#رمان_فراری
پارت 255
فقط حیف که هنوز او جواهر ساز قابلی نشده بود که بتواند او را صیقل بدهد.
-الان میام.
به سمت اتاقش رفت.
همان دم خاله سلیم بیرون آمد.
-داری میری عزیزم؟
-بله، فعلا رفع زحمت می کنم.
-چه زحمتی آخه؟
همانطور که به سمت در می رفت گفت: آیسودا میاد خونه ی من!
-چیزی شده؟
پژمان با شیطنت گفت: شام بپزه.
خاله سلیم خندید.
ولی بعد جدی شد.
-نمی خوام کسی تو محله بفهمه اسمش بیفته سر زبونا.
-مواظبم زن دایی!
-دیوار موش دارن موش هم گوش، آدم باید از قدم به قدمش باخبر باشه.
-می دونم حق با شماست.
جلوی در کفش هایش را پوشید.
آیسودا هم در حالی که چادر به سر داشت از اتاق بیرون آمد.
حس کرد خاله سلیم و حاج رضا کاملا پژمان و حضورش را پذیرفته بودند.
و البته ربط بی ربطش به آیسودا را!
واقعا هم این مرد هیچ ربطی به او نداشت.
فقط خیلی عجیب و غیرمنطقی خودش را قالب زندگیش کرده بود.
فقط مانده بود چرا حاج رضا و خاله سلیم پذیرفته بودنش!
جوری هم صمیمی برخورد می کردند که اگر نمی دانست فکر می کرد پسرشان است.
پژمان بی توجه به آیسودا راهش را کشید و رفت.
آیسودا هم با عذرخواهی و خداحافظی رفت.
عجب زندگی داشت.
مدام اجبار...
این اواخر این اجبارها را شاید هم دوست داشت.
ولی بعد از اینکه پژمان بیرونش کرد دیگر دلش نمی خواست برود.
انگار توهین شنیده باشد.
البته شاید هم حق داشت.
این آیسودا بود که داشت پرت و پلا می گفت.
زده بود به سرش که شب را آنجا بماند.
خدا را شکر که نماند.
اصلا نمی توانست فکرش را هم بکند که ممکن بود چه اتفاقی بیفتد.
کوچه خلوت بود.
پژمان که رفت او هم زود خودش را رساند.
داخل خانه شد و در را بست.
عجب مکافاتی داشتند.
به محض اینکه وارد ساختمان شد به پژمان توپید.
-تو دقیقا چی از من می خوای؟
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 256
پژمان برگشت و نگاهش کرد.
-حدس میزنی چی می خوام؟
آیسودا با اخم گفت: من واقعا نمی دونم، سایه ات اینقد رو سرم گسترده شده که کم کم باید برای هر چی بگی آقا اجازه؟ می خوای نفسی هم که می کشم تو اجازه بده؟
مکث کرد.
پژمان بدون اینکه تغییری در حالت چهره اش ایجاد شده باشد نگاهش می کرد.
-خسته نشدی؟ من خسته شدم، از این بکن نکن های مداومت خسته شدم، من آدم...
به خودش اشاره کرد و گفت: ببین، من خودم عقل دارم، قدرت اختیار دارم، چهار ساله داری برام می بری و می دوزی، حالا هم که شیوه ی امر و نهی کردنت عوض شده...خب که چی؟ تا کجا؟ منم یه ظرفیتی دارم، نمی کشم می فهمی، می خوام آزاد باشم، برای خودم باشم.
پژمان با خونسردی گفت: خب برو.
پوزخندی به پژمان زد.
-از اون برو گفتن هایی که می دونم ته اش قراره پدرم در بیاد؟ من دیگه بهتر از هر کسی تورو می شناسم، می دونم کی هستی؟ هیچ وقت قرار نیست دست از سرم برداری...
پژمان وسط حرفش پرید و گفت: پس چرا داری تقلا می کنی؟
آیسودا داد زد: چون این زندگی منه، خواسته ی منه، چرا راحتم نمی ذاری که به زندگیم برسم ها؟
-چون نمی رسی.
-تو دست از سرم بردار تا برسم.
-دست من برداشته بشه تو این شهر گم میشی.
-قبل از اینکه تو من خوب از پس خودم برمیومدم.
-منظورت چهارسال دانشگاه رفتنته؟
با تردید به پژمان نگاه کرد.
یکهو ترسی روی تنش نشست.
با این حال محکم گفت: آره!
پژمان لبخند زد.
-نفهمیدی دختر جون که تو گرفتاریات همیشه بودم.
رنگش پرید.
نکند متوجه ی رابطه اش با پولاد هم بوده؟
-ولی حضور نداشتم، از طریق مادرت می فهمیدم.
-تو کنارش بودی؟
پژمان لبخند زد.
-از همون روز اولی که دیدمت.
آیسودا عصبی تر شد.
-هیچ وقت شده بخوای دست از سر من برداری؟
-چرا باید اینکارو کنم؟
-چون هیچ وقت دوستت نداشتم.
بارها این جمله را شنیده بود.
حالا دیگر عین فولاد آب دیده بود.
ناراحتش نمی کرد.
-مهم نیست.
-پس تو این زندگی چی برای تو مهمه؟
پژمان به سمت سبدی که خاله بلقیس فرستاده بود رفت.
-اینارو خاله بلقیس فرستاده.
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
#فرماندهای_که_خبر_شهادتش_را_امام_زمان_عج_داد😍
💠 مادر شهید نقل میکند: روزی برای تمیز کردن اتاق محمدابراهیم به داخل اتاقش رفتم؛ عطر بسیار خوشی به مشامم رسید🍃 و احساس کردم نور خاصی در اتاق است✨ محمد بسیار خوشحال بود و حال خاصی داشت.
به او گفتم: «مادر چرا اتاق تو حال دیگری دارد⁉️» گفت: «چیزی نیست» خیلی اصرار کردم ولی چیزی نمیگفت، پس از کلی خواهش گفت: «به شرطی میگویم که تا زمانی که من زندهام به کسی نگویید.»☝️
من قول دادم و محمدابراهیم گفت: همین الان حضرت ولی عصر (عج) تشریف آورده بود در اتاق من و با هم صحبت کردیم.☺️😍
اول خوشحالم که سعادت دیدار مولایم نصیبم شد، دوم اینکه آقا مرا به عنوان سرباز اسلام بشارت دادند و سرانجام کارم را شهادت در راه خدا نوید دادند.👌🕊
ســـــردار والامقام
#شهید
محمد ابراهیم موسی پسندی🌹
❤️ http://eitaa.com/cognizable_wan
مردی توی یک کوپه قطار با یه زن غریبه همسفر میشه
شب خانومه میره تخت بالایی میخوابه و مرده رو تخت پایینی
نصف شب خانومه میگه سردمه کاش میشد شما بری از مامور قطار یه پتو واسه من بگیری
مرده میگه خانوم میخوای یه امشب فرض کنیم زنو شوهر هستیم تا هر دومون گرم شیم؟
زنه که ازین پیشنهاد بدش نیومده بود میگه باشه حاضرم
مرده میگه پس پاشو برو خودت یه پتو بگیر یه چایی هم واسه من بیار
ذهن منحرف شما هم انشاالله که درمان بشه 😂😂
(●̮̮̃•̃)
/█\
.Π.
به جمع ما بپوندید👇😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
ﺷﻮﻫﺮﻩ ﺷﺐ ﺩﻳﺮ ﻣﻴﺎﺩ ﺧﻮﻧﻪ
ﺯﻧﺶ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺑﻴﺪﺍﺩ ﻣﻴﻜﻨﻪ ﻣﻴﮕﻪ ﺍﮔﻪ ﺩﻭ ﺭﻭﺯ ﻣﻨﻮ ﻧﺒﻴﻨﻰ ﭼﻪ ﺣﺴﻰ ﺑﻬﺖ ﺩﺳﺖ ﻣﻴﺪﻩ؟
ﺷﻮﻫﺮﻩ ﺑﺎ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻰ ﻣﻴﮕﻪ ﺧﻴﻠﻰ ﻋﺎﻟﻰ ﻣﻴﺸﻪ!
ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﮔﺬﺷﺖ ﺷﻮﻫﺮﻩ ﺯﻧﺸﻮ ﻧﺪﯾﺪ
ﺩﻭ ﺭﻭﺯ ﮔﺬﺷﺖ ﺷﻮﻫﺮﻩ ﺯﻧﺸﻮ ﻧﺪﯾﺪ
ﺭﻭﺯ ﺳﻮﻡ ﻫﻢ ﮔﺬﺷﺖ ﺑﺎﺯﻡ ﺷﻮﻫﺮﻩ ﺯﻧﺸﻮ ﻧﺪﯾد ...
ﺧﻼﺻﻪ ﺭﻭﺯﻩ ﭼﻬﺎﺭﻡ ﻭﺭﻡ ﭼﺸﻤﻪ ﺷﻮﻫﺮﻩ ﺑﻬﺘﺮ ﺷﺪ ﻭ ﺗﻮﻧﺴﺖ ﺍﺯ ﮔﻮﺷﻪ ﭼﺸﻢ ﺯﻧﺸﻮ ﺑﺒﯿﻨﻪ! 😂😂😂🙈🙈
(●̮̮̃•̃)
/█\
.Π.
به جمع ما بپوندید😂👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
تصرف در مال وقفی
این که بعضی افراد پشت قرآن یا کتاب های دعا یا پشت زیارت نامه ها می نویسند که فلانی چنین خوابی دیده و هر کس آن را خواند باید ده مرتبه از روی آن بنویسد، ازخرافات است.
علاوه بر این، نوشتن و یا هرگونه تصرف در آن نیز جایز نیست، زیرا تصرف در مال وقفی است و هیچ کس حتی خود واقف پس از انجام وقف حق تصرف در مال وقفی را ندارد.
تحریر الوسیله، ج2 ص78
🌱
🔸👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اوج جهالت و خرافه
گاوپرستی
ایا تا حالا ازینا دیده بودید؟
👇👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
👈جوانی نزد شیخ حسنعلی نخودکی اصفهانی آمد و گفت ؛ سه قفل در زندگی ام وجود دارد و سه کلید از شما می خواهم.
🔺قفل اول اینست که دوست دارم یک ازدواج سالم داشته باشم.
🔺قفل دوم اینکه دوست دارم کارم برکت داشته باشد
🔺قفل سوم اینکه دوست دارم عاقبت بخیر شوم.
💠شیخ نخودکی فرمود برای قفل اول، نمازت را اول وقت بخوان. برای قفل دوم نمازت را اول وقت بخوان. و برای قفل سوم نمازت را اول وقت بخوان. جوان عرض کرد: سه قفل با یک کلید؟؟!
✅شیخ نخودکی فرمود نماز اول وقت ''شاه کلید'' است!
👇👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
#رمان_فراری
پارت 257
-جواب منو بده.
-جوابی برات ندارم.
مشغول در آوردن غذاهای بسته بندی شد.
آیسودا با اخم به سمتش رفت.
واقعا از این بی تفاوتی هایش عصبی می شد.
یعنی چه؟
مثلا می خواست چه چیزی را نشان بدهد؟
دست پژمان را گرفت و او را به سمت خودش چرخاند.
مهم هم نبود که باید سرش را بالا بگیرد تا بتواند صورتش را ببیند.
-منو از زندگیت حذف کن.
-اگه قرار بود اینکارو کنم همون سال اول اینکارو می کردم.
-قراره چیزی از من به تو برسه که ول نمی کنی؟
پژمان دستش را کشید.
-خیلی حرف می زنی دختر.
-آیسودا!
پژمان کمرنگ لبخند زد.
تمام بسته ها را درون یخچال و فریزر جا داد.
-من دیگه پامو تو این خونه نمی ذارم.
-دست خودت نیست.
-اتفاقا دقیقا دست خودمه.
-مطمئن نباش!
-می ذارم از اینجا میرم.
-جایی بهتر از اینجا نیست.
-فک و فامیلم نیستن که ناراحتم بشن گذاشتم رفتم.
حیف که باید جلوی زبانش را می گرفت و تا حاج رضا نمی خواست حرف نمی زد.
وگرنه حالیش می کرد.
زیادی در مقابل نیش حرف هایش داشت خونسردی نشان می داد.
بلاخره تحملش تمام می شد.
-تمومش کن دختر.
-تو حتی زورت میاد اسممو بگی، ادعای عشق می کنی؟
-گفتم تمومش کن.
-نکنم چی میشه؟
-بلبل زبونی زیاد از حد همیشه خوب نیست.
خیلی واضح داشت هشدار می داد.
آیسودا با خستگی به اپن تکیه زد.
داشت زور چه چیزی رامیزد؟
خودش هم دلش می خواست اینجا باشد.
کنارش!
حسی او را به اینجا می کشاند.
تمام جانش زق زق می کرد که بیاید و ببیندش!
هلاک مردانگیش بود.🍁
به قول خودش بابت این همه بلبل زبانی می توانست یک تودهنی خرجش کند.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 258
اما حتی داد هم نزد.
-خسته ام می کنی.
تکیه از اپن گرفت.
راهش را کشید و از آشپزخانه بیرون آمد.
از خودش از پژمان از همه دلگیر بود.
شاید هم جمعه او را گرفته بود.
چادر از سرش برداشت و روی یکی از مبل ها نشست.
سرش را با دستانش گرفت.
موهایش هنوز خیس بود.
باز هم خدا را شکر خانه گرم بود.
وگرنه یک سرما خوردگی در شاخش بود.
خانه پر از سکوت بود.
فقط صدای ظرف و ظروف از آشپزخانه می آمد.
چشم هایش را روی هم گذاشت.
طولی نکشید که نگاهی روی صورتش سنگینی می کرد.
پلک باز کرد و پژمان را بالای سرش دید.
پژمان لیوان چای را بالا گرفت و گفت: گرمت می کنه.
لیوان را به دست آیسودا داد و خودش هم روبرویش نشست.
-از چی خسته ای؟
-نمی دونی؟
-زندگی همیشه بهت انتخاب نمیده، دو راهی نیست که بگی چپ برم یا راست، راه مشخصه فقط باید باهاش سازگار بشی.
-اینو تو میگی نه من!
پژمان لبخند زد.
-چاییتو بخور.
-من زندگی خودمو می خوام.
-یاد بگیر با اجبارهای زندگیت کنار بیای.
-اجباری که تو داری به من می قبولونی؟
پژمان با همان لبخند جذابش گفت: نه، قلبت داره قبولش می کنه.
آیسودا فورا دستش را روی قلبش گذاشت.
پژمان درست به هدف زده بود.
بعد از چهار سال باید هم خوب او را بشناسد.
چهارسال کنارش نفس کشیده بود.
فقط خطبه ی عقد جاری نشد که تمام تنش را تصرف کند.
-می خوای عذابم بدی؟
-ابدا!
آیسودا به چایش خیره شد.
-چرا گفتی بیام؟
-که ببینمت.
متعجب به پژمان نگاه کرد.
-همین؟
-همین!
لبخند از روی لبش پاک نمیشد.
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⛔️ حتما ببینید ⛔️
🔴تو کرج مهد کودک زدن، بچهها رو گرسنه نگه داشتن، بهشون گفتن منتظر باشید تا مهدی براتون غذا بیاره.
بعد از چهار ساعت لباس زورو تنِ یکی از بچهها میکنن و با یه کیک میفرستنش داخل، میگن مهدی نیومد، به جاش زورو براتون غذا آورد‼️
⛔️وقتی مسئولین کشور خواب هستن، مسیحیها و بهاییان میان مهد کودک میزنن و ذهن بچه شیعه رو اینطور که میخوان میسازن😒
🔴 http://eitaa.com/cognizable_wan