eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
676 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/amola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaoa_110
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صد پسر در خون بغلتد / کم نگردد دختری . وای به حال مسئولینی که با کم کاری هایشان باعث به فساد کشیده شدن دختران پاک سرزمینم می شوند .
برآيينه جمال داور صلوات بر روشني چشم پيمبر صلوات برحضرت معصومه فروغ سرمد بر دسته گل موسي جعفرصلوات
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 دکتر والای بزرگ با ورژنی جوان تر! کمی قدبلند تر از پدرش بود و پوستش هم تیره تر بود چشمهای مشکی و فرم کلی صورت همان والای بزرگ بود!! آه آیه بس کن !دید زدن پسر مردم در مرامت نبود که آمد! دکتر والای کوچک هم گویی تعجب کرده باشد چرا یکی از پرستارها باید جویای احوال بیمار کوچک اتاق 210 باشد؟ کنجکاو میپرسد: شما نسبتی با مریض دارید؟... میگویم: نه نسبتی نیست فقط خیلی نگرانم... یک تای ابرویش بالا میرود و میگوید : جالبه! دکتر والای بزرگ لبخندی روی لبش بود و پسرش شروع کرد به توضیح دادن اصطلاحاتی را که به کار میبرد تا حدی میفهمدم ...خدا را شکر میکردم! آن‌جور که میگفت عمل از آنچه که پیش بینی کرده بودند بهتر بود! والای کوچک بالآخره توضیحاتش را تمام کرد و من حس کردم جان کندن برایش راحت تر بوده تا دادن این توضیحات!!! یک جوری بود!!! الحمداللهی گفتم و بعد با لبخند به دکتر والای بزرگ یادآوری کردم: دیدید گفتم علم دروغ میگه؟ خندید و گفت: بله خانم آیه!!! حرفتون به جد برای من ثابت شد... به ساعتم نگاهی انداختم و گفتم: ببخشید آقایون وقتتون رو گرفتم ...و بعد رو به والای کوچک گفتم: مرسی از توضیحاتتون دکتر... خداحافظی کوتاهی کردم و با خوشحالی به ایستگاه برگشتم ... حس خوبی بود ...خبر سلامتی دوست کوچک این روزهایم را شنیدن واقعا حس خوبی داشت... نسرین که حال خوشم را دید با کنجکاوی پرسید: چیه کبکت خروس میخونه! خوشحال کتاب در حال مطالعه ام را برداشتم و گفتم: به تو ربطی نداره ! از این لحنم به خنده افتاد و گفت: راستی آیه دکتر جراح مینا رو دید؟ صفحه ۴۸ کتاب را پیداکردم گفتم :آره دیدم... _پسر دکتر والاستا! آیین والا!!! _میدونم .... _دیدی چه آدم جذاب و با ابهتی بود... دنبال صفحه جمله مورد نظرم می گشتم: بله دیدم چه آدم جذاب و با ابهتی بود! _آیه چشماشو دیدی؟؟ مشکیه مشکیه! سرم را از کتاب برداشتم و گفتم: پاشو برو به مریضات سر بزن به جای این چرت و پرتا! دماغش را جمع کرد و گفت: بی ذوق دارم برات حرف میزنما!!! مریضام رو هم همین یه ربع پیش چک کردم! نگاهی به جلد کتاب در دستم انداختم(قیدار!) حوصله ام نمیشد بخوانمش! از جایم بلند شدم تا به مینا سر بزنم وجودم پر از شوق بود ... خیلی زیاد. غروب خسته تر از همیشه بر میگردم به خانه ...خدا را شکر میکنم که شیفت شب نداشتم و یک تشکر ویژه از دل سنگم میکنم که مقابل نگاه پر التماس نسرین نرم نشد و جایش شیفت نماندم!!! خودخواهی لذت بخشی بود!خانه گرم، رخت خواب، مامان عمه، و دیگر هیچ! البته آیه درونم اینقدرها که میگویم بد ذات نیست ولی مضاف بر خستگی دلم نمیخواست نسرین امشب را بپیچاند و با پسر عموی مزخرفش فرحزاد برود قلیان دود کند و بلند هر و کر راه بیندازد و فردایش بیاید یک ساعت مخ ما را به کار بگیرد و از اتفاقات شب قبلی که واقعا جذابیتی نداشت و میلی به شنیدنش در وجودم حس نمیکردم بگوید!!!! او نفهم بود من که نبودم!! آیه بس کن !جدیدا بی ادبی از تک تک کلماتت تراوش میکند!! در خانه را باز میکنم و از سر و صداهای موجود میفهمم میهمان داریم! با تمام خستگی ام لبخند میزنم...میهمان خوب بود خصوصا ما که جز عزیزانمان میهمان دیگر نداشتیم! کفشهایم را در می آورم و سلام بلندی میدهم. ابوذر که درازکش داشت گوشه حال با لب تاپش کار میکرد با شنیدن صدایم سرش را بالا گرفت و با لبخند جوابم را داد. http://eitaa.com/cognizable_wan
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 بابا محمد هم لیوان به دست از آشپزخانه بیرون آمد و پدرانه گفت: سلاااام دختر بابا خسته نباشی... در آغوشش گرفتم و دستهایش را بوسیدم و گفتم: مرسی بابایی...از این طرفا؟ موهایم را پشت گوشم میزند و میگوید: پریناز با عقیله کار داشت گفتیم همه با هم بیاییم در کارگاه کوچک مامان عمه باز شد و سامره ذوق زده دوید در آغوشم و بلند بلند سلام کرد.. خدا میداند وجود نازنین و کوچکش چه معجزه ای بود... لبخندش و کودکانه هایش چه نعمتی بود.... محکم در آغوشش گرفتم و تقریبا چلاندمش __سلام عزیز دل آیه خوبی؟ الهی قربون خنده هات بشم شیرین زبان میگوید:خدا نکنه آجی دوباره غرق بوسه میکنمش و بعد دستی به موهای خرگوشی و کش موی جدیدش میزنم و میگویم:تو چقدر خوشکل شدی عروسک کی این کش خوشکلا رو برات گرفته؟ خودش را لوس کرد و گفت: کشامو داداش ابوذر امروز برام خریده نگاهی به ابوذر می اندازم و میگویم :دستش درد نکنه باریک الله داداش ابوذر ...نه مثل اینکه تو تمام انتخاباش خوش سلیقه است! ابوذر خیره به لب تاپ لبخند میزند و بابا محمد کنارش مینشیند و روی شانه اش میزند و میگوید: چه خوششم اومده پدر صلواتی! این بار میخندد و شانه اش را ماساژ میدهد ... با چشم دنبال کمیل میگشتم و در حالی که مقنعه ام را در می آوردم پرسیدم: پس کمیل کو؟ سامره گفت: مطرب موند خونه گفت میخواد درس بخونه! یک آن همگی خندیدیم و بعد من با چشمهای گرد گفتم: با کی بودی مطرب؟ سامره هم بی خیال گفت: با کمیل دیگه ! اخه داداش ابوذر صداش میکنه مطرب!سرم را به نشانه تاسف تکان دادم و بابا محمد با لبخند سامره را در آغوش گرفت و بوسه ای روی پیشانی اش نشاند و گفت: داداش ابوذر اشتباه میکنه در ضمن شما کوچیک تر از داداش کمیلی و باید احترامشو نگه داری گوش داداش ابوذرتم میپیچونم! مانتو ام را در می آورم و میگویم: ولی به حق چیزای نشنیده حالا واقعا داره درس میخونه؟ بابا محمد نگاهش به لب تاپ است و در همان حال میگوید: حالا که رشته مورد علاقه اش رو میخونه بیشتر به درس علاقه نشون میده! ابوذر هول وسط حرف بابا میپرد و میگوید: بابا اونو ولش کن بیا نزدیکتر بشین وصل شد... با تعجب میخواهم بروم و ببینم چه چیز آن رو را اینقدر مشغول کرده که ابوذر میگوید: اینور نیای ها وب کن روشنه میخوایم حرف بزنیم _با کی؟ _امیرحیدر! امیر حیدر؟ هان یادم آمد رفیق شش دانگه ابوذر! لبخند به لبم آمد ...خبرش رسیده بود که میخواهد برگردد! یک آن یاد شش هفت سال پیش می افتم ! کی فکرش را میکرد روزی برسد امیرحیدر پسر کربلایی ذوالفقار برود بلاد کفر برای تحصیل! چه روشن فکری به خرج داد حاج رضاعلی چه قدر رفت و آمد تا راضی کند عطار خوش سیرت محله بابا اینها را که پسرت میرود که بر گردد! که نگذار حیف شود! بگذار برود عالم شود برمیگردد! و بالآخره فن همین حاج رضاعلی بود که افاقه کرد و امیرحیدر راهی شد! چقدره طاهره خانم مادرش گریه میکرد در فراق در دانه اش! ... راحله خواهرش هم مدرسه ای ما بود! بیچاره او هم همش گریه میکرد و دلش برای داداش حیدرش تنگ میشد! چقدر آن روزها ابوذر چیک تو چیک امیر حیدر بود یادش بخیر! من اما بی دلیل از بنده خدا بدم می آمد! هنوز هم نمیدانم چرا؟؟ نوجوانی بود دیگر! شاید گوش شکسته اش به دلم نمی‌نشست! کشتی گیر بود جناب!خدایمان ببخشد! چقدر پشت سر بنده خدا پیش همکلاسی هایم غیبت میکردم و گوش شکسته اش را مسخره میکردم! بنده خدا! همین امیرحیدر بود که پای ابوذر را به حوزه باز کرد و همین امیرحیدر بود که وقتی خواست مهندس شود ابوذر هم یکهو هوس کرد مهندس شود! http://eitaa.com/cognizable_wan
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 خود ابوذر نمیفهمید ولی تاثیر امیر حیدر بر او شاید بیشتر از بابا محمد بود! این که چه چیز در وجود این رفیق شش دانگه دیده بود را خدا عالم است !ولی ماشاهد معرفت عین برادر امیرحیدر بودیم! درست که پنج سال از ابوذر بزرگتر بود ولی به قول ابوذر امیرحیدر بود! لبخندی زدم ...چقدر این روزها اوضاع بروقف مراد برادرم بود! زنِ خوب! رفیق شش دانگه! کوکِ کوک بود و به سامان اوضاعش! خدایا شکرت... چه خوب خدایی میکنی .... درِ کارگاه مامان عمه را باز میکنم و با اخم میگویم: علیک سلام حاج خانمها! یه وقت یه سلامی به من ندید؟ انگار نه انگار آیه ای هم اومده! مامان عمه و پریناز هر دو میخندد و پریناز عزیز میگوید: ببخش عزیز دلم اصلا متوجه نشدم.... سلام به روی ماه نشسته ات ... مامان عمه هم در حالی که با مانتو خوش دوخت را سر دوز میکند عمه وار میگوید: سلام باز تو چشمت به ننه بابات افتاد لوس شدی؟ دستم را دور گردن پریناز حلقه میکنم و محکم گونه اش را میبوسم و میگویم: چیه؟ حسودیت شد نازکش دارم؟ صورتش را جمع میکند و با لحن خندی داری میگوید: آره واقعا حسودی کردن هم داری! نگاهی به مانتو خوش دوخت در دستش می اندازم و با ذوق میگویم: بالآخره دوختینش؟ پریناز با عشق میگوید: آره خدا رو شکر همش نگران بودم به پنجشنبه و بله برون نرسه ولی خدا رو شکر تموم شد... چشمهایم را گرد میکنم و میگویم: بله برون؟ پری جون چه دل خجسته ای داری شما! بله برون؟ بذار جواب مثبت بهت بده حالا! پریناز مثل هر مادر هواخواه پسر دیگری پشت چشم نازک میکند و میگوید: خیلی هم دلش بخواد! تازه نمیدونی که چه برقی تو چشمای مامانه بود! من مطمئنم نه نمیگن!خب این طبیعی بود! ما خانوداه داماد بودیم و معلوم بود حرفی از ترشی ماستی به نام ابوذر نمیزدیم! ولی خب آدم از لحظه بعدش اینقدر مطمئن حرف نمیزد که ما در خصوص آینده با این قاطعیت نظر میدادیم ... پریناز با خوشی تکیه اش را به صندلی میدهد و بعد میگوید: خدارو هزار مرتبه شکر! این از ابوذر ...تو رو هم بفرستم خونه بخت دیگه تا کمیل و سامره یه چند وقتی خیالم راحته! به خنده ام انداخت این لحن پریناز .... توت خشکی را که روی میز مامان عمه بود به دهان میگذارم و میگویم: پری جون یه جوری با بیچارگی این حرفو زدی خودم دلم برای خودم سوخت!!! بابا من هنوز نترشیدم! داره بیست و پنج سالم میشه درست ولی این سن ترشیدگی نیستا! پریناز اخمی میکند و میگوید: تو با همین وضع پیش بری باید برات یه دبه سفارش بدم! البته نمیذارم!خانم مشایخ پریروز یه چیزایی میگفت! حاال بزار قضیه ابوذر درست شه با بابات صحبت میکنم قرار میزاریم! بهت زده نگاهش میکنم و توت خشک را به زور قورت میدهم و میگویم: ما هم که بوق! مامان عمه میخندد و پریناز جدی میگوید: آیه ازت خواهش میکنم این مسخره بازی رو تمومش کن! با لبخند میگویم: کدوم مسخره بازی گلم؟ _همین مسخره بازی که راه انداختی! یعنی همه آدمها بدن تو فقط خوبی؟ رو هرکی میاد یه عیبی میزاری _خب مادر من آدم که با هرکسی نمیتونه بره زیر یه سقف _تو بزار بیان! دو کلوم باهاشون حرف بزن بعد بگو بدن یا خوب.... کنارش مینشینم و میگویم: ببین عزیزم من واقعا الآن قصد ازدواج ندارم _چرا دختر ۱۸ ساله ای؟ _نه ولی ۴۱ ساله هم نیستم! من خودمو بهتر از تو میشناسم عزیزم.... http://eitaa.com/cognizable_wan
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 کلافه دستی به صورتش میکشد و میگوید: نمیدونم! واقعا نمیدونم چی بگم! اون محمد هم که هیچی بهت نمیگه! _قربون بابای چیز فهمم! _یعنی من نفهمم؟ _چرا ترش میکنی نازنین! شما تاج سری مامان عمه بشکاف را برمیدارد تا جای دگمه ها را باز کند و در همان حال میگوید: بسه بسه جمع کنید حالم بهم خورد تو هم پریناز این عتیقه رو ولش کن ببینم با این بالا بالا پریدنا میخواد به کجا برسه ! میخندم و خدا را شکر میکنم از این نگرانی ها! میدانی؟ گاهی فکر میکنم خوب است یک عده در زندگی ات باشند مدام بهت گیر بدن! مدام روی اعصابت رژه برن ...مدام دست بگذارن روی حساسیت هایت! یا چیزهایی بگویند به حد انفجار برسی! یا کاری کنن که تو خوشت نیاد ...ضد ضربه ات میکنند اینجور آدمها! صبورت میکنند اینجور آدمها....ته تهش که نگاه کنی حق و حقدار همین ها هستند! اما خب یک منیتی این میان است که همیشه حق را برای خودش میداند! دارد مادری میکند برایم.... یادم نرود سر فرصت یک گوشه گیرش بیاورم و دستهایش را ببوسم ... دراز بکشم سر روی پاهایش بگذارم موهایم را نوازش کند و بی مقدمه بگویم: ممنونم که مادری کردی برایم پریناز... ممنونم که حرص زدی برایم همسری کردی برای پدرم... ابوذر کمیل سامره شیرین زبان را به زندگی مان آوردی ممنونم که رفیق و همزبان مامان عمه بودی ممنونم که بد نبودی!نا مادری نبودی! ممنونم که هستی... یادم نرود ببوسمش و بعد یک دل سیر در آغوشش گریه کنم! بی دلیل این روزها دلم حسابی گرفته ...دروغ چرا...این روزها عقیقم همانی که مادرم جفتش را دارد بیشتر مرا به یاد او می اندازد! دروغ چرا این روزها کمی (مادر) میخواهم با تمام قربان صدقه های تنگش! آیه را الکی بزرگ کردند! وگرنه آیه هم دل دارد شاید کوچکتر و ظریف تر از دل سامره کوچولویش!!! آیه را الکی بزرگ کرده اند وگرنه او هم حسرت اینکه شبی نیمه شبی بترسد و به اتاق مادرش برود و درآغوشش آرام شب را صبح کند هنوز هم که هنوز در دلش هست پریناز و مامان عمه با تمام اینها با تمام این محبت ها (مادر) من نبودند! آیه مادر میخواهد!!! . . . برعکس آنچه که پریناز فکر میکرد و عجله داشت آخر همان هفته کار تمام نشد! شب قبل خانواده صادقی زنگ زده بودندو موافقت نسبی خود را اعلام کرده بودند. حالا قرار بود زیر نظر خانواده ها آن دو باهم رفت و آمدی داشته باشند و در چند جلسه بیشتر باهم آشنا شوند! محمد مدام به پریناز میخندید و میگفت: از بس هولی خانم که اینجوری خورده تو ذوقت دیگه! کی سر یه هفته دختر شوهر میده که این بندگان خدا بدن!؟ خود حاج صادق هم میدانست از لحاظ اخلاقی زهرا خواهانی بهتر از ابوذر نداشت...هرچه نگرانی بود همان اختلاف مالی و طبقاتی بود و بس! زهرا سر از پا نمیشناخت وسواسی تر شده بود این روزها .... مانتو آجری رنگ زیبا و خوش دوختی را انتخاب کرد یادش نمیرفت چقدر آن روز سامیه اصرار کرد تا آن را بخرد! روسری زیبایی که هماهنگ با مانتو اش رو را از کمد برداشت و به عادت همیشگی لبنانی سر کرد. گل های درشت آجری با آن زمینه کرم تاثیر فوق العاده ای روی زیبایی اش گذاشته بود. عباس همان برادر باغیرت قصه مامور شده تا زهرا را همراهی کند. میشد از چهره اش فهمید چندان هم راضی به این وصلت نیست نه به خاطر ابوذر بیشتر به خاطر زهرا و زود شوهر کردنش!..... http://eitaa.com/cognizable_wan
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 پارک خلوت و دنجی را انتخاب کرده بودند که نه نزدیک خانه سعید بود نه صادقی. ابوذر اینطور خواسته بود تا ماجرا پیش همسایه های دو خانواده برملا نشود بیشتر هم محض خاطر زهرا بود که همچین نظری داشت به هر حال او یک دختر بود. بعد از جلسه اول این کاملا حس میشد که جلسات بعدی به خشکی جلسه اول نبودند. واضح تر حرفها بیان میشدند و بی رو در وایستی تر خواسته ها و توقعات مطرح میشد! طی این یک هفته خیلی چیزها برای زهرا روشن شده بود. ابوذر آن مرد خشک و جدی تصوراتش نبود. در عین مهربانی محکم بود .مسئولیت پذیر بود و خود ساخته. عیب داشت خوب میدانست بی عیب فقط خداست اما میشد کنارش خوشبخت بود! ابوذر هم خیلی چیزها در مورد زهرا فهمید. زهرا دختری بود که میتوانست راحت محبت کند آرامش را هدیه دهد .با وجود بزرگ شدن در یک خانواده متمول دختر بسازی بود و لوس نبود! توقعات خاص خودش را داشت اما خوب شرایط را درک میکرد. عیب داشت خوب میدانست بی عیب خدا است اما میشد کنارش خوشبخت بود! ** حاج رضاعلی مقابل آیینه ایستاد. عطر یاس رازقی‌اش را برداشت و خودش را خوش بو کرد. تمام اهل محل محل عبور حاج رضا را با همین عطر دوست داشتنی تشخیص میداند تناسب عجیبی با شخصیت آرام و متواضعش داشت. شانه را برداشت و موها و ریش های یک دست سفید و پر پرشتش را شانه کرد. حاج خانم همسرش پشتش ایستاد و مثل همیشه کمک کرد تا حاج رضا عبایش را بپوشد از آینه به چشمهایش نگاه کرد و گفت: خضروی شده جمالتون آقا! حاج رضاعلی با لبخند عمامه سفیدش را بر سر گذاشت و گفت: اغراق میفرمایید .... شاگرد مکتب قنبر کجا و جمال خضروی کجا! این حاج رضا علی بود. از چه چیز به چه چیز میرسد!؟ زنگ در به صدا در می آید. حاج رضا علی دمپایی آخوندی هایش را میپوشد .حاج خانم تا دم در بدرقعه اش میکند و در آخر قبل از خارج شدنش میگوید: امشب تونستید زود بیاید خونه بچه ها خودشونو دعوت کردند. حاج رضا میخندد و در حالی که در را باز میکند میگوید: قدمشون رو چشم. ان شاءالله اگر تونستم حتما زود میام... خداحافظی کرد و از خانه بیرون زد...کوچه تنگ بود و ابوذر نمیتوانست با ماشین توی کوچه بیاید .... سرکوچه منتظر بود تا حاج رضا علی بیاید... بادیدنش لبخندی زد و گفت: _سلام استاد _سلام آقا ابوذر راضی به زحمت نبودیم... ابوذر با خوشرویی مثل پارکابی ها در را برایش باز میکند و میگوید: شما رحتمی حاجی بعد خودش سوار میشود و ماشین را روشن میکند سمت فرودگاه راه میوفتد. شاید بیشتر از خودِ امیرحیدر ذوق دارد برای دیدنش حاج رضا علی خیره به خیابان میگوید: چه خبر جاهل؟ بر وقف مراده اوضاعت؟ بلوار را میپیچد و میگوید: خدا رو شکر حاجی خوبه ... حاج رضا پنجره را پایین میکشد و میگوید: از صبیه حاج صادق چه خبر؟ _این هفته تقریبا هر روز باهم صحبت داشتیم. خدا رو شکر داریم به یه چیزای خوبی میرسیم با خنده میگوید:خوب توفیق اجباری نصیبت شده با دختر مردم دل و قلوه رد و بدل میکنی! ابوذر بلند میخندد و میگوید: نفرمایید حاجی من دل پاک تر از این حرفهام! حاج رضا علی هم با لحن معنی داری میگوید: بله ..بله...استغفرالله من السوءالظن! فرودگاه شلوغ بود.ابوذر و حاج رضا و گروهی از طلبه ها همراه خانواده جابری دسته گل به دست منتظر امیر حیدر بودند! شوقی وصف ناپذیر در دل ابوذر خانه کرده بود رفیق فاب و ناب تمام زندگی اش داشت برای همیشه برمیگشت و خدا میدانست چه علاقه مجهول‌الجنسی بین این دو بود! پچ پچ های قاسم و خنده های بچه ها را میشنید اما رغبت نمیکرد لحظه ای چشمش را از آن پله برقی ها بگیرد! قاسم را دید که جلو تر از همه رفته و پلاکارد به دست گرفته به فارسی روی آن نوشته شده: (مهندس ولکام تو یور هوس)! 😂😂😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
‏دخترا وقتی سوسک میبینن....!!!
میگن دخترا لوسن...قبول! میگن ننرن...قبول! میگن جیغ جیغوئن...قبول! میگن از همه چی می‌ترسن...قبول! میگن بدون آرایش لولوئن...بازم قبول! حالا ببین پسرا چه موجوداتی هستن که میگن زن بگیره آدم بشه! دخترا پرچم بالاا، دستو جیغ و هورااا✋😂💃 روز دختر مباررررررک http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کاری که مجید تو خواستگاری دختره کرد، آمریکا با هیروشیما نکرد 😂 (نوستالژی) '' قصه های مجید'' http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سکه هشت‌ میلیونی ینی من زنم را دوست دارم از این به بعد فقط بگید چشم 😄 ‌http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
علی صبوری با لباس زنونه در سریال آخر خط صدا و سیما رو هم اینستاگرام کردن http://eitaa.com/cognizable_wan
خاک قم گشته مقدس از جلال فاطمه نور باران گشته این شهر از جمال فاطمه گر چه شهر قم شده گنجینه علم و ادب قطره‌ای باشد ز دریای کمال فاطمه . . . ولادت حضرت معصومه (علیهاالسلام) بر همه دختران پاک سرزمینم مبارک باد
🔴 💠 خانمها در مقایسه با مردها نسبت به با خانواده و پدر و مادر خود بیشتر، حساس بوده و دارند. 💠 خوب است مرد گاهی پیش از درخواست همسرش بدهد که برویم منزل پدر و مادرت و نسبت به خانواده وی ابراز کرده و یا به آنها خدمت‌رسانی کند. 💠 این پیش قدمی شما در برقراری رابطه با خانواده همسرتان، شما را می‌کند. 💠و نیز اگر گاهی بخاطر نتوانستید به آنها سر بزنید و یا زمان ملاقات شما با آنها کوتاه شد همسرتان نکرده و زمینه ایجاد مشاجره، در این مسئله از بین می‌رود. 💠 زن دوست دارد بداند که آیا واقعا ارتباط با خانواده او را دوست دارد یا نه. 🍃❤️ http://eitaa.com/cognizable_wan
💞💍⭐️ 💍⭐️ ⭐️ 🙈 زن و شوهر داخل تاکسی شدند ، پس از دقایقی راننده ی تاکسي به مرد گفت : به خانم تان بگوئید رنگ آرایش خود را عوض کند ، من از این رنگ خوشم نمی آید... مرد عصبانی شد چندین فحش نثار راننده کرد ،! گفت چرا به ناموس مردم نگاه میکنی، خودت ناموس نداری رنگ آرایش خانم من به تو چی ربطی دارد ...؟ راننده لبخند زد و گفت ! اگر به من ربطی نداره پس برای کی آرایش کرده ، اگر برای شما می بود خوب ، در خانه آرایش میکرد . مرد خشم اش را فرو برود و نقصان خود را پذیرفت دقیقا زینت وزیبایی یک زن فقط برای شوهرش است نه دیگران 💖💖💖💖💖💖💖 http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️❤️❤️ 🔵اگر میخواهید همسرتون همیشه عاشقتون بمونه و از بودن در کنارتون لذت ببره: ☝هیچوقت توی جمع خصوصا جمع خانواده خودتون با خانمتون شوخی های زننده و بی مورد نکنید😑مثلا باچهره ی خانمتون...با طرز لباس پوشیدنش...با شغل خانمتون ودیگر شوخی هایی که باعث تحقیر و کوچک شدن خانمتون میشه 👩 🍃🌹 🔵این قبیل شوخی ها با همسرتون در حضور جمع به اطرافیان هم این اجازه را میده که به خودشون اجازه بدن هر حرفی و هر شوخی را با همسرتون بکنن و اینگونه خانم شما تمام این مساعل را از چشم شما میبینه و کم کم احساس و علاقه از بین میره و دلسردی جای عشق را توی دلشون میگیرد💔 🍃🌹 🔵خانم ها و آقایان هر دو خوب دقت کنید فراموش نکنید که رفتار زن و مرد در جمع با یکدیگر اجازه هر نوع رفتاری از سوی دیگران را با همسرتون ميده اگر همیشه در جمع به همسرتون احترام بگذارید هیچ کس به خود اجازه بی احترامی کردن به همسرتون را نمیده پس از شوخی های بی مورد که باعث دلخوری همسرتون میشه و باعث میشه که دیگران پاشون را از گلیم خود فراتر بگذارند جدا بپرهیزید. 💞 http://eitaa.com/cognizable_wan
پدرها جلوی دختر لباس عوض نکنند، ممکنه برای بچه بلوغ زودرس بیاره یا کنجکاوی. حتی پوشیدن رکابی و شلوارک هم ایراد داره. در مجموع توجه کودک در این سن به سمت شناخت جنسیت معطوفه. و هر چه پوشیده تر با جنس مخالف ارتباط بگیره سالمتر رشد میکنه. در تماسهای سایرین هم همینطوره. بوسیدن، بغل کردن، فشار دادن، نوازش و لمس توسط خودتون و سایرین مثل پدر بزرگ ها و عمو و دایی و غیره خوبه به این مسأله توجه بشه. 👈نقاط خاص مثل لب یا ران ها یا باسن که محرک جنسی هستند نباید مورد بوسه قرار بگیرند. ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴 💠 از مهمترین در جلوگیری از دعوای زن و شوهری و عصبانیت و همسر این است که همسرتان را بشناسید و بهانه‌ی و بدزبانی او را ایجاد نکنید. 💠 لازمه‌ی اینکار، نسبت به کوچکترین گفتارها و رفتارهای خودمان است. 💠 و البته نتیجه‌ی اینکار، محبوبیت شما و اصلاح صفت ناپسند همسر و تعاملمان با همسر است. 🍃❤️ http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
در بازی هایی که برد و باخت برای آن ها تعریف شده است باید سه بار آن را با کودک انجام داد: - بار اول به او اجازه دهید شما را ببرد. این کار به اعتماد به نفس کودک کمک می کند. - بار دوم کودک را ببرید، تا مفهوم شکست را دریابد. - بار سوم کاری کنید که با تلاش بیشتر از دو دوره ی گذشته برنده شود تا یاد بگیرد برای موفقیت باید خیلی تلاش کرد. 🆔http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جسارت داشته باش و زندگی کن ... اما جوری که خودت دوست داری ، نه جوری که دیگران از تو انتظار دارند ! مهم نیست که تا مقصدت می رسی یا نه ، و مهم نیست که تمامِ آرزوهایت محقق می شوند یا نه ، مهم این است که حالِ دلت خوب باشد ! پس تا میتوانی شاد باش و از لحظه لحظه ی زندگی ات لذت ببر ... و خودت باش ؛ خودت حاکم و معیار و قاضیِ کارهای خودت ، خودت همه کاره ی دنیای خودت ، و انگیزه ی آرزوهای خودت ... تو نیاز به تاییدِ هیچکس نداری !!! 👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔥 حتما تا آخر بخوانید 🔥 🔰 در روزگار گذشته بازرگان ثروتمندی زندگی می کرد که چهار همسر داشت. 🌺 همسر چهارم برایش بسیار عزیز بود. او همیشه بهترین لباس ها و غذاها را برایش فراهم می کرد و اجازه نمی داد کمبودی احساس کند یا ناراحتی ای برایش به وجود بیاید. 🌼 همسر سوم هم برایش بسیار محبوب بود. بازرگان دوست داشت جلوی دوستان و آشنایان با همسر سومش باشد و به خاطر داشتن چنین همسر زیبایی به دیگران فخر بفروشد. بازرگان به او افتخار می کرد. 🌸 همسر دوم نیز برای بازرگان دوست داشتنی بود. او زن بسیار دلسوزی بود و در تمام سختی ها و مشکلات در کنار شوهرش بود. بازرگان همیشه با همسر دومش مشورت و درد دل می کرد و می دانست که در هر مشکلی می تواند روی او حساب کند. ❌ ولی بازرگان همسر اولش را دوست نداشت. هر چند همسر اول از سایرین وفادارتر بود و در ثروتمند شدن و موفقیت بازرگان سهم زیادی داشت ولی چندان مورد توجه شوهرش نبود. با این همه او بازرگان را از صمیم قلب دوست داشت. 💢💢💢💢💢💢 سالها گذشت و روزی بازرگان مریض شد🤕🤒 دیگر امیدی به بهبود او نبود و بازرگان می دانست که باید در انتظار مرگ باشد. به زندگی مجلل خود فکر می کرد و با خود می گفت: «چهار همسر داشتم که همیشه در کنارم بودند و نمی گذاشتند تنهایی را حس کنم. اما حالا باید تنها بمیرم. چقدر تنها خواهم شد.» ☢️ همسر چهارمش را صدا کرد و به او گفت: «همیشه تو را بسیار دوست داشتم و بهترین ها را برایت فراهم کردم. آیا حاضری با من بمیری و در جهان پس از مرگ هم همراه و همسر من باشی » همسر چهارم پاسخ داد: «هرگز!» و فوراً از اتاق خارج شد.جواب منفی او مانند خنجری به قلب بازرگان فرو رفت.😢😭 ⚛️ سپس همسر سومش را صدا کرد و گفت: «یادت می آید که چقدر به بودن در کنار تو افتخار می کردم آیا حاضری با من بمیری و در جهان پس از مرگ همراه و همسر من باشی » همسر سوم پاسخ داد: «چرا باید با تو بمیرم زندگی بسیار لذتبخش است. من هم منتظرم تا تو زودتر بمیری و دوباره با فرد دیگری ازدواج کنم!»قلب بازرگان شکست. 💔 ❇️ سپس همسر دوم را صدا کرد و به او گفت: «تو در همه سختی ها و مشکلات در کنار من بودی. آیا حاضری در جهان پس از مرگ هم در کنارم باشی » همسر دوم پاسخ داد: «خیلی متأسفم که بیمار شدی و زندگی ات رو به پایان است. ولی این بار نمی توانم کمکت کنم. تنها می توانم در مراسم تشییع جنازه ⚰️ شرکت کنم و تا قبرستان همراهیت کنم. بعد از آن تنها خواهی بود.» 😞😞 بازرگان به شدت تنها و غمگین شده بود. ناگهان صدایی آمد: «من حاضرم با تو این دنیا را ترک کنم و همسر و همنشین تو در جهان پس از مرگ باشم» بازرگان خوب نگاه کرد. 💟 همسر اول را در گوشه اتاق دید. رنگ صورت همسر اولش زرد بود و به دلیل بی توجهی های او بسیار ضعیف و پریشان به نظر می آمد. 📌 بازرگان با خود گفت: «ای کاش در طول زندگیم به او بیشتر رسیدگی می کردم، زیرا او همسفر ابدی ام خواهد بود. 💢💢💢💢💢💢💢 👈 در واقع همه ما، مانند بازرگان چهار همسر داریم: ⬅️ همسر چهارم، جسم ما است. بهترین خوراکی ها و لباس ها را برایش فراهم می کنیم ولی او بعد از مرگ از بین می رود و ما را همراهی نمی کند. ⏪ همسر سوم اموال و دارایی های ما هستند. به آنها افتخار می کنیم و دوست داریم با آنها به بقیه پز بدهیم ولی بعد از مرگ آنها به دیگران به ارث می رسند. ◀️ همسر دوم اقوام و آشنایان ما هستند. هر چقدر هم دلسوز و مهربان باشند، نهایتاً تا مراسم تدفین ما را همراهی می کنند. 🌹 همسر اول ما روحمان است. 🌷 اما معمولاً به او توجهی نمی کنیم و آن را به حال خود رها می کنیم. ❗️ ترجیح می دهیم همیشه به فکر رسیدگی به جسم، دارایی ها یا نزدیکانمان باشیم تا به فکر رشد و بالندگی روحمان. ✅ روح ما همسفر و همنشین ابدی ما است. چقدر خوب است که در طول زندگی بیشتر از همه به او توجه کنیم، او را پرورش دهیم و قوی کنیم تا در پایان زندگی احساس ضعف و تنهایی نداشته باشیم ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ http://eitaa.com/cognizable_wan
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 احدی نبود که آن را ببیند و نخندد مخصوصا آن کاریکاتور مسخره پایین نوشته ها هر بیننده ای را به خنده وا میداشت! نزدیک قاسم شد و گفت: جمعش کن مسخره عمو ذوالفقار ببینه ناراحت میشه ! قاسم بی خیال میگوید: ببین سید! گیربازار راه ننداز دیگه! فحش که ننوشتم خوش آمد گوییه!هوای حاجیمونم داشتم با همون زبان خارجکی که بهش عادت داره نوشتم یعنی مضمون خارجکیه خط و ریشه فارسیه الاصول .... داشت برای ابوذر فلسفه میبافت که احمد روی شانه ی ابوذر زد و گفت: اومد اومد ابوذر هول نگاهش را به پله ها می دوزد و از دور جوان قد بلند و خوش سیما با ریش پرپشت و گوش شکسته ی آشنایی را میبیند... لبخندی که ریشه در عمق وجودش دارد میهمان لبهایش میشود. امیر حیدر هم با کمی چشم چرخاندن پیدایشان میکند! کمتر کسی است که پلاکارد(مهندس ولکام تو یور هوس) را نبیند با خواندنش سرش را پایین انداخت و شروع به خندیدن کرد! لحظه ای با خود اندیشید چطور اینهمه سال توانسته از این خاک و این آدمها و این آب و هوا دور باشد؟ . . . عمو مصطفی را ندیدم ترجیح دادم دم ظهر بیایم و نرگسها را بگیرم. پاتند کردم و وارد بخش شدم. سلام کرده و نکرده به اتاق مخصوص پرستارها رفتم و لباسهایم را عوض کردم. برای مینا عروسکی خریده بودم و ذوق داشتم زودتر به دستش برسانم. دکتر تجویز کرده بود دو هفته ای بعد از عمل بستری باشد تا با خیال راحت ترخیصش کنند! عروسک به دست و خندان به سمت اتاق 210 رفتم. نازنین با چهره گرفته ای به دخترکش خیره شده بود. با نشاط به او سلام کردم. سرش را به سمتم برگرداند و لبخندی زد که بیشتر شبیه تلخند بود. آرام سر مینا را بوسیدم و گفتم: تو باز غمبرک زدی؟ دیگه چته؟ دخترت هم که سر و مر و گنده خوابیده حالشم خوبه! با غم گفت: دیشب دوباره حالش بد شد. نگران پرسیدم: چی شده؟ آهی میکشد و میگوید: آخرای شب بود که دو سه باری بالا آورد و همش میگفت سرم گیج میره. دروغگو نبودم خوشبین چرا: چیزی نیست عزیزم عوارض عملشه _دکتر یه سری آزمایش دیگه براش نوشت.آیه اونم یه جوری نگاه میکرد گمون نکنم فقط عوارض بعد از عمل باشه دست و پایم میلرزید خودم را میزنم به آن راه و میگویم: تو چرا اینقدر بدبینی؟ توکل کن به خدا هیچی نیست ان شاءالله مینا چشمهایش را باز میکند و من از جایم بلند میشوم و کنارش میروم: سلام مینا خانم آرام آب دهانش را قورت میدهد و میگوید: سلام خاله آیه _احوال خانم خانما؟ شنیدم دیشب حسابی خودتو برای مامانت لوس کردی؟هوم؟ مظلومانه میگوید: لوس نکردم خاله همش اتاق دورم میچرخه دلم خون میشود از این درد و دل صادقانه: خوب میشی خاله قربونت بره یه ذره دیگه تحمل کنی خوب میشی بعد عروسک را رو به رویش میگیرم و با هیجان میگویم: دا را را رام! اینم یه کادوی خوشکل برای یه دختر قوی و شجاع! خوشحال میشود دست دراز میکند و با ذوق میگوید:مرسی خاله.خیــلی خوشکله عروسک را میگیرد و آرام آرام آن را از جعبه اش بیرون میکشد.نازنین با لبخند خسته ای نگاهش میکند مینا چشم از عروسک میگرید و آرام میگوید:مامان _جانم _من شکلات میخوام _صبر کن بزار دکترت بیاد ازش اجازه بگیرم برات میخرم...... http://eitaa.com/cognizable_wan
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 _نه الآن . نازنین باز خواست مخالفت کند که گفتم: مینا جون میرم برات میخرم اما پیش خودت داشته باش دکترت اومد ازش اجازه بگیر و بخور باشه؟ با اکراه قبول کرد پیشانی اش را بوسیدم نازنین سرزنش وار گفت: باید همیشه حرف حرف خودش باشه! نگاهش کردم و گفتم: عیبی نداره بچه است دیگه! نگاهی به ساعتم کردم و با حد اکثر سرعت خودم را به بوفه بیمارستان رساندم .با وسواس پاستیل ها و شکلاتها را از نظر میگذرانم پاستیل دندانی شکل و شکلهای تخم مرغی نظرم را جلب میکند. مریم را بین راه میبینم .با دیدن پاستیل ها و شکلات ها در دستم با خنده میگوید: چه خبره آیه کوچولو؟جشن گرفتی؟ _نه بابا برای مینا گرفتم _ای جانم به هوش اومده _آره خدا رو شکر.نگاهی به ساعتش می اندازد و انگار که عجله دارد میگوید: من دیرم شده...راستی به نرجس جون یه سر بزن بالاخره دکترا رضایت دادن بعد از چند ماه انگار چند روز دیگه داره مرخص میشه!! با ذوق میگویم: راست میگی؟ بله تند خداحافظی میکند و من هم خوشحال از این خبر خوش به بخش برمیگردم... اما...اما کاش بر نمیگشتم.کاش اصلا آنروز آنجا نبودم.کاش شکلات خریدنم تا ابد طول میکشید کاش نسرین و چند پرستار دیگر با عجله اتاق 210 نمیدویدند! در شوک عمیقی فرو رفته بودم .صدای جیغ های بلند نازنین واقعا ترسناک بود.جیغ های بلندی که حس میکردم الان است که پرده گوشهامو پاره کند!پاستیل ها و شکلات ها از دستم افتاد..پاهایم از رمق افتاده بود.میترسیدم ...میترسیدم به اتاق 210 نزدیک شوم.پرستاری نازنین را در آغوش گرفته بود و نمیگذاشت وارد اتاق شود. آرام نزدیک اتاق شدم.صدای نازنین را میشنیدم که میگفت: آیه التماست میکنم بهشون بگو ولم کنن ...آیه یه کاری بکن.آیه مینا... گوشهایم را گرفتم.خدای من این دیگر چه جهنمی بود؟ بالاخره جراتش را پیدا کردم و در اتاق را باز کردم. دکتر والا بود نسرین بود ...مینا بــ..... مینا کجا بود؟ نمیخواستم باور کنم آن حجم انسانی زیر آن ملافه سفید میناست.نگاهم بین دکتر والاو آن حجم انسانی رد و بدل میشد.باورم نمیشد ولی این آیین والا بود که سرش را پایین انداخت و گفت: متاسفم. همین؟ تمام شد؟ یک ملافه ی سفید و تاسف؟تمامش همین؟داشت از اتاق میرفت بیرون که گفتم: دکتر... برگشت و بی حرف نگاهم کرد...بغضم را فرو خوردم و گفتم: شکلات میخواست! هیچ نمیگوید و تنها خیره ام می ماند.... زانوهام دیگر تحمل وزنم را نداشتند.بی اختیار گوشه ی دیوار سر میخورم.صدای جیغ های نازنین قطع نشده و من به این فکر میکنم:هنوز شکلات هایش را نخورده! تخت مینا را با همان تن بی جان بردند.فکر کنم سمت سرد خانه بود! حالا من روی همان نیمکتی نشسته بودم که روزی مینا کنارش بازی کرده بود سکوت سرد و خشنی دور و برم حاکم.سکوتی که مو به تنم سیخ میکرد. کسی لیوان لیوان داغ نسکافه به را به سمتم گرفت نگاهش کردم.دکتر والا بود.لحظه ای اندیشیدم یعنی واقعا نمیشد؟ لیوان را از دستش گرفتم کنارم نشست.او هم سکوت کرد.اما بعد از چند دقیقه گفت: برام خیلی عجیه که اینقدر احساساتی هستی! قبول کن داری زیاده روی میکنی. هیچ نمیگویم.من دلائل خودم را داشتم. ادامه میدهد: اگه اینجوری پیش بری زود تر از مردم عادی میمیری! http://eitaa.com/cognizable_wan