هميشه خودت را " نقد " بدان
تا ديگران تو را به " نسيه " نفروشند
سعي كن استاد " تغيير " باشي
نه قرباني " تقدير "
در زندگی به كسی اعتماد كن كه
بهش " ايمان " داري نه " احساس "
هرگز به خاطر مردم " تغيير نكن "
اين جماعت هر روز تو را جور ديگري مي خواهند
شهري كه همه در آن " ميلنگند "
به كسی كه "راست" راه می رود "می خندند"
ياد بگير تنها كسی كه لبخند تو را مي خواهد " عكاس است "
كه او هم پولش را ميگيرد
به چيزی كه دل نداره " دل نبند "
هرگز تمامت را براي كسی رو نكن
بزار كمی " دست نيافتنی " باشي
"ادمها تمامت كه كنند رهايت می كنند."
و در اخر " خودت باش "
👇👇👇👇
🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
بچه تازه به دنیا اومده و از بیمارستان آوردیم خونه خوابیده
فامیلمون اومده میگه آخی خوابه ؟؟؟
بابام میگه نه زدیمش تو شارژ ! دکتر گفته ۷ – ۸ ساعت اول خوب بذارین شارژ بشه 😂😂😂
نمیدونم چرا پا شدن رفتن😄😄😄😄
👇👇👇
❤️ http://eitaa.com/cognizable_wan
#رمان_فراری
پارت 277
-گریه نکن دختر!
-بیا ببین، تو حتی اسمم نمی گی.
-دلیل دارم.
بی وقفه اشک می ریخت.
اصلا نمی دانست از چه چیزی ناراحت است.
-خب...
-بمونه برا وقتش!
آیسودا آب بینی اش را بالا کشید.
از پژمان کمی فاصله گرفت.
درون تاریکی نگاهش کرد.
حدس می زد صورتش مقابل صورت پژمان است.
دستش بالا آمد.
کف دستش را روی گونه ی زبر پژمان گذاشت.
-چرا اومدی تو زندگی من؟
به آرامی صورتش را نوازش کرد.
-آروم باش دختر!
-آرومتر از این؟
هنوز بلد نبود چطور باید به یک زن ابراز احساسات کند.
اگر بلد بود که آیسودا دم به دقیقه نمی خواست فرار کند.
دستش را روی دست آیسودا گذاشت.
دستش را از روی صورتش پایین آورد.
-وسوسه نکن آیسودا.
-من کاری ندارم بهت.
-من می خوام حفظت کنم برای خودم، برای دلم.
دوباره بغض کرد.
چرا امشب ناآرام بود؟
-من که جایی نمیرم.
دست پژمان را چرخاند و درون دست ظریفش گرفت.
به آرامی فشار داد.
پژمان با ضربان قلبی تند سعی می کرد این تب تند را از خودش دور کند و فایده ای انگار نداشت.
داشت کم کم از پا درش می آورد.
-بذار برم گوشیو بیارم حداقل جلو پامونو ببینیم.
آیسودا با بهانه گیری گفت: نه، نمی ذارم بری.
خنده اش گرفت.
کاش برای چیزهای دیگری هم اجازه ی رفتنش را نمی داد.
-من دختر بدیم؟ اذیتت کردم؟ شده ازم خسته بشی؟
-چرا داری اینارو می پرسی؟
آیسودا با کلافگی و بغض و نم اشک چشمانش گفت: چون نمی دونم امشب چه مرگمه، نمی دونم.
بی طاقت جلوی پای پژمان زانو زد.
دوباره زیر گریه زد.
پژمان با ملایمت کنارش نشست.
سرش را بالا آورد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 278
نمی دیدش.
ولی با تمام میلش، صورتش را نزدیک کرد.
این اولین بار بود.
مطمئن بود قشنگ از آب در می آید.
-آیسودا...
میان گریه، بغض زده گفت: صدام زدی؟
جواب سوالش را با بوسه ای کاملا غافلگیر کننده گرفت.
بوسه ای که برای پژمان اولین بود.
این اولین بار بود که یک دختر را می بوسید.
همه چیز با دلش بود.
انگار یک حادثه ی شیرین برایش اتفاق افتاده باشد.
آیسودایی که تمام مدت وسوسه ی یک بوسه به جانش افتاده بود.
"فکر کردن به تو یعنی غزلی شورانگیز
که همین شوق مرا، خوب ترینم کافی ست. –محمد-علی-بهمنی"
همان موقع از چشم هایش اشکی درشت پایین آمد.
انگار سیل صورتش را برده باشد.
کف دستش را روی صورت پژمان گذاشت.
عین همیشه زبر بود.
زبر ووحشی!
مرد وحشی که می دانست تا آخر عمر مال خودش است.
کفتر جلدش بود.
از بوم او هیچ جایی نمی رفت.
لب هایشان که فاصله گرفت با همان چشمان اشکی لب زد: پژمان!
-من عاشقتم دختر.
آیسودا وا رفته به سیاهی مقابلش نگاه کرد.
"درست لحظه ی آخر بایستد.
این همه شعر به گردنت انداخته ای که چه؟
نمی گویی سنگینی اش دلم را عاشق می کند؟
خدای ناکرده دختر مردم دلش لنگ زد به جان تو چه؟
بایست ببینم...
این همه عشق را کجا می بری؟
من که برایت مرده ام...متهم ردیف اول قهوه ی نگاهت است و تمام!"
-همیشه خوب باش، خوب بودن تو منو سرپا نگه می داره.
خوب بود که برق ها رفته بود.
شانس این را داشت که نگاهش به نگاه پژمان نیفتد.
این همه خجالت او را می کشت.
شرم عجیبی سرتا پایش را گرفته بود.
پژمان دستش را گرفت.
-بلند شو.
نمی توانست.
مطمئن بود فلج شده.
شاید هم سکته کرده.
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
🍃 قرار نیست زندگی بعد از ازدواج، مدینه فاضلهای باشد که تمام نیازهایتان را برآورده کند و شما را صددرصد خرسند و خوشحال کند....!
👈 نه، اینطور نیست. بلکه، مستلزم از خود گذشتگی، فداکاری، صبر، درک متقابل و بخشندگی است.
👈 عدهای میگویند: آن جوانی که نمیخواهد از غرور و خودخواهی و صفات بد خود عقبنشینی کند، همان بهتر که برای همیشه مجرد بماند....
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷
🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
لب دریا نشسته بودم پرنده ی عشق آمد و گفت:برای دوستت نامه بنویس،
گفتم قلم ندارم گفت از پرم بگیر، گفتم جوهر ندارم گفت از خونم بگیر،گفتم ورق ندارم
گفت رو كونم بنويس تو که هیچی نداری گوه میخوری کنار دریا میشینی !!
از پرنده عشق توقع نداشتم واقعاً 😑😂
(●̮̮̃•̃)
/█\
.Π.
به جمع ما بپوندید👇😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
وقتی زنی به شوهرش میگوید:
عزیزم ، من به تو کاملا اعتماد دارم
یعنی:
.
.
در طی هفته گذشته ، موبایلت ، جیبت ،
کیفت و ده تا گردش آخر حساب بانکیت چک شده و مورد مشکوکی دیده نشده😂
(●̮̮̃•̃)
/█\
.Π.
به جمع ما بپوندید👇😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
•| #حتما_بخونید
قلـــب انسان
همانند حوضی است ڪه چهار
جویبار، همیشه آبشان در آن می ریزند...
اگر آب چهار جـویبار پاڪ باشد،
قلب انسان را پاڪ و زلال میڪنند
اما اگر آب یڪی یا دو
تا یا چهارتاے این جویبارها
آلوده باشند قلب را هم آلوده میڪنند.
جویباراول: چشم است
جویبار دوم: گوش است
جویبار سوم: زبان است
جویبار چهارم: فڪرو ذهن
👇👇👇👇👇
🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
#رمان_فراری
پارت 279
گرم بود نمی فهمید.
اصلا شاید مرده.
این هم برزخ جاودان است.
پژمان کمک کرد تا سرپا شود.
هنوز نم بوسه شان روی لبش مانده بود.
-می رسونمت خونه.
-برق که اومد خودم میرم.
-شاید نیاد.
-میاد.
نمی خواست لج کند.
دستش آیسودا را کشید.
با پایش راه باز کرد و او را روی مبل نشاند.
به محض اینکه می خواست کمی فاصله بگیرد آیسودا بازویش را گرفت.
-کجا؟
-کنارتم.
-پس بیا.
تازه باد به غبغب می انداخت که از تاریکی نمی ترسد.
روی دسته ی مبل نشست.
-حرف بزن.
-چی بگم؟
-هرچی، هر چیزی که آرومت کنه.
می خواست فکرش را از تاریکی و بوسه ای که گذشت بیرون بکشد.
مطمئن بود الان خجالت زده است.
-می خوام باز درس بخونم.
-خوبه!
-تو رشته خودم.
-فکر خوبیه.
-می خوام یه کارم پیدا کنم.
اخمی روی پیشانی پژمان نشست.
-فکر می کنی لازم داری؟
-ندارم؟ یکم استقلال مالی برام خوبه.
-می دونی که احتیاج نداری.
نوعی تحکیم و اشاره به خودش بود.
آیسودا با سرسختی گفت: چرا احتیاج دارم.
-اشتباه می کنی.
-غیر مستقیم به خودت اشاره نکن.
پژمان لبخند زد.
همیشه دختر باهوشی بود.
-من هستم.
-می دونم، 8 ساله هستی.
-بد بوده؟
-نبوده؟
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 280
پژمان با سرسختی گفت: به نظرم که نبوده.
-چون از زاویه ی دید خودت دیدی.
شاید اگر پژمانی نبود کارش با پولاد به اینجا نمی کشید.
اصلا شاید پولاد این همه بد نمی شد.
هیچ وقت هیچ زنی را به او ترجیح نمی داد.
دلش را نمی شکست.
شاید یک جورهایی حتی پولاد هم حق داشت.
نمی فهمید.
زندگیش دستخوش خیلی تغییرات شد.
تغییراتی که اگر به انتخاب خودش بود هرگز اتفاق نمی افتاد.
اصلا چرا باید اتفاق می افتادند؟
-من کاری به ضررت نمی کنم.
-شایدم کردی و خودت نمی دونی.
-مثلا؟
حرفی نزد.
باز هم خدا را شکر که برق نبود.
وگرنه چشمانش لویش می داد.
-شده چیزی رو تو زندگیت بخوای و نتونی به دستش بیاری؟
-نه!
پوزخند زد.
-ولی برای من شده، بارها و بارها...
-از حالا به بعد دیگه برات پیش نمیاد.
-سوپر منِ منی؟
-خیلی وقته، منتظرم تو ببینی.
دید.
همین امشب که بوسیده شد دید.
دوباره یاد بوسه درون سرش جان گرفت.
دوباره شرم عین دانه های انار روی گونه اش نشست.
با غرغر گفت: چرا برقا نمیان.
باید جوری افکارش را منحرف می کرد.
-حتما مشکلی پیش اومده.
پژمان دستش را گرفت.
-خیلی سردی.
-نه!
برعکس داغ بود.
البته به غیر از دستانش که بیشتر وقت ها سرد بود.
دستش را از دست پژمان گرفت.
از جایش بلند شد.
-انگار نمی خواد برق بیاد، من میرم خونه.
-می رسونمت.
مخالفتی نکرد.
چون واقعا می ترسید که تنهایی بخواهد برگردد.
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
"مسابقهای در کار نیست!!!"
🔹 یکی تو بیست و سه سالگی ازدواج میکنه و اولین بچهشو هشت سال بعد به دنیا میاره. اما اون یکی بیست و نه سالگی ازدواج میکنه و اولین بچهشو سال بعدش به دنیا میاره...!
🔸 یکی هم بیست و پنج سالگی فارغ التحصیل میشه ولی پنج سال بعدش کار پیدا میکنه. یک نفر دیگه هم بیست و نه سالگی مدرکشو میگیره و بلافاصله کار مورد علاقهشو پیدا میکنه...!
🔹 یک نفر هم از خوش اقبالیش! سی سالگی رئیس شرکت میشه اما از بخت بد در چهل سالگی فوت میکنه. اما یکی دیگه چهل و پنج سالگی رئیس شرکت شده ولی تا نود سالگی سالم تندرست عمر کرده...!
🔸 اینا رو گفتم که هم به خودم و هم به تو یادآوری کنم؛ تو نه از بقیه جلوتری و نه عقبتر!!! تو توی زمان خودت زندگی میکنی!
🔹 پس با خودت مهربان و آرام باش. سعی کن با آرامش از زندگی خودت لذت ببری و هرگز خودت را با دیگری مقایسه نکنی...
🌸🌾🌷🌺🌷🌾🌸
http://eitaa.com/cognizable_wan
✅عطسه کردن در کلام امام رضا(علیه السلام)
✍ #عطسه کردن یک مکانیسم دفاعی طبیعی برای بدن است و مطابق روایات از ابتلا به بسیاری از بیماری ها به ویژه امراض چشمی جلوگیری می کند.
🔹در کتاب الفقه المنسوب للإمام الرضا علیهالسلام درباره علت اینکه گاهی بر انسان عطسه عارض می شود چنین آمده است :
🔹 بدان که علّت عطسه آن است که خداوند ، چون بندهاى را نعمتى دهد و او سپاسگزارى بر آن را از یاد ببَرَد، خداوند ، بادى بر او چیره مىسازد که در تن وى میچرخد و سرانجام ، از سوراخ هاى بینى او بیرون مى آید و شخص ،خداوند را بر آن عطسه ،سپاس گوید و خدا ، این سپاس گفتن را سپاس آن نعمت قرار مى دهد .همچنین ،هیچ کس عطسه نمیکند ، مگر این که غذایش گوارا میشود.
📗منبع: الفقه المنسوب للإمام الرضا علیهالسلام،ص۳۹۱،بحار الأنوار، ج۷۶،ص۵۵،ح۱۳
🍃🌺🍃🌺🍃🍃🍃
http://eitaa.com/cognizable_wan
💠﷽💠
🔴 #رفتار_جدید_با_تولد_نوزادجدید
💠 گاهى فرزند اول، با #تولد فرزند بعدى، دچار مشكلى به نام #واپسروى مىشود؛ يعنى رفتارهاى نوزاد را انجام مىدهد مثلاً صداى او را تقليد مىكند؛ روى زمين غلت مىزند؛ تن صدايش را بچگانه مىكند؛ به مادر مىگويد: شيرم را توى شيشه بريز يا خودش را به بدن مادر مىمالد و #اداى شير خوردن از مادر را درمىآورد.
💠 هرگز براى اين رفتارها او را #توبيخ نكنيد و نگوييد خجالت بكش تو بزرگ شدى؛ حتى اگر تقاضا كرد شيرش را توى شيشه بريزيد؛ مطمئن باشيد كه دو تا ميك مىزند و حالش به هم مىخورد و ديگر ادامه نخواهد داد. حتى ممكن است فرزند عزيزتان مبتلا به #روز_ادرارى هم بشود؛ چون مىبيند وقتى برادر يا خواهر نوزادش خود را خيس مىكند، مادر با مهربانى با نوزاد رفتار مىكند و براى او شعر مىخواند ؛ با خودش مىگويد من هم خودم را خيس مىكنم تا مادر با من #مهربانى كند و برايم شعر بخواند؛ اما با اين كار، با رفتار خشن مادر مواجه و شگفت زده مىشود! دنياى او را درك كنيد.
🔴
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
📚 #داستان_کوتاه
#داستان_چشم_ناپاک
جوانی به حکیمی گفت: «وقتی همسرم را انتخاب کردم، در نظرم طوری بود که گویا خداوند مانندش را در دنیا نیافریده است. وقتی نامزد شدیم، بسیاری را دیدم که مثل او بودند. وقتی ازدواج کردیم، خیلیها را از او زیباتر یافتم. چند سالی را که را با هم زندگی کردیم، دریافتم که همه زنها از همسرم بهتراند.»
حکیم گفت: «آیا دوست داری بدانی از همه اینها تلختر و ناگوارتر چیست؟»
جوان گفت: «آری.
حکیم گفت: «اگر با تمام زنهای دنیا ازدواج کنی، احساس خواهی کرد که سگهای ولگرد محله شما از آنها زیباترند.»
جوان با تعجب پرسید: «چرا چنین سخنی میگویی؟»
حکیم گفت: «چون مشکل در همسر تو نیست. مشکل اینجا است که وقتی انسان قلبی طمعکار و چشمانی هیز داشته باشد و از شرم خداوند خالی باشد، محال است که چشمانش را به جز خاک گور چیزی دیگر پر کند. آیا دوست داری دوباره همسرت زیباترین زن دنیا باشد؟»
جوان گفت: «آری.»
حکیم گفت: «مراقب چشمانت باش.»
👇👇👇👇👇
🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
#مدیریت_رابطه
يكديگر را كنترل نكنيم!
كنترل، صميميت را از بين میبرد.
كنترل، فرزند مطيع را به فرزندى لجباز تبدیل میکند.
کنترل، همسر وفادار را به آدمى خيانتكار تبدیل میکند.
کنترل، همكار مسئول را به آدمى از زير كار در رو تبديل میكند.
به همديگر اجازه بدهيم آزادانه و با خودِ واقعیمان كنار يكديگر باشيم.
هيچ چيز با زور و كنترل بهتر نمیشود.
💍 http://eitaa.com/cognizable_wan
┄┅─✵💞✵─┅┄
تقدیم به باجناق😜
سلام ای باجناق ور پریده،
که هستی در حسودی یک پدیده
چو عقرب ازچه نیشم میزنی تو
نمک برقلب ریشم میزنی تو
چه کردم با تو ای نا لوطی بد
که راه شادیم را میکنی سد
امیدوارم کر و کور و کچل شی
به پیش اهل فامیلت مچل شی
امیدوارم همین امروز و فردا
سگی وحشی بگیرد پاچه ات را
بیفتی زیر یک ماشین باری
که از دستت نیاید هیچ کاری!
الهبته بعضی هاشون خوبن،خدایش
آقایون ﻫﺮ ﻛﻲ جرات داره بفرسته برای باجناقش😂
(●̮̮̃•̃)
/█\
.Π.
به جمع ما بپوندید👇😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
دیشب داشتیم نذری پخش میکردیم
یه پیرزنه اومد گفت : خیر از جوونیت ببینی , پیر شی ننه , یه غذا به من بده.
گفتم : مادر جان ! غذا تموم شده
گفت : خدا بزنه به کمرت , به حق ابالفضل , تیکه تیکه شی , بری زیر تریلی به حق پنج تن. ایشالا جنازه تو از تو جوب جمع کنن....
دیدم داره خاندانمو به باد میده , رفتم یه غذا براش خریدم دادم بهش.
گفت : پسرم ایشالا هر چی از خدا میخوای , خدا بهت بده!!!!!!!
یعنی دکمه خاموش,روشن دعا و نفرینش به شیکمش وصل بود.😂
(●̮̮̃•̃)
/█\
.Π.
به جمع ما بپوندید👇😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
-هیچ وقت با کسی بیشتر از جنبه اش؛
رفاقت نکن،درد دل نکن،شوخی نکن؛
"حرمت ها شکسته میشود"
-هیچ وقت به کسی بیشتر از جنبه اش،
خوبی نکن،محبت نکن،لطف نکن؛
"تبدیل به وظیفه میشود"
-هیچ وقت از کسی بیشتر از جنبه اش،
خوبی نخواه،کمک نگیر،انتظار نداشته باش؛
"تبدیل به منت میشود"
👇👇👇👇👇
🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
#رمان_فراری
پارت 281
-ممنونم.
-همین جا بمون یه چیزی بپوشم.
با ترس به صدایی که می آمد گوش داد.
دستش را روی دسته ی مبل گذاشت.
پژمان از کنارش رفت.
استرس به جانش افتاد.
رفت و برگشت پژمان زیاد طول نکشید.
غیر از لباس گرمی که پوشیده بود، گوشیش هم همراهش بود.
چراغ قوه ی گوشیش را زد.
جلوی پایشان روشن شد.
-چادرم؟
-الان پیداش می کنم.
اطراف نور انداخت تا بلاخره چادر را روی دسته ی یکی از مبل ها دید.
به دست آیسودا داد و گفت: بریم.
هنوز سر شب بود.
احتیاجی نبود که برود.
ولی حس می کرد دختر بیچاره زیادی معذب است.
البته خب اتفاق بوسیدن چیز کمی نبود.
وقتی پیش بیاید هزار رنگت می کند.
با هم از خانه بیرون زدند.
کوچه در تاریکی مطلق بود.
ولی چون فضای باز بود روشن تر از خانه بود.
نور شمع یا چراغ قوه ای از هیچ خانه ای مشخص بود.
همه جا در سکوت و تاریکی بود.
تازه می تواست چهره ی خاکستری پژمان را ببیند.
چهره اش به شدت مردانه بود.
از آنهایی که هر چه نگاهش کنی سیر نمی شد.
ابروهای سیاه و پرپشت...
چشمان درشت و کمی کشیده...
لب هایی که کلفت نبود ولی خط لب باریکی داشت.
صورتش استخوانی بود و کمی شبیه مربع یا بیضی...
نگاهش را گرفت.
هیچ وقت متوجه ی ظاهرش نشده بود.
زیادی خاص بود.
حتی پولاد هم این همه مردانه نبود.
اصلا این همه خاص نبود.
پولاد همیشه می گفت شاید بتوانم.
ولی پژمان اصرار داشت که حتما می تواند.
و حالا آیسودا در چنگش بود.
چون می توانست.
چون می خواست.
جلوی در خانه ی حاج رضا ایستادند.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 282
آیسودا ایستاد و نگاهش کرد.
-ممنون...
پژمان منتظرش نگاه کرد.
ادامه داد: بخاطر اینکه تا اینجا همراهیم کردی.
-خواهش می کنم.
-خب پس من دیگه میرم.
کلید در آورد ودرون قفل چرخاند.
-هر وقت بخوای برمی گردیم عمارت.
جواب پژمان را نداد.
برنمی گشت.
نه حداقل این فصل!
بی نهایت احساس تنهایی و زندانی بودن به او درست می داد.
-شب بخیر.
-شب تو هم بخیر.
داخل خانه شد و در را پشت سرش بست.
قدم برداشت که به سمت خانه برود برق ها آمد.
زیر لب فحشی داد.
انگار منتظر بود از خانه ی پژمان برود که برق ها بیاید.
لعنتی!
صدای خاله سلیم و حاج رضا می آمد.
داخل شد و سلام داد.
هیچ کدام نپرسیدند کجا رفته.
چون مشخص بود.
یا خانه پژمان بود یا کنار سوفیا.
جای دیگری نداشت برود.
خاله سلیم ناراضی از برق رفته وارد آشپزخانه شد.
سریال محبوبش را از دست داده بود.
آیسودا ریز ریز خندید.
حاج رضا تلویزیون را روشن کرد که اخبار ببیند.
آیسودا هم به سمت خاله سلیم رفت تا لبوهایی که از یخچال بیرون آورده بود را پوست بگیرد و روی گاز بگذارد.
و باز هم برای بار هزارم عاشق این زن و شوهر شد.
بی نهایت خوب بودند.
انگار لطافت از سر و رویشان می بارید.
با اولین حقوقش اگر کار فردا را بگیرد هدیه می خرید.
برای هر دویشان.
تازه شاید برای پژمان هم خرید.
از اینکه بخواهد چیزی برایش بخرد پر از ذوق شد.
چیزی شبیه به یک کتاب.
مرد کتابخوان نعمت بود.
هرچند که بعضی کارهایش نهایت جاهلیتش بود.
و بعضی کارهایش به شدت دوست داشتی!
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺼﺎﺣﺒﻪ ﺍﺳﺘﺨﺪﺍﻡ ...
ﻃﺮﻑ ﭘﺮﺳﯿﺪ:
ﻧﻤﺎﺯ ﺟﻤﻌﻪ ﻣﯿﺮﯼ ؟
ﮔﻔﺘﻢ ﺑﻠﻪ .. ﺑﻠﻪ ﻣﯿﯿﯿﯿﯿﺮﻡ!
ﭘﺮﺳﯿﺪ:
ﭘﺎﺭﺳﺎﻝ ﺭﻭﺯ ﻗﺪﺱ ﺭﺍﻫﭙﯿﻤﺎﯾﯽ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﯼ ؟
ﮔﻔﺘﻢ ﺑﻠﻪ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩم!
ﭘﺮﺳﯿﺪ:
ﮐﯿﮏ ﻭ ﺳﺎﻧﺪﯾﺲ ﻫﻢ ﺧﻮﺭﺩﯼ ! ؟
ﮔﻔﺘﻢ ﺑﻠﻪ .. ﺑﻠﻪ ﺧﻮﺭﺩﻡ !
ﮔﻔﺖ: ﺗﻮ ﻏﻠﻂ ﮐﺮﺩﯼ !! ﺭﻭﺯ ﻗﺪﺱ ﮐﻪ ﻣﺎﻩ ﺭﻣﻀﻮﻧﻪ!!
نامردا سوال انحرافی در این حد آخه!! 😔😔😕 😂😂
(●̮̮̃•̃)
/█\
.Π.
به جمع ما بپوندید👇😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
خوبه یاد بگیریم که؛
- دخالت در زندگی دیگران، کنجکاوی نیست، فضولیه...
- تندگویی و قضاوت در مورد دیگران، انتقاد نیست، اسمش توهینه...
- هر کار یا حرفی که در آخرش بگی شوخی کردم، شوخی نیست جانم،
حمله به شخصیت اون فرد هست...
- بازی کردن با احساسات مردم زرنگی نیست، هرزگیه...
- خراب کردن یه نفر توی یه جمع، جوک نیست، اسمش بی احترامیه...
👇👇👇👇👇
🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
#رمان_فراری
پارت 283
فصل چهاردهم
رفته بودند.
از هر دو مصاحبه گرفته شد.
گفتند خبر می دهند.
جالب بود که دوتا مربی می خواستند.
پنج کلاس مهد بود و پیش دبستانی.
از مهد تا توی بازار را پیاده رفتند.
سوفیا غر زده بود به جانش که چرا دخترانگی نمی کند؟
همه اش درون خانه و خیریه.
پس کی قرار است کمی تفریح کند؟
درون بازار قدم زدند.
درون یکی از بوفه ها ذرت مکزیکی خوردند.
سوفیا کمی لوازم آرایشی و گلسر خرید.
آیسودا به هیچ کدام احتیاجی نداشت.
همه را قبلا با پژمان خریده بود.
و البته استفاده ی آنچنانی هم نکرد.
سوفیا اصرار کرد ناهار هم بمانند.
مخالفتی نکرد.
بیرون ساندویچ خوردند.
کنار ون های زیبای انقلاب چای خوردند.
حرف زدند.
بلند خندیدند.
شعر خواندند.
تازه یکی دوتا پسر هم نشسته بودند گیتار می زدند.
با آوازشان هم نوایی کردند.
عصر بعد از اینکه آیسودا چند جا قیمت لب تاب گرفت به خانه برگشتند.
صورت سوفیا از وقتی که گذرانده بود می درخشید.
رسیده به خانه از اتوبوس پیاده شدند.
-بیا چند شب دیگه بریم کافه.
-چرا شب؟
-خیلی رمانتیکه.
آیسودا خندید.
-دیوونه.
-راست میگم آسو، بیا بریم خوش می گذره.
-سعی می کنم.
-نزن تو حالم.
خندید.
خودش هم دلش می خواست.
منتها ترسش از آقا بالاسرش بود.
از پژمان که ممکن بود بفهمد و الم شنگه به پا کند.
وگرنه خودش که مشکلی نداشت.
کمی خوش می گذراند.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 284
وگرنه خودش که مشکلی نداشت.
کمی خوش می گذراند.
به جایی هم برنمی خورد.
-فردا بهت خبر میدم.
-منتظرما.
سوفیا چشمکی زد و به سمت خانه شان رفت.
آیسودا هم با لبخند از او جدا شد.
واقعا دوست خوبی بود.
با اینکه آن اوایل از پرحرفی می کرد و اصلا از او خوشش نیامده بود.
ولی الان بنظرش ماه بود.
حتی پرحرفی هایش هم خوب بود.
به شرطی که این پرحرفی ها به پژمان ختم نشود.
حرف پژمان که به میان می آمد آتشی می شد.
دلش می خواست یکی از آن پسب های 5 سانتی را بردارد.
به دهانش بزند تا بسته شود.
دیگر هیچ وقت اسم پژمان را هم نیاورد.
انگار مرد قحط بود.
باید حتما از پژمان خوشش بیاید؟
تازه مگر پژمان چه داشت؟
هیچی!
با خودش که می خواست منصف باشد ... یک چیزهایی داشت.
یک چیزهای خوب.
وارد حیاط شد.
هوای خوب بهمن ماه هنوز هم سرد بود.
ولی آفتاب پرجان تر از دی ماه بود.
امسال هم که خبری از برف نبود.
اصلا اصفهان بیچاره ده سالی یک بار هم برف به تن خودش نمی دید.
وارد خانه شد.
بوی چای تازه دم می آمد.
-سلام.
سلام جواب داده نشد.
کمی که جلوتر رفت صدای شرشر آب را از حمام شنید.
لبخند زد و به اتاق خودش رفت.
لباس هایش را عوض کرد.
فورا رفت و یک چای تازه دم برای خودش ریخت.
باید زنگ می زد پژمان.
حتما می توانست یک لب تاب خوب برایش پیدا کند.
پولش را داشت.
کارت را می داد تا بخرد.
بعد هم می رفت چندتا از این کافینت ها.بلاخره تایپیست می خواستند.
گرافیک کار کردنش هم خوب بود.
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
ﮔﻮﺷﻲ رفیقم رو ﺑﺪﻭﻥ ﺍﻳﻦ ﮐﻪ ﺑﻔﻬﻤﻪ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺍﺳﻤﻢ ﺭﻭ ﺑﻪ 20009022 ﺗﻐﻴﻴﺮ ﺩﺍﺩﻡ . ﺑﻌﺪ ﺑﺎ ﮔﻮﺷﻲ ﺧﻮﺩﻡ ﺍﻳﻦ ﭘﻴﺎﻣﮏ ﺭﻭ ﺑﺮﺍﺵ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻡ :
😂😂😂😂
" ﻣﺸﺘﺮﮎ ﮔﺮﺍﻣﻲ، ﺑﻪ ﻋﺮﺽ ﻣﻴﺮﺳﺎﻧﺪ ﺷﻤﺎ ﺩﺭ ﻗﺮﻋﻪ ﮐﺸﻲ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺍﻭﻝ، ﺑﺮﻧﺪﻩ ﻳﮏ ﺩﺳﺘﮕﺎﻩ ﺧﻮﺩﺭﻭﻱ mazda 3 ﺷﺪﻩ ﺍﻳﺪ . ﺿﻤﻦ ﻋﺮﺽ ﺗﺒﺮﻳﮏ ﻟﻄﻔﺎ ﺟﻬﺖ ﺩﺭﻳﺎﻓﺖ ﺟﺎﻳﺰﻩ ﮐﺪ ﻣﻠﯿﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻫﻤﻴﻦ ﺷﻤﺎﺭﻩ ﺑﻔﺮﺳﺘﻴﺪ . ﻫﻴﭽﮑﺲ ﺗﻨﻬﺎ ﻧﻴﺴﺖ . ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺍﻭﻝ "
ﺑﻨﺪﻩ ﺧﺪﺍ ﺍﺯ ﻇﻬﺮ ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﺑﺎﻻﯼ ﺑﯿﺴﺖ ﺑﺎﺭ ﺍﻭﻥ ﮐﺪ ﺭﻭ ﺩﺍﺭﻩ ﺑﺮﺍﻡ ﻣﯿﻔﺮﺳﺘﻪ ﻭ ﻣﻦ ﻫﺮ ﺩﻓﻌﻪ ﺑﻬﺶ ﺟﻮﺍﺏ ﻣﯿﺪﻡ :
" ﻣﺸﺘﺮﮎ ﮔﺮﺍﻣﯽ ﮐﺪ ﺍﺭﺳﺎﻟﯽ ﺷﻤﺎ ﺻﺤﯿﺢ ﻧﻤﯿﺒﺎﺷﺪ . ﻟﻄﻔﺎ ﻣﺠﺪﺩﺍ ﺍﺭﺳﺎﻝ ﻓﺮﻣﺎﺋﯿﺪ "
ﺍﻻﻥ ﺍﺱ ﺩﺍﺩﻩ : ﺑﺮﯾﺪ ﮔﻢ شید ﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍ !!
ﻣﻨﻢ ﺍﺱ ﺩﺍﺩﻡ : ﻣﺸﺘﺮﮎ ﮔﺮﺍﻣﯽ ﺣﺎﻻ ﮐﻪ ﻓﺤﺶ ﻣﯿﺪﻫﯿﺪ ﻣﺰﺩﺍ ﮐﻪ ﺳﻬﻞ ﺍﺳﺖ کوفت هم ﺑﻬﺘﻮﻥ ﻧﻤﯿﺪهیم
دوباره اس داد: غلط کردم غلط کردم. 😂😂
(●̮̮̃•̃)
/█\
.Π.
به جمع ما بپوندید👇😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
یادش بخیرشما يادتون نمياد!!
با 100 تومن میرفتیم مغازه با چهارتا چیپس و
سه تا یخمک دوتا لواشک ویه بستنی مگنوم میومدیم
بیرون
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
الان دیگه نمیشه همه جا دوربین داره. 😂😂😂
(●̮̮̃•̃)
/█\
.Π.
به جمع ما بپوندید👇😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴 #نقش_پـدر_در_آرامـش_خانه
💠 زمانی که #پدر نقش موثری در خانه ایفا نمیکند، تمام مسئولیتهای بچهها برعهده #مادر میافتد و مادر همیشه احساس #خستگی و عصبی بودن و حتی افسردگی دارد.
💠 این مساله باعث میشود مادر نتواند وظایف #مادری و همسرداری خود را به خوبی انجام دهد و روابط گرم و موثری با #بچهها و همسر نخواهد داشت!
💠 #پدر باید ساعتی در روز کنار بچهها باشد تا مادر بتواند برای خودش #وقت بگذارد و به کارهای مورد علاقهاش بپردازد.
💠 در غیر این صورت #مادر همیشه از نظر روانی و جسمی توان لازم را برای ایفای نقش مادری و همسرداری نخواهد داشت.
🍃❤️ http://eitaa.com/cognizable_wan
🔹آثار نماز🔹
💢علّامه آیةالله حسن زاده آملی :
🍃نمازگزار با آفريدگارش گفتگو مى كند، و جسته جسته بدانجا مى رسد كه هميشه و همواره خودش را در پيشگاه او مى بيند، و هيچگاه خودش را فراموش نمى كند، و پيوسته كشيک خويش مى كشد تا درست گفتار و نيكو كردار و پاكيزه رفتار باشد
منبع : «هزار و یک کلمه» ج 2 ص 378
👇👇👇👇
🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴 #قهر_و_خنده
💠 قهر کردن، #سمّ مهلکی است که روابط همسران را به شدّت سرد میکند. و توصیه میشود سریع پیش قدم شوید و نگذارید فضای زندگی مسموم شود.
💠 یکی از سوالات زیاد زن و شوهرها این است که اگر همسرم قهر کرد چگونه پیشقدم شوم و با چه شیوهای قهر او را تبدیل به #آشتی کنم.
💠 فرمولهای زیادی برای این کار وجود دارد اما یکی از راههای پیشنهادی این است که شما باید با یک رفتار یا گفتاری #شیرین و جذاب که باب میل همسرتان است او را بخندانید. البته دقت کنید شرایط این کار وجود داشته باشد.
💠 در این کار حتما #قلق همسرتان را در نظر بگیرید و با توجه به قلق او، کاری کنید که او بخندد حتی گاهی با قلقک کردن همسر میتوانید او را بخندانید و فضای #آشتی را برای او آماده کنید.
💠 زمان را از دست ندهید چرا که در فضای قهر، #شیطان حجم ناراحتی را بیشتر کرده، تبدیل به #کینه میشود و راه برگشت را برای فرد سخت میکند.
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan