eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
676 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/amola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaoa_110
مشاهده در ایتا
دانلود
رفتم کلاس بازیگری یارو گفت نقش خرو برای یه نمایش عروسکی باید بازی کنی، از امروز تو یه خری مثل خر‌ فکر می کنی مثل خر‌ رفتار می کنی ، تا اینو گفت یه لگد زدم بهش گفتم هیچوقت پشت یه خر واینستا خرا بدشون میاد. رفته بودم تو نقش نمیدونم چرا شاکی شد اخراجم کرد احمق😒😂 🇯‌🇴‌🇮‌🇳 ↯ 🆑 http://eitaa.com/cognizable_wan
💞💍⭐️ 💍⭐️ ⭐️ ❣شاید باور نکنید ولی راه های ساده ای برای ابراز علاقه به همسرتان وجود داردو نیازی نیست برای این که عشق و علاقه خود را به همسرتان ثابت کنید کارهای محیرالعقولی انجام دهید. در ادامه با برخی از روش های به ظاهر کوچک ولی تاثیرگذار آشنا خواهید شد. 💞یکی از اشتباهات جبران ناپذیر برخی زوج ها بعد از آغاز زندگی مشترک، فراموش کردن ابراز علاقه و گذاشتن وقت برای یکدیگر است. گویا همه چیز فدای روزمرگی ها می شود. غافل از اینکه این مسئله باعث دور شدن و دلخوری زن و شوهر از یکدیگر و ایجاد فاصله بین آن دو می شود. در حالی که با یک شاخه گل، یک کلمه محبت آمیز و چند دقیقه صحبت صمیمانه، می توان مشکلات و دلخوری ها را از سر راه برداشت و زندگی شیرینی را در کنار همسر خود در پیش گرفت. 💝برای او پیام های محبت آمیز بفرستید به تلفن همراه او پیامکی صمیمانه بفرستید. مطمئن باشید که این کار هم شیرین و هم جالب است. 💝حس قدردانی خود را ابراز کنید. وقتی همسرتان سخت کارمی کندیابرایتان کاری انجام می دهد،بگذارید بداندکه شما قدردان زحمات او هستید. 💖💖💖💖💖💖💖 http://eitaa.com/cognizable_wan
💞💍⭐️ 💍⭐️ ⭐️ ❣تعارف که نداریم ما معمولا چیزهایی که همسرمون ازمون دریغ میکنه را هیچوقت فراموش نمی کنیم و به خوبی یادمون میاد. ولی شده تا حالا از چیزی که بهتون داده و شما ازش قدردانی نکردید یادتون بیاد. 🔷با خودتون میگید وظیفش بوده با خودتون میگید: 🚫زنمه و وظیفشه خونه را تمیز کنه. با خودتون میگید: 🚫شوهرمه و وظیفشه که خرجی خونه رو بده. با خودتون میگید: 🚫تولدم بوده و حالا شق القمر نکرده که کادو خریده. 🔵حتی اگر همه چیزهایی که شما میگید درست باشه که نیست. باز هم رابطه شما را با همسرتون بهتر میکنه،سلامت روان خودتون را بالا نگه میداره و اصلا حال و هوای زندگیتون رنگ و بوی دیگه ای به خودش می گیره. 💖💖💖💖💖💖💖 http://eitaa.com/cognizable_wan
💞💍⭐️ 💍⭐️ ⭐️ ❣پيامبر اکرم صلّی الله عليه و آله فرمودند: و المَرْاةُ اذا خَرَجَتْ من بابِ دارِها مُتَزَيِّنَةً مُتَعَطِّرَةً و الزّوجُ بذلِكَ راضٍ يُبني لِزَوجِها بكُلّ قَدَمٍ بيتٌ في النّار. 🔥زن اگر از خانه خودش با آرايش و زينت و معطر خارج شود و شوهرش به اين كار او راضی باشد، به هر قدمی كه آن زن بر می دارد برای شوهرش خانه ای در جهنم بنا می گردد. 📕بحارالانوار، ج۱۰۰،ص۲۴۹ 💖💖💖💖💖💖💖 http://eitaa.com/cognizable_wan
💞✨💞✨💞✨💞✨ 🗣وقتی که همسرتون جوش آورده و به هیچ صراطی مستقیم نیست شما سکوت کنید تا آروم بشه ... شاید اون لحظه این کار براتون سخت باشه ولی قطعا بعدش احساس خوبی پیدا می کنید و از رفتار تندش پشیمون میشه ... 🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
💞💍⭐️ 💍⭐️ ⭐️ ❣برای مردی که گرسنه از کار برگشته دلبری یعنی؛ میز غذای خوش عطر و بو ❣برای مردی که میخواهد فکر کند دلبری یعنی؛ به حریم تنهایی اش وارد نشوی... ❣برای مردی که خسته است دلبری یعنی؛ آغوش باز تو... دانستن و عمل کردن به این قواعد کار دلبری را سخت میکند؛ وگرنه چشم و ابرو رفتن و صدا را کش دادن و با ادا و اصول حرف زدن و راه رفتن را هر کسی میتواند یک روزه یاد بگیرد. http://eitaa.com/cognizable_wan
یه بار شبیه فیلما جوگیر شدم، به اولین تاکسی گفتم آقا دربست؟!😎 وسط راه گفت: کرایه ات میشه ۱۰۰ هزار تومن!!😯 فهمیدم غلط زیادی کردم! 😰 خودمو از ماشین پرت کردم تو خیابون تا الان ۹۹/۵۰۰ خرج بیمارستانم شده 🤕 بازم خدا رو شکر ۵۰۰ تومن سود کردم😂 🇯‌🇴‌🇮‌🇳 ↯ 🆑 http://eitaa.com/cognizable_wan
ﭘﺴﺮﻩ هشت سالشه نوشته: ﺁﯾﻔﻮﻥ ششﺩﻭﺳﺖ ﻧﺪﺍﺭﻡ ﻫﻨﮓ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﻣﻦ ﻫﻢ ﺳﻦ اون ﺑﻮﺩﻡ ﺑﺎﺑﺎﻡ ﯾﻪ ﭘﺎﮎ ﮐﻦ ﻭﺍﺳﻢ ﺧﺮﯾﺪ ﺑﻮﯼ ﺗﻮﺕ ﻓﺮﻧﮕﯽ ﻣﯿﺪﺍﺩ ﺍﺯ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯽ ﺧﻮﺭﺩﻣﺶ 😍😁 🇯‌🇴‌🇮‌🇳 ↯ 🆑 http://eitaa.com/cognizable_wan
شما همین الان تو یه جمعی بگو: «اونائی که بیشتر می‌فهمن بیشتر اذیت میشن». می بینی که نفهم‌ترین آدم‌های حاضر تو اون جمع بیشتر از همه سر تکون میدن و میگن: «وااااااای آااااره». 😐😂 🇯‌🇴‌🇮‌🇳 ↯ 🆑 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صد پسر در خون بغلتد / کم نگردد دختری . وای به حال مسئولینی که با کم کاری هایشان باعث به فساد کشیده شدن دختران پاک سرزمینم می شوند .
برآيينه جمال داور صلوات بر روشني چشم پيمبر صلوات برحضرت معصومه فروغ سرمد بر دسته گل موسي جعفرصلوات
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 دکتر والای بزرگ با ورژنی جوان تر! کمی قدبلند تر از پدرش بود و پوستش هم تیره تر بود چشمهای مشکی و فرم کلی صورت همان والای بزرگ بود!! آه آیه بس کن !دید زدن پسر مردم در مرامت نبود که آمد! دکتر والای کوچک هم گویی تعجب کرده باشد چرا یکی از پرستارها باید جویای احوال بیمار کوچک اتاق 210 باشد؟ کنجکاو میپرسد: شما نسبتی با مریض دارید؟... میگویم: نه نسبتی نیست فقط خیلی نگرانم... یک تای ابرویش بالا میرود و میگوید : جالبه! دکتر والای بزرگ لبخندی روی لبش بود و پسرش شروع کرد به توضیح دادن اصطلاحاتی را که به کار میبرد تا حدی میفهمدم ...خدا را شکر میکردم! آن‌جور که میگفت عمل از آنچه که پیش بینی کرده بودند بهتر بود! والای کوچک بالآخره توضیحاتش را تمام کرد و من حس کردم جان کندن برایش راحت تر بوده تا دادن این توضیحات!!! یک جوری بود!!! الحمداللهی گفتم و بعد با لبخند به دکتر والای بزرگ یادآوری کردم: دیدید گفتم علم دروغ میگه؟ خندید و گفت: بله خانم آیه!!! حرفتون به جد برای من ثابت شد... به ساعتم نگاهی انداختم و گفتم: ببخشید آقایون وقتتون رو گرفتم ...و بعد رو به والای کوچک گفتم: مرسی از توضیحاتتون دکتر... خداحافظی کوتاهی کردم و با خوشحالی به ایستگاه برگشتم ... حس خوبی بود ...خبر سلامتی دوست کوچک این روزهایم را شنیدن واقعا حس خوبی داشت... نسرین که حال خوشم را دید با کنجکاوی پرسید: چیه کبکت خروس میخونه! خوشحال کتاب در حال مطالعه ام را برداشتم و گفتم: به تو ربطی نداره ! از این لحنم به خنده افتاد و گفت: راستی آیه دکتر جراح مینا رو دید؟ صفحه ۴۸ کتاب را پیداکردم گفتم :آره دیدم... _پسر دکتر والاستا! آیین والا!!! _میدونم .... _دیدی چه آدم جذاب و با ابهتی بود... دنبال صفحه جمله مورد نظرم می گشتم: بله دیدم چه آدم جذاب و با ابهتی بود! _آیه چشماشو دیدی؟؟ مشکیه مشکیه! سرم را از کتاب برداشتم و گفتم: پاشو برو به مریضات سر بزن به جای این چرت و پرتا! دماغش را جمع کرد و گفت: بی ذوق دارم برات حرف میزنما!!! مریضام رو هم همین یه ربع پیش چک کردم! نگاهی به جلد کتاب در دستم انداختم(قیدار!) حوصله ام نمیشد بخوانمش! از جایم بلند شدم تا به مینا سر بزنم وجودم پر از شوق بود ... خیلی زیاد. غروب خسته تر از همیشه بر میگردم به خانه ...خدا را شکر میکنم که شیفت شب نداشتم و یک تشکر ویژه از دل سنگم میکنم که مقابل نگاه پر التماس نسرین نرم نشد و جایش شیفت نماندم!!! خودخواهی لذت بخشی بود!خانه گرم، رخت خواب، مامان عمه، و دیگر هیچ! البته آیه درونم اینقدرها که میگویم بد ذات نیست ولی مضاف بر خستگی دلم نمیخواست نسرین امشب را بپیچاند و با پسر عموی مزخرفش فرحزاد برود قلیان دود کند و بلند هر و کر راه بیندازد و فردایش بیاید یک ساعت مخ ما را به کار بگیرد و از اتفاقات شب قبلی که واقعا جذابیتی نداشت و میلی به شنیدنش در وجودم حس نمیکردم بگوید!!!! او نفهم بود من که نبودم!! آیه بس کن !جدیدا بی ادبی از تک تک کلماتت تراوش میکند!! در خانه را باز میکنم و از سر و صداهای موجود میفهمم میهمان داریم! با تمام خستگی ام لبخند میزنم...میهمان خوب بود خصوصا ما که جز عزیزانمان میهمان دیگر نداشتیم! کفشهایم را در می آورم و سلام بلندی میدهم. ابوذر که درازکش داشت گوشه حال با لب تاپش کار میکرد با شنیدن صدایم سرش را بالا گرفت و با لبخند جوابم را داد. http://eitaa.com/cognizable_wan
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 بابا محمد هم لیوان به دست از آشپزخانه بیرون آمد و پدرانه گفت: سلاااام دختر بابا خسته نباشی... در آغوشش گرفتم و دستهایش را بوسیدم و گفتم: مرسی بابایی...از این طرفا؟ موهایم را پشت گوشم میزند و میگوید: پریناز با عقیله کار داشت گفتیم همه با هم بیاییم در کارگاه کوچک مامان عمه باز شد و سامره ذوق زده دوید در آغوشم و بلند بلند سلام کرد.. خدا میداند وجود نازنین و کوچکش چه معجزه ای بود... لبخندش و کودکانه هایش چه نعمتی بود.... محکم در آغوشش گرفتم و تقریبا چلاندمش __سلام عزیز دل آیه خوبی؟ الهی قربون خنده هات بشم شیرین زبان میگوید:خدا نکنه آجی دوباره غرق بوسه میکنمش و بعد دستی به موهای خرگوشی و کش موی جدیدش میزنم و میگویم:تو چقدر خوشکل شدی عروسک کی این کش خوشکلا رو برات گرفته؟ خودش را لوس کرد و گفت: کشامو داداش ابوذر امروز برام خریده نگاهی به ابوذر می اندازم و میگویم :دستش درد نکنه باریک الله داداش ابوذر ...نه مثل اینکه تو تمام انتخاباش خوش سلیقه است! ابوذر خیره به لب تاپ لبخند میزند و بابا محمد کنارش مینشیند و روی شانه اش میزند و میگوید: چه خوششم اومده پدر صلواتی! این بار میخندد و شانه اش را ماساژ میدهد ... با چشم دنبال کمیل میگشتم و در حالی که مقنعه ام را در می آوردم پرسیدم: پس کمیل کو؟ سامره گفت: مطرب موند خونه گفت میخواد درس بخونه! یک آن همگی خندیدیم و بعد من با چشمهای گرد گفتم: با کی بودی مطرب؟ سامره هم بی خیال گفت: با کمیل دیگه ! اخه داداش ابوذر صداش میکنه مطرب!سرم را به نشانه تاسف تکان دادم و بابا محمد با لبخند سامره را در آغوش گرفت و بوسه ای روی پیشانی اش نشاند و گفت: داداش ابوذر اشتباه میکنه در ضمن شما کوچیک تر از داداش کمیلی و باید احترامشو نگه داری گوش داداش ابوذرتم میپیچونم! مانتو ام را در می آورم و میگویم: ولی به حق چیزای نشنیده حالا واقعا داره درس میخونه؟ بابا محمد نگاهش به لب تاپ است و در همان حال میگوید: حالا که رشته مورد علاقه اش رو میخونه بیشتر به درس علاقه نشون میده! ابوذر هول وسط حرف بابا میپرد و میگوید: بابا اونو ولش کن بیا نزدیکتر بشین وصل شد... با تعجب میخواهم بروم و ببینم چه چیز آن رو را اینقدر مشغول کرده که ابوذر میگوید: اینور نیای ها وب کن روشنه میخوایم حرف بزنیم _با کی؟ _امیرحیدر! امیر حیدر؟ هان یادم آمد رفیق شش دانگه ابوذر! لبخند به لبم آمد ...خبرش رسیده بود که میخواهد برگردد! یک آن یاد شش هفت سال پیش می افتم ! کی فکرش را میکرد روزی برسد امیرحیدر پسر کربلایی ذوالفقار برود بلاد کفر برای تحصیل! چه روشن فکری به خرج داد حاج رضاعلی چه قدر رفت و آمد تا راضی کند عطار خوش سیرت محله بابا اینها را که پسرت میرود که بر گردد! که نگذار حیف شود! بگذار برود عالم شود برمیگردد! و بالآخره فن همین حاج رضاعلی بود که افاقه کرد و امیرحیدر راهی شد! چقدره طاهره خانم مادرش گریه میکرد در فراق در دانه اش! ... راحله خواهرش هم مدرسه ای ما بود! بیچاره او هم همش گریه میکرد و دلش برای داداش حیدرش تنگ میشد! چقدر آن روزها ابوذر چیک تو چیک امیر حیدر بود یادش بخیر! من اما بی دلیل از بنده خدا بدم می آمد! هنوز هم نمیدانم چرا؟؟ نوجوانی بود دیگر! شاید گوش شکسته اش به دلم نمی‌نشست! کشتی گیر بود جناب!خدایمان ببخشد! چقدر پشت سر بنده خدا پیش همکلاسی هایم غیبت میکردم و گوش شکسته اش را مسخره میکردم! بنده خدا! همین امیرحیدر بود که پای ابوذر را به حوزه باز کرد و همین امیرحیدر بود که وقتی خواست مهندس شود ابوذر هم یکهو هوس کرد مهندس شود! http://eitaa.com/cognizable_wan
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 خود ابوذر نمیفهمید ولی تاثیر امیر حیدر بر او شاید بیشتر از بابا محمد بود! این که چه چیز در وجود این رفیق شش دانگه دیده بود را خدا عالم است !ولی ماشاهد معرفت عین برادر امیرحیدر بودیم! درست که پنج سال از ابوذر بزرگتر بود ولی به قول ابوذر امیرحیدر بود! لبخندی زدم ...چقدر این روزها اوضاع بروقف مراد برادرم بود! زنِ خوب! رفیق شش دانگه! کوکِ کوک بود و به سامان اوضاعش! خدایا شکرت... چه خوب خدایی میکنی .... درِ کارگاه مامان عمه را باز میکنم و با اخم میگویم: علیک سلام حاج خانمها! یه وقت یه سلامی به من ندید؟ انگار نه انگار آیه ای هم اومده! مامان عمه و پریناز هر دو میخندد و پریناز عزیز میگوید: ببخش عزیز دلم اصلا متوجه نشدم.... سلام به روی ماه نشسته ات ... مامان عمه هم در حالی که با مانتو خوش دوخت را سر دوز میکند عمه وار میگوید: سلام باز تو چشمت به ننه بابات افتاد لوس شدی؟ دستم را دور گردن پریناز حلقه میکنم و محکم گونه اش را میبوسم و میگویم: چیه؟ حسودیت شد نازکش دارم؟ صورتش را جمع میکند و با لحن خندی داری میگوید: آره واقعا حسودی کردن هم داری! نگاهی به مانتو خوش دوخت در دستش می اندازم و با ذوق میگویم: بالآخره دوختینش؟ پریناز با عشق میگوید: آره خدا رو شکر همش نگران بودم به پنجشنبه و بله برون نرسه ولی خدا رو شکر تموم شد... چشمهایم را گرد میکنم و میگویم: بله برون؟ پری جون چه دل خجسته ای داری شما! بله برون؟ بذار جواب مثبت بهت بده حالا! پریناز مثل هر مادر هواخواه پسر دیگری پشت چشم نازک میکند و میگوید: خیلی هم دلش بخواد! تازه نمیدونی که چه برقی تو چشمای مامانه بود! من مطمئنم نه نمیگن!خب این طبیعی بود! ما خانوداه داماد بودیم و معلوم بود حرفی از ترشی ماستی به نام ابوذر نمیزدیم! ولی خب آدم از لحظه بعدش اینقدر مطمئن حرف نمیزد که ما در خصوص آینده با این قاطعیت نظر میدادیم ... پریناز با خوشی تکیه اش را به صندلی میدهد و بعد میگوید: خدارو هزار مرتبه شکر! این از ابوذر ...تو رو هم بفرستم خونه بخت دیگه تا کمیل و سامره یه چند وقتی خیالم راحته! به خنده ام انداخت این لحن پریناز .... توت خشکی را که روی میز مامان عمه بود به دهان میگذارم و میگویم: پری جون یه جوری با بیچارگی این حرفو زدی خودم دلم برای خودم سوخت!!! بابا من هنوز نترشیدم! داره بیست و پنج سالم میشه درست ولی این سن ترشیدگی نیستا! پریناز اخمی میکند و میگوید: تو با همین وضع پیش بری باید برات یه دبه سفارش بدم! البته نمیذارم!خانم مشایخ پریروز یه چیزایی میگفت! حاال بزار قضیه ابوذر درست شه با بابات صحبت میکنم قرار میزاریم! بهت زده نگاهش میکنم و توت خشک را به زور قورت میدهم و میگویم: ما هم که بوق! مامان عمه میخندد و پریناز جدی میگوید: آیه ازت خواهش میکنم این مسخره بازی رو تمومش کن! با لبخند میگویم: کدوم مسخره بازی گلم؟ _همین مسخره بازی که راه انداختی! یعنی همه آدمها بدن تو فقط خوبی؟ رو هرکی میاد یه عیبی میزاری _خب مادر من آدم که با هرکسی نمیتونه بره زیر یه سقف _تو بزار بیان! دو کلوم باهاشون حرف بزن بعد بگو بدن یا خوب.... کنارش مینشینم و میگویم: ببین عزیزم من واقعا الآن قصد ازدواج ندارم _چرا دختر ۱۸ ساله ای؟ _نه ولی ۴۱ ساله هم نیستم! من خودمو بهتر از تو میشناسم عزیزم.... http://eitaa.com/cognizable_wan
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 کلافه دستی به صورتش میکشد و میگوید: نمیدونم! واقعا نمیدونم چی بگم! اون محمد هم که هیچی بهت نمیگه! _قربون بابای چیز فهمم! _یعنی من نفهمم؟ _چرا ترش میکنی نازنین! شما تاج سری مامان عمه بشکاف را برمیدارد تا جای دگمه ها را باز کند و در همان حال میگوید: بسه بسه جمع کنید حالم بهم خورد تو هم پریناز این عتیقه رو ولش کن ببینم با این بالا بالا پریدنا میخواد به کجا برسه ! میخندم و خدا را شکر میکنم از این نگرانی ها! میدانی؟ گاهی فکر میکنم خوب است یک عده در زندگی ات باشند مدام بهت گیر بدن! مدام روی اعصابت رژه برن ...مدام دست بگذارن روی حساسیت هایت! یا چیزهایی بگویند به حد انفجار برسی! یا کاری کنن که تو خوشت نیاد ...ضد ضربه ات میکنند اینجور آدمها! صبورت میکنند اینجور آدمها....ته تهش که نگاه کنی حق و حقدار همین ها هستند! اما خب یک منیتی این میان است که همیشه حق را برای خودش میداند! دارد مادری میکند برایم.... یادم نرود سر فرصت یک گوشه گیرش بیاورم و دستهایش را ببوسم ... دراز بکشم سر روی پاهایش بگذارم موهایم را نوازش کند و بی مقدمه بگویم: ممنونم که مادری کردی برایم پریناز... ممنونم که حرص زدی برایم همسری کردی برای پدرم... ابوذر کمیل سامره شیرین زبان را به زندگی مان آوردی ممنونم که رفیق و همزبان مامان عمه بودی ممنونم که بد نبودی!نا مادری نبودی! ممنونم که هستی... یادم نرود ببوسمش و بعد یک دل سیر در آغوشش گریه کنم! بی دلیل این روزها دلم حسابی گرفته ...دروغ چرا...این روزها عقیقم همانی که مادرم جفتش را دارد بیشتر مرا به یاد او می اندازد! دروغ چرا این روزها کمی (مادر) میخواهم با تمام قربان صدقه های تنگش! آیه را الکی بزرگ کردند! وگرنه آیه هم دل دارد شاید کوچکتر و ظریف تر از دل سامره کوچولویش!!! آیه را الکی بزرگ کرده اند وگرنه او هم حسرت اینکه شبی نیمه شبی بترسد و به اتاق مادرش برود و درآغوشش آرام شب را صبح کند هنوز هم که هنوز در دلش هست پریناز و مامان عمه با تمام اینها با تمام این محبت ها (مادر) من نبودند! آیه مادر میخواهد!!! . . . برعکس آنچه که پریناز فکر میکرد و عجله داشت آخر همان هفته کار تمام نشد! شب قبل خانواده صادقی زنگ زده بودندو موافقت نسبی خود را اعلام کرده بودند. حالا قرار بود زیر نظر خانواده ها آن دو باهم رفت و آمدی داشته باشند و در چند جلسه بیشتر باهم آشنا شوند! محمد مدام به پریناز میخندید و میگفت: از بس هولی خانم که اینجوری خورده تو ذوقت دیگه! کی سر یه هفته دختر شوهر میده که این بندگان خدا بدن!؟ خود حاج صادق هم میدانست از لحاظ اخلاقی زهرا خواهانی بهتر از ابوذر نداشت...هرچه نگرانی بود همان اختلاف مالی و طبقاتی بود و بس! زهرا سر از پا نمیشناخت وسواسی تر شده بود این روزها .... مانتو آجری رنگ زیبا و خوش دوختی را انتخاب کرد یادش نمیرفت چقدر آن روز سامیه اصرار کرد تا آن را بخرد! روسری زیبایی که هماهنگ با مانتو اش رو را از کمد برداشت و به عادت همیشگی لبنانی سر کرد. گل های درشت آجری با آن زمینه کرم تاثیر فوق العاده ای روی زیبایی اش گذاشته بود. عباس همان برادر باغیرت قصه مامور شده تا زهرا را همراهی کند. میشد از چهره اش فهمید چندان هم راضی به این وصلت نیست نه به خاطر ابوذر بیشتر به خاطر زهرا و زود شوهر کردنش!..... http://eitaa.com/cognizable_wan
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 پارک خلوت و دنجی را انتخاب کرده بودند که نه نزدیک خانه سعید بود نه صادقی. ابوذر اینطور خواسته بود تا ماجرا پیش همسایه های دو خانواده برملا نشود بیشتر هم محض خاطر زهرا بود که همچین نظری داشت به هر حال او یک دختر بود. بعد از جلسه اول این کاملا حس میشد که جلسات بعدی به خشکی جلسه اول نبودند. واضح تر حرفها بیان میشدند و بی رو در وایستی تر خواسته ها و توقعات مطرح میشد! طی این یک هفته خیلی چیزها برای زهرا روشن شده بود. ابوذر آن مرد خشک و جدی تصوراتش نبود. در عین مهربانی محکم بود .مسئولیت پذیر بود و خود ساخته. عیب داشت خوب میدانست بی عیب فقط خداست اما میشد کنارش خوشبخت بود! ابوذر هم خیلی چیزها در مورد زهرا فهمید. زهرا دختری بود که میتوانست راحت محبت کند آرامش را هدیه دهد .با وجود بزرگ شدن در یک خانواده متمول دختر بسازی بود و لوس نبود! توقعات خاص خودش را داشت اما خوب شرایط را درک میکرد. عیب داشت خوب میدانست بی عیب خدا است اما میشد کنارش خوشبخت بود! ** حاج رضاعلی مقابل آیینه ایستاد. عطر یاس رازقی‌اش را برداشت و خودش را خوش بو کرد. تمام اهل محل محل عبور حاج رضا را با همین عطر دوست داشتنی تشخیص میداند تناسب عجیبی با شخصیت آرام و متواضعش داشت. شانه را برداشت و موها و ریش های یک دست سفید و پر پرشتش را شانه کرد. حاج خانم همسرش پشتش ایستاد و مثل همیشه کمک کرد تا حاج رضا عبایش را بپوشد از آینه به چشمهایش نگاه کرد و گفت: خضروی شده جمالتون آقا! حاج رضاعلی با لبخند عمامه سفیدش را بر سر گذاشت و گفت: اغراق میفرمایید .... شاگرد مکتب قنبر کجا و جمال خضروی کجا! این حاج رضا علی بود. از چه چیز به چه چیز میرسد!؟ زنگ در به صدا در می آید. حاج رضا علی دمپایی آخوندی هایش را میپوشد .حاج خانم تا دم در بدرقعه اش میکند و در آخر قبل از خارج شدنش میگوید: امشب تونستید زود بیاید خونه بچه ها خودشونو دعوت کردند. حاج رضا میخندد و در حالی که در را باز میکند میگوید: قدمشون رو چشم. ان شاءالله اگر تونستم حتما زود میام... خداحافظی کرد و از خانه بیرون زد...کوچه تنگ بود و ابوذر نمیتوانست با ماشین توی کوچه بیاید .... سرکوچه منتظر بود تا حاج رضا علی بیاید... بادیدنش لبخندی زد و گفت: _سلام استاد _سلام آقا ابوذر راضی به زحمت نبودیم... ابوذر با خوشرویی مثل پارکابی ها در را برایش باز میکند و میگوید: شما رحتمی حاجی بعد خودش سوار میشود و ماشین را روشن میکند سمت فرودگاه راه میوفتد. شاید بیشتر از خودِ امیرحیدر ذوق دارد برای دیدنش حاج رضا علی خیره به خیابان میگوید: چه خبر جاهل؟ بر وقف مراده اوضاعت؟ بلوار را میپیچد و میگوید: خدا رو شکر حاجی خوبه ... حاج رضا پنجره را پایین میکشد و میگوید: از صبیه حاج صادق چه خبر؟ _این هفته تقریبا هر روز باهم صحبت داشتیم. خدا رو شکر داریم به یه چیزای خوبی میرسیم با خنده میگوید:خوب توفیق اجباری نصیبت شده با دختر مردم دل و قلوه رد و بدل میکنی! ابوذر بلند میخندد و میگوید: نفرمایید حاجی من دل پاک تر از این حرفهام! حاج رضا علی هم با لحن معنی داری میگوید: بله ..بله...استغفرالله من السوءالظن! فرودگاه شلوغ بود.ابوذر و حاج رضا و گروهی از طلبه ها همراه خانواده جابری دسته گل به دست منتظر امیر حیدر بودند! شوقی وصف ناپذیر در دل ابوذر خانه کرده بود رفیق فاب و ناب تمام زندگی اش داشت برای همیشه برمیگشت و خدا میدانست چه علاقه مجهول‌الجنسی بین این دو بود! پچ پچ های قاسم و خنده های بچه ها را میشنید اما رغبت نمیکرد لحظه ای چشمش را از آن پله برقی ها بگیرد! قاسم را دید که جلو تر از همه رفته و پلاکارد به دست گرفته به فارسی روی آن نوشته شده: (مهندس ولکام تو یور هوس)! 😂😂😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
‏دخترا وقتی سوسک میبینن....!!!
میگن دخترا لوسن...قبول! میگن ننرن...قبول! میگن جیغ جیغوئن...قبول! میگن از همه چی می‌ترسن...قبول! میگن بدون آرایش لولوئن...بازم قبول! حالا ببین پسرا چه موجوداتی هستن که میگن زن بگیره آدم بشه! دخترا پرچم بالاا، دستو جیغ و هورااا✋😂💃 روز دختر مباررررررک http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کاری که مجید تو خواستگاری دختره کرد، آمریکا با هیروشیما نکرد 😂 (نوستالژی) '' قصه های مجید'' http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سکه هشت‌ میلیونی ینی من زنم را دوست دارم از این به بعد فقط بگید چشم 😄 ‌http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
علی صبوری با لباس زنونه در سریال آخر خط صدا و سیما رو هم اینستاگرام کردن http://eitaa.com/cognizable_wan
خاک قم گشته مقدس از جلال فاطمه نور باران گشته این شهر از جمال فاطمه گر چه شهر قم شده گنجینه علم و ادب قطره‌ای باشد ز دریای کمال فاطمه . . . ولادت حضرت معصومه (علیهاالسلام) بر همه دختران پاک سرزمینم مبارک باد