فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙 دعای روز دوم ماه رمضان
التماس دعای فرج ♥
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 همین یک کار برای ماه رمضان کافی است
#ماه_رمضان رو از دست ندیم...
🍃🌹🔹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۵۳ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) امیرحسن که سر ا
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۵۴
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
امیرحسن وارد آشپزخانه شد و با لحنی مظلومانه گفت:
«مامان، منم ببر شاهعبدالعظیم.»
نگاهم به چهره معصومانهاش افتاد و دلم سوخت. روی صندلی نشستم و با دست به صندلی کناری اشاره کردم:
«بشین.»
بچهم نشست. دستش را گرفتم و گفتم:
«ببین امیرحسن جان، بابات مشکل اعصاب و روان داره. باید کاملاً به حرفش گوش کنیم. اگر اون چیزی بگه و من مخالفت کنم یا نظر دیگهای بدم، حالش بد میشه. الانم بهم گفته دوتایی بریم، ولی بهت قول میدم یه روز همگی با هم بریم حضرت عبدالعظیم، زیارت کنیم و...»
ابروهامو بالا دادم، آب دهانم را قورت دادم و ادامه دادم:
«از اون کبابهای خوشمزه بخوریم و یه اسباببازی خوشگل هم برات بخرم.»
زینب تند جلوی من ایستاد و گفت:
«من چی؟ برای منم میخری؟»
رو بهش کردم و گفتم:
«بله، برای تو هم میخرم.»
امیرحسن راضی نشد و با دلخوری گفت:
«من فردا که میخواهید برید، دوست دارم با شما بیام.»
نفس بلندی کشیدم و گفتم:
«درکت میکنم، پسرم ولی گاهی آدم باید متوجه بشه که همیشه نمیشه به اون چیزی که میخواد برسه.»
زینب رو به امیرحسن کرد و گفت:
«مامان داره درست میگه. تو هم باید حرف مامان رو گوش کنی.»
امیرحسن جواب داد:
«آره، نه اینکه خودت حرف مامان رو گوش میکنی!»
زینب با ترشرویی گفت:
«اصلاً به من چه! وایسا التماس کن!»
نگاهم رو به زینب دادم و گفتم:
«دخترم، کشو رو مرتب کردی؟ برو تو هال.»
دستش را به کمرش زد و گفت:
«عه! چطور امیر حسن تو آشپزخونه پیش تو باشه، من برم بیرون؟»
سریع اومد و روی صندلی کنارم نشست و گفت:
«منم اینجا میشینم.»
گفتم:
«باشه، بشین. ولی با امیرحسن یکی بدو نکن.»
تا روز پنجشنبه که ما میخواستیم بریم حضرت عبدالعظیم، امیر حسن ریز ریز التماس میکرد که منو ببرید. با اینکه خودم خیلی دلم میخواست ببرمش، ولی بعد از مدتها ناصر خواسته بره بیرون و اونم شرط کرده تنها بریم. نمیتونم ببرمش.
رو به زینب کردم تا بهش بگم یه بار دیگه وسایلش رو کنترل کنه که چیزی جا نذاشته باشه. با تعجب دیدم لباس مهمونی تنشه. بهش گفتم:
«این چیه پوشیدی؟ مگه میخوای بری مهمونی؟ زود باش برو لباس مدرسهت رو تنت کن.»
گفت:
«مگه چیه، مامان؟ یقهش که پوشیدهست، آستینهاشم بلنده، قد پیرهنم اندازه مانتوم هست. بذار با همینها برم.»
گفتم:
«نه، زینب، داره دیر میشه. برو لباس مدرسهت رو بپوش. حرکت میکنن، جا میمونیها.»
با دلخوری رفت لباسش رو عوض کرد.
رو به ناصر کردم و گفتم:
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۵۴ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) امیرحسن وارد
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۵۵
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
جواد ماشین رو برد، درست کرد و آورد
با ماشین خودمون بریم؟
سری تکون داد.
_باشه، بریم.
_پس بذار اول زینب رو برسونم مدرسه، بعد بریم.
_برو به امید خدا
با زینب از خونه زدیم بیرون. من پشت فرمون نشستم و زینب کنارم. وقتی رسیدیم مدرسه، اتوبوس کنار در ورودی پارک کرده بود و بچهها یکییکی سوار میشدن. به زینب نگاه کردم و لبخند زدم.
_اینجا بوست نمیکنم، خودت که میدونی چرا
سرش رو انداخت پایین
_آره، چون اگه کسی مادر نداشته باشه و ببینه، دلش بشکنه... ما گناه کردیم؟
لبخند پهنی زدم و دستی به سرش کشیدم.
_آفرین به تو دختر خوبم. حالا برو تو اتوبوس، من باید برم.
_چشم.
کیفش رو ازم گرفت و دوید سمت در اتوبوس و رفت داخل ماشین. اومدم کنار شیشه اتوبوس دستی براش تکون دادم. داشتم برمیگشتم سمت ماشین که خانم مریدی رو دیدم. بعد از سلام و علیک، گفتم:
خانم مریدی جان، زینب یه خورده شیطونه، حواستون بهش باشه.
لبخندی زد.
_خیالت راحت، چشم ازش برنمیدارم.
ممنونم. هر وقت برگشتید ، یه زنگ بهم بزنید. اگه خونه بودم، خودم میام میبرمش. اگه نبودم، به عزیز زنگ میزنم بیاد ببردش.
چشم، حتماً.
خداحافظی کردم و سوار ماشین شدم. گوشیم رو از کیفم درآوردم و شماره عمه رو گرفتم. چند بوق خورد تا بالاخره جواب داد.
بله، بفرمایید.
سلام عمه، نرگسم.
سلام به روی ماهت، خوبی؟
الحمدلله. عمه، میتونی الان بیای خونه ما؟
عه! صبح به این زودی میخواید برید؟
ببخشید، بله.
باشه، الان حاضر میشم.
حاضر شید، من با ماشین میام دنبالتون.
باشه.
ماشین رو روشن کردم و راه افتادم سمت خونه ی عمه. خدا رو شکر، آماده س و دم در حیاط منتظرم ایستاده . سوارش کردم و برگشتیم خونه. عمه و ناصر با هم سلام و علیک گرمی کردند. به عمه گفتم:
_بچهها خوابن. هر وقت بیدار شدن، خودشون صبحونه میخورن. ناهار هم تو یخچاله، گرم کنید و بخورید.
_باشه عزیزم. برید به سلامت. برای عاقبتبخیری منم دعا کنید.
_حتماً عمه جان.
خداحافظی کردیم و با ناصر اومدیم بیرون سوئیچ رو گرفتم سمتش
تو میشینی پشت فرمون یا من بشینم
لبخند تلخی زد
میدونی که من نمیتونم ،بشین بریم
دو تایی نشستیم تو ماشین
قبل از اینکه سوئیچ بزنم، تو دلم نیت صدقه کردم که به سلامت بریم و برگردیم. زیر لب گفتم: بسمالله الرحمن الرحیم. حرکت کردم.
ناصر نفس عمیقی کشید.
نرگس، چقدر هوای بیرون خوبه... چه حالم جا اومده.
همینطور که دستم روی فرمون بود، گفتم:
خدا رو شکر. انشاءالله به حق بیمار مصلحتی کربلا، امام زین العابدین شِفا بگیری و سلامت اولیهت رو به دست بیاری.
فوری جواب داد:
من ناشکری نمیکنم. خدا میدونه هر روز شکرش رو به جا میارم که جزو آدمای بیتفاوت جامعه نبودم که صبح تا شب فقط فکر خوردن و خوابیدن هستن.
لبخند زدم.
منم به داشتن همچین همسر قهرمان و شجاعی افتخار میکنم.
تا برسیم پارکینگ حرم همینطوری گفتیم و خندیدیم . ماشین رو پارک کردم که گوشیم زنگ خورد. گوشی رو از کیفم درآوردم و به صفحهش نگاه کردم. خانم مریدی هست . تماس رو وصل کردم.
سلام، خانم مریدی. خدا قوت.
سلام نرگس جان. ببخشید، شما صبح خودتون زینب رو سوار اتوبوس کردی؟
با شنیدن این جمله، بند دلم پاره شد. دستم لرزید.
بله، خودم سوارش کردم. چی شده؟!
ناصر متوجه حال خرابم شد.
نرگس، کیه زنگ زده؟
سر تکون دادم.
الان میگم.
صدای خانم مریدی دوباره تو گوشم پیچید.
نرگس جان... زینب تو اتوبوس نیست...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
هدایت شده از گسترده 5 ستاره 🌟🌟🌟🌟🌟
مادرم هر شب به بهانه نوزاد خونمون میخابید
میگفت بچه اولته و نمیتونی بچه رو خوب نگه داری...
هرچی سعی داشتم قانعش کنم ول کن نبود و در واقع زندگی شخصی برام معنی نداشت چون مادرم علناََ وسط زندگیم بود دیگه خسته شده بودم وقتی دیدم از رو نمیره تصمیم گرفتم خیلی واضح بهش بگم ما هم زن و شوهریم به تنهایی نیاز داریم و بهتر تنهامون بزاری اما با چیزی ک دیدم شوکه شدم مادرم داشت ...😱+18
🔞ادامه این داستان اینجا بخونید👇
https://eitaa.com/joinchat/1090454352C237144b4ca
تا پاک نشده بخونید👆
❌همسایمون گفته برای بچه هفت ماهم سوپ درست کرده وقتی بچم سوپ خورد حالش بد شد سریع زنگ زدم به شوهرم تا اومد خونه بردیمش دکتر بعد آزمایش خونی که از بچم گرفتن گفتن تو معدش مواد مخدر ....😞
بعد شنیدن خبر از شوک بیهوش شدم
🔴 دلشو داری ادامه بخون 👈 باز شــــــــود 🔴
🍃🌹🍃
#احکام/فتوای مراجع تقلید درباره روزه اولیهایی که توان روزه گرفتن را ندارند
#ماهرمضان
#ماه_مبارک_رمضان #رمضان_مهدوی
🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
من متینام یه #دختر_خوشگل روستایی که مادرم موقع زایمان من سر زا رفت نامادریم منو بزرگ کرد در حالی که هیچوقت چشم دیدن منو نداشت پدرم که مرد اوضاع زندگیم داغون شد.
بعد از مرگ پدرم مجبور بودم سر زمینهای مردم کار کنم و درامدمو بدم به نامادریم که برای دختراش جهیزیه بخره و شوهرشون بده. تا اینکه یه روز که از سر زمین برمیگشتم ی ماشین مدل بالا رو جلو خونمون دیدم فکر کردم یکی از مشتریای خلافکار جلیل برادرمه که تازه از زندان ازاد شده بود.
برای اینکه منو نبینن از در پشتی بغل طویله رفتم داخل که زن بابام یقمو گرفت گفت بیا ذلیل شده که برات خواستگار اومد.
وقتی فهمیدم پسر عظیمی یکی از کله گندههای شهر اومده خواستگاریم هنگ کردم. برام جای سوال بود که چرا این خانوادهی معروف به جای اینکه از شهر عروس بگیرن اومدن از روستا دختر انتخاب کنند. اونم کی #من با همچنین خانوادهی بیدرو پیکری با داداشی مثل جلیل که زندون خونهی دومش بود!؟ راضی به این وصلت نبودم و مخالفت کردم ولی اونا پول خیلی زیادی به جلیل و نامادریم دادن و منو ازشون #خریدن. تا به خودم اومدم بدون هیچ سور و ساتی منو فرستادن عمارت عظیمیها#داخل اتاق داشتم گریه میکردم که داماد اومد داخل محو جذابیتش شده بودم که دستمو گرفت پرتم کرد داخل حموم گفت برو حموم خودتو بشور بو گند گوسفند میدی!!پشت در حموم داد زد میدونی برای چی تو رو انتخاب کردیم؟" بهت زده بودم. برای چی؟! با حرفی که بهم زد داشتم پس میافتادم چون اون میخواست....😰😱👇
https://eitaa.com/joinchat/1152254539C1df268d9d3
📌 هدیهی ارزشمند...
🌙 مادرم همیشه میگفت: هیچوقت دستِ خالی به مهمانی و خانهٔ کسی نرو.
هرچه گشتم، هدیهای ارزشمندتر از قلبی که منتظر و تسلیم امام زمان عجل الله تعالی باشد، برای ورود به مهمانی خدا پیدا نکردم.
دلهاتون امام زمانی😍
📖 #داستانک ؛ ماه #رمضان
🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۵۳ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) امیرحسن که سر ا
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۵۶
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
وااای... دنیا جلوی چشمم تیره و تار شد. یا قمر بنیهاشم! حالا چه خاکی تو سرم بریزم؟!
خانم مریدی که سکوت منو دید، با نگرانی صدا زد:
_ الو... نرگس جان، صدامو داری؟
با صدای لرزونی جواب دادم:
_ بله... صداتون رو دارم... من با همسرم اومدیم شاه عبدالعظیم، تو یه فرصت مناسب بهتون زنگ میزنم.
لحنش جدیتر شد:
_ باشه نرگس، فقط یه چیز رو بگو... خودت دیدی که زینب سوار اتوبوس شد؟
نفس عمیقی کشیدم، دستم یخ کرد گفتم:
_ اون رو که بله... مطمئنم!
_ خب، سعی کن وقتی همسرت کنارت نیست، بهم زنگ بزنی. باید بیشتر حرف بزنیم.
_ حتماً...
تماس رو قطع کردم ولی دلم داره از نگرانی میترکه. نمیدونم چیکار کنم. اگه ناصر بویی از این قضیه ببره، بیمارستانی میشه... از طرفی هم نمیتونم بیخیال زینب بشم. خدایا... این دختر کجا رفته؟! با کی رفته؟!
ناصر که متوجه حالم شد اخمی تو ابروش انداخت و با کنجکاوی پرسید:
_ کی بود نرگس؟
تمام تلاشم رو کردم که طبیعی رفتار کنم. یه لبخند مصنوعی زدم و جواب دادم:
_ خانم مریدی، مدیر مدرسهی زینب بود. داشت از اردویی که امروز بچهها رو برده، تعریف میکرد.
ناصر با لحنی ملایم اما جدی گفت:
_ نرگس... بعد از مدتها امروز رو با هم اومدیم بیرون. اون گوشی رو بزار روی سکوت که هی زنگ نزنه.
چشمی گفتم و گوشی رو بردم روی گزینهی لرزش و گذاشتم توی جیب مانتوم. با هم راه افتادیم سمت حرم. از دلشوره و استرش داره حالم بهم میخوره و انگار میخوام بالا بیارم
واقعاً بیچاره و مضطر شدم...
گاهی ناصر رومیکرد به من و چیزی میگفت، ولی از شدت استرس اصلاً نمیشنوم چی میگه. فقط برای اینکه ناراحت نشه، لبخند میزنم و حرفاشو تأیید میکنم.
یهدفعه گوشی توی جیبم شروع کرد به لرزیدن. میخوام نگاه کنم ببینم کیه، ولی میترسم ناصر ناراحت بشه. جواب هم ندم، شاید خبری از زینب باشه... اینم که ولکن نیست! تماسش قطع میشه و دوباره میلرزه.
طاقت نیاوردم، گوشی رو از جیبم در آوردم و نگاه کردم: زری، زن علیاصغر.
اهمیتی ندادم و دوباره گذاشتمش توی جیبم. ولی ماشاالله پیله کرده و ول نمیکنه. پشت سر هم داره زنگ میزنه. عصبی شدم، دو قدم از ناصر فاصله گرفتم و تماسو وصل کردم. قبل از اینکه چیزی بگم، زری با اضطراب گفت...
#گروه گپ نرگس
https://eitaa.com/joinchat/3698394183C4cbd826f77
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\