد. نه بداخلاقی کردم و نه حرف اضافه‌ای زدم فقط گاهی توی حرفام از دلتنگیم نسبت به مامان می‌گفتم. در طول این مدت نیما حتی یکبار هم در مورد ماشین حرفی نزد 🌺 🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺