🌙🌟🌙 🌙🌟🌙
#قدر_رمضان
شبهای قدر،دعای همه مستجابه،
مگر ۴ گروه زیر:
1ـ آنانکه مورد خشم والدین اند.
2ـ آنانکه قطع رحم کرده اند.
3ـ آنانکه کینه مؤمنی را بر دل دارند.
4ـ آنانکه شراب می نوشند.
#الهی_شکرت❤️
🌙🌟🌙 🌙🌟🌙
« #قدر» یعنی توانمند شدن؛ 2️⃣
✅ تمنا یعنی طلبِ وسع کردن.
🔶 انبیا، امامان معصوم و ولی فقیه برای رقم زدن جامعهی آرمانی موردنظر خود، هرگز در گوشهای نمینشستند تا همچون یک سوپرمن (ابرمرد)، تنهایی جامعهی خود را بسازند و سپس مردم را به آن دعوت کنند.
بلکه آنها از یک یک مردم طلب وسع میکردند.
زمانی که تک تک مردم کوشش کنند و #توسعه پیدا کنند و قدر یابند، آن گاه جامعه توسعه پیدا میکند؛
قدر مییابد و مقتدر میشود.
🔶 اگر مردم عزیز ما برای نخستین بار در تاریخ انبیا و ائمه و صلحا توانستند حکومتی اسلامی بنا کنند که چهل ویک سال برپا بماند؛
به طوری که به نسبت روزهای آغازین انقلاب، به مراتب از #اقتدار مضاعفتری برخوردار است، چه چیزیست جز آنکه بر وسع مردم افزوده شده؛
و اینجا بود که امام راحل میفرمودند:
«میبینم که این مردم الهی شدهاند»
«این مردم را انبیا و ائمه نداشتند»
البته، ملتی که وسع یافته و توسعه و قادر است، لاجرم تکلیف مضاعفتری هم دارد که:
«لا یُکَلِّفُ اللَّهُ نَفسًا إِلّا وُسعَها»
هرچه به وسع ما افزوده شود، تکلیف ما بیشتر میشود.
و امروز، تکلیفی به مراتب بزرگتر از روزها و ماههای نخست انقلاب اسلامی بر دوش ماست…
✅ پس برای #مقتدر شدن، برای #قدر یافتن و قادر شدن، برای زدودن عجزهای باقیمانده، برای قدر پیدا کردنِ تمام بخشهایی که هنوز در آن عاجز ماندهایم، راهی نداریم جز اینکه خودمان، #توسعه بیابیم؛
با تمنا!
✅ و این شبها، شبهای #تمنا است.
امشب تمنا میکنیم تا برای یک سال دیگر، نه؛
برای هزار ماه دیگر، بیشتر و بیشتر قدر یابیم…. #تقدیر ما این چنین رقم میخورد.
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴۱۲ توصیۀ رهبر انقلاب برای استفاده بهتر از شبهای قدر
🔹با آمادگی معنوی وارد شب قدر شوید.
🔹ساعات لیلةالقدر را مغتنم بشمارید.
🔹از رذائل مادی خود را دور کنید.
🔹بهترین اعمال در این شب، دعاست.
🔹به معانی دعاها توجه کنید.
🔹با خدا حرف بزنید.
🔹از خدای متعال عذرخواهی کنید.
🔹دلهایتان را با مقام والای امیر مؤمنان آشنا کنید.
🔹به ولیّعصر، توجّه کنید.
🔹در آیات خلقت و سرنوشت انسان تأمّل کنید.
🔹برای مسائل کشور و مسلمین دعا کنید.
🔹حاجات خود و مؤمنان را از خدا بخواهید.
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
💠 آثاروپاداش احیا در شبهای #قدر 👇👇
1️⃣ برطرف شدن عذاب
🔹عنِ النَّبِيِّ صلّی الله علیه وآله أَنَّهُ قَالَ: مَنْ أَحْيَا لَيْلَةَ الْقَدْرِ حُوِّلَ عَنْهُ الْعَذَابُ إلَى السَّنَةِ الْقَابِلَةِ.
🔸رسول خدا صلّی الله علیه وآله فرمود: هرکس در شب قدر احیا بگیرد، تا سال بعد عذاب از او برداشته می شود.
📚(بحارالأنوار، ج 98، ص 145 به نقل از اقبال الاعمال)
2️⃣ آمرزش گناهان
🔹عنِ الْحَسَنِ بْنِ الْعَبَّاسِ بْنِ الْجَرِيشِ الرَّازِيِّ عَنْ أَبِي جَعْفَرٍ مُحَمَّدِ بْنِ عَلِيِّ بْنِ مُوسَى الرِّضَا علیه السلام عَنْ آبَائِهِ عَنِ الْبَاقِرِ مُحَمَّدِ بْنِ عَلِيٍّ علیهم السلام قَالَ: مَنْ أَحْيَا لَيْلَةَ الْقَدْرِ غُفِرَتْ لَهُ ذُنُوبُهُ وَ لَوْ كَانَتْ ذُنُوبُهُ عَدَدَ نُجُومِ السَّمَاءِ وَ مَثَاقِيلِ الْجِبَالِ وَ مَكَايِيلِ الْبِحَارِ.
🔸حضرت جوادالائمه علیه السلام از پدران گرامیشان از حضرت باقر علیه السلام نقل می کند که فرمود: هرکس شب قدر را احیا بگیرد، گناهانش آمرزیده می شود، هرچند تعداد آنها به تعداد ستارگان آسمان، به وزن کوه ها، و به مقدار پیمانه های آب از دریا باشد.
📚(بحارالأنوار، ج98، ص 168به نقل از اقبال الاعمال)
🔹قالَ رَسُولُ اللَّهِ صلّی الله علیه وآله: مَنْ قَامَ لَيْلَةَ الْقَدْرِ إِيمَاناً وَ احْتِسَاباً غَفَرَ اللَّهُ لَهُ مَا تَقَدَّمَ مِنْ ذَنْبِهِ.
🔸رسول خدا صلّی الله علیه وآله فرمود: هر كس از روى ايمان و براى رضاى خدا شب قدر را شب زنده دارى و عبادت كند، خداوند خطاهاى گذشته اش را مى آمرزد.
📚(روضة الواعظين، ج2، ص349)
🔹عنْ أَبِي جَعْفَرٍ مُحَمَّدِ بْنِ عَلِيٍّ صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَيْهأَنَّهُ قَالَ: مَنْ وَافَقَ لَيْلَةَ الْقَدْرِ فَقَامَهَا غَفَرَ اللَّهُ لَهُ مَا تَقَدَّمَ مِنْ ذَنْبِهِ وَ مَا تَأَخَّر.
🔸حضرت باقر علیه السلام فرمود: هرکس شب قدر را درک کرد و در آن شب (به عبادت) برخیزد، خداوند گناهان گذشته و آینده اش را می آمرزد.
📚(بحارالأنوار، ج 97، ص9 به نقل از دعائم الاسلام)
🔹قالَ مُوسَى بْنُ جَعْفَرٍ علیه السلام: مَنِ اغْتَسَلَ لَيْلَةَ الْقَدْرِ وَ أَحْيَاهَا إِلَى طُلُوعِ الْفَجْرِ خَرَجَ مِنْ ذُنُوبِهِ.
🔸حضرت کاظم علیه السلام فرمود: هر كس شب قدر غسل كند و تا طلوع سپيده، شب زنده دارى كند، از گناهان خود بيرون مى رود.
📚(روضة الواعظين، ج2، ص348)
3️⃣ قرب الهی
🔹عنِ النَّبِيِّ صلّی الله علیه وآله قَالَ: قَالَ مُوسَى: إلَهِي أُرِيدُ قُرْبَكَ، قَالَ: قُرْبِي لِمَنِ اسْتَيْقَظَ لَيْلَةَ الْقَدْرِ.
رسول خدا صلّی الله علیه وآله فرمود: موسی به خداوند عرض کرد: خدای من، قرب تو را می خواهم، فرمود: قرب من برای کسی است که شب قدر بیدار باشد.
📚(بحارالأنوار، ج 98، ص 145 به نقل از اقبال الاعمال).
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
🌙شب های #قدر، موسم تعیین و امضای مقدّرات بندگان
---------------------------------------------------------
🌙☄️🌙☄️🌙☄️🌙
💠 امام صادق(علیه السلام) فرمودند:
🌙 «شب نوزدهم ماه رمضان، شب تقدیر (و تعیین اندازه)
🌙 شب بیست و یکم، شب قضاء (و قطعی شدن)
🌙 و شب بیست و سوم، شب تصویب (و امضاء)
💠 اموری است که در سال آینده تحقّق خواهد یافت؛ و برای خداوند عزّوجل (قدرتی) است که هر چه خواهد برای خلقش میکند.»
📚 من لايحضره الفقيه، ج ٢، ص ۱٥۶
--------------------------------------------------------
💠 اگر از خدای مهربان
با سوز دل بخواهیم مطمئن باشیم طومار غیبت برچیده خواهد شد.
🌙 شب ۱۹ شب تعیین ظهور
🌙 شب ۲۱ شب تائید ظهور
🌙 شب ۲۳ شب امضاء ظهور
💠 پس مهمترین درخواست ما از خدای مهربان، ظهور مهدی فاطمه باشد
---------------------------------------------------------
الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج
http://eitaa.com/cognizable_wan
🌙☄️🌙☄️🌙☄️🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با این اوضاع گرونی برق، یهدونه از این بچهها تو هر خونهای لازمه
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اذان سحر نوزدهم رمضان مسجدکوفه
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 #قسمت_صد_و_سی_و_ششم
پرتقال و سیب را در پیش دستی چینی گذاشتم و با گفتن «بفرمایید!» بشقاب را به دستش دادم که با شیطنت خندید و گفت: «خیلی بد رد گم میکنی! اینجوری من بدتر شک میکنم! خُب بگو چی شده!» و من از بیم بر ملا شدن راز دلم، به شوخی اخم کردم و جواب دادم: «هیچ خبری نیس! چقدر اذیت میکنی!» در برابر مقاومت مشکوکم، از آشپزخانه بیرون رفت و همچنانکه موبایلش را از روی میز اتاق پذیرایی بر میداشت، تهدیدم کرد: «الان زنگ میزنم از مجید میپرسم!» و تا از آشپزخانه بیرون دویدم و خواستم مانعش شوم، کار از کار گذشته و مجید جواب تماسش را داده بود. با نگرانی شیرینی مقابل عبدالله ایستاده بودم و بدم نمیآمد خبری که من روی گفتنش را ندارم، مجید به عبدالله بگوید، اما ظاهراً مجید هم زیرِ بار نمیرفت که عبدالله همچنان اصرار میکرد و میخواست به هر زبانی شده از راز من و مجید با خبر شود که سرانجام مجید در برابر سماجتهای شیطنتآمیز عبدالله تسلیم شد که صورت عبدالله از خنده پُر شد و با گفتن «الحمدالله!» اوج شادی برادرانهاش را به نمایش گذاشت و من که دیگر خجالت میکشیدم در چشمانش نگاه کنم، به آشپزخانه بازگشتم.
یک دقیقه هم نگذشت که عبدالله با چهرهای شاداب و چشمانی که زیر پردهای از حیا میخندید، به آشپزخانه آمد و همچنانکه چند اسکناس نو را از جیبش در میآورد، گفت: «مبارک باشه الهه جان!» و اسکناسها را کف دستم گذاشت و با خندهای مهربان ادامه داد: «من سلیقه ندارم! هر چی خودت دوست داری بگیر!» سرم را پایین انداختم و با لبخندی پُر حجب و حیا تشکر کردم که آهی کشید و حرفی که در دل من بود، با لبخندی غمگین به زبان آورد: «اگه الان مامان بود، چقدر ذوق میکرد!» و پیش از آنکه شاهد اشک من باشد، مثل اینکه نتواند غم جوشیده در سینهاش را تحمل کند، به سمت در به راه افتاد و با گفتن «مواظب خودت باش الهه جان!» از خانه بیرون رفت که هنوز بعد از گذشت حدود سه ماه از رفتن مادر، غم از دست دادنش از خاطرمان نرفته بود.
نماز مغربم را خواندم و برای تدارک شام به آشپزخانه رفتم. سبزی پلو را دم کرده بودم و چون بخاطر کمر دردهای گاه و بیگاهم نمیتوانستم سرِ پا بایستم، پای اجاق گاز روی صندلی نشسته و ماهیها را سرخ میکردم که باز بوی ماهی سرخ شده، حالم را به هم زد. شعله را کم کردم تا ماهیها نسوزند و برای مقابله با این حالی که به گفته دکتر باید چند ماهی تحملش میکردم، به بالکن رفتم، بلکه هوای تازه حالم را بهتر کند. به گمانم از خیابان اصلی که به عرض چند کوچه از خانه فاصله داشت، دستههای عزاداری به مناسبت شب عاشورا، عبور میکردند که نغمه نوحه و طنین طبل و زنجیرشان به وضوح به گوشم میرسید و به قدری غمگین میخواندند که بیاختیار دلم شکست و مژگانم از اشک تَر شد که من هنوز عزادار مادرم بودم و به هر صدای پُر سوز و گدازی دل از دست میدادم و سختتر اینکه این نوای اندوهبار مرا به عالم شبهای امامزاده میبُرد و قلبم را بیشتر آتش میزد.
شبهایی که فریب وعدههای مجید را خورده و به امید شفای مادرم، به پای همین روضهها ضجه میزدم و چه ساده مادرم از دستم رفت. چشم به سیاهی سایه خلیج فارس، غرق دریای غم و اندوه مصیبت مادر، به زمزمههای عزاداران دل سپرده بودم که صدای کوبیده شدن پنجرههای طبقه پایین، خلوتم را به هم زد. کسی پنجرههای مشرف به حیاط را به ضرب بست و بلافاصله صدای نوریه را شنیدم که با لحنی لبریز از نفرت، شیعیان و آیین عزاداری شان را به باد توهین و تمسخر گرفته بود و مجید چه خوب حس کرده بود که وهابیها تا چه اندازه از دیدن پیراهن عزای امام حسین (علیهالسلام) واهمه دارند که حتی تاب شنیدن نوای نوحه شهادتش را هم نداشتند.
http://eitaa.com/cognizable_wan
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 #قسمت_صد_و_سی_و_هفتم
کمی که احساس حالت تهوعم بر طرف شد، به اتاق بازگشتم و به آشپزخانه رفتم که درِ خانه باز شد و مجید آمد. با رویی خوش سلام کرد و بنا به عادت این چند شب، حسابی دستِ پُر به خانه آمده که در یک دستش یک آناناس بزرگ بود و با دست دیگرش پاکت میوههای پاییزی را حمل میکرد. پاکتهای میوه را کنار آشپزخانه روی زمین گذاشت و با لحنی لبریز محبت حالم را پرسید. گرچه میخواست چشمانش را از من پنهان کند، ولی ردّ اشک به خوبی روی صورتش مانده و نگاهش زیرِ بارش چشمهایش حسابی خیس خورده و پیدا بود که تمام راه به پای روضههای امام حسین (علیهالسلام) گریه کرده است.
دستهایش را شست که با مهربانی صدایش کردم: «مجید جان! شام حاضره.» دیس سبزی پلو و ظرف پایهدار قطعه ماهیهای سرخ شده را روی میز گذاشتم و یک بشقاب چینی سفید را هم از رطب تازه پُر کردم که مجید قدم به آشپزخانه گذاشت و مثل همیشه هنوز نخورده، زبان به تحسین دستپختم باز کرد: «بَه بَه! چی کار کردی الهه جان!» و من با لبخندی شیرین پاسخ دادم: «قابل تو رو نداره!» چقدر دلم برای این شبهای شیرین زندگیمان تنگ شده بود که قلبم از داغ کینه و عقده خالی باشد و دیگر رفتارم با مجید عزیزم سرد نباشد و باز دور یک سفره کوچک با هم بنشینیم و غذایی را به شادی نوش جان کنیم.
پیش از آنکه شروع به غذا خوردن کند، نگاهم کرد و با مهربانی پرسید: «از دخترم چه خبر؟» به آرامی خندیدم و با شیطنت پاسخ دادم: «از دخترت خبر ندارم، ولی حال پسرم خوبه!» که هنوز دو ماه از شروع بارداریام نگذشته، با هم سرِ ناسازگاری گذشته که من پسر میخواستم و دل او با دختر بود و به بهانه همین شیطنت سرشار از عشق و عاطفه، خوش بودیم. امشب هم سعی میکرد بخندد و دلم را به کلام شیرینش شاد کند، ولی احساس میکردم حال دیگری دارد که چشمانش پیش من بود و به ظاهر میخندید، ولی دلش جای دیگری پَر میزد و نگاهش هنوز از طعم گریه تَر بود که سرم را پایین انداختم و زیر لب پرسیدم: «مجید! دلت میخواست الآن یه زن شیعه داشتی و با هم میرفتید هیئت؟» و همچنانکه نگاهم به رومیزی شیشهای میز غذاخوری بود، با صدایی آهسته ادامه دادم: «خُب حتماً پارسال که من تو زندگیات نبودم، همچین شبی رفته بودی عزاداری و به جای این برنج و ماهی، غذای نذری میخوردی! ولی حالا امسال مجبوری پیش من بمونی و...» که با کلام پُر از گلایهاش، حرفم را قطع کرد و سرم را بالا آورد: «الهه! چطور دلت میاد این حرفو بزنی؟ میدونی من چقدر دوسِت دارم و حاضر نیستم تو رو با دنیا عوض کنم، پس چرا با این حرفا زجرم میدی؟» و دیدم که چشمانش از غصه سخنانم میسوزد که نه دوری مرا طاقت میآورد و نه عشق امام حسین (علیهالسلام) از دلش رفتنی بود که نگاهش زیر پردهای از غم خندید و ادامه داد: «اگه امام حسین (علیهالسلام) بهت اجازه بده براش گریه کنی، همه جا برات مجلس روضه میشه!» و من چطور میتوانستم در برابر این وجودِ سراپا مشتعل از عشق مقاومت کرده و نمایشگاهی از عقاید اهل تسنن بر پا کنم که در دلِ او جایی برای امر به معروف و نهی از منکر من نمانده بود، مگر آنکه خدا عنایتی کرده و راه هدایتش به مذهب اهل سنت را هموار میکرد و خوب میدانستم تا آن روز، راه زیادی در پیش دارم و باید همچنان صبوری کنم.
بعد از شام در آشپزخانه ظرف میشستم و او پای تلویزیون نشسته و صدایش را تا حد امکان کم کرده بود تا به خیال خودش با نوحههای شام شهادت امام حسین (علیهالسلام)، مزاحم شب آرام یک اهل سنت نشود و به پای روضهها و صحنههای کربلا، بیصدا گریه میکرد. کارم که در آشپزخانه تمام شد، کنارش نشستم و او بلافاصله تلویزیون را خاموش کرد که خوب میدانست این حال و هوای عزاداری، مرا به عالم شبهای قدر و خاطرات تلخ روزهای بیماری مادرم میبرد. نگاهش کردم و با لحن مهربانی که صداقتش را از اعماق قلبم به امانت گرفته بودم، پرسیدم: «مجید جان! خُب چرا نمیری هیئت؟ چرا نمیری امامزاده؟» به نشانه تقدیر از پیشنهادم، لبخندی زد و با کلام شیرینش تشکر کرد: «الهه جان! من که دلم نمیاد این موقع شب تو رو تنها بذارم! صبح تا شب که سرِ کارم، اگه قرار باشه شب هم برم هیئت، همین امام حسین (علیهالسلام) از دستم شاکی میشه.»
http://eitaa.com/cognizable_wan
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 #قسمت_صد_و_سی_و_هشتم
نگاهم را به عمق چشمان با محبتش دوختم و پاسخ مهربانیاش را با مهربانی دادم: «مجید جان! من که چیزیم نیس! تازه یه شب که هزار شب نمیشه!» و او برای اینکه خیالم را راحت کرده و عذاب وجدانم را از بین ببرد، بیدرنگ جواب داد: «الهه جان! من همینجا پای تلویزیون هم که بنشینم، برام مثل اینه که رفتم هیئت!» سپس چشمانش رنگ پدری به خود گرفت و با دلواپسی ادامه داد: «الهه جان! تو نمیخواد غصه منو بخوری! مگه دکتر بهت نگفت نباید غصه هیچ چی رو بخوری؟ پس فقط به خودت و اون فسقلی فکر کن!» ولی خوب میدانستم اگر من پابندش نبودم، شب عاشورا به جای ماندن در خانه، همچون دیگر جوانان شیعه، پا به پای دستههای عزاداری در خیابانها سینه میزد و تنها به هوای همسر اهل سنتش، روی دل عاشقش پا نهاده و به شنیدن روضه از تلویزیون دل خوش کرده است، ولی من هم به قدری عاشقش بودم که حتی نتوانم حسرت پنهان در نگاهش را تحمل کنم و صبح عاشورا، به هر زبانی بود راضیاش کردم تا مرا رها کرده و به دنبال هوای دلش به امامزاده برود. با اینکه از صبح سردرد و حالت تهوع گرفته بودم، هر چه اصرار کرد کنارم بماند، نپذیرفتم که دلم میخواست به آنچه علاقه دارد برسد. هر چند به نفس عملی که انجام میداد، معتقد نبودم و میدانستم که همین روضهها، راهم را برای هدایتش به مذهب اهل تسنن دشوارتر میکند.
روی تختم دراز کشیده و پیشانیام را با سرانگشتانم فشار میدادم تا دردش قدری آرام بگیرد که کسی به در اتاق زد. عبدالله که دیروز به دیدنم آمده بود و خیال حضور نوریه، دلم را لرزاند. از روی تخت بلند شدم و با حالت تهوعی که حالم را مدام به هم میزد، از اتاق خارج شدم و در را گشودم که نوریه با صورتی خندان به رویم سلام کرد. نخستین باری بود که به در خانه ما میآمد و از دیدارش هیچ احساس خوشی نداشتم. با کلام سردی تعارفش کردم که داخل بیاید، ولی نپذیرفت و با صدایی آهسته پرسید: «شوهرت خونهاس؟» و چون جواب منفیام را شنید، چشمان باریک و مشکیاش به رنگ شک در آمد و با لحنی لبریز تردید، سؤال بعدیاش را پرسید: «میشه بهش اعتماد کرد؟» و در برابر نگاه متعجبم، با لبخندی شرارت بار ادامه داد: «منظورم اینه که با شیعهها ارتباط نداره؟ یا مثلاً با سپاه یا دولت ارتباط نداره؟» مات و متحیر مانده بودم که چه میپرسد و من باید در پاسخش چه بگویم که از سکوت طولانیام به شک افتاد و من دستپاچه جواب دادم: «برای چی باید با شیعهها ارتباط داشته باشه؟»
ابرویهای نازک و تیزش را در هم کشید و بلاخره حرف دلش را زد: «میخوام بهت یه چیزی بگم، میخوام بدونم شوهرت فضولی میکنه و به کسی گزارش میده یا نه؟» از این همه محافظه کاریاش کلافه شده بودم و باز خودم را کنترل کردم که به آرامی جواب دادم: «نه، به کسی چیزی نمیگه. بگو!» و تازه جزوه کوچکی را که در دستش پنهان کرده بود، نشانم داد و گفت: «این اعلامیه رو یه عالم وهابی توزیع کرده، برات اُوردم که بخونی.» و جزوه را به دستم داد و در اوج حیرت دیدم که روی جزوه با خطی درشت، جملاتی با مضمون اعلام جشن و شادی در روز عاشورا نوشته شده است. از شدت ناراحتی گونههایم آتش گرفت که اگر از اهل سنت بودم ولی روز کشته شدن فرزند پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) باز هم برایم روز شادی نبود و او برای توجیه کارش توضیح داد: «این اعلامیه برای ارشاد مردم نوشته شده. به عبدالرحمن هم دادم بخونه. بهش گفتم به هر کی هم که اعتماد داره، بده. تو هم به هر کسی که اعتماد داری بده تا بخونه. با این کار هم به خدا نزدیک میشی هم به پیامبر (صلیاللهعلیهوآله)!» حرفش که به اینجا رسید، بلاخره جرأت کردم و پرسیدم: «حالا چرا باید امروز شادی کرد؟»
نگاه عاقل اندر سفیهی به چشمان متحیرم کرد و با حالتی فاضلانه پاسخ داد: «برای مبارزه با بدعتی که این رافضیها گذاشتن! مگه نمیبینی تو کوچه خیابون چی کار میکنن و چجوری الکی گریه زاری میکنن؟ ببین الهه! ما باید کار تبلیغاتی انجام بدیم تا همه دنیا متوجه شه اسلام اون چیزی نیس که این رافضیها با گریه و زاری نشون میدن! باید همه دنیا بفهمن که شیعهها اصلاً مسلمون نیستن! فقط یه مشت کافرن که خودشون رو به امت اسلامی میچسبونن!» برای یک لحظه نفهمیدم چه میگوید و تازه متوجه شدم منظورش از رافضیها همان شیعیان است و برای اولین بار نه به عنوان غاصب جای مادرم که از آتش تعصب جاهلانهای که در چشمانش پیدا بود، از نگاهش متنفر شدم. دیگر حالت تهوع را فراموش کرده و از حرفهای بیسر و تهی که به نام اسلام سر هم میکرد، به شدت خشمگین شده بودم که به آرامی خندید و گفت: «حالا اگه به شوهرت اعتماد داری، بده اونم بخونه.» و با قدردانی از زحماتی که به قول خودش در راه اشاعه دین اسلام میکشم، از پله ها پایین رفت.
http://eitaa.com/cognizable_wan
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 #قسمت_صد_و_سی_و_نهم
در را بستم و همانطور که جزوه را ورق میزدم، روی مبل نشستم. کنجکاو بودم تا ببینم در این چند برگ چه نوشته شده و با چه منطقی روز شهادت امام حسین (علیهالسلام) را روز جشن و شادی اعلام کرده که دیدم تنها با چند شبهه ناشیانه به مبارزه با خاندان پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) برخاسته است. شبهاتی که نه در منطق شیعه که به عقل یک دختر سنی که اطلاعات چندانی هم از تاریخ نداشت، پیدا کردن جوابش چندان سخت و پیچیده نبود.
نمیدانستم که او به عقد پدرم در آمده تا برایش همسری کند یا برای کشاندن اهل این خانه به آیین وهابیت، رهبری! از بیم اینکه مجید این جزوه را ببیند، مچاله کرده و جایی گوشه کابینت آشپزخانه، زیر پارچه تور سفید رنگی که کف کابینت پهن کرده بودم، پنهانش کردم که به دلیل تکرار اسم خدا و پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) در چند خط، نمیتوانستم پاره کرده یا در سطل زباله بیندازم. با سردردی که از حرفها و حرکات نوریه شدت گرفته بود، به اتاق خوابم بازگشته و روی تخت دراز کشیدم.
نگاهم به سقف اتاق بود و به اوضاع خانهمان فکر میکردم که به چه سرعتی تغییر کرد که چه ساده مادرم رفت و همه چیز را با خودش بُرد. دیگر نه از هیاهوی قدیم خانه خبری بود و نه از رفت و آمدهای پُر سر و صدای برادرانم که حتی باید هویت خویشتنِ خویش را هم پنهان میکردیم که به جای مادرم، دختری وهابی با عقایدی افراطی قدم به این خانه گذاشته بود. از خیال اینکه اگر مادر زنده بود، در این ایام بارداریام، با چه شوق و شوری برایم غذایی مخصوص تدارک میدید و نازم را میکشید و حالا باید نیش و کنایههای نوریه را به جان میخریدم، دلم گرفت و پس از روزها، باز شبنم اشک پای چشمانم نَم زد. ساعتی سر به دامان غمِ بیمادری، در حال خودم بودم که سرانجام صدای اذان مسجد محله بلند شد و مرا هم به امید دردِ دل با خدای خودم از روی تخت بلند کرد.
ساعت از دوازده ظهر گذشته و بوی غذا حسابی در خانه پیچیده بود، ولی من چشم به راه آمدن مجید، با همه ضعفی که بدنم را گرفته بود، دلم نمیآمد نهار را تنها بخورم که انتظارم به سر رسید و صدای قدمهایش در حیاط پیچید و خدا میداند به همین چند ساعت دوری، چقدر دلتنگش شده بودم که با عجله به سمت در رفته و به اشتیاق استقبالش در چهار چوب در ایستادم. چشمانش همچون دو غنچه گل سرخ از بارش بهاری اشکهایش، طراوت دیگری یافته و لبهایش به پاس پیشنهادی که برای رفتنش داده بودم، به رویم میخندید. سبک و سرِحال وارد خانه شد که به روشنی پیدا بود مراسم عزاداری ظهر عاشورای امامزاده، چقدر برایش لذت بخش بوده که اینچنین سرمست و آسوده به سویم بازگشته است.
در دستش ظرف غذای نذری بود که روی اُپن گذاشت و با احساسی آمیخته به حیا و مهربانی توضیح داد: «دلم پیش تو بود! گفتم بیارم با هم بخوریم.» و چقدر لحن کلام و حالت نگاهش شبیه آن روز اربعین سال گذشته بود که به نیت من شله زرد گرفته و پشت در خانهمان مردد مانده بود که میدانست من از اهل سنت هستم و از دادن نذری به دستم اِبا میکرد. حالا امروز هم پس از گذشت چند ماه از فوت مادر، که چیزی را به نام مذهبش به خانه نیاورده بود، دل به دریازده و برای من غذای نذری آورده بود که از اعماق قلب با محبتم لبخندی زدم و پاسخ دادم: «اتفاقاً منم نهار نخوردم تا تو بیای با هم بخوریم!» و سفره نهار کوچکمان با غذایی که هر یک به عشق دیگری از خوردنش دریغ کرده بودیم، پهن شد و به بهانه عطر عشقی که در برنج و قیمه نذری پیچیده و طعم محبتی که در دستپخت من جا مانده بود، نهار را در کنار هم نوش جان کردیم.
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎤 #کربلایی_حسن_عطایی
----------------------------------------------
🌴زِ علی کسی که جدا شود...
----------------------------------------------
⏯ #رجز
----------------------------------------------
🌟✨پیشنهاد دانلود✨🌟
http://eitaa.com/cognizable_wan
--------------------------------------------
✳ گذاشتن قرآن باز بر سر، بدون وضو در شبهای قدر
🔹 #امام_خمینی و #امام_خامنهای: تماس موی بدن انسان با خط قرآن بدون وضو اشکال ندارد.
🔹 #مکارم: اگر مو تابع بدن باشد (کوتاه باشد) جایز نیست و در غیر این صورت نیز بنابر احتیاط جایز نیست.
🔹 #سیستانی: اگر مو تابع بدن نباشد (کوتاه نباشد)، جایز است.
🌼http://eitaa.com/cognizable_wan 🌼
💐 جوانی به خدمت یکی از صالحان رسید و از او خواست که او را نصیحت کند. عارف قبول کرد، تا آنکه روزی جوان و عارف از جنگلی عبور می کردند.
عارف به جوان دستور داد که نهال نورسته ای را از زمین بکند. جوان آن نهال را به آسانی از ریشه در آورد، چند قدمی که رفتند، عارف به درخت بزرگی که شاخه های زیادی داشت اشاره کرد و گفت: این درخت را نیز از جایی بر کن. جوان هر چه سعی کرد نتوانست.
عارف گفت: ای جوان! بدان تخم هوا و هوس و شهوت، بغض، کینه، حسد، حرص، نفاق و همه بدیها همین که در دل اثر گذاشت، مثل آن نهال نورسته است که می توانی به راحتی آن را ریشه کن کنی؛ ولی اگر او را واگذاری که تا بزرگ شود، ریشه خود را آنچنان محکم و قوی می کند که از کندن آن عاجز خواهی بود، همانگونه که این درخت بزرگ، ریشه دوانیده و کندن آن مشکل است، پس همیشه سعی کن رذائل را تا ریشه دوانیده، از درون خود بر کنی؛ وگرنه گرفتاریِ بسیاری به بار می آورد و ریشه کن کردن آن مُحال یا مشکل خواهد بود.
📗کشکول ممتاز، ص ۱۷۰.
http://eitaa.com/cognizable_wan
✅ این شبها، شبهای #تمنا است.👇👇👇
⏰استغاثه برای فرج در امت های پیشین
⭕️استغاثه حضرت یونس (علیه السلام):
هنگامیکه یونس (ع) از ایمان نیاوردن قومش پس از سال ها بسیار خشمگین شد و آنها را ترک کرد و خداوند به واسطه این ترک اولی او را در دل ماهی و قعر دریا گرفتار کرد. با حالت پشیمانی و اضطرار خدا را یاد کرد و به توبه، استغاثه پرداخت و در پی این استغاثه خداوند او را نجات داد.
⭕️استغاثه قوم بنی اسرائیل:
خداوند به جهاتی بنی اسرائیل را عذاب نمود به اینکه، ۴۰۰سال پیامبری برایشان نیامد.۲۳۰سال گذشت.
خیر و برکت کم شد و مردم تصمیم گرفتند با ناله و ضجه برای فرج منجی دعا کنند. خداوند بخاطر پشیمانی عمیق آنها۱۷۰ سال باقیمانده را بخشید و حضرت موسی ظهور کرد و آنها را از دست فرعون نجات داد.
امام صادق (علیه السلام) می فرمایند:
شما هم همین گونه اید. اگر به جد دعا کردید و گریه را همراهش نمودید فرج حاصل میشود وگرنه نه...
⭕️استغاثه حضرت ایوب (علیه السلام):
حضرت ایوب (ع) به بلاهای زیادی دچار شدند. از جمله: نابودی اموال، از دست دادن فرزندان، بیماری و… حضرت ایوب (ع) بر بلا صبر و شکیبایی کردند تا آنکه به سبب رنج و محنت او را سرزنش کردند.
ایوب (ع) پروردگار خود را خواند... تا اینکه درهای رحمت گشوده شد.
http://eitaa.com/cognizable_wan
#داستان_زیبا
ابن شهر آشوب از عبدالواحد بن زید نقل میکند:
روزی در کنار کعبه به عبادت مشغول بودم، دختر کوچکی را دیدم که خدا را به حقّ امیرالمؤمنین علی علیه السلام سوگند میدهد، و نام و شخصیت امام علی علیه السلام را در قالب الفاظ و عباراتی زیبا بیان میدارد.
شگفت زده شدم، پیش رفتم و پرسیدم:
ای دختر کوچک، آیا تو خودت علی علیه السلام را میشناسی؟
پاسخ داد: آری
چگونه علی را نمیشناسم در حالیکه از آن روز که پدرم در صفّین به شهادت رسید و ما یتیم شدیم، علی علیه السلام همواره از ما حال میپرسید و مشکلات ما را برطرف میکرد.
روزی من به بیماری «آبله» دچار شدم، و بینائی خود را از دست دادم.
مادر و خانوادهمان سخت ناراحت بودند، که حضرت امیرالمؤمنین علی علیه السلام به خانه ما آمد، مادرم مرا نزد امام علی علیه السلام برد و ماجرا را تعریف کرد.
حضرت امیرالمؤمنین علی علیه السلام آهی کشید و شعری خواند و دست مبارک را بر صورت من کشید. فوراً چشمان من بینا شد و هم اکنون به خوبی اجسام را از فاصلههای دور میبینم،
آیا میشود علی علیه السلام را نشناخت؟!»
نقل عبدالواحد:
عبدالواحد بن زید نقل میکند که:
به زیارت حج رفتم، در وقت طواف دختر پنج سالهای دیدم که پرده کعبه را گرفته، به دختری مثل خود میگفت:
قسم به آنکه به وصایت رسولاللَّه صلی الله علیه وآله وسلم انتخاب شد؛
میان مردم احکام خدا را یکسان اجرا میکرد؛
حجّتش بر ولایت آشکار و همسر فاطمه مرضیه(ع) بود؛ مطلب چنین و چنان نبود. از اینکه دختری با آن کمی سنّ، علی بن ابیطالب(ع) را با آن اوصاف تعریف میکرد در شگفت شدم که این سخنان بر این دهان بزرگ است!!
گفتم: دخترم آن کیست که این اوصاف را داراست؟
قالَتْ ذلِکَ وَاللَّه عَلَمُ الأَْعْلامِ وَ بابُ الأَْحْکامِ وَ قَسیمُ الْجَنَّةِ وَ النَّار وَ رَبَّانِی هذِهِ الأُْمَّةْ وَ رَأسُ الأَْئِمَّةْ، أَخُو النَّبِی وَ وَصِیهُ وَ خَلیفَتهُ ُفی أُمَّتِه ذلِکَ أَمِیرُالْمُؤْمِنِین عَلِی بْنُ أَبِی طالِب
گفت: او واللَّه بزرگ بزرگان، و باب احکام، و قسمت کننده بهشت و دوزخ، تربیت کننده این امّت، اوّل امامان، برادر و وصی و جانشین رسولاللَّه(ع) در میان امّت، او مولای من امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب است.
با آنکه غرق تعجّب شده بودم، با خود میگفتم:
این دختر با این کمی سن این معرفت از کجا پیدا کرده است؟
این مغز کوچک این همه اوصاف عالی را چگونه ضبط کرده و این دهان کوچک این مطالب بزرگ را چطور اداء میکند؟!
گفتم:
دخترم علی(ع) از کجا دارای این صفات شد که میگوئی؟
پاسخ داد:
پدرم (عمّار بن یاسر) مولا و دوست او بود که در صفّین شهید شد، روزی علی(ع) به خانه ما به دیدار مادرم آمد، من و برادرم از آبله نابینا شده بودیم، چون ما دو یتیم را دید، آه آتشینی کشید و گفت:
ما اِنْ تأوَّهْتُ مِنْ شَییءٍ رُزِیتُ بِهِ
کَما تَأَوَّهْتُ لِلأَْطفالِ فِی الصَّغَرِ
قَدِمْتَ ولِدَهُم مَن کانَ یکْفُلُهُمْ
فِی النَّائِباتِ وَ فی الأَْسْفارِ وَ الْحَضَرِ
«در هیچ مصیبتی که پیش آمده آه و ناله نکردهام، مانند آنکه برای اطفال خردسال کردهام.
اطفالی که پدرشان مرده، چه کسی کفیل و عهدهدار آنها میشود؟
در پیشامدهای روزگار و در سَفَر و حَضَر»
آنگاه ما را پیش خود آورد، دست مبارک خویش را بر چشم من و برادرم مالید.
سپس دعاهائی کرد، دستش را پایین آورد که چشمان نابینای ما بینا شد.
اکنون من شتر را از یک فرسخی میبینم که همهاش از برکت او است.
کمربند خویش را باز کرده که دو دینار بقیه مخارج خود را به او بدهم از این کار تبسّمی کرد و گفت:این پول را قبول نمیکنم، گرچه امیرالمؤمنین (ع) از دنیا رفته ولی بهترین جانشین را در جای خود گذاشته است، ما امروز در کفالت حضرت حسن مجتبی (ع)هستیم، او ما را تأمین میکند، نیازی نداریم که از دیگران کمک قبول کنیم.
سپس آن دختر به من گفت:
علی علیه السلام را دوست میداری؟
گفتم: آری.
گفت: بشارت بر تو باد، تو بر دستگیره محکمی چنگ زدهای که قطع شدن ندارد.
آنگاه از من جدا شد و این اشعار را زمزمه میکرد:
ما بُثَّ عَلِی فِی ضَمِیر فَتی
اِلاَّ لَهُ شَهِدَتْ مَنْ رَبِّهِ النِّعَمُ
وَ لا لَهُ قَدَمٌ زَلَّ الزَّمانُ بِها
اِلاَّ لَهُ ثَبَتَتْ مِنْ بَعْدِها قَدَمُ
ما سَرَّنی اِنَّنِی مِنْ غَیرِ شِیعَتِهِ
وَ إِنْ لِی ما حَواهُ الْعَرَبُ وَ العَجَمُ.
«دوستی علی در قلب هیچ جوانمردی گسترش پیدا نکرده، مگر آنکه نعمتهای خداوندی نصیب او شده است.
دوست علی علیه السلام، اگر روزگار قدمی از او بلرزاند، قدمی دیگر برای او ثابت می ماند.
دوست ندارم که من از پیروان علی نباشم در عوض مال همه عرب و عجم از آن من باشد.»
منبع: بحار الانوار ج۴۱ص۲۲۰-۲۲۱؛ب آنرا مناقب ابن شهر اشوب ج۲ص۳۳۴
http://eitaa.com/cognizable_wan