eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
679 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/alimaola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaola_110
مشاهده در ایتا
دانلود
دمنوش تسکین درد معده !🌱 ▫️یک دمنوش خوش طعم و پر انرژی که درد معده را کاهش میدهد ▫️دو قاشق چای‌خوری برگ نعنا را با یکدیگر ترکیب کنید و نصف قاشق چای خوری دانه رازیانه و همچنین مقدار خیلی کمی هم زنجبیل خشک شده را در چای صاف کن بریزید. + در یک فنجان دارای آب جوش بگذارید تا برای 5 دقیقه دم بکشد و میل کنید 🌿 http://eitaa.com/cognizable_wan ༺════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
تایید ارتباط نارساییِ تنفسی ناشی از کرونا با گروه‌ خونی !🦠 ▫️در آزمایشات مربوط به بیماری کووید ۱۹ متخصصان چینی به نکته‌ای برخوردند که اکنون در کانون توجه کارشناسان آلمانی و نروژی قرار گرفته و بر اساس این مطالعات، شدت نارسایی‌های تنفسی در بیمارانِ گروه‌های خونی خاصی بیشتر است ▫️محققان دریافتند که افراد مبتلا به گروه خونی A + بیشتر در معرض خطر نارسایی تنفسی ناشی از بیماری کووید۱۹ هستند 🌿 http://eitaa.com/cognizable_wan ༺════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
ملوان زبل واقعی! استوکر نیکمند ملقب به ملوان زبل مردی اهل ایالات متحده بود که ظاهرا شخصیت کارتونی ملوان از وی الهام گرفته شده بود! http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مداحی آنلاین - بر هم نزن نماز مرا بی هوا نزن - مجتبی رمضانی.mp3
2.64M
🔳 (ع) 🌴بر هم نزن نماز مرا بی هوا نزن 🌴حالا که میزنی جلوی آشنا نزن 🎤 👌فوق زیبا 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅حقیقت جامعه حاضری با دوست دخترت ازدواج کنی؟؟ 💢تو گروه ها نشر بدین دخترا ببینن عاشق کی هستن💢 http://eitaa.com/cognizable_wan
✨﷽✨ ✍وقتی عقد کردم مامانم گفت: «می‌خوام نصیحتت کنم، نصیحتی که روز عروسیم بابابزرگ بهم کرد.» مامان اومد کنارم نشست، موهامو ناز کرد و دستمو گرفت. گفت: «دخترم اون وقت‌ها شرم و حیا تو خانواده‌ها خیلی زیاد بود، بابام روش نشد مستقیم و بی‌پرده بهم بگه. فقط گفت هر چی هم که شد، وقت خواب بذار حداقل دستت بخوره به دست شوهرت، با قهر نخواب!» و ادامه داد: «عزیزم! زندگی راحتی و سختی داره، بالا و پایین داره. گاهی زن و شوهر از هم دلخور میشن. اما یه زن زرنگ که عاشق زندگیش باشه هیچ وقت قهر نمی‌کنه، دلخوریش رو نشون میده، اما خودشو دریغ نمی‌کنه.» بابابزرگ روش نشد واضح بهم بگه، اما من بهت میگم «هرچی هم که شد، شب وقت خواب همسرت رو بغل کن، ببوسش. بگو ازش دلخوری. اما قهر نکن. قهر مثل سمه؛ قهر عادت میشه؛ حرمت‌ها رو میشکونه و دل‌ها رو از هم دور می‌کنه.» http://eitaa.com/cognizable_wan
▫️ مظلومیت یعنی هزاران شاگرد تربیت و امر دین را احیا کنی، اما در لحظه هجوم به خانه ات، هنگامی که ماموران خلیفه غاصب، پا برهنه و بی عمامه به دنبال خود می‌کشاندنت، تنها و بی یاور باشی. ◾️ اوج مظلومیت آنجاست که حتی کسی به خون خواهی ات قیام نکند. امان از خاطراتِ تلخ کوچه و غربت و بی یاوری و امان از کمی و ضعف و بی‌وفایی شیعیان مدعی، حتی در عصر غیبت 🔘 شهادت امام صادق بر امام زمان و شما شیعیان تسلیت باد برای ظهور کار کنیم...
ازدواج یک امر تکاملی در مسیر نظام آفرینش و منطبق بر قوانین آفرینشه. ازدواج،نشاط و سرخوشی میاره و حالا کودک باید به این زندگی ملحق بشه تا این شادی، خوشبختی،خوشحالی و سرخوشی رو اولا بیشتر و وسیع تر بکنه و ثانیا تداوم بیشتری بهش بده. به این تعبیر: 👨👨👧👧 کودک هدیه خداونده.کودک سفیر شادمانیه و میاد که ما شادمان باشیم http://eitaa.com/cognizable_wan
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 آیه سرش را از کتابهای تست کمیل در آورد و با اخم گفت: درست حرف بزن در مورد برادر بزرگترته! کمیل لبخند زنان دستانش را بالا برد و گفت: تسلیم خواهرم تسلیم! آیه خیره چشمان عسلی این برادر دوست داشتنی شد و خدا میدانست که چقدر این پسرک سر به هوا برایش عزیز است! کتاب تست را سر جایش گذاشت و رو به روی کمیل نشست: خب آقا داداش... شما به جای فضولی تو کار ابوذر به من توضیح بده که چرا وضعیت درسیت چنگی به دل نمیزنه؟ تو سال دیگه کنکور داریا! لبخند از روی لبهای کمیل پر کشید: من درس میخونم _این نتایج که اینطور نمیگه کمیل از جایش بلند شد و کنار آیه نشست: آیه من میخوام یه واقعیتی رو بهت بگم! آیه خونسرد نگاهش کرد و گفت: و اون واقعیت؟ کمیل کلافه بود و آیه این را خوب درک می کرد: راستش من اصلا علاقه ای به رشته ای که دارم میخونم ندارم! راستش من اصلا کنجکاو نیستم بدونم ساختار DNA چطوره! یا ترکیب فلان مواد شیمیایی چی میشه! آیه لبخند زد به این اعتراف صریح برادرش! و خودش را لعنت کرد که چرا زودتر نفهمیده بود! _خب آقا کمیل چرا الآن؟ چرا حالا؟ _به خاطر حرف مردم! چه میدونم به خاطر بابا!اون همیشه دوست داشت منم یکی باشم مثل تو. مثل ابوذر! _ولی تو نه آیه ای نه ابوذر ! تو کمیلی داداشی! کمیلی که فقط شبیه کمیله! بابا هیچ وقت تو رو مجبور به کاری نکرده کمیل! _میدونم میدونم آیه ولی ... حماقت شاخ و دم نداره که! من آدم ترسوییم! _حالا رشته مورد علاقه ات چی بود؟ کمیل کمی این پا و ان پا میکند و میگوید: هنر! آیه آهی در دل میکشد ... راست میگفت کمیل! آن روحیه کجا و رشته تحصیلی اش کجا _کمیل چرا اینقدر با خجالت از علاقه ات حرف میزنی؟ هنر خیلی زیباست! کمیل متعجب به آیه میگوید: آیه یعنی از نظر تو این علاقه مسخره نیست؟ _چرا مسخره باشه دیوونه؟ تو میتونی یه هنرمند باشی! کسی که میتونه از زیبایی کاکتوس حرف بزنه و جهان رو خیلی زیبا تر از اون چیزی که ما فکر میکنم هست نشونمون بده. کمیل خواست حرفی بزند که عقیله در را باز کرد و با سر و صدا گفت: شماها واسه چی چپیدید تو اتاق؟ آیه بیا بیرون داداش میخواد باهات حرف بزنه! آقا کمیل شما هم خیر سرت داداشت داره دوماد میشه ها! یه سری یه صدایی! کمیل خندان همراه عقیله بیرون رفت و آیه چشمکی حواله اش کرد ! باید در اسرع وقت وضعییت کمیل را پیگیری میکرد... نفس عمیقی کشید و عطر محبت پیچده در این خانه را به ریه هایش فرستاد. امشب چه شب خوبی بود... در اتاق را بست و به ابوذر خندان نگاهی انداخت... قدر تمام کهکشان چشمهایش نور داشت! عقیق در گردنش را لمس کرد زیر گوشش انگشتری نجوا کرد: این چندمین اتفاق خوبیه که داری ثبتش میکنی؟ محمد آیه را فراخواند و آیه با سر و صدا و کل کشیدن نزد جمع خانوادگیشان رفت... حال همه کس خوب بود... ! شب مهتابی و خانه گرم و صمیمی ... ابوذری که با خنده به مسخره بازی های کمیل خیره بود! شیطانی کردن های مامان عمه در آن سن و سال لبخند موقرانه پدرش به آن جمع آغوش ذوق زده پریناز ... http://eitaa.com/cognizable_wan
💟 چقدر خوب که همه چیز خوب بود صبح روز بعد آیه با نشاط بیشتری از خواب بلند شد. آنروز نمیخواست به بیمارستان برود و به خواهش ابوذر سری به مغازه مانتو فروشی زد تا هم کمک حال شیوا باشد و هم حساب کتاب ها را جمع و جور کند.ایه با نشاط وارد مغازه شد... شیوارا دید که داشت مانتو ها را با سلیقه مرتب میکرد... این مغازه را خیلی دوست داشت دوسال پیش که ابوذر با سرمایه اولیه پدرش اینجا و کارگاه پریناز را باز کرد کسی فکر نمیکرد امروز اینقدر برکت دهد و پا بگیرد... عقیله مانتو طراحی میکرد و پریناز و ده نفر دیگر آن ها را میدوختند! بی صدا به پشت شیوا رفت و دستهایش را روی چشمهای زیبای دخترک مانتو فروش گذاشت! و شیوا میدانست این دستهای نرم و مهربان متعلق به آیه دوست داشتنی اش است! بی صدا برگشت و صمیمی ترین دوست این روزهایش را در آغوش گرفت: سلام آیه جانکم... کجایی تو عزیزم؟ آیه نیز محکم او را در آغوش فشرد: سلام شیواجان ...تو رو خدا ببخش عزیزم این چند وقت اینقدر سرم شلوغ بود که بعضی وقتا دلم میخواست جیغ بکشم. این ادبیات آیه همیشه شیوا را به خنده می انداخت با خنده آخرین مانتو در دستش را آویزان کرد و آیه را دعوت به نشستن کرد: خب چی شده حالا یادی از فقیر فقرا کردی؟ آیه نیز در حالی که با یکی از مانتو ها ور میرفت گفت: شیوا کم چرت بگو...امروز هم اومدم حسابی ازت کار بکشم ...کلی حساب کتاب داریم که باید انجام بدیم...از دست این ابوذر که همیشه دردسره. شیوا لبخندی میزند و چای ساز را روشن میکند _آقای سعیدی الآن دقیقا یک هفته است که اصلا به مغازه سر نزدن! _و دقیقا یک هفته است که رو سر من خراب شده شیوا! شیوا همانطور که با خنده استکانها را از چای پر میکرد گفت : چرا مگه چیزی شده؟ آیه سری به نشانه تاسف تکان داد و گفت:اوف نپرس دختر..آقا داره زن میگیره من بد بخت باید جورشو بکشم شیوا یک آن شکه شد! به گوشهایش اعتماد نداشت و مطمئن بود که اشتباه شنیده!بی اختیار استکان از دستش افتاد و شکست ...آیه نگران از شنیدن صدای شکستنی از جایش بلند شد:چی شد؟ http://eitaa.com/cognizable_wan
💟 شیوا قدری به خود آمد و گفت: چی...چیزی نیست آیه جان استکان از دستم افتاد خواست برود آنطرف پیشخوان که دو مشتری از در وارد شدند...شیوا هنوز در شک بود به همین خاطر به آیه گفت: آیه جان میشه شما به مشتری ها برسی؟ خودم جمعش میکنم _باشه تو که دستت چیزیش نشده؟ _نه آیه جان بی زحمت به مشتری ها برس آیه که رفت تازه به خودش آمد...خیره به تکه های استکان کاسه چشمهایش پر از اشک شد... گویی دلش را میدید که اینطور تکه تکه و خورد شده... میخواست هرچه زودتر به خودش بیاید و آیه را به شک نیندازد ولی مگر میشد! ابوذر!! ابوذر داشت برای کس دیگر میشد و او...او همچنان شیوا میماند! به دلش هزار باره لعنت فرستاد و بیش از همه او را مستحق سرزنش میدانست:)چقدر بهت گفتم نکن! نکن! با من و خودت اینطوری نکن دل بی صاحب! حاال میخوای چیکار کنی؟ چطور میخوای ازش ببری؟( بی صدا تکه های بلور را جمع کرد آیه که گویا مشتری ها را راه انداخته بود نگران به سمتش آمد:شیوا جان ...چی شد؟ لبخندی که اگر نمیزد سنگین تر بود روی لبش آمد و گفت : هیچی بابا آب جوش ریخت روی دستم باعث شد لیوان بیوفته _فدای سرت تو چیزیت نشده باشه... شیوا دلش میخواست جایی تنها باشد و تا میتواند زار بزند برای دل زارش!اما نمیشد و لعنت به این نشدنهاهمان شبی که میتوانست مثل باقی شبهای زندگی اش سیاه و فرو رفته در ظلمات باشد اما روشن ترین نقطه زندگی اش شد... و ابوذر... پسری که فقط 23سالش بود اما از تمام مردهای زندگی اش مرد تر بود... نگاهی به آسمان کرد...خدایش را روزی آن بالا بالاها میدید و فکر میکرد مشغول کارهای روز مره خودش است! اما از آن شب به بعد ابوذر به او آموخت جایی این پایین پایین ها نزدیک رگ گردنت دارد خدایی میکند... و آنقدری انتقاد پذیر است که به تمام گله هایت لبخند میزند! دستی به همان رگ کشید و اشکی از چشمهایش چکید: خدایا ازت گله دارم.... **** ابوذر ترجیح داد همراه پدرش به مغازه حاج آقا صادقی نرود... دلش کمی آرامش میخواست کنار استاد مهربانش... نگاهی به ساختمان باز سازی شده حوزه کرد... باز سازی ها جانی تازه به آن ساختمان قدیمی و زیبا داده بودند... شرمنده شد از خود خواهی هایش. میدانست مثل همه ی طلبه ها وظیفه دارد تا به باز سازی اینجا کمک کند و این را هم میدانست اگر کسی میخواست در برود حاج رضا علی خوب گوشش را میپیچاند و چقدر ممنون حاج رضاعلی بود که نیامدن هایش را گذاشته بود پای درمان همان ابوذرو دردش! گوشهایش را تیز کرد ...صدای مرغ عشق های حاج رضا علی می آمد... لبخندی زد... خدا اصوات اینجا را هم لذت بخش قرار داده بود ...با شنیدن صدای پیرمرد روشن ضمیر به سمت صدا برگشت: بـه سلام علکیم جاهل بلاخره شازده قدم رنجه کردن و التفاتی به فقیر فقرا فرمودند! خدا میدانست چه شیرین بود برای ابوذر تکه و متلک شندین از این پیرمرد بی هوا دستهایش را بوسید و خیره به چشمهای پیرمرد گفت: حاج رضا علی تا دنیا دنیا است نو کرتم حاج رضاعلی دستی روی سرش کشید و گفت: خوبی بابا؟ کجا بودی این چند وقته؟ ابوذر مثل جوجه اردکها پشت حاج رضا علی راه افتاد و گفت: پیرو همون موضوع که میدونید...حاجی من شرمنده ام خیلی این چند وقته سرم شلوغ بود! http://eitaa.com/cognizable_wan
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 حاج رضا علی آب پاش را برداشت و دانه دانه گلدانهای حیاط را آب میداد: سرت سر چی شلوغ بود!؟ یه زن گرفتن که این همه کولی بازی نداره! ابوذر خندید و گفت: حاجی شما چه میدونید من چه اضطرابی رو این چند وقته تحمل کردم! _اضطراب؟ اضطراب برای چی؟ _سر اینکه نکنه نشه؟ که خب خدا رو شکر ایشون شخصا راضین ... حاج رضا علی چوبی برداشت و شاخه ای از شمعدانی ها را که خم شده بود به آن بست و در همان حال گفت: ابوذر اگه نمیشد چیکار میکردی؟ ابوذر جا خورد! سوال سختی بود! و اعتراف کرد تا الان این را از خودش نپرسیده بود! اگر نشود چه میکند؟ _مجنون میشی و بیابانگردی میکنی؟ یا فرهاد میشی و به جون کوه ها میوفتی؟کدوم یکی؟ ابوذر لبخندی زد و به فکر فرو رفت...مجنون میشد یا فرهاد؟ مطمئناَ هیچ کدام! _هیچ کدوم حاج رضا علی... حاال که فکر میکنم...راستش...من فکر میکنم فقط تا چند وقتی ناراحت باشم! _بعدش چی؟ _بعدی نداره! زندگی میکنم! _یک هفته از کار و زندگی و حوزه زدی برای اضطرابی که نتیجه اش شده این جمله:بعدی نداره! زندگی میکنم!؟ مواخذه های این پیر مرد هم دوست داشتنی بود! _حق با شماست حاجی! آب پاش را سر جایش گذاشت و ابوذر را دعوت به نشستن روی تخت چوبی داخل حیاط کرد... سکوتی بینشان برقرار شد و بعد ابوذر آرام پرسید: حاج رضاعلی...میدونید...من الان تو یه برزخم راستش تکلیفم با خودم مشخص نیست میدونید...من تصوری در مورد زندگی بعد از مجردی ندارم!حاج رضا علی با صدای بلند خندید و گفت: تو چقدر ماجرا رو جدی گرفتی جاهل! جو گیر شدی اخوی! ابوذر متعجب نگاهش کرد! : منظورتون چیه؟ _منظورم همونه که گفتم! راست و حسینی تو چرا میخوای ازدواج کنی؟ حاج رضاعلی گفته بود راست و حسینی! یعنی ابوذر باید تمام تئوری های پا منبری را کنار میگذاشت و راست و حسینی نیتش را میگفت! به چه چیزهایی فکر نکرده بود! راست و حسینی میخواست برای چه ازدواج کند؟ سکوت کرد و سکوت کرد و سکوت کرد! حاج رضا علی مثل همیشه دستش را خواند!: دیدی هنوز مثل بقیه ای ابوذر؟ بذار من حرف دلتو بگم... میخوای ازدواج کنی که ازدواج کرده باشی! زن بگیری که زن گرفته باشی! میخوای ازدواج کنی چون دوستش داری! و دوستش داری چون بالاخره باید یکی باشه که دوستش داشته باشی! ته تهش چهارتا قربونت برم نثار هم کنید! تو اورت بدی که اهای فلانی :تو تمام دنیای منی! اون بگه دورت بگردم! آخر آخرش مثل همه آدمهای نرمال از وجود هم لذت ببرید و تمام! همینه؟ ابوذر خیره وجود روبه رویش بود! آنقدری که حاج رضاعلی با باطنش آشتی بود خودش با خودش نبود! راست میگفت! حاج رضا علی راست میگفت! بد جور به ذوقش بر خورده بود !!!! ولی حق خورده بود!!حق بودحرفهای حاج رضاعلی! حق _همینه حاجی! همینه! http://eitaa.com/cognizable_wan
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 حاج رضا علی خندید و گفت: نگفتم اینا رو که پنچر بشی! گفتم که یه خورده فکر کنی! ابوذر هم خندید! فکر میکرد! یعنی باید فکر میکرد! مشق شب استادش رد خور نداشت! به پشتی تکیه داد و به آسمان خیره شد! زیبا بود...که کسی در زندگی ات باشد و اینطور توی ذوقت بزند! و بعد بنشینی فکر کنی! به اینکه کجای معادلاتت غلط بوده که جواب آخر با گزینه های پیش رویت یکی نیست! راست میگفت حاج رضا علی! راست میگفت.... محمد خوب محیط بازار را از نظر گذراند! و خب او هم مثل آیه اولین چیزی که به فکرش رسید گلوی ابوذر بود!شاید ویژگی این بازار بود که این خانواده را مدام به فکر گلوی ابوذر بیچاره می انداخت!لبخندی زد... متوکل تر از پسرش بود...امید داشت شد شد!نشد هم بازهم شده! آنچیزی که خدا میخواست شده! روبه روی مغازه حریر متوقف شد و از پشت شیشه محیط مغازه را دید زد... بسم اللهی گفت و وارد مغازه شد...عباس مشغول وارسی فاکتور ها و تطبیق آن با جنسها بود سلامی کرد که عباس سرش را باال آورد: _سلام علیکم بفرمایید! _ببخشید با آقای صادقی کار داشتم کمی جدی تر از قبل جواب داد:بفرمایید خودم هستم! محمد به نظرش رسید باید با مردی به مراتب پیر تر از این مرد جوان ملاقات کند به همین خاطر گفت:فکر میکنم باید با آقای صادقی بزرگ ملاقات داشته باشم!عباس با دقت سرتا پای مرد محترم روبه رویش را از نظر گذراند فاکتور ها را روی میز گذاشت و محمد را دعوت به نشستن کرد و بعد به طبقه بالا که معمولامیتوانست پدرش را آنجا پیدا کند رفت و او را صدا زد:بابا ... اینجایید؟ حاج آقا صادقی سرش را از روی قالیچه ای که مشغول وارسی اش بود بالا آورد:آره عباس جان اینجام... چیزی شده؟ _یه آقای پایینه میگه با شما کار داره _کیه؟ _نمیشناسمش حاجی بی حرف قالیچه را سر جایش گذاشت و همراه عباس از پله ها پایین آمد... محمد به احترامش از جایش بلند و حاج آقا صادقی گرم با او سلام و احوال پرسی کرد و دعوت به نشستن کرد و بعد دیالوگ معروف حاجی بازاری ها را خطاب به شاگردش بلند فریاد کرد:پسر دوتا چایی بردار بیار... عباس هنوز داشت با اخم به مرد روبه رویش نگاه میکرد ... حاج آقا صادقی با خوش رویی خطاب به محمد گفت: خب جناب قدم رنجه فرمودید ...کاری از من برمیاد؟ محمد موقرانه به پیرمرد خوش روی روبه رویش لبخندی زد و گفت: راستش مزاحم شدیم من باب یه امر خیر! عباس بیشتر اخمهایش را تو کشید و محمد لبخندش عریض تر شد! درست حدس زده بود او برادر زهرا خانم بود! حاج آقا صادقی خطاب به عباس گفت: عباس بابا یه سر به مغازه آقای سرمدی میزنی؟ چند تا سفارش داشت مثل اینکه! عباس چشمی گفت... همیشه از نخود سیاه بدش می آمد!همیشه http://eitaa.com/cognizable_wan
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 حاج آقا صادقی این بار کمی جدی تر از قبل گفت: میفرمودید آقای... _سعیدی هستم! _بله آقای سعیدی حاج آقا صادقی حدس میزد از هم صنفهاش یا یکی از بازاری های همین بازار باشد اما هرچه فکر میکرد نه قیافه مرد روبه رویش را به یاد می آورد و نه حتی نام و نشانش را... محمد اما با همان آرامش ذاتی اش صحبت هایش را ادامه داد:خب همونطور که گفتم برای امر خیر مزاحمتون شدم...ما ایرانی ها هم که تا اسم امر خیر و میشنویم فکرمون میره سمت عروسی و عروس برون و این حرفا...اومدم با اجازتون دختر خانمومتونو برای پسرم خواستگاری کنم حاج آقا صادقی از ادب و لحن مرد روبه رویش خیلی خوشش آمد. لبخندی زد و گفت: _اختیار دارید آقا سعیدی میتونم بپرسم شما از کجا دختر منو میشناسید؟ از بازاری های همینجایید؟ محمد لبخندی میزند و میگوید: نه حاجی من بازاری نیستم...پسرم بازاریه!ولی من نیستم! در واقع پسرم دختر خانم شما رو بهم معرفی کرد و دخترم تاییدشون کرد! حاج آقا صادقی حس کرد از ادب و نزاکت پسر این مرد هم خوشش آمده...پسری که در این دور و زمانه خودش شخصا به خواستگاری نرفته و بزرگترش را فرستاده...ادب! ادب این پسرک نادیده جذبش کرده بود! _چی بگم آقای سعیدی راستش آقا پسر شما نادیده یه سری چیزها رو به من ثابت کرده که کنجکاوم ببینمش _پس با اجازتون ما تو همین هفته یه شبی رو مزاحمتون بشیم! حاج آقا صادقی تعللی کرد و گفت: این چه حرفیه شما مراحمید... خب این هفته پنجشنبه شب به نظرم زمان خوبی باشه ! * زهرا اما بی هدف به سقف اتاقش خیره بود! خنده اش گرفته بود که مثل دخترکان قصه ها پشت پنجره نشسته است تا شاهزاده اش با پای پیاده به دنبالش بیاید و او را با خود ببرد!منتظر بود!!! چند شب پیش زن عمویش جدی حرف پسرش را پیش کشیده بود و زهرا همان شب به مادرش گفته بود جواب منفی را بدهند! خودش خوب میدانست دلدادگی پسر عموی 21 ساله اش به او قصه دیروز و امروز نیست! ولی... خوشحال بود از اینکه نه را گفته بود! و حاال منتظر بود! منتظر همان شاهزاده ای که مثل پسر عمویش زیبا نبود! مثل او سوار بر ماشین آنچنانی سفید نبود تا بیاید و او را به قصر آرزو ها ببرد! ولی عوض همه ی اینها ابوذر بود!!! http://eitaa.com/cognizable_wan
✍یک زن جذاب با وجود جذابیت و ظاهری عالی؛ اگر غرغرو باشد، اگر عصبی باشد، اگر بهانه گیر باشد، اگر نسبت به مسائل بدبین و با نگاهی منفی بنگرد، ارزشهای خود را نزد همسر به تدریج از دست خواهد داد! ✅ زنان «خوش‌بین» جذاب‌اند. جذاب بودن مهمتر از زیبا بودن است. زیبایی عادی می‌شود، اما جذابیت عادی نمی‌شود. چرا که اولی در ظاهر و دومی در باطن است. ‌💠 http://eitaa.com/cognizable_wan
♦️ اگر روی مسواک خود مقداری سماق سابیده شده بریزید و دندانها را حداقل1دقیقه با آن مسواک بزنید، باعث تقویت لثه، دندان، رفع زخم بد دهان و لثه میشود. http://eitaa.com/cognizable_wan
✨﷽✨ ✍جاذبه‌هایی که یک زن باید برای شوهرش داشته باشد فکر نکنید خودسازی و رشد و پیشرفت در کمالات، فقط ذکرگفتن و قرآن‌خواندن و دعا و توسّل است، نه! آنها خوب هستند، سر جای خود. امّا شما باید با عمل رشد کنید. توجّه به خواسته‌های همسر، ایجاد آن روحیّه‌ی طراوت و شادابی و نشاط در زندگی و حتّی توجّه به وضع ظاهری و نظم ظاهری زندگی‌تان، خیلی موثّر است. یک خانم مؤمن باید بداند که جهاد زن، خوب همسرداری کردن است، جَهادُ الْمَرأةِ حُسْنُ التَّبَعُّل» یعنی شما وظیفه‌تان این است، فکر نکنید که یک کار خارق‌العادّه‌ای اضافه بر همهٔ وظایفتان انجام می‌دهید و مستحقّ مثلاً پاداش هستید! خیر، وظیفه‌ی شماست. خدای تعالی بر گردنتان گذاشته است. این وظیفه‌ی شماست که این جهاد را رعایت کنید، هم جهاد طهارت و پاکیزگی روحی و هم پاکیزگی و طهارت جسمی و ظاهری. http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻چرا دعاهای من مستجاب نمی شود؟ 🔹آیت الله مجتهدی تهرانی 🍃°┈┈••✿❣✿••┈┈°🕊 http://eitaa.com/cognizable_wan 🍃°┈┈••✿❣✿••┈┈°🕊