||🐳⛅️||
توے ماه رمضونـ🌙
خدا براے نفساے مهموناش
ثواب مینویسهـ
میدونے یعنـی چـی؟!🤔
میخواد بگہ:
قربون نفساٺ برم بندهے من🌱
🍃 #عاشقانههاےالهے
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
💢 متاسفانه وقتی که به مادران میگیم حتما بچه خودتون رو بفرستید بره سر کار و پول دراوردن رو یاد بگیره
میگن بچمون کوچیکه و اذیت میشه!
😒
⭕️بابا شما اگه تا ۱۴ سالگی به این یاد ندی که کار کنه، مشکلی که پیش میاد اینه که بعد از ۱۴ سالگی دیگه کار نخواهد کرد...
💢اگه بچه ۷ تا ۱۴ سالگی با #رنج کشیدن اشنا نشه، با انجام کار تولیدی و کسب ثروت آشنا نشه، پس فردا نمیتونه توی این جامعه "برای اطاعت امر خدا" کار کنه...
⭕️بلکه اگه پدرش پولدار باشه، نون مفت پدرش رو خواهد خورد
و اگه فقیر باشه، همش از سر ترس فقر بیشتر کار میکنه و رشد معنوی نخواهد کرد...
🌸💞
http://eitaa.com/cognizable_wan
🌸💞
✅اگر کم خون هستید شیر هویج میل کنید.
✅شیر هویج کاهش دهنده انواع سرطانها مخصوصا سرطان ریه و لوزه المعده است
─═इई 🍃🌸🍃ईइ═─
Join ➣ http://eitaa.com/cognizable_wan ☜
مزایای مصرف برنج همراه سبزیجات درمقایسه با مصرف برنج به تنهایی:
👈 منبع غنی فیبر
👈 جلوگیری از افزایش سریع قندخون
👈 جلوگیری از افزایش کلسترول و فشارخون
👈 جلوگیری از سرطان
─═इई 🍃🌸🍃ईइ═─
Join ➣ http://eitaa.com/cognizable_wan ☜
هیچگاه ناامید نشو.
اگر همهی درها هم به رویت بسته شوند ،سرانجام او کوره راهی را که از چشم همه مخفی مانده به رویت باز میکند.
حتی اگر هم اکنون قادر به دیدنش نباشی بدان در پس گذرگاههای دشوار باغهای بهشتی قرار دارد.
شکر کن! پس از رسیدن به خواستهات شکر کردن آسان است. صوفی آن است که حتی وقتی خواستهاش محقق نشد شکر گوید.
🌻💞
http://eitaa.com/cognizable_wan
🌻💞
انســان ڪﻪ ﻏـﺮق ﺷﻮد ﻗﻄﻌﺎً ﻣﯿﻤﯿــﺮد
ﭼـﻪ در درﯾــﺎ ...
ﭼـﻪ در رؤﯾـﺎ ...
ﭼــﻪ در ﮔﻨــاﻩ ...
پـــروردگارا مارا لحظـهای
بهحـالخـود رهایمان مڪن....
🍃🍃
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🍃
❤️ماجرای خواندنی #شهیدی که #امام_زمان(عج) او را کفن کرد💔👇
🍃یکی از شهدا همیشه ذکرش این بود:
یابن الزهرا
گشته ام از فراق تو شیدا💔
یا بیا یک نگاهی به من کن😔
یا به دستت مرا در کفن کن😭
از بس این شهید به #امام_زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف علاقه داشت❤️
🍃بعد به دوست روحانی خود وصیت کرد🍃:
اگر من #شهید شدم، دوست دارم در مجلس ختم من تو سخنرانی کنی☝️
آن روحانی می گوید:
من از مشهد که برگشتم، عکس ایشون رو دیدم که شهید شده بود🕊
🍃رفتم پیش پدرش و گفتم: این شهید چنین وصیتی کرده است، طبق وصیتش باید توی مجلس ختم او #سخنرانی کنم؟🎤
رفتم #منبر و بعد از ذکر خصوصیات شهید و عشقش به امام زمان عج، گفتم: ذکر همیشگی این شهید در #جبهه ها خطاب به مولایش امام زمان عج این بوده است:💔
یا بن الزهرا
گشته ام از فراق تو شیدا
یا بیا یک نگاهی به من کن
یا به دستت مرا در کفن کن💔
🍃تا این مطلب را گفتم، یک نفر از میان مجلس بلند شد و گفت:
من #غسال هستم، دیشب (به من گفتند یکی از شهدا فردا باید تشییع شود، و چون پشت جبهه شهید شده است باید او را غسل دهی)
🍃وقتی که میخواستم این شهید را کفن کنم، دیدم درب غسالخانه باز شد و شخص بزرگواری به داخل آمد و گفت:😔
بروید بیرون، من خودم باید این #شهید را #کفن کنم🍂.
من رفتم بیرون و وقتی برگشتم #بوی_عطر در فضا پیچیده بود. شهید هم کفن شده و آماده ی تشییع بود💔
📚منبع: کتاب روایت مقدس صفحه 100
به نقل از نگارنده کتاب میر مهر(حجه الاسلام سید مسعود پورآقایی) صفحه۱۱۷
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
http://eitaa.com/cognizable_wan
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
محال است بارانی از محبت به ڪسی هدیه ڪنی ودستهای خودت خیــس نشود
چه زیباست
بی قید و شرط عشــــق بورزیم
بی قصد و غرض حــرف بزنیم
بی دلیل ببخشیــم
وازهمـه مهمتـر
بی توقــع به تمام موجودات محبت ڪنیم..🌱💚
☘☘
http://eitaa.com/cognizable_wan
☘☘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
راحت ترین کار رو انجام دادن پایین یه جاده هست اتومات میره روجاده😂😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زن: اون یاروئه رو می بینی که مست و شنگوله؟
مرد:خب.. کی هس؟
زن: ده سال پیش ازم خواستگاری کرد و بهش گفتم نه
مرد: دهنش سرویس ! از اون موقع تا حالا هنوز داره جشن میگیره😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
با این پسر سیکس پک دارا و اینا ازدواج نکنین، یه نون خامه ای بخوایین بخورین هی براتون کالری میشمارن.
با چاقا ازدواج کنین که نصف شب پایه ی پیتزا خوردنتون باشن تباها😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
هدایت شده از "دانستنیهای زیبا"
🔸پنجشنبه ها برای ما روز یادآوری درگذشتگان و خاطرات آنهاست؛
ولی برای آنها روز چشم انتظاری ست، منتظر هدیه هستند...
هدیه به روح پدران و مادران آسمانی و همه عزیزان سفرکرده بخوانیم فاتحه و صلوات و در صورت امکان خیرات🌸🙏
👇👇👇👇
🍎 http://eitaa.com/cognizable_wan
پادشاه و کنیزک
پادشاه قدرتمند و توانايي, روزي براي شكار با درباريان خود به صحرا رفت, در راه كنيزك زيبايي ديد و عاشق او شد. پول فراوان داد و دخترك را از اربابش خريد, پس از مدتي كه با كنيزك بود. كنيزك بيمار شد و شاه بسيار غمناك گرديد. از سراسر كشور, پزشكان ماهر را براي درمان او به دربار فرا خواند, و گفت: جان من به جان اين كنيزك وابسته است, اگر او درمان نشود, من هم خواهم مرد.
هر كس جانان مرا درمان كند, طلا و مرواريد فراوان به او ميدهم. پزشكان گفتند: ما جانبازي ميكنيم و با همفكري و مشاوره او را حتماً درمان ميكنيم. هر يك از ما يك مسيح شفادهنده است. پزشكان به دانش خود مغرور بودند و يادي از خدا نكردند. خدا هم عجز و ناتواني آنها را به ايشان نشان داد. پزشكان هر چه كردند, فايده نداشت. دخترك از شدت بيماري مثل موي, باريك و لاغر شده بود. شاه يكسره گريه ميكرد. داروها, جواب معكوس ميداد.
شاه از پزشكان نااميد شد. و پابرهنه به مسجد رفت و در محرابِ مسجد به گريه نشست. آنقدر گريه كرد كه از هوش رفت. وقتي به هوش آمد, دعا كرد. گفت اي خداي بخشنده, من چه بگويم, تو اسرار درون مرا به روشني ميداني. اي خدايي كه هميشه پشتيبان ما بودهاي, بارِ ديگر ما اشتباه كرديم. شاه از جان و دل دعا كرد, ناگهان درياي بخشش و لطف خداوند جوشيد, شاه در ميان گريه به خواب رفت. در خواب ديد كه يك پيرمرد زيبا و نوراني به او ميگويد: اي شاه مُژده بده كه خداوند دعايت را قبول كرد, فردا مرد ناشناسي به دربار ميآيد. او پزشك دانايي است. درمان هر دردي را ميداند, صادق است و قدرت خدا در روح اوست. منتظر او باش.
فردا صبح هنگام طلوع خورشيد, شاه بر بالاي قصر خود منتظر نشسته بود, ناگهان مرد داناي خوش سيما از دور پيدا شد, او مثل آفتاب در سايه بود, مثل ماه ميدرخشيد. بود و نبود. مانند خيال, و رؤيا بود. آن صورتي كه شاه در رؤياي مسجد ديده بود در چهرة اين مهمان بود. شاه به استقبال رفت. اگر چه آن مرد غيبي را نديده بود اما بسيار آشنا به نظر ميآمد. گويي سالها با هم آشنا بودهاند. و جانشان يكي بوده است.
شاه از شادي, در پوست نميگنجيد. گفت اي مرد: محبوب حقيقي من تو بودهاي نه كنيزك. كنيزك, ابزار رسيدن من به تو بوده است. آنگاه مهمان را بوسيد و دستش را گرفت و با احترام بسيار به بالاي قصر برد. پس از صرف غذا و رفع خستگي راه, شاه پزشك را پيش كنيزك برد و قصة بيماري او را گفت: حكيم، دخترك را معاينه كرد. و آزمايشهاي لازم را انجام داد. و گفت: همة داروهاي آن پزشكان بيفايده بوده و حال مريض را بدتر كرده, آنها از حالِ دختر بيخبر بودند و معالجة تن ميكردند. حكيم بيماري دخترك را كشف كرد, امّا به شاه نگفت. او فهميد دختر بيمار دل است. تنش خوش است و گرفتار دل است. عاشق است.
عاشقي پيداست از زاري دل نيست بيماري چو بيماري دل
درد عاشق با ديگر دردها فرق دارد. عشق آينة اسرارِ خداست. عقل از شرح عشق ناتوان است. شرحِ عشق و عاشقي را فقط خدا ميداند. حكيم به شاه گفت: خانه را خلوت كن! همه بروند بيرون، حتي خود شاه. من ميخواهم از اين دخترك چيزهايي بپرسم. همه رفتند، حكيم ماند و دخترك. حكيم آرام آرام از دخترك پرسيد: شهر تو كجاست؟ دوستان و خويشان تو كي هستند؟
پزشك نبض دختر را گرفته بود و ميپرسيد و دختر جواب ميداد. از شهرها و مردمان مختلف پرسيد، از بزرگان شهرها پرسيد، نبض آرام بود، تا به شهر سمرقند رسيد، ناگهان نبض دختر تند شد و صورتش سرخ شد. حكيم از محلههاي شهر سمر قند پرسيد. نام كوچة غاتْفَر، نبض را شديدتر كرد. حكيم فهميد كه دخترك با اين كوچه دلبستگي خاصي دارد. پرسيد و پرسيد تا به نام جوان زرگر در آن كوچه رسيد، رنگ دختر زرد شد، حكيم گفت: بيماريت را شناختم، بزودي تو را درمان ميكنم.
#ادامه_دارد👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
#ادامه_داستان👆👆
اين راز را با كسي نگويي. راز مانند دانه است اگر راز را در دل حفظ كني مانند دانه از خاك ميرويد و سبزه و درخت ميشود. حكيم پيش شاه آمد و شاه را از كار دختر آگاه كرد و گفت: چارة درد دختر آن است كه جوان زرگر را از سمرقند به اينجا بياوري و با زر و پول و او را فريب دهي تا دختر از ديدن او بهتر شود. شاه دو نفر داناي كار دان را به دنبال زرگر فرستاد. آن دو زرگر را يافتند او را ستودند و گفتند كه شهرت و استادي تو در همه جا پخش شده، شاهنشاه ما تو را براي زرگري و خزانه داري انتخاب كرده است. اين هديهها و طلاها را برايت فرستاده و از تو دعوت كرده تا به دربار بيايي، در آنجا بيش از اين خواهي ديد. زرگر جوان، گول مال و زر را خورد و شهر و خانوادهاش را رها كرد و شادمان به راه افتاد. او نميدانست كه شاه ميخواهد او را بكشد.
سوار اسب تيزپاي عربي شد و به سمت دربار به راه افتاد. آن هديهها خون بهاي او بود. در تمام راه خيال مال و زر در سر داشت. وقتي به دربار رسيدند حكيم او را به گرمي استقبال كرد و پيش شاه برد، شاه او را گرامي داشت و خزانههاي طلا را به او سپرد و او را سرپرست خزانه كرد. حكيم گفت: اي شاه اكنون بايد كنيزك را به اين جوان بدهي تا بيماريش خوب شود. به دستور شاه كنيزك با جوان زرگر ازدواج كردند و شش ماه در خوبي و خوشي گذراندند تا حال دخترك خوبِ خوب شد. آنگاه حكيم دارويي ساخت و به زرگر داد. جوان روز بروز ضعيف ميشد. پس از يكماه زشت و مريض و زرد شد و زيبايي و شادابي او از بين رفت و عشق او در دل دخترك سرد شد:
عشقهايي كز پي رنگي بود
عشق نبود عاقبت ننگي بود
زرگر جوان از دو چشم خون ميگريست. روي زيبا دشمن جانش بود مانند طاووس كه پرهاي زيبايش دشمن اويند. زرگر ناليد و گفت: من مانند آن آهويي هستم كه صياد براي نافة خوشبو خون او را ميريزد. من مانند روباهي هستم كه به خاطر پوست زيبايش او را ميكشند. من آن فيل هستم كه براي استخوان عاج زيبايش خونش را ميريزند. اي شاه مرا كشتي.
اما بدان كه اين جهان مانند كوه است و كارهاي ما مانند صدا در كوه ميپيچد و صداي اعمال ما دوباره به ما برميگردد. زرگر آنگاه لب فروبست و جان داد. كنيزك از عشق او خلاص شد. عشق او عشق صورت بود. عشق بر چيزهاي ناپايدار. پايدار نيست. عشق زنده, پايدار است. عشق به معشوق حقيقي كه پايدار است. هر لحظه چشم و جان را تازه تازهتر ميكند مثل غنچه.
عشق حقيقي را انتخاب كن, كه هميشه باقي است. جان ترا تازه ميكند. عشق كسي را انتخاب كن كه همة پيامبران و بزرگان از عشقِ او به والايي و بزرگي يافتند. و مگو كه ما را به درگاه حقيقت راه نيست در نزد كريمان و بخشندگان بزرگ كارها دشوار نيست
داستان هاي مثنوي
http://eitaa.com/cognizable_wan
✅ شبهه:
تماشاي خوردن و آشاميدن ديگران در ماه رمضان شما را تحريك مي كند؟ خب در خانه بمان و روزه بگير!
جشن و شادي عروسي مختلط زنان و مردان را دوست نداري؟ خب در آنها شركت نكن!
از همجنسگرايي متنفر هستي؟ همجنسگرا نباش!لازم نيست آنها را بكشي!
از ديدن مو و آرايش زنان تحريك مي شوي؟ بهشان نگاه نكن، لازم نيست رويشان اسيد بپاشي!
از لباس رنگي و مانتو با مدل هاي مختلف خوشت نمي ايد؟ خوب نپوش!
اديان ديگر را دوست نداري؟ دين خود را پرستش كن! لازم نيست پيروان اديان ديگر را قتل عام کنی!
كافي است فوضولي و دخالت در زندگي ديگران را بس كنيد.
شما مسئول به بهشت رفتن ديگران نيستيد، دين و مذهب و عقائد تان را در خانه تان و براي خودتان نگه دارید!!!
✅ پاسخ:
🔴داداچ! طاقت روزه گرفتن تو ماه رمضونو، نداری؟ خب! تو خونه بمون! و روزه بخور! دلیلی نداره قانون و حکم خدا رو زیرپا بذاری!
🔴دوست داری با زن و دختر مردم برقصی! چرا علنی و با هنجارشکنی؟ هر کار خلاف عقل و شرعی میخوای انجام بدی و یا دیگران با زن و دخترت و ناموست انجام بدن، تو حریم خصوصیات باشه! چرا برا دخترای مردم، تور پهن میکنی؟ چرا فرهنگ شوم سکسوالیته سازی را بر جامعه تحمیل می کنی؟
🔴دوست داری همجنسگرا باشی؟ دوست داری مفعول واقع بشی خب عیب نداره! تو خلوتت با همجنست ازدواج کن! با هر نره خری تمایل داری هرچندتا و هرچند دفعه! چه اصرار داری تو خیابون و ساحت اجتماع را به گند بکشی؟!
🔴دوست داری چشمچرونی کنی؟ خب چرا مزاحمِ ناموس مردم میشی؟ و حقِ پاک و عفیف بودنشونو مراعات نمیکنی؟
هرچی اونور آبیها از مانتوهای بیعفتی و بیحجابی (به بهانه مُد و تنوع و رنگ) برات تعیین کردن، دوس داری بپوشی؟ خب تو خونت بپوش! چرا هنجارهای اجتماعی رو میخوای بشکنی!
🔴ادیان رو دوست نداری؟ اسلام رو دوست نداری؟ خب نداشته باش! چرا توهین میکنی! چرا تهمت آدمکشی میزنی؟!
🔴کافیه فوضولی و دخالت تو دین مردم رو کنار بذاری! خیلی سخت نیس!
شما مسئول بهشت رفتن مردم اگه نیستی! چرا مسئول جهنم بردنشون شدی؟! جای شک نداره؟ روشنفکریهات رو تو خونهات برا خودت نگه داشته باش!
🔴 ادعای فوضولی نکردن تو کار مردمو دارن؟ اونوقت با تهمت و دروغ، مسلمونا رو «اسیدپاش» و «آدمکش» معرفی میکنن! انگار نه انگار که بزرگترین جنگها و آدمکشیها رو انسانهای بیخدا و نامسلمون راه انداختن! جنگ جهانی اول با ۱۷ میلیون کُشته و جنگ جهانی دوم با ۶۰ میلیون کُشته، بمباران اتمی ناگاساکی با ۲۰۰ هزار کُشته، جنگ ویتنام با ۵ میلیون کُشته، محصولِ این تفکره!
🔴 با این فرمول جلو بره، میگه چرا مردم برا ماشیناشون قفل فرمون میذارن؟ چرا خونههاشون دزدگیر داره؟ تو مگه فضولی کی پشت چراغ قرمز توقف میکنه؟ چرا آدمربایی آزاد نیست؟ چرا قاچاق آزاد نیست؟ چرا نمیشه به راحتی به هر زن و دختری دسترسی پیدا کرد؟ چرا آشغال ریختن تو خیابون آزاد نیست؟ (زنده باد آزادی)
🔴 احکام اسلام فقط به مسائل جنسی و احکام فردی محدود نمیشه! بخشِ زیاد اسلام، احکام اجتماعی، سیاسی، فرهنگی و اقتصادیه که بر محور عقلانیت و معنویت و بر مدار قانون به اداره جامعه میپردازه! سکولارها و لیبرالها دوست دارن مثل مسیحیت، اسلام رو به عرصه فردی و درونی و کُنج خانه محدود کنن! و دین رو مسالهای کاملاً شخصی بدونن!
(تا اسلام بشه «شیر بییال و دُم و اشکم»)!
🔴اسلام، ظلمستیزی داره! اسلام ، مردم_دوستی داره! اسلام، قانونمداری و مسئولیت اجتماعی داره! در عین حال، اسلام به حریم خصوصی افراد و عقاید شخصیشون (تا وقتی که توطئه نکنن و نظم اجتماع رو بهم نزنن!) احترام میگذارد.
💥 http://eitaa.com/cognizable_wan
#اخلاق 👇👇
👳♂اصمعی وزیر هارون الرشید به شکار رفته بود. وی از قافله عقب ماند و گم شد. او میگوید: در این حال، خیمه ای در وسط بیابان دیدم. تشنه بودم و هوا نیز گرم بود. گفتم به این خیمه بروم و استراحت کنم، تا قافله برسد. وقتی به طرف خیمه رفتم، زن جوان و با جمالی را دیدم که درون خیمه تنهاست. تا چشم آن زن به من افتاد، سلام کرد و گفت: بفرمایید داخل. به داخل خیمه رفتم. آن زن، جایی را تعیین کرد و خودش نیز در قسمت دیگری نشست. به او گفتم: مقداری آب💦 به من بدهید. در این حال رنگ او تغییر کرد و گفت: چه کنم که از شوهرم اجازه ندارم؛ اما مقدار شیر برای ناهار خودم کنار گذاشته ام که میتوانم آن را به تو بدهم.
🤴 اصمعی می گوید: شیر را خوردم. آن زن با من حرف نمی زد، به ناگاه دیدم حالش منقلب شد، نگاه کردم دیدم که سیاهی از دور می آید. زن گفت: شوهرم آمد و آبی را که به من نداده بود، با خود برداشت، از خیمه بیرون رفت. من تماشا می کردم، پیرمرد سیاه بدترکیبیآمد و آن زن او را از شتر🐪 پیاده کرد. پاها و دست و رویش را شست و با احترام او را به داخل خیمه آورد. دیدم پیرمرد بسیار بد اخلاقی است. او به من چندان اعتنا نکرد و به آن زن خیلی تندی نمود.
🌺 اصمعی میگوید: از بس که از اخلاق آن مرد بدم آمد، از جا بلند شدم و ترجیح دادم که وسط آفتاب باشم تا درون خیمه. از خیمه بیرون آمدم. آن مرد به من اعتنایی نکرد؛ اما خانم، مرا مشایعت کرد. به او گفتم: ای خانم! حیف است که تو با این جوانی و جمال به این پیرمرد دلبسته ای! به چیز او دلگرمی؛ به پولش، اخلاقش، به جمالش، به چه چیزی؟!
🧕 یک مرتبه دیدم که رنگ خانم پرید، گفت: اصمعی! از تو بعید است! من خیال نمی کردم تو که وزیر هارون الرشید هستی، بخواهی نمّامی و سخن چینی کنی و محبت شوهرم را از دلم بیرون ببری!
🧕 آن خانم گفت: اصمعی! می دانی چرا این چنین می کنم! من از قول پیامبر روایتی که شنیده ام و می خواهم به آن عمل کنم.
🌴 پیامبر بزرگوار فرمود:
💐 الایمان نِصفُهُ الصّبر و نِصفُه الشّکر:
☘ایمان، نصف اش صبر است و نصف دیگرش، شکر.
🌷 من باید خدا را به واسطه اینکه به من جمال داد، جوانی و اخلاق خوب داد، شکر کنم و شکرش این است که با شوهرم بسازم، تا ایمانم کامل شود. من بر بد اخلاقی شوهرم نیز صبر می کنم. دنیا میگذرد و من می خواهم با ایمان کامل از این دنیا بروم.
📙جهاد با نفس، حسین مظاهری، ص ۹۵ و ۹۶
http://eitaa.com/cognizable_wan
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 #قسمت_صد_و_سوم
با چشمانی که دیگر توان پلک زدنی هم نداشتند، به سقف اتاق خیره مانده و مثل اینکه نفسم در قفسه سینهام مرده باشد، از جریان زندگی در رگهایم خبری نبود. در گرمای مرداد ماه، زیر چند لایه پتو مچاله شده و باز هم بند به بند استخوانهایم از سرما میلرزید. تنها نشانه زنده بودنم، دندانهایی بود که مدام به هم میخورد و ناله گنگی که زیر لبهایم جریان داشت. عبدالله با تمام قدرت دستهایم را گرفته و محمد با هر دو دست پاهایم را فشار میداد و باز هم نمیتوانستند مانع رعشههای بدنم شوند. ابراهیم بالای سرم زانو زده بود و فریادهایش را میشنیدم که مدام به اسم صدایم میزد، بلکه بغض سنگینی که راه گلویم را بسته بود، شکسته و چشمان بیحرکتم را جان دهد.
عطیه بیصبرانه بالای سرم اشک میریخت که لعیا با لیوان نبات داغ به سمتم دوید، گرچه از دندانهای لرزان و فَکِ قفل شدهام، نفسم هم به زحمت بالا میآمد چه رسد به قطرهای آب! پدر با قامتی در هم تکیده در چهارچوبِ در نشسته و با چشمانی وحشتزده فقط نگاهم میکرد. مات و مبهوت اطرافیانی مانده بودم که پیراهن سیاه پوشیده و باز هم باورم نمیشد که این رخت عزای مادری است که من لحظهای امیدم را به شفایش از دست نمیدادم و حالا ساعتی میشد که خبر مرگش را شنیده بودم. محمد همانطور که خودش را روی پاهای لرزانم انداخته بود تا بتواند قدری گرم و آرامم کند، با صدای بلند گریه میکرد و عبدالله با چشمهای اشکبارش فقط صدایم میزد: «الهه! الهه! یه چیزی بگو...» و شاید رنگ زندگی آنقدر از چهرهام پریده بود که ابراهیم از خود بی خود شده و با دستهای سنگینش محکم بر صورتم میکوبید تا نفسی را که میان سینهام حبس شده بود، بالا آورده و جانی را که به حلقومم رسیده بود، به کالبدم بازگردانَد.
محمد که از دیدن این حال زارم به ستوه آمده بود، با حالتی مضطرّ رو عبدالله کرد: «پس چرا مجید نیومد؟» و به جای عبدالله که از شدت گریه توان سخن گفتن نداشت، لعیا جوابش را داد: «زنگ زدیم پالایشگاه بود. تو راهه، داره میاد.» اغراق نبود اگر بگویم از سخنانشان جز صداهایی گنگ و مبهم چیزی نمیفهمیدم و فقط نالههای مادر بود که هنوز در گوشم میپیچید و تصویر صورت زرد و بیمژه و ابرویش، هر لحظه پیش چشمانم ظاهر میشد. احساس میکردم دیگر توان نفس کشیدن هم ندارم و مثل اینکه حجم سنگینی روی قفسه سینهام مانده باشد، نفسهایم با صدای بلندی به شماره افتاده بود و رنگ دستهایم هر لحظه سفیدتر میشد و بدنم سردتر. عبدالله و محمد دست زیر بدنم انداخته و میخواستند با خم کردن سرم، حالم را جا بیاورند. عطیه به صورتم آب میپاشید و ابراهیم چانهام را با دست گرفته و محکم تکان میداد تا قفل دهانم را باز کند.
صداهایشان را میشنیدم که وحشت کرده و هر کدام میخواستند به نحوی به فریادم برسند که شنیدم لعیا با گریههای بلندش به کسی التماس میکرد: «آقا مجید! به دادِش برسید! مامان از دستمون رفت، الهه هم داره از دست میره، تو رو خدا یه کاری بکنید، دیگه نفسش بالا نمیاد!» از لای چشمان نیمه بازم به دنبال مخاطب لعیا گشتم و مجید را دیدم که در پاشنه در خشکش زده و گویی روح از بدنش رفته باشد، محو چشمان بیرنگ و بدن بیجانم شده بود. قدمهایش را به سختی روی زمین میکشید و میخواست خودش را به الههای که دیگر تا مرگ فاصلهای ندارد، برساند که مُهرِ لبهایم شکست و با صدایی بریده زمزمه کردم: «پست فطرت...»
http://eitaa.com/cognizable_wan
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 #قسمت_صد_و_چهارم
آنقدر صدایم گنگ و گرفته بود که هیچ کس نفهمید چه گفتم و مجید که شاید انتظار انتقام قلب در هم شکستهام را میکشید، خیلی خوب حرفم را شنید و من که حالا با دیدن او جان تازهای گرفته بودم، میان نالههای زیر لبم همچنان نجوا میکردم: «دروغگو... نامرد... ازت بدم میاد...» و او همانطور که با قامتی شکسته به سمتم میآمد، اشکی را که تا زیر چانهاش رسیده بود، با سر انگشتش پاک کرد و خواست دستان لرزانم را بگیرد که از احساس گرمای دستش، آتش گرفتم و شعله کشیدم: «برو گمشو! ازت متنفرم! برو، ازت بدم میاد! پست فطرت...»
همانطور که دست محمد و عبدالله پشتم بود، خودم را روی تخت عقب میکشیدم تا هر چه میتوانم از مجید فاصله بگیرم و در برابر چشمان حیرتزده همه، رو به مجید که رنگ از رخسارش پریده و چشمانش از غصه به خون نشسته بود، ضجه میزدم: «مگه نگفتی مامانم خوب میشه؟!!! پس چی شد؟!!! مگه نگفتی مامانم شفا میگیره؟!!! دروغگو! چرا به من دروغ گفتی؟!!! پست فطرت... چرا اینهمه عذابم دادی؟!!!» لعیا که خیال میکرد زیر بار مصیبت مادر به هذیانگویی افتادهام، سرم را به دامن گرفت و خواست آرامم کند که خودم را از آغوشش بیرون کشیدم و با نفسی که حالا به قصد قتل قلب مجید بالا آمده بود، فریاد زدم: «ولم کنید! این مامانو کشت! این منو کشت! این قاتل رو از خونه بیرون کنید! این پست فطرت رو از اینجا بیرون کنید!»
اشک در چشمان محمد و عبدالله خشک شده، فریادهای ابراهیم خاموش گشته و همه مانده بودند که من چه میگویم و در عوض، مجید که خوب از حال دلم خبر داشت، مقابلم پای تخت زانو زده و همانطور که سر به زیر انداخته بود، زیر بار گریههایی مردانه، شانههایش میلرزید. از کوره خشمی که در دلم آتش گرفته بود، حرارت بدنم بالا رفته و گونههایم میسوخت. چند لایه پتو را کنار زدم، با هر دو دست محکم به سینه مجید کوبیدم و جیغ کشیدم: «از اینجا برو بیرون! دیگه نمیخوام ببینمت! ازت متنفرم! برو بیرون!» و اینبار هجوم ضجه و نالههایم بود که نفسهایم را به شماره انداخته و قلبم را به سینهام میکوبید. مجید بیآنکه به کسی نگاهی بیندازد، همانطور که سرش پایین بود، بیصدا گریه میکرد و نه فقط شانههایش که تمام بدنش میلرزید.
هیچ کس نمیدانست دلم از کجا آتش گرفته که عبدالله با هر دو دستش شانههایم را محکم گرفت و بر سرم فریاد زد: «الهه! بس کن!» و شنیدن همین جمله کافی بود تا پرده را کنار زده و زخم عمیق دلم را به همه نشان دهم. با چشمانی که میان دریای اشک دست و پا میزد و صدایی که از طوفان ضجههایم خش افتاده بود، جیغ زدم: «این به من دروغ گفت! گفت دعا کن، مامان خوب میشه! من دعا کردم، ولی مامان مُرد! این منو بُرد امامزاده، بُرد احیا، گفت قرآن سر بگیر، گفت دعای توسل بخون، گفت مامان خوب میشه، ولی مامان مُرد...»
هیچ کس جرأت نداشت کلامی بگوید و من در برابر چشمان بهتزده پدر و عبدالله و بقیه و بالای سر مجید که از شدت گریههای بیصدایش به سرفه افتاده بود، همچنان ضجه میزدم: «مفاتیح داد دستم، گفت این دعا رو بخون مامان خوب میشه، ولی مامان مُرد! گفت این ذکر رو بگو مامان شفا میگیره، ولی مامان مُرد! مامانم مُرد...» سپس با چشمانی غرق اشک و نگاهی که از آتش خشم میسوخت، به صورتش که هنوز رو به زمین مانده و قطرات اشک از رویش میچکید، خیره شدم و فریاد زدم: «مگه نگفتی به امام علی (علیهالسلام) متوسل شم؟ مگه نگفتی با امام حسین (علیهالسلام) حرف بزنم؟ پس چرا امام علی (علیهالسلام) جوابمو نداد؟ پس چرا امام حسین (علیهالسلام) مامانو شفا نداد؟ مگه نگفتی امام حسن (علیهالسلام) کریم اهل بیته؟ پس چرا مامانم مُرد؟»
http://eitaa.com/cognizable_wan
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 #قسمت_صد_و_پنجم
پدر که تازه متوجه ماجرا شده بود، پیراهن عربیاش را بالا کشید و سنگین از جا بلند شد. محمد کنارم روی تخت خشکش زده و عبدالله فقط به مجید نگاه میکرد که ابراهیم از جا پرید، با غرّشی پر غیظ و غضب، پیراهن مجید را کشید و از جا بلندش کرد. با چشمانی که از عصبانیت سرخ شده بود، به صورت خیس از اشک مجید خیره شد و با صدایی بلند اعتراض کرد: «بیوجدان! با خواهر من چی کار کردی؟!!!» مجید با چشمانی که جریان اشکش قطع نمیشد، نگاهش به زمین بود و قفسه سینهاش از حجم سنگین نفسهایش، بالا و پایین میرفت که عبدالله از کنارم بلند شد و خواست دست ابراهیم را از یقه مجید جدا کند که ابراهیم باز فریاد زد: «میخواستی خواهرم رو زجرکُش کنی نامرد؟!!! میخواستی الهه رو دِق مرگ کنی؟!!! هان؟!!!» که محمد هم بر خاست و با مداخله عبدالله و محمد، بلاخره مجید را رها کرد و با خشمی که در سراپای وجودش شعله میکشید، از اتاق بیرون رفت.
مجید همانطور که سرش پایین بود، از پشت آیینه اشکهایش، نگاهی به صورت مصیبتزدهام کرد و دیدم که چشمانش از سوز گریههایم آتش گرفته و دلش از داغ جگرم به خون نشسته، ولی در قلب یخزده و بیروحم، دیگر از گرمای عشقش اثری نمانده بود که دلم را در برابر اینهمه تنهاییاش نرم کند. احساس میکردم دریایی که در دلم همیشه به عشق مجید موج میزد، حالا به صحرای نفرتی بدل شده که در پهنه خشکش جز بوتههای خشم و کینه، چیزی نمیروید و چون همیشه حرف دلم را به خوبی احساس کرد که نگاه غریبانهاش را از چشمان لبریز از نفرتم، پس گرفت و با قدمهایی که دیگر توانی برایشان نمانده بود، به سمت در اتاق حرکت کرد که پدر مقابلش ایستاد و راهش را سد کرد.
مستقیم به چشمان مجید خیره شد و با صدایی گرفته پرسید: «تو به من قول ندادی که دخترم رو اذیت نکنی؟ قول ندادی که در مورد مذهبش آزاد باشه؟» و چون سکوت مظلومانه مجید را دید، فریاد کشید: «قول دادی یا نه؟!!!» مجید جای پای اشک را از روی گونهاش پاک کرد و زیر لب پاسخ داد: «بله، قول دادم.» که جای پای اشکهای گرمش، کشیده محکم پدر روی صورتش تازیانه زد و گونه گندمگونش را از ضرب سیلی سنگینش سرخ کرد. پدر مثل اینکه با این سیلی دلش قدری قرار گرفته باشد، خودش را از سرِ راه مجید کنار کشید و با تندی به رویش خروشید: «از خونه من برو بیرون! دیگه هیچ کس تو این خونه نمیخواد چشمش به چشم تو بیفته!» مجید لحظهای مکث کرد، شاید میخواست برای بار آخر از احساسم مطمئن شود که آهسته سرش را به سمتم چرخاند و نگاهم کرد. ولی قلب غمزدهام طوری از خشم و نفرت پُر شده بود که نگاه دل شکسته و عاشقانهاش هم در دلم اثر نکرد و زیر لب زمزمه کردم: «ازت متنفرم...» و آنچنان تیر خلاصی بر قلب عاشقش زدم که وجودش در هم شکست و دیدم دیگر جانی برایش نمانده که قدمهای بیرمقش را روی زمین میکشید و میرفت.
صدای به هم خوردن در حیاط که به گوشم رسید، مطمئن شدم مجید از خانه بیرون رفته و تازه در آن لحظه بود که چشمهایم به مصیبت مرگ مادرم به عزا نشست و سیلاب اشکم جاری شد. عطیه و لعیا پای تختم کِز کرده بودند و محمد و عبدالله در گوشهای به نظاره نالههای بیمادریام نشسته و بیصدا گریه میکردند. سرم را میان دستانم گرفته بودم و از اعماق وجودم ضجه میزدم که دیگر مادری در خانه نبود و نمیترسیدم که نالههای دردناکم به گوشش برسد. لعیا کنارم روی تخت نشست و آغوش خواهرانهاش را برای گریههای بیامانم باز کرد تا غصه جای خالی مادر را میان دستانش زار بزنم و عطیه دستان تنها و بییاورم را میان دستان مهربانش گرفته بود تا کمتر احساس بیکسی کنم.
http://eitaa.com/cognizable_wan
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 #قسمت_صد_و_ششم
پدر پیراهن مشکیاش را از کمد بیرون کشید و ابراهیم هم به بیمارستان رفت تا باور کنم که مادر رفته و دیگر به خانه باز نمیگردد. چقدر به سلامتی مادرم دل بسته بودم و حالا چه راحت باید لباس عزایش را به تن میکردم. باز روی تخت افتادم و سرم را در بالشتی فرو میکردم که از باران اشکهای خونینم خیس شده و از لحظهای که خبر مرگ مادر را شنیده بودم، پناه گریههایم شده بود. از بیرون اتاق صدای افرادی را که برای عرض تسلیت به خانه پدر آمده بودند، میشنیدم و قدرت تکان خوردن نداشتم.
همه برای پذیرایی از اتاق بیرون رفته و من روی تختخواب اتاق زمان دختریام خزیده و از اینهمه بیکسیام ناله میزدم. پدر که هیچگاه همدم تنهایی هایم نبود، ابراهیم و محمد هم کمتر با من رابطه داشتند و عبدالله هم که گوش شنوای حرفهای دلم بود، بیش از تدارک مراسم نمیرسید. لعیا و عطیه هم با همه مهربانی نمیتوانستند مرهم زخمهای دلم باشند، هرچند آنها هم تمام مدت مشغول پذیرایی از میهمانان بودند و کمتر به سراغم میآمدند و تنها محبوب دل و مونس مویههای غریبانه قلبم، حالا به شعله تنفری تبدیل شده بود که هر لحظه از آتش خشمش میسوختم که چقدر مرا به شفای مادر امید داد و چقدر دلم را به بازگشت مادر به خانه خوش کرد و من چه راحت خبر مرگ مادر را در میان این همه امیدواری شنیدم و او فقط گریه کرد!
نمیدانم چقدر در آن حال تلخ و دردناک بودم که صدای اذان مغرب به گوشم رسید. با شنیدن نام خدا، گریه امانم نداد و بار دیگر شیشه شِکوههایم شکست. ملحفه تشک را با ناخنهایم چنگ میزدم و در فراق مادر جیغ میکشیدم که صدای ضجههایم بار دیگر همه را به اتاق کشاند. هر کس میخواست به چارهای آرامم کند و من دیگر معنی آرامش را نمیفهمیدم. هیچ کس نمیتوانست احساس مرا درک کند که من اگر اینهمه به شفای مادر دل نبسته و اینهمه دلم را به دعا و توسلهای کتاب مفاتیحالجنان خوش نکرده بودم، حالا اینهمه عذاب نمیکشیدم که من در میان آنهمه نذر و ذکر و ختم صلواتی که از شیعیان آموخته بودم، چقدر خودم را به اجابت نزدیک میدیدم که هر روز به امید بازگشت مادر، حیاط را آب و جارو میکردم، تخت خواب مادر را مرتب میچیدم، آشپزخانه را میشستم و حالا چطور میتوانستم باور کنم که دیگر مادری در میان نیست!
همه دور اتاق نشسته بودند، لعیا مدام پشتم را نوازش میداد تا نفسم بالا بیاید و عبدالله مقابلم نشسته و با هر زبانی و کلامی دلم را تسلا میداد تا سرانجام قدری قلبم آرام شد و برای گرفتن وضو از اتاق بیرون رفتم. حالا این نماز پس از مادر، مجال خوبی بود تا بیهیچ پردهای به درگاه پروردگارم گلایه کنم که چرا حاجتم را روا نکرد و چرا اجازه داد تا مجید دلم را بازی داده و اینهمه زجرم دهد
http://eitaa.com/cognizable_wan
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 #قسمت_صد_و_هفتم
نمازم که تمام شد، بیآنکه توانی داشته باشم تا چادرم را از سرم بردارم، همانجا روی زمین دراز کشیدم که صدای عبدالله در گوشم نشست: «الهه جان!» و پیش از آنکه سرم را به سمت صدایش بگردانم، کنارم روی زمین نشست و با مهربانی پرسید: «چیزی میخوری برات بیارم؟» سرم را به نشانه منفی تکان دادم و او با دلسوزی ادامه داد: «از صبح هیچی نخوردی!» با چشمانی که از زخم اشکهایم به جراحت افتاده و به شدت میسوخت، نگاهی به صورت پژمردهاش کردم و در عوض جوابش، با صدایی خَش دار گله گردم: «عبدالله! من دیگه نمیخوام مجید رو ببینم! ازش بدم میاد... عبدالله! من خیلی به دعاهایی که میگفت بخونم، دل بستم! میگفت مامان شفا می گیره... عبدالله! خیلی عذاب کشیدم...» که فشار بغض گلویم را بست و باز اشکم را سرازیر کرد.
عبدالله با هر دو دستش، چشمان خیسش را پاک کرد و مثل اینکه نداند در پاسخ اینهمه خونِ دلم چه بگوید، ساکت سر به زیر انداخت که خودم ادامه دادم: «عبدالله! مجید به من دروغ گفت... عبدالله! من باور کرده بودم مامان خوب میشه، ولی نشد... عبدالله! مجید خیلی زجرم داد، خیلی امیدوارم کرد، ولی مامان از دستم رفت...» دست سردم را میان دستان برادرانهاش فشار داد و زیر لب زمزمه کرد: «مجید الان اومده بود دمِ در، میخواست تو رو ببینه، ولی ابراهیم نذاشت.» از شنیدن نام مجید، خون در رگهایم به جوش آمد و خروشیدم: «من نمیخوام ببینمش... من دیگه نمیخوام ببینمش!» عبدالله با گفتن «باشه الهه جان!» خواست آرام باشم و با لحنی آرامتر ادامه داد: «هر چی تو بخوای الهه جان! تو آروم باش!» از جا بلند شدم، مقابلش نشستم و با خشمی که در گلویم فوران میکرد، اعتراض کردم: «عبدالله! من نمیخوام اون تو این خونه باشه! بگید از این خونه بره!»
عبدالله لبخندی زد و با متانتی غمگین جواب داد: «الهه جان! مجید که طبقه بالاس! به تو کاری نداره!» که بغضم شکست و با هق هق گریه ناله زدم: «عبدالله! من ازش بدم میاد... عبدالله! اون با دروغ به من امید داد! یه جوری منو امیدوار کرد که من مطمئن بودم مامان خوب میشه، ولی مامان مُرد! میگفت امام حسن (علیهالسلام) مامانو شفا میده، میگفت تو فقط صداش بزن...» دیگر صدایم میان گریه گم شده و چشمهایم زیر طوفان اشک جایی را نمیدید و همچنان میگفتم: «عبدالله! من خیلی صداش زدم! من از تهِ دل امام حسین (علیهالسلام) رو صدا زدم، ولی مامان مُرد... عبدالله! مجید به من دروغ گفت...» گریههای پُر سوز و گدازم، اشک عبدالله را هم سرازیر کرده و دیگر هر چه میکرد نمیتوانست آرامم کند که لعیا از شنیدن ضجههایم، سراسیمه به اتاق آمد و با دیدن حال زارم، به سمتم دوید و سرم را در آغوش کشید، با نوازشهای خواهرانهاش دلداریام میداد و میشنیدم که مخفیانه به عبدالله میگفت: «آقا مجید باز اومده دمِ در. میخواد الهه رو ببینه. چی کار کنم؟ اگه بابا یا ابراهیم بفهمن دوباره آشوب به پا میشه!»
http://eitaa.com/cognizable_wan
📖📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 #قسمت_صد_و_هشتم
و پیش از آنکه عبدالله فرصت هر پاسخی پیدا کند، خودم را از حلقه دستان لعیا بیرون کشیدم و نفهمیدم چطور خودم را پشت در رساندم که دیدم مجید روی پله دوم راه پله نشسته و سرش را میان دستانش گرفته است. دستانم را به چهارچوب در گرفتم تا بتوانم خودم را سرِ پا نگه دارم و هر آنچه روی سینهام سنگینی میکرد، بر سرش فریاد کشیدم: «از جونم چی میخوای؟!!! چرا راحتم نمی ذاری؟!!! من دیگه نمیخوام ببینمت، ازت بدم میاد!» در مقابل خروش خشمگینم که با گریههای تلخم یکی شده بود، با پاهایی لرزان از جا بلند شد و با چشمانی که از بارش پیوسته اشکهایش، ورم کرده و به رنگ خون درآمده بود، فقط نگاهم میکرد.
گویی خودش را به شنیدن گلههای تلخم محکوم کرده که اینچنین در سکوتی مظلومانه مقابلم ایستاده بود تا هر چه از مصیبت مادر در دلم عقده کرده بودم، بر سرش خراب کنم. شاید هم میخواست با این حالت نجیب و با حیایش یاری ام کند تا جراحتهای قلبم را پیش چشمانش باز کرده و قدری قرار بگیرم که اینقدر غمگین و مهربان نگاهم میکرد و من بیپروا جیغ میکشیدم: «چرا اومدی اینجا؟ برو بیمارستان ببین مامانم تو سردخونه خوابیده! برو ببین چه آروم خوابیده! مگه نگفتی امام علی (علیهالسلام) شفا میده؟ برو ببین چه خوب شفا گرفته!» دستهای لعیا و عطیه را روی بازوهایم حس میکردم که میخواستند مرا عقب بکشند، فریادهای پدر و ابراهیم را میشنیدم که به مجید بد و بیراه میگفتند و هشدارهای عبدالله و محمد که از مجید میخواستند زودتر از اینجا برود و هیچ کدام حرف دلِ من نبود که همچنان ضجه میزدم: «من ازت متنفرم! از این خونه برو بیرون! دروغگو برو... دیگه نمیخوام ببینمت! برو، ازت بدم میاد...»
از شدت ضجههایی که از تهِ دل میزدم، نفسم بند آمده و سرم به شدت گیج میرفت که عبدالله از کنارم عبور کرد و همچنانکه به سمت مجید میرفت تا او را از اینجا ببرد، پشت سرِ هم تکرار میکرد: «مجید برو بالا!» و همچنانکه او را از پلهها بالا میبُرد، میشنیدم که مجید با صدایی که زیر فشار غصه به لرزه افتاده بود، صدایم میزد: «الهه! بخدا نمیخواستم اینجوری بشه! بخدا من بهت دروغ نگفتم...» و همانطور که عبدالله دستش را میکشید، نغمههای عاشقانه و غریبانهاش برایم گنگتر میشد.
چشمانم سیاهی میرفت و احساس میکردم همه جا پیش چشمانم تیره و تار شده و گوشهایم دیگر درست نمیشنود که بلاخره با کمک لعیا توانستم پیکر ناتوانم را روی کاناپه رها کرده و دوباره میان دریای اشک و ناله، غرق شدم. عطیه با لیوان آب خنک مقابلم نشسته بود و هر چه میکرد نمیتوانست آرامم کند و در آن میان، تهدیدهای پدر را میشنیدم که با همه اتمامِ حجت میکرد: «هر کی در رو برای این پسره باز کنه، با من طرفه! تا چهلم حق نداره پاشو بذاره تو این خونه! از پلهها صاف میره بالا و احدی حق نداره باهاش حرف برنه! شیر فهم شد؟!!!»
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔵 کسانی که در ماه مبارک رمضان احساس ضعف و خستگی می کنند، فرنی تقویت شده همراه با شربت عسل با سرکه خانگی و عرق نعنا (سکنجبین نعنایی) ، سحر میل کنند.
🥣فرنی تقویت شده👇👇
آرد گندم کامل( سبوسدار) + شیر محلی + عسل( شکر سرخ یا شیره ها) + گلاب + زعفران + هل سائیده شده
📡 http://eitaa.com/cognizable_wan
حکایت_بسیارزیبا
خدا از كجا اومده،الان كجاست؟
از چى درست شده و قبل از خدا چى بوده؟🌸
امام على (ع) در مقابل سؤال كفار راجع به خداوند به زيبايي جواب دادند وهم ضعف و عدم درک ما از وجود خداوند را شرح دادند.
سؤال كفار از امام على(ع)
⁉در چه سال و تاريخى خدايت به وجود آمد؟
امام فرمود،خداوند وجود داشته قبل از وجود آمدن زمان و تاريخ و هرچيزى كه وجود داشته .
كفار گفتند،چه طور ميشود؟
هرچيزى كه به وجود آمده يا قبلش چيزى بوده كه از او به وجود أمده ويا تبديل شده؟
امام على (ع) فرمود:قبل از عدد ٣ چه عددى است؟
گفتند، ٢
امام پرسيد قبل از عدد ٢ چه عدديست؟
گفتند،١
امام پرسيد و قبل از عدد ١ ؟
گفتند ،هيچ
امام فرمود:چطورميشود عدد يک كه بعدش اعداد بسیاری هست قبل نداشته باشد ولی قبل ازخداوند كه خود احد و واحد حقيقى است نميشود چيزى نباشد؟
⁉كفار گفتند خدايت كجاست وكدام جهت قرار گرفته؟
امام فرمود: همه جا حضور دارد وبر همه چيز مشرف است.
گفتند چطور ممكن است كه همه جا باشى و همه جهت اشراف داشته باشى.
امام فرمود :اگر شما در مكانى تاريک خوابيده باشيد صبح كه بيدار شويد روشنايي را از كدام طرف و كجا مي بینيد؟
كفار گفتند همه جا و از همه طرف
امام فرمود:پس چگونه خدايى كه خود نور سماوات و ارض است نميشود همه جا باشد؟
⁉كفار گفتند:پس جنس خدا از نور است اما نور از خورشيد است خدايت از چيست؟
چطور ميشود از چيزى نباشى همه جا هم باشى قدرت هم داشته باشى؟
امام فرمود:خداوند خودش خالق خورشيد و نور است آیا شما قدرت طوفان و باد را نديده أيد؟ باد از چيست كه نه ديده ميشود نه از چيزى است در حالیكه قدرتمند است،خداوند خود خالق باد است.
گفتند :خدايت را برايمان توصيف كن،از چى درست شده؟آیا مثل آهن سخت است؟يا مثل آب روان؟ويا از گاز است و مثل دود و بخار است؟
امام فرمود: آیا تا به حال كنار مريضى در حال مرگ بوده أيد و با او حرف زده أيد ؟
گفتند:آرى بوده ايم و حرف زده ايم .
امام فرمود:آيا بعداز مردنش هم بااو حرف زديد؟
گفتند نه چطورحرف بزنيم در حالىكه او مرده.
امام فرمود:فرق بين مردن و زنده بودن چه بود كه قادر به تكلم وحركت نبود؟
گفتند:روح،روح از بدنش خارج شد.
امام فرمود؛شما آنجا بوديد و ميگوييد كه روح از بدنش خارج شد و مُرد؛حال آن روح را كه جلو چشم شما خارج شده برايم توصيف كنيد از چه جنس و چگونه بود؟
همه سكوت كردند .
امام على (ع) فرمود:شما قدرت توصيف روحى كه جلو چشمتان از بدن مخلوق خدا بيرون آمده را نداريد؛چطور قادر به فهم و درک ذات أقدس احديت و خداى خالق روح هستيد.......
📚بحارالانوار، ج۴۰ص۴۶ الفضائل، ص۱۵۴ و ۱۵۵
👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan