°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_صد_و_هفتم
❤️توی راهرو بهم رسیدیم. با سر بهش سلام کردم و از کنارش رد شدم. صدام کرد.ـ از همون روز اول ازت خوشم نیومد. ولی فکر نمی کردم از یه بچه اینطوری بخورم. فکر می کردم اوجش دهن لقی و خبرچینی کنی.
خندیدم
💜– که بعدش، بچه مذهبی کلاس بشه خبرچین و جاسوس. لو بره و همه بهش پشت کنن؟
خنده اش کور شد.
ـ خیلی دست کم گرفته بودمت.
مکث کوتاهی کرد و با حالت خاصی زل زد توی چشمم.
ـ می دونی؟ زمان انقلاب و جنگ، امثال تو رو می کشتن.
💙دستش رو مثل تفنگ، آورد کنار سرم.
ـ بنگ، یه گلوله می زدن وسط مخش. هنوزم هستن. فقط یهو سر به نیست میشن. میشن جوان ناکام.
و زد تخت سینه ام.
💛ـ جوان هایی که یهو ماشین توی خیابون لهشون می کنه یا یه زورگیر چاقو چاقوشون می کنه. حادثه فقط بعضی وقت هاست که خبر نمی کنه.
ناخودآگاه، بلند از ته دلم خندیدم
💜ـ اشکال نداره، #شهدا با رجعت برمی گردن. حتی اگه روی سنگ شون نوشته شده باشه. جوان ناکام، خدا موقع رجعت به اسامی بنیاد شهید کار نداره. برو اینها رو به یکی بگو که بترسه. هر کی یه روز داغ می بینه. فرق مرده و شهید هم همینه. مرده محتاج دعاست، شهید دعا می کنه.
❤️و راهم رو کشیدم و رفتم سمت دفتر.
بعد از مدرسه، توی راه برگشت به خونه. تمام مدت داشتم به حرف هاش فکر می کردم و اینکه اگه رفتنی بشم، احدی نمی فهمه چه بلایی و چرا سرم اومد. و اگه بعد من، بازم سر کسی بیاد چی؟
💚به محض رسیدن، سریع نشستم و کل ماجرا رو نوشتم. با تمام حرف هایی که اون روز بین ما رد و بدل شد و زنگ زدم به دایی محمد و همه چیز رو تعریف کردم.
💙ـ شما، تنها کسی بودی که می تونستم همه چیز رو بهت بگم. خلاصه اگر روزی اتفاقی افتاد، همه اش رو نوشتم و تاریخ زدم، امضا کردم، توی یه پاکته توی کتابخونه سومی. عقایدش که به سازمان مجاهدین و … ها می خوره. اگه فراتر از این حد باشه، لازم میشه …
✍ادامه دارد......
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
#قسمت_صد_و_هشتم
❤️اون تابستان، اولین تابستانی بود که ما مشهدی نشدیم. علی رغم اینکه خیلی دلم می خواست بریم، اما من پیش دانشگاهی بودم و جو زندگیم باید کاملا درسی می شد.
مدرسه هم برنامه اش رو خیلی زودتر سایر مدارس و از اوایل تابستان شروع می کرد. علی الخصوص که یکی از مراکز برگزاری آزمون های آزمایشی * بود و کل بچه های پیش هم از قبل، ثبت نام شده محسوب می شدن.
💚امتحان نهایی رو که دادیم، این بار دایی بدون اینکه سوالی بپرسه، خودش هر چی کتاب که فکر می کرد به درد کنکور می خوره برام خرید. هر چند اون ایام، تنوع کتاب ها و انتشارات مثل الان نبود و غیر ۳ تا انتشارات معروف، بقیه حرف چندانی برای گفتن نداشتن.
💜آزمون جمع بندی پایه دوم و سوم، رتبه کشوریم، #تک_رقمی شد. کارنامه ام رو که به مادرم نشون دادم، از خوشحالی اشک توی چشماش جمع شد.
💛کسی توی خونه، مراعات کنکوری بودن من رو نمی کرد و من چاره ای نداشتم جز اینکه حتی روزهایی رو که کلاس نداشتیم توی مدرسه بمونم.
اونقدر غرق درس خوندن شده بودم، که اصلا متوجه نشدم، داره اطرافم چه اتفاقی می افته. روزهایی که گاهی به خاطرش احساس گناه می کنم.
❤️ زمانی که ایام اوج و طلایی و روزهای خوش و پر انرژی زندگی من بود، مادرم، ایام سخت و غیر قابل تصوری رو می گذروند. زن آرام و صبوری که دیگه صبر و حوصله قبل رو نداشت.
💙زمانی که مشاورهای مدرسه، بین رشته ها و دانشگاه های تهران، سعی می کردن بهترین گزینه ها و رشته های آینده دار رو بهم نشون بدن و همه فکر می کردن #رتبه_تک_رقمی بعدی دبیرستان
💛منم و فقط تشویق می شدم که همین طوری پیش برم. آینده زندگی ما، داشت طور دیگه ای رقم می خورد.
نهار نخورده و گرسنه، حدود ساعت ۷ شب، زنگ در رو زدم. محو درس و کتاب که می شدم،گذر زمان رو نمی فهمیدم. به جای مادرم الهام در رو باز کرد و اومد استقبالم.
💜ـ سلام سلام الهام خانم، زود، تند، سریع، نهار چی خوردید؟ که دارم از گرسنگی می میرم.
برعکس من که سرشار از انرژی بودم، چشم های نگران و کوچیک الهام، حرف دیگه ای برای گفتن داشت.
.
✍ادامه دارد......
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 #قسمت_صد_و_هفتم
نمازم که تمام شد، بیآنکه توانی داشته باشم تا چادرم را از سرم بردارم، همانجا روی زمین دراز کشیدم که صدای عبدالله در گوشم نشست: «الهه جان!» و پیش از آنکه سرم را به سمت صدایش بگردانم، کنارم روی زمین نشست و با مهربانی پرسید: «چیزی میخوری برات بیارم؟» سرم را به نشانه منفی تکان دادم و او با دلسوزی ادامه داد: «از صبح هیچی نخوردی!» با چشمانی که از زخم اشکهایم به جراحت افتاده و به شدت میسوخت، نگاهی به صورت پژمردهاش کردم و در عوض جوابش، با صدایی خَش دار گله گردم: «عبدالله! من دیگه نمیخوام مجید رو ببینم! ازش بدم میاد... عبدالله! من خیلی به دعاهایی که میگفت بخونم، دل بستم! میگفت مامان شفا می گیره... عبدالله! خیلی عذاب کشیدم...» که فشار بغض گلویم را بست و باز اشکم را سرازیر کرد.
عبدالله با هر دو دستش، چشمان خیسش را پاک کرد و مثل اینکه نداند در پاسخ اینهمه خونِ دلم چه بگوید، ساکت سر به زیر انداخت که خودم ادامه دادم: «عبدالله! مجید به من دروغ گفت... عبدالله! من باور کرده بودم مامان خوب میشه، ولی نشد... عبدالله! مجید خیلی زجرم داد، خیلی امیدوارم کرد، ولی مامان از دستم رفت...» دست سردم را میان دستان برادرانهاش فشار داد و زیر لب زمزمه کرد: «مجید الان اومده بود دمِ در، میخواست تو رو ببینه، ولی ابراهیم نذاشت.» از شنیدن نام مجید، خون در رگهایم به جوش آمد و خروشیدم: «من نمیخوام ببینمش... من دیگه نمیخوام ببینمش!» عبدالله با گفتن «باشه الهه جان!» خواست آرام باشم و با لحنی آرامتر ادامه داد: «هر چی تو بخوای الهه جان! تو آروم باش!» از جا بلند شدم، مقابلش نشستم و با خشمی که در گلویم فوران میکرد، اعتراض کردم: «عبدالله! من نمیخوام اون تو این خونه باشه! بگید از این خونه بره!»
عبدالله لبخندی زد و با متانتی غمگین جواب داد: «الهه جان! مجید که طبقه بالاس! به تو کاری نداره!» که بغضم شکست و با هق هق گریه ناله زدم: «عبدالله! من ازش بدم میاد... عبدالله! اون با دروغ به من امید داد! یه جوری منو امیدوار کرد که من مطمئن بودم مامان خوب میشه، ولی مامان مُرد! میگفت امام حسن (علیهالسلام) مامانو شفا میده، میگفت تو فقط صداش بزن...» دیگر صدایم میان گریه گم شده و چشمهایم زیر طوفان اشک جایی را نمیدید و همچنان میگفتم: «عبدالله! من خیلی صداش زدم! من از تهِ دل امام حسین (علیهالسلام) رو صدا زدم، ولی مامان مُرد... عبدالله! مجید به من دروغ گفت...» گریههای پُر سوز و گدازم، اشک عبدالله را هم سرازیر کرده و دیگر هر چه میکرد نمیتوانست آرامم کند که لعیا از شنیدن ضجههایم، سراسیمه به اتاق آمد و با دیدن حال زارم، به سمتم دوید و سرم را در آغوش کشید، با نوازشهای خواهرانهاش دلداریام میداد و میشنیدم که مخفیانه به عبدالله میگفت: «آقا مجید باز اومده دمِ در. میخواد الهه رو ببینه. چی کار کنم؟ اگه بابا یا ابراهیم بفهمن دوباره آشوب به پا میشه!»
http://eitaa.com/cognizable_wan