eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
676 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/amola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaoa_110
مشاهده در ایتا
دانلود
#تلنگر ✍هیچ وقت نگو: محیط خرابه، منم خراب شدم هر چه هوا سردتر باشد، لباست را بیشتر میکنی!!! 💥پس هر چه جامعه فاسدتر شد، تو لباس تقوایت را بیشتر کن 👇👇👇👇 🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
عید سعید فطر عید یکماه روزه داری روزه داران واقعی عید مزد عبادت و بندگی بندگان شایسته الهی بر بندگانی که ماه خدا را ارج نهاده اند پیشاپیش بر انان مبارک باد. (انشاالله نماز و روزه های این ماه همه دوستان مقبول درگاه الهی باشد). 👇👇👇👇 🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
💕زندگی را زیباتر کنیم گاهی با ندیدن، نشنیدن و نگفتن.. زندگی زیباتر میشود با یک گذشت کوچک به همین سادگی.. 👇👇👇👇 🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
رمضان رفت الهی برکاتش نرود. فرصت خوب دعاو صلواتش نرود. ماه پرفیض خدا میل به رفتن دارد. ای خداکاش زدستم حسناتش نرود. الهی 🍃💕 در انتظار رحمتت نشسته ام بدهی 🌙 کریمی ، ندهی💦 حکیمی بخوانی💕 شاکرم ، برانی 🍃 صابرم 💕💦الهی 💦🌙💕 احوالم چنانست که می دانی؟ و اعمالم چنین است 💖🍃که می بینی.؟ 🌙🍃نه پای گریز دارم و نه زبان ستیز، یا ارحم الراحمین بحق کبریایی خود💖 🌙💦 بحق رسالت 💞محمد "ص" بحق ولایت علی "ع"🌙💕 💦 بحق طهارت 💕 زهرا ."س" بحق مظلومیت حسین "ع"🍃 🍃💕 بحق حقانیت 💞 حسن مجتبی "ع" بحق غربت رضا "ع"💦🌙 و بحق جمع 💞🌙 اولیاء و اوصیاء "ع" 🍃💦💕 ،بهترینها را در این روز های پایانی ماه مبارک رمضان برای همه نزدیکانم و دوستانم مقدرفرما.🍃💦 آمین یا رب🌙💕 العالمین...🍃🌙💕 . پیشاپیش عیدسعیدفطر برتمامی عزیزان مبارکباد💖 💚💙💔❣💕💛❤️💝💗💓 http://eitaa.com/cognizable_wan 🖕🖕🖕🖕🖕
کی میگه موسیقی مخالفه دینه؟ من با ذکر چند مثال ثابت میکنم این دو هیچ منافاتی ندارند! بینید: ۱. ای قشنگتر از پَریا، تنها تو کوچه نَریا: نهی از منکر ۲. دار و ندارمو بگیر، مال خودت، مال چشات: صدقه و انفاق ۳. آره تو محشری، از همه سری: ذکر ۴. امشب دل من هوس رُطب کرده: روزه ۵. آره خودم فداتم, فدای اون چشاتم: شهادت طلبی ۶. یه امشب شب عشقهِ، همین امشبو داریم...: لیلة القدر ۷. تو منو کشتی، دوباره زنده کردی: معاد سوالى داريد در خدمتیم ستاد امر به معروف و نهی از منکر 😄😅😆 (●̮̮̃•̃) /█\ .Π. به جمع ما بپوندید👇😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
تو نیازمندی ها آگهی دادم پورشه فروشی تا الان چند تا دختر بهم زنگ زدن میگن بیا باهم دوست شیم😂😂 یه مورد هم بود زنگ زد گفت : پورشه مال خودتونه ؟ گفتم : بله گفت : از صداقتت خیلی خوشم اومد میام خواستگاریت میخوام زنت شم😳😂😂 به ما بپیوندید😂👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
پارت 225 "زن ها عین یک ترنم بهشتی اند... خوبند، خوبند، خوبند،... تا وقتی که تو مردانه پای دلش و لبخندش قد علم کنی... وگرنه... برای حال بدشان یک دل سیر گریه هم کنی زود تمام می شوند. زنی که تمام شد خودت برو." کار ایسودا که تمام شد به سمت پژمان برگشت. از نگاه زوم کرده ی پژمان روی خودش ماند. پژمان کمی از او فاصله گرفت. ایسودا به عمد پرسید:خوبی؟ عمد بودن سوالش را گرفت. از آشپزخانه بیرون آمد. ایسودا هم به دنبالش. _یه چیزیت شد. مثلا می خواست آتو بگیرد. خنده اش گرفت. واقعا دختر بانمکی بود. به سمتش برگشت. _بود، خب... ایسودا خندید و گفت:خب چت بود؟ _فضولی؟ ایسودا ابرو بالا انداخت و گفت:گیریم فضولم باشم. _خب اگه تکلیف مشخص بشه فضولی، قضیه فرق می کنه. چپ چپ نگاهش کرد. _داری از جواب دادن فرار می کنی؟ پژمان با دو تا قدم بلند به سمتش آمد. سینه به سینه اش ایستاد. ایسودا زیاد قد بلند نبود. برای همین در مقابل پژمان خیلی ریزه میزه به نظر می آمد. ایسودا جا خورد. آمد قدمی به عقب برگشت. ولی پژمان فورا بازویش را گرفت. _خوبم، ولی وقتی تو میای ناخوش میشم. احساس کرد تمام بدنش گر گرفت. نباید می پرسید. پژمان خوب بلد بود فیتیله پیچش کند. _من کاری بهت ندارم. _من دارم. ضربان قلبش تند شد. _خب...خب دیگه نمیام دیدنت. _مگه دست خودته؟ جرات نداشت حتی سرش را بلند کند و نگاهش کند. _پس دست کیه؟ پژمان او را به سمت خودش کشید. تمام قد در آغوشش کشید. _من برای این لحظه ها جون دادم. الان سکته می کرد. این دیگر چه مصیبتی بود. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 پارت 226 هر بار که می آمد به خودش فحش می داد که این بار آخر است. ولی باز وسوسه می شد و می آمد. میل عجیبی او را وا می داشت که بیاید. که ببیندش. برایش آشپزی کند. پشت در حمام منتظرش باشد. کتاب هایش را بخواند. روی صندلی گهواره ایش بنشیند. خدا لعنتش کند. اسم این حس مطلقا عشق نبود. ولی چیزی شبیه خواستنی ضعیف بود. _من بدموقع اومدم. _ایسودا! تن صدای هیچ مردی شبیه فرشته ها نیست. شبیه فرشته ها هم نمی شود. ولی امان از روزی که زنی را صدا بزند. دلش را بلرزاند. آنقدر میشود همه ی کتاب ها را تحریف کرد. همه ی فرشته ها را مرد دید نه زن! _اینجوری صدا نزن. خودش را از آغوش پژمان عقب کشید. این وابستگی را نمی خواست. مگر 8سال عشق و وابستگی به پولاد نتیجه اش چه شد؟ با پژمان هم همین! تازه این مرد 4سال از همه چیز محرومش کرد. 4سال از دنیا عقب انداختش. هیچ پیشرفتی نکرد. به هیچ کجا نرسید. از کجا معلوم که بعدش قرار است خوب طی شود؟ پژمان با لبخند نگاهش می کرد. فرارش را دوست داشت. اگر حسی نبود هرگز فرار نمی کرد. اصلا اهمیتی برایش نداشت که بخواهد فرار کند. عین این چهار سال که هر بار نزدیکش شد فرار نکرد. برعکس با بی احساسی تمام مقابلش ایستاد. ولی حالا برعکس شده بود. برای دیدنش می آمد. دختری که قسم خورده بود اگر از خانه اش فرار کند هرگز دیگر برای ثانیه ای به دیدنش نمی آید. _حوصله ی مهمونای حاج رضا رو نداشتی، پس بهتره بمونی با من فیلم ببینی. بی میل نبود. اما با این ضربان قلب رسواکننده چه می کرد ؟ تنی که تب کرده بود را چه کند ؟ _من باید برم. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ 📌کانال 👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔗یه کانال بجا 👆
✅مردم چه می گویند؟؟ 🍃می خواستم به دنیا بیایم، در زایشگاه عمومی، پدربزرگم به مادرم گفت: فقط بیمارستان خصوصی. مادرم گفت: چرا؟... گفت: مردم چه می‌گویند؟!... 🍃می خواستم برای مدرسه، به مدرسه سرکوچه‌مان بروم. مادرم گفت: فقط مدرسه غیر انتفاعی! پدرم گفت: چرا؟... مادرم گفت: مردم چه میگویند؟!... به رشته‌ انسانی علاقه داشتم. پدرم گفت: فقط ریاضی! گفتم: چرا؟... گفت: مردم چه میگویند؟!... 🍃میخواستم با دختری ساده و صاف و صادق ازدواج کنم. مادرم گفت: من اجازه نمیدهم. گفتم: چرا؟... گفت: مردم چه میگویند؟!... 🍃میخواستم پول مراسم عروسی را سرمایه‌ی زندگی‌ام کنم. پدر و مادرم گفتند: مگر از روی نعش ما رد شوی. گفتم: چرا؟... گفتند: مردم چه میگویند؟!... 🍃میخواستم به اندازه‌ی جیبم خانه‌ای در پایین شهر اجاره کنم. همسرم گفت: وای بر من. گفتم: چرا؟... گفت: مردم چه میگویند؟!... 🍃می خواستم یک ماشین مدل پایین در حد وسعم بخرم، زنم گفت: خدا مرگم دهد. گفتم: چرا؟... گفت: مردم چه میگویند؟!... 🍃میخواستم بمیرم،‌ بالای سرم بر سر قبرم بحث شد. پسرم گفت: قبرستان حاشیه شهر، زنم فریاد کشید. دخترم گفت: چه شده؟... گفت: مردم چه میگویند؟!... .... از دنیا رفتم! ✅برای مراسم ترحیمم خواستند مجلس ساده‌ای بگیرند. خواهرم داد زد و گفت: مردم چه می گویند؟!... ✅از طرف قبرستان سنگ قبر ساده ای بر سر مزارم گذاشتند. اما برادرم رفت و سنگ قبری با نقش صورتم سفارش داد و گفت: مردم چه میگویند؟!... ✅ حالا من در اینجا،‌ تنهای تنها در حفره‌ای تنگ خانه کرده‌ام و تمام سرمایه‌ام برای قبرم جمله‌ای بیش نیست: 🍃مردم چه میگویند؟!... ✅مردمی که عمری نگران حرفهایشان بودم، الان لحظه‌ای نگران من نیستند!!! هیچکدامشان کنارم نیستند!!! من هستم و اعمالم، نه پدر و مادرم، نه برادرم،‌ نه خواهرم، نه همسرم،‌ نه فرزندانم و نه هیچکس دیگری کاری برایم نمی‌کنند!! ✅و تمام عمرم فدای این جمله شد: مردم چه میگویند؟؟؟!!! ✅و چه نيكو فرموده قرآن كريم: 🍃وَ تَخْشَى النَّاسَ وَ اللَّهُ أَحَقُّ أَنْ تَخْشاه ُ(سوره احزاب آیه37) و از حرف مردم میترسيدى و حال آنكه خداوند سزاوارتر است از اينكه از مخالفت امر او بترسى. 👇👇👇👇👇 🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
های عزیز😉 درمقابل شوهر خود هرچند حق باشما باشد، لجبازی نکنید❗ اگر بحثی شد آن را کش ندهید. کسی از احترام ضرر نکرده! مراقب آثار دعوا روی بچه هاتون باشید که بعدها پشیمانی سودی نداره! 💍 http://eitaa.com/cognizable_wan ┄┅─✵💞✵─┅┄
💟خوردن چای و قهوه در دوران شیردهی سبب کم خونی در کودک می شود. مطالعات نشان می دهد که خوردن چای و قهوه در دوران شیردهی به علت کافئینی که دارد در طولانی مدت میزان آهن شیر را کاهش داده و در نوزاد شیرخوار سبب بروز کم خونی می شود. علاوه بر این خوردن چای در بارداری در نوزادانی که مشکل رفلکس شیر دارند سبب بدتر شدن وضعیت می شود. 👈به جای چای می توانید آب جوشیده را با یک تکه لیمو طعم دار کرده بخورید و یا دم کرده شنبلیه بخورید زیرا سبب افزایش هورمون پرولاکتین می شود هورمون پرولاکتین سبب تحریک تولید شیر بیشتر خواهد شد. 👇👇👇👇👇 👶 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یک باشگاهی در عربستان مسابقه دو ومیدانی صحرائی برای سالمندان و بازنشستگان تشکیل داده و قراره بوده به مقام‌های اول و دوم و سوم بطور رایگان زن دوم بدن و تمام مخارج عروسیشون مجانا روی حساب باشگاه باشد حالا ببینید پیرمردا چطوری ميدوند تا از این فرصت استفاده كنند! در حالیکه همین پیرمردا موقع نماز ته مسجد رو صندلی نماز ميخونن!😂 👇👇👇👇 🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
پارت 227 _حالت زوده. حرفش کمی طنز داشت. ولی جدی جدی بود. دست ایسودا را گرفت و روی مبلی روبروی تلویزیون نشاند. لبوها روی شعله در حال قلقل بودند. برگشت و از کابینت تنقلات آورد. مطلقا چیزهایی که فکر می کرد دوست دارد. مثلا پفک و شکولات های کاکائویی، چیپس های مزه دار و... همه را درون پلاستیک بزرگی روی میز مقابل ایسودا گذاشت. بدون اینکه پذیرایی اش کمی بهتر باشد. انگار که از پذیرایی کردن هیچ نمی دادند. ایسودا خنده اش گرفت. اشرافی گری باعث شده بود که ساده ترین کارها را هم بلد نباشد. تقصیری هم نداشت. کسی که از بچگی با نوکر و کلفت بزرگ شود باید هم حالا هیچ چیزی نداند. _چای می خوری؟ خدا کند یک چای درست کردن بلد باشد. _میخورم. _کنترل ماهواره رو میزه بردار بذار یه شبکه که فیلم می ذاره. کنترل را برداشت. پژمان هم به آشپزخانه رفت. نادر قرار بود چای درست کند. باید چک کند ببیند درست کرده یا خودش باید دست بجنباند. فلاکس را برداشت. خالی بود. زیر لب فحشی به نادر داد. کتری برقی را پر از اب کرد و به برق زد. ایسودا شبکه را روی یک فیلم دهه سی ایران تنظیم کرده بود. از موسیقی شادش فهمید که خوشش می آید. چون هم پفکش را می خورد هم گردنش را تکان می داد. درون فلاکس چای خشک ریخت و از آشپزخانه بیرون آمد. دقیقا کنار ایسودا نشست. جوری که تنش به تنش بخورد. ایسودا می خواست کنار برود. ولی مبل دو نفره بود. فضا آنقدر نبود. مجبور بود حضورش را کنارش بپزیرد. پژمان دستش را درون پاکت پفک درون دست ایسودا کرد و گفت:فیلم دیگه ای نبود؟ چپکی نگاهش کرد. _من دوس دارم. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 پارت 228 حرفی نمی ماند. به علایق خانم ها باید همیشه احترام گذاشت. وگرنه... _چای چی شد؟ پژمان یک تای ابرویش را بالا داد و نگاهش کرد. کم کم اگر به ایسودا رو می داد چند تا فحش هم نثارش می کرد. حالا که همه رقمه طلبکارش بود. _آماده میشه. _یعنی چای آماده نداشتی؟ شیطان می گفت دوتا چک حواله اش کند. _نه نبود. _قند که داری؟ چند روز پیش به نادر گفته بود برایش هم قند بخرد هم شکر. نمی دانست که خانم چای هایش را شیرین می خورد. اصلا خیلی چیزها را از ایسودا نمی دانست. ولی با فرارش و آمدنش اینجا خیلی چیزها رو شده بود. از همدیگر خیلی چیزها فهمیده بودند. مثلا ایسودا هم عاشق می شود. ایسودا هم بالاخره از احساسش شکست می خورد. _هست. یکی از پفک های سرخ و نمکی را درون دهانش گذاشت و گفت: ماست موسیر نداری ؟ کم کم داشت اذیتش می کرد. قرار نبود او مدام اذیتش کند. هی با بغلش با بوسه اش با کلماتی که قلبش را بالا و پایین می کرد ازارش بدهد. نوبتی هم باشد نوبت او بود. زن درون کاباره می رقصید. مدام دامن لباسش را بالا می گرفت تا ران های کلفتش مشخص باشد. ایسودا کمی خجالت می کشید. ولی مهم نبود. بدتر از پژمان که در آغوشش کشید؟! صدای کتری آمد. ایسودا بلند شد و گفت:من درست می کنم، دستپخت تو تعریفی نیست. دختره ی ورپریده، چه حرف ها می زد. شیطان می گفت... ایسودا با خنده به آشپزخانه رفت. چای را درست کرد. _فنجونا کجاست؟ پژمان هم به عمد گفت:بگرد پیدا کن. از آشپزخانه زبانش را در آورد و مجبور شد تمام کابینت ها را بهم بریزد. بالاخره پیدا کرد. فلاسک را برداشت و به سالن آورد. ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ 📌کانال 👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔗یه کانال بجا 👆
پارت 229 فکر کرده بود کم می آورد؟ فلاسک را جلوی پژمان گذاشت. رفت و با فنجان و ظرف قند آمد. کم کم داشت به آشپزخانه ی خانه اش احاطه پیدا می کرد. پژمان پیراهن جذبی به تن داشت. مشغول تا زدن آستین لباسش شد. جوری که ایسودا که بالای سرش ایستاده بود دلش ضعف رفت. ولی جلوی خودش را گرفت. کنارش نشست. فیلم از کاباره به اتاق خواب کشیده شد. صدای خرت خرت می آمد. کمی خجالت زده شد. _اون کنترل رو بده من. پژمان با بدجنسی گفت:چرا؟ _میگم بده. _من که دارم از فیلم انتخابیت لذت می برم. داشت اذیتش می کرد. ولی کورخوانده بود اگر فکر می کرد کم می آورد. _باشه اشکال نداره. فیلم خیلی زود از اتاق خواب گذشت. صحنه با آهنگ فارسی شادی ادامه دار شد. برگشت. به پژمان نگاه کرد و برایش شکلکی در آورد. پژمان این بار واقعا نتوانست خوددار باشد. زیر خنده زد. با صدای بلند و ترمز بریده. ایسودا متعجب نگاهش کرد. چه شد یهو؟ خنده ی پژمان که تمام شد به سمتش برگشت. _اینقد لوده نباش دختر. منظورش از لوده دقیقا چه بود؟ طلبکار به سمتش برگشت و گفت:لوده یعنی چی؟ همان بهتر که نمی دانست. وگرنه خرش را می گرفت و رها نمی کرد. از فلاسک برای خودش چای ریخت. _بریزم برات؟ _خودم می تونم. فلاسک را برداشت و چای ریخت. پژمان با عشق نگاهش کرد. هیچ وقت در انتخابش اشتباه نکرده بود. با اینکه ایسودا واقعا اذیتش می کرد. ولی راضی بود. این دختر خاله ساده و زیبا فقط و فقط مال خودش بود. هرگز نمی گذاشت مال هیچ کس دیگر شود. فنجان چایش را برداشت. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 پارت 230 جرعه ای نوشید. خوش طعم بود. انتظار نداشت آشپزی یا چیزهایی شبیه این بلد باشد. ولی ظاهرا اشتباه کرده بود. خیلی بیشتر از این ها می دانست. حداقل اینکه این دو باری که برایش غذا درست طعمش عالی بود. _مزه اش بد نیست. ایسودا نیشخندی زد و گفت:فکر کنم خیلی بهتر از درست کردن تو باشه. جان به جانش کنند حاضر جواب بود. اگر جواب نمی داد انگار او را می کشتند. _خوبه، پس دیگه وقت ازدواجه. لحنش شوخی بود. ولی ایسودا به وضوح جا خورد. پژمان خیلی خونسرد باقی مانده ی چایش را خورد. حقش بود. تا این همه حاضر جواب نباشد. _نظرت چیه؟ ایسودا برای اینکه لجش را در آورد گفت:منفی! پژمان با صدا خندید. _مثبت میشه به زودی. ایسودا پوزخند زد. _شتر در خواب بیند پنبه دانه. از ضرب المثل ایسودا اصلا خوشش نیامد. یک جور توهین بود. فنجان خالی درون دستش را روی میز گذاشت. از جایش بلند شد. به سمت آشپزخانه رفت. زیر لبوها را خاموش کرد. به سمت اتاق خوابش حرکت کرد. ولی همان دم گفت:رفتی درو پشت سرت ببند. ایسودا از رفتار پژمان جا خورد. مگر چه گفت؟ از جایش بلند شد. هاج و واج رفتنش را دید. صدای کوبیدن در اتاق تنش را لرزاند. انگار یخ کند. قلبش خوابید. هیچ ضربانی را حس نمی کرد. جرات رفتن نداشت. نمی توانست هم بماند. صدای تیراژ پایانی فیلم می آمد. شل و ول به سمت در حیاط راه افتاد. بی جان بود. این رفتار تعجب برانگیز بود. تازه جنبه اش بالاتر از این حرف ها بود. چیزی نگفت که به او بر بخورد. یک ضرب المثل که این حرف ها را نداشت. خب مگر چه گفت؟ ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ 📌کانال 👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔗یه کانال بجا 👆
#کوتاه_نوشت #زندگی_عفیفانه ✖️بعضیا پوشش خوبی دارن ولی عفیف نیستن! ✖️بعضیا پوشش خوبی ندارن ولی عفیف هستن! ✖️بعضیا پوشش خوبی ندارن و عفیف هم نیستن ... ✅اما بعضیا، هم پوشش خوبی دارن و هم عفیف هستن👌 خدا فقط از اینا راضیه ...💯😊 🎓 🎓 🌺 http://eitaa.com/cognizable_wan
عید صیام آمد و ماه صیام رفت لطف تمام آمد و فیض تمام رفت شد عید فطر و لطف خدا باز تازه شد گرد غم گناه ز جان عوام رفت عید سعید فطر مبارک 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
🌸 رهبر کبیر انقلاب: تبریک عرض میکنم #عید_فطر را 🌹خدا را شکر میکنیم که یک بار دیگر، یک ماه رمضان دیگر و یک عید فطر دیگر را نصیب ما کرد 🔖👇 🌐 http://eitaa.com/cognizable_wan
پرداخت فطریه بسیاری از مردم تصور می کنند چیزی که مهم است پرداخت فطریه است، بنابراین روز عید یا چند روز بعد از آن، زیاد تفاوتی ندارد. در حالی که مراجع تقلید؛ زمان وجوب زکات فطره را از غروب شب عید فطر دانسته و تأخیر پرداخت آن را به بعد از نماز عید جایز نمی دانند، اما اگر کسی نماز عید را نخواند، باید فطریه را تا ظهر عید پرداخت نماید. نکته: ولی اگر دسترسى به فقیر ندارد مى‌تواند مقدارى از مال خود را به نیّت فطره جدا کرده [حتما باید جدا شود] و براى مستحقى که در نظر دارد یا براى هر مستحق دیگری کنار بگذارد و هر وقت که آن را مى‌دهد باید نیّت فطره نماید. توضیح المسائل مراجع ج‌2 م2029 و 2030 🌱 🔸 http://eitaa.com/cognizable_wan
👇🏻 از عزرائیل پرسیدند: تابه حال گریه نکردی زمانیکه جان بنی آدمی را میگرفتی؟ عزرائیل جواب داد: یک بارخندیدم، یک بارگریه کردم ویک بارترسیدم. "خنده ام" زمانی بودکه به من فرمان داده شد جان مردی رابگیرم،اورادرکنارکفاشی یافتم که به کفاش میگفت:کفشم را طوری بدوز که یک سال دوام بیاورد! به حالش خندیدم وجانش راگرفتم.. "گریه ام"زمانی بود که به من دستور داده شدجان زنی رابگیرم، او را دربیابانی گرم وبی درخت و آب یافتم که درحال زایمان بود..منتظرماندم تا نوزادش به دنیا آمد سپس جانش را گرفتم..دلم به حال آن نوزاد بی سرپناه درآن بیابان گرم سوخت وگریه کردم.. "ترسم"زمانی بودکه خداوندبه من امر کرد جان فقیهی را بگیرم نوری ازاتاقش می آمد هرچه نزدیکتر میشدم نور بیشترمی شد و زمانی که جانش را می گرفتم از درخشش چهره اش وحشت زده شدم.. دراین هنگام خداوندفرمود: میدانی آن عالم نورانی کیست؟.. او همان نوزادی ست که جان مادرش راگرفتی. من مسئولیت حمایتش را عهده دار بودم هرگز گمان مکن که باوجودمن، موجودی درجهان بی سرپناه خواهد بود👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻 ♡ http://eitaa.com/cognizable_wan
تو این موزه ها از هر دوره ای یه چیزی به عنوان نماد هست.لباس.سفال و... از دوره ی ما احتمالا یه دونه فیلترشکن بزارن بگن اینا ماله دوره ی مسدودیان بوده😁😂😂 (●̮̮̃•̃) /█\ .Π. به جمع ما بپوندید👇😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
ﺯﻧﻪ ﺗﻮﺧﻮﺍﺏ ﮔﻮﺯﻳﺪ ﺻﺒﺢ ﺑﻴﺪﺍﺭ ﺷﺪ ﺑﻪ ﺷﻮﻫﺮﺵ ﮔﻔﺖ ﺩﻳﺸﺐ ﺧﻮﺍﺏ ﺩﻳﺪﻡ تو قرعه کشی بانک 206 ﺑﺮنده شدم😃 ﺷﻮﻫﺮﺵ ﮔﻔﺖ: آره ﺩﻳﺪﻡ 😑 ﻧﺼﻔﻪ ﺷﺐ ﻳﻪ ﺑﻮقی ﻫﻢ واسه ﻣﺎ ﺯﺩی 😂😂 (●̮̮̃•̃) /█\ .Π. به جمع ما بپوندید👇😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
تو کلاس استاد ازم پرسید واحد کمتر از مثقال چی میشه!!!؟ منم گفتم "چُس مثقال" بیسواد بهم صفر داد! 😩 میگم نکنه کمتر از اینم هس؟!!!! 😳🤔😂 😂 (●̮̮̃•̃) /█\ .Π. به جمع ما بپوندید👇😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
#همسرشهید 🌹 سجاد همیشه با وضو بود👌. خیلی از غیبت کردن بدش می‌آمد. یکی از بارز‌ترین ویژگی‌هایش حیا و سر به زیری بود😌. از حقوقی که داشت برای انجام کارهای خیر هزینه می‌کرد. در انجام مسئولیت بالاترین دقت عمل را داشت. با بچه‌ها مانند خودشان بود. زبان آنها را خوب متوجه می‌شد. وقتی از سر کار می‌آمد پسرمان حامد را با خودش بیرون می‌برد🚶 و می‌گفت: از صبح با شما بود حالا وظیفه من است که او را سرگرم کنم. یکی از دلایلی که سجاد خودش را به جمع شهدای حرم بی‌بی رساند، اخلاص و پاکی‌اش بود. بسیار با خلوص نیت کار می‌کرد👌. بارها به خودم می‌گفتم: خدایا شکرت که بنده‌ای به این خوبی آفریدی. همسرم بسیار شیفته اهل بیت بود. ارادت ویژه‌ای به حضرت زهرا(س) داشت در نهایت هم مثل او به شهادت رسید.🌷 #شهیدمدافع_حرم_سجاد_دهقان ❤️
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂          🌸 #سیاست_های_زنانه #بمب_اتمِ_چشم_گفتن 🔖هرگاه خواسته‌ای از #شوهرتان دارید و او به هر دلیلی (ولو بی‌جهت) با شما #مخالفت می‌کند به او با روی باز و #رضایت بگویید: چون شما گفتی #چشم... انجام نمی‌دهم😊 🔖 مردها ناخواسته شیفته و #عاشق چنین زنی می‌شوند. 🔖 و یقینا چنین مردی به #مرور، خواسته‌های چنین همسری برایش #ارزش پیدا کرده و در رفتار، او را #درک خواهد کرد. 🔖 فقط کمی #صبوری می‌خواهد 💍 http://eitaa.com/cognizable_wan ┄┅─✵💞✵─┅┄
پارت 231 دستش روی دستگیره بود. ولی انگار پشیمان شده باشد برگشت. قدم تند کرد. مقابل در اتاقش ایستاد. در زد و منتظر ایستاد. خبری که نشد از سر لجبازی هم که شده دستگیره را فشرد و داخل شد. ولی از دیدن پژمان با لباس زیر جیغ بلندی کشید. فورا دستانش را روی چشمانش گذاشت. -وای چرا لباس تنت نیست. پژمان که دلخور بود. از حرکت جسورانه ی آیسودا که باعث خجالت کشیدنش شده بود خنده اش گرفت. دختره ی دیوانه هنوز نمی فهمید تا اجازه ندادند نباید وارد اتاق یک مرد شود. نتیجه سرخودی همین می شودو آیسودا از لای دستش نگاه کرد ببیند لباس پوشیده یا نه؟ ولی خبری نبود. -پس چرا ماتت برده؟ لباساتو بپوش دیگه! پژمان با بدجنسی نزدیکش شد. حالا که ناراحتش کرده بود باید تاوان پس می داد. نزدیکش شد. آیسودا حس کرد دارد نزدیکش می شود ولی جرات پایین آوردن دستش را نداشت. -دستتو بردار ببینم. -نمی تونم، لباس بپوش تا بردارم. مچ دست آیسودا را گرفت. آیسودا وحشت زده جیغ خفه ای کشید. -وای خدا، چرا لباساتو نمی پوشی؟ -باید ادب بشی. -شدم، به جون خودم شدم. زور زد و دستش را پایین آورد. دستانش را دورش حلقه کرد. قفسه ی سینه اش به وضوح بالا و پایین شد. بدون اینکه به تن لختش نگاه کند چشم در چشم پژمان شد. مسخ شد. فلج شد. اصلا مُرد و تمام! الفاتحه مع الصلوات! پژمان لب زد: من اجازه ی داخل شدن دادم؟ قبلا هم نگاهش این همه زیبا بود؟ این همه خاص؟ بدون اینکه جواب پژمان را بدهد بدون اینکه حرکاتش دست خودش باشد دستش را بالا آورد. روی صورت پژمان گذاشت. صورت تازه تیغ خورده اش داغ داغ بود. پژمان هم از حرکتش جا خورد. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 پارت 232 اصلا توقع این کار را از آیسودا نداشت. -تو همونی که چهار سال منو زندانی کردی. پوست صورتش را نرم نوازش کرد. دست پژمان دور کمرش شل شد. حالا این قلب پژمان بود که بی قراری می کرد. این حوالی زلزله آمده بود. همه چیز دوباره و دوباره زیر و رو شد. "آخری های زمستان می رویم عکس می گیریم. دو نفری... تو جوراب رنگی رنگی ساق بلندی پوشیده ای... موهایت گوجه ای بالای سرت است و با فنجان چایت بلند می خندی. من قربان صدقه ی بافت گل و گشادت می روم و کلاه سیاهم را از سرم برمی دارم. لب هایم را غنچه می کنم تا ببوسمت. عکاس عکس میگیرد. قابمان یادگاری شد." مثلا می خواست آیسودا را اذیت کند. باز این دختر کاری کرد که کم بیاورد. با قلبی بی قرار عقب کشید. قبل از اینکه آیسودا به خودش بیاید شلوارکی پوشید. رکابی را از کشو بیرون آورد و تن زد. آیسودا سر جایش مانده بود. بدنش شل و ول بود. -برو خونه دیروقته. بی مهابا گفت: میشه شب اینجا بمونم. اگر تمام آرزوی قلبیش هم این بود که بماند نمی شد. نمی توانست آنقدر مرد باشد که راحتش بگذارد. تمام جانش او را می خواست. اخم کرد. بازویش را گرفت و گفت: راتو بکش برو. تن صدایش بم بود و خشم داشت. بیشتر از آیسودا از خودش عصبی بود. چطور به این راحتی کم آورد؟ آیسدا مچ دستش را گرفت و گفت: قول میدم دختر خوبی باشم. توجه نکرد. کشان کشان او را به حیاط برد. هوا سرد بود و او با این لباس حتما سرما می خورد. آیسودا بغضش گرفته بود. می فهمید دردش چه بود. فقط درد خودش را نمی فهمید. چرا مست بود؟ چرا مستی می کرد؟ پژمان در حیاط را باز کرد و او را بیرون کرد. ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ 📌کانال 👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔗یه کانال بجا 👆
📚 📌 💎چقدر زیبا بود! 🔸یادش بخیر قدیما که "بی کلاس" بودیم بیشتر دور هم بودیم و چقدر خوش میگذشت و هر چقدر با کلاس تر میشیم از همدیگه میشیم. 🔸قدیما که "بی کلاس" بودیم و موبایل و تلفن نبود و واسه رفت و آمد وسیله شخصی نبود، همیشه خونه ها تمیز بود و آماده پذیرایی از مهمونا و وقتی کلون در خونه در هر زمانی به صدا در میومد، خوشحال میشدیم؛ چون مهمون میومد و به سادگی مهمونی برگزار میشد. 🔸آخه چون "بی کلاس" بودیم آشپزخونه ها اوپن نبود و گازهای فردار و ماکروفر و… نبود و از فست فود خبری نبود، ولی همیشه بوی خوش غذا آدمو مست میکرد و هر چند تا مهمون هم که میومد، همون غذای موجود رو دور هم میخوردیم و خیلی هم خوش میگذشت. 🔸تازه چون "بی کلاس" بودیم میز ناهارخوری و مبل هم نداشتیم و روی زمین و چهارزانو کنار هم مینشستیم و میگفتیم و میخندیدیم و با دل خوش زندگی می کردیم. 🔸حالا که فکر میکنم میبینم چقدر "بی کلاسی" زیبا بود! آخه از وقتی که با کلاس شدیم و آشپزخونه ها اوپن شدن و میز ناهار خوری و مبل داریم و تازه واسه رفت و آمد همگی ماشین داریم و هم تو خونه تلفن داریم و هم آخرین مدل تلفن همراهو داریم و خلاصه کلی کلاسهای دیگه؛ مثل بخار پز و انواع زود پز و… داریم ولی دیگه آمد و شد نداریم! چون خیلی با کلاس شدیم! تازه هر از چند گاهی هم که دور هم جمع میشیم، کلاً درگیر کلاسیم و از صفا و صمیمیت و دل و از همه مهمتر خبری نیست!! 🔸لعنت بر این کلاس که ما آدما رو اینقدر از هم دور کرده و اینقدر اسیر کلاسیم که خیلی وقتا خودمونم فراموش می کنیم!! 🍃🌸JOiN👇 •••❥ http://eitaa.com/cognizable_wan
📌علت گرايش مردان به دو همسري ؛ 📍اختلالات روانی شامل اختلال مانیک یا سرخوشی و شیدایی و اختلال دون‌ژوانیسم یا شخصیت خودشیفته، نازایی، نبود پیوند عاطفی قوی میان زوجین، سرد مزاجی خانم‌ها، عدم داشتن فرزند پسر از دیگر علل گرایش مردان به دو همسری است. 📍از عوامل ديگر ميتوان داشتن مشکلات جنسی از سوی خانم‌ها عنوان کرد: بعضی از زنان با مشکل سرد مزاجی مواجه بوده و متأسفانه به دنبال درمان آن نیستند که این موضوع موجب سردی رابطه بین زوجین می‌شود. 💍 http://eitaa.com/cognizable_wan ┄┅─✵💞✵─┅┄
پارت 233 در را رویش بهم کوبید. آیسودا مبهوت پشت در ایستاد. اصلا نمی توانست رفتار پژمان را حلاجی کند. بدتر از آن نمی توانست رفتار خودش را هم باور کند. دستی روی گونه ی داغش گذاشت. چقدر حالش بد بود. به آرامی به سمت خانه راه افتاد. انگار اصلا برایش مهم نباشد کسی درون کوچه ببیندش! باور نداشت که درون آغوش پژمان بود. چطور تقاضا کرد که شب را آنجا بماند؟ او که تمام این چهارسال می خواست از پژمان فرار کند. پاک دیوانه شده بود. اصلا انگار موقعیت خودش را گم کرده بود. درون خلسه ی شیرینی بود. آن لحظه با تمام جانش پژمان را خواست. نوک زبانش را گاز گرفت تا به خودش بیاید. چه بلایی داشت به سرش می آمد؟ هنوز کمی زانویش می لرزید. هنوز نم اشکی درون چشمانش بود. هنوز قلبش تیک تاک داشت. کلید را از جیبش درآورد. در خانه ی حاج رضا را باز کرد و داخل شد. چراغ ها هنوز روشن بودند. جلوی خانه کفش های مهمانان گذاشته بود. پس به موقع به خانه رسید. به آرامی جوری که او را نبینند داخل شد و به اتاقش رفت. رخت خوابش را پهن کرد. کاش اتاقش پنجره داشت. می توانست از پنجره به ماه نگاه کند. ولی نداشت. از زیر در نور به داخل سرک می کشید. ولی اتاق با خاموش بودن چراغ تاریک تاریک بود. روسریش را برداشت و روی تخت دراز کشید. کمی قلبش آرام شده بود. ولی تمام صحنه ها مدام جلوی رویش تکرار می شد. عجب غلطی کرد. نباید اصلا برمی گشت و به اتاقش می رفت. دیوانگی از خودش بود. پژمان با فلاکت از خانه اش بیرونش کرد. دیگر آنجا نمی رفت. پایش را هم آنجا نمی گذاشت. این بی حیایی به اندازه ی هفت پشتش بس بود. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 پارت 234 صدای خداحافظی مهمانان را شنید. از جایش تکان نخورد. فوقش فکر می کردند خوابیده! همین هم شد. چون کسی سراغش نیامد. آنقدر کسی نیامد تا خوابش برد. * فصل یازدهم -چی شد؟ با تاسف گفت: فعلا هیچی! دست خودش نبود. فریاد زد: گندت بزنن، یه هفته شد دو هفته پس داری چه غلطی می کنی؟ -آروم باش آقا! مشخص بود که از رفتار پولاد اصلا خوشش نیامده. -آروم باشم؟ نصف پولو گرفتی که کارو اوکی کنی، ولی هیچی به هیچی! -مشکلی نیست بر می گردونم. پولاد با تمسخر نگاهش کرد. -حالیت نیست من چی می خوام؟ -حالیمه، در حال جستجو هستیم، کم مونده خونه های مردمو بگردیم. -خب بگردین. واقعا رفتارش دست خودش نبود. به شدت عصبی بود. جوری که اگر کارد می زدی خونش نمی آمد. -من می خوامش! -حله! -چی حله؟ میشه برام توضیح بدی؟ لحنش تمسخر داشت. واقعا نمی توانست برای خودش حلاجی کند که بعد از دو هفته چطور نتوانسته بودند آیسودا را پیدا کنند. چون خبر داشت هر کاری می کرد. تنها خلافی که نکرده بود آدم کشتن بود. -بچه ها دارن میگردن حتی یه سرنخ کوچیکم پیدا بشه کارمونو راه می افته، شما عکس ازش نداری. از چهارسال پیش عکس که داشت. آیسودا هم زیاد تغییری نکرده بود. -از چهارسال پیشش دارم، برات می فرستم. -این شد یه چیز درست و حسابی! هنوز هم چشمش آب نمی خورد که خبری بشود. زیادی بی عرضه بودند. با عصبانیت به صندلی پشت سرش تکیه داد. امیدوار این سری با خبر خوب بیایند. ولی بیشتر از این آدم از خود آیسودا عصبانی بود. این دختر کجا بود؟ جایی را که نداشت؟ ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ 📌کانال 👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔗یه کانال بجا 👆
پارت 235 هر چه فکر می کرد کمتر به نتیجه می رسید. اگر دل به کار هم نمی داند بدشانسی جدیدی نصیبش می شد. نواب که دور و بر کارهای عقدش بود. به زور در هفته به شرکت سر می زد. پوفی کلافه کشید. همه چیز بهم ریخته بود. حتی چیز های ساده ی زندگیش عین سرووضعش! * هنوز هم خوشحال نبود. خوشبخت نبود. همه کارهایش از سر ترس بود. نواب مرد خوب و ایده الی بود. حداقل اینکه خبر داشت آنقدر که پولاد در این مدت سرو گوشش می جنبید نواب نجنبیده بود. پسر آرامی بود و خوشرو! سخت کوش و مهربان! هر چیزی که از یک مرد می خواست را داشت. حتی دوستش هم داشت. فقط...عاشقش نبود. عزا گرفته بود. ولی با یک حساب سرانگشتی این مرد واقعا مرد بود. فقط اسم مرد را یدک نمی کشید. بابت عشقی که به ترنج داشت داشت مردانگی خرج می کرد. شاید این ننگ تا آخر عمر روی دلش می ماند. ولی سخاوتمندانه پایش مانده بود. نگاهی به لباس عروس دنباله دار مقابلش انداخت. نواب نگاهی به لباس انداخت. -چطوره ترنج؟ ابدا قصد نداشت به هیچ وجه ناراحتش کند. این مرد مقدس بود. -بالا تنه اش خیلی لخت نیست؟ نواب لبخند زد. عاشق این حجب و حیایش بود. این دختر جان بود. فقط حیف زود پر پر شد. دست ترنج را کشید و گفت: مدل های زیادی هست. ترنج خندید. -هنوز مهریه هم نبردین ما دنبال لباس عروسیم. -داریم فقط نگاه می کنیم. ترنج با صدا خندید. -نگران نباش خانم، مهریه هم فرداشب خونه تونیم خانم. ترنج لپ گلی کرد و لبخند زد. باید عاشقش می شد. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 پارت 236 این یک جمله ی دستوری برای قلبش بود. -ممنونم نواب. نواب خودش را به نشنیدن زد. هر بار که ترنج تشکر می کرد دلیلش را واضح می دانست. ترجیح می داد گاهی خودش را به نشنیدن بزند تا این همه معذب نباشد. این تجاوز دست خودش نبود. نامردی پولاد بود. بلاخره بعد از گذشت چند مدت کنار می آمد. امروز و فردا داشت. ولی کنار می آمد. * چادر صورتش را قاب گرفته بود. با گوشیش داشت به سوفیا پیام می داد. حواسش نبود. سر به زیر بود و دستش تند تند روی دکمه های گوشی بالا و پایین می شد. از در مسجد که بیرون زد بدون اینکه بخواهد با کسی سینه به سینه شد. ضربه شدید بود. گوشی روی زمین افتاد. ولی اتفاقی برایش نیفتاد. چادر خودش هم از روی سرش لیز خورد. برای اینکه تعادلش بهم نخورد دستش را به دیوار زبر مسجد گرفت. صدای ناآشنایی گفت: خوبین خانم؟ نگاهش بالا آمد. مرد قد بلند و چهارشانه ای بود. نگاهش گرم بود و مهربان! ولی الان کمی نگرانی درونش موج می زد. صورت گرد و سبزه اش با چشم های بر و روشنش حسابی جذابش کرده بود. -خوبم. همان دم آقا سید هم به سمتشان می آمد. با دیدن جوان گفت: چطوری آقا مجید؟ آیسودا خم شد و گوشیش را از روی زمین برداشت. سلامی به آقا سید داد. مجید دست بزرگش را جلو آورد و با آقا سید دست داد. -خوبم آقا سید به مرحمت شما. آقا سید به دیدن آن دو پرسید: اتفاقی افتاده. آیسودا تند گفت: نه، اصلا. مجید هم حرفی نزد تا آیسودا راحت باشد. آقا سید دست روی شانه ی مجید گذاشت و گفت: اگه کاری نداری بیا بریم تو مسجد دو کلام حرف بزنیم. -اتفاقا برای دیدن شما اومدم. -پس بفرمایید. آیسودا نیم نگاهی به هر دو انداخت و گفت: با اجازتون. -مواظب خودت باش دخترم. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ 📌کانال 👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔗یه کانال بجا 👆
آدم هایی هستند که ... وقتی خوشحالی، کنارت نیستند، چون حسودند... وقتی غمگینی در آغوشت نمیگیرند، چون خوشحالند.. وقتی مشکل داری به ظاهر همدردند ، اما در واقع بی خیال تو هستند.. امـا ... وقتی خـودشان مشکل دارند، با تو خیلی مهربانند ... این ها بدبخت ترین انسان های روی زمین هستند! که هيـچ آرامشى در زندگى ندارند..!👌 👇👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
ضرب المثل معروف انگلیسى: اشتباه یک پزشک زیر خاک دفن می شود، اشتباه یک مهندس روى خاک سقوط می کند، اما اشتباه یک معلم روى خاک راه میرود و جهانى را به فنا می دهد ...👌 👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan