✨🌒✨
#نماز_شب
آیت الله بهجت:
اگر در روز،به توجه وبندگی مشغول بودیم،توفیق تهجد در سحر را پیدا می کنیم.
"توفیق نماز شب ،در گناه نکردن است"
#نماز_شب_را_به_نیت_ظهور_بخوانیم
http://eitaa.com/cognizable_wan
💞💍⭐️
💍⭐️
⭐️
#آقای_خونه_باید_بدونه
🔹زن ها قلب خانه اند! 😍
🔹زن ها اگر شاد باشند قلب خانه می تپد
🔹 زن ها اگر موهایشان را شکل دهند ، اگر صورتشان را آرایش کنند ، اگر لباسهای شاد بپوشند زندگی در خانه جریان پیدا می کند
🔹زن ها اگر کودک درونشان هنوز شیطنت کند ، اگر شوخی کنند ، بخندند ، همه اهل خانه را به زندگی نوید می دهند
🔹 اگر روزی زن خانه چشمهایش رنگ غم بدهد 😔
حرفهایش بوی گلایه و کسالت بدهد
اگر ذره ای بی حوصله و ناامید به نظر برسد
تمام اهل خانه را به غم کشیده است آری زن بودن دشوار است
زنان ارمغان آور شادی ، گذشت و خنده اند
یادمان نرود قلب خانه باید بتپد
💞 آقای محترم مواظب قلب خانه ات باش 💞
http://eitaa.com/cognizable_wan
دانشجویی بدون گفتن بسم الله شروع به غذا خوردن میکنه
شیطان باهاش هم سفره میشه
یک ماه میگذره
دانشجو بازم میخواست غذا بخوره که شیطان ظاهر میشه و میگه
جان مادرت یا بسم الله بگو یا امشبو دیگه املت نزن 😂😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴 #فرمول_شیفته_کردن_زن
💠 آقایان اگر میخواهید همسرتان #شیفته شما شود دنبال #بهانه برای تعریف کردن از او باشید:
💠از ظاهرش
💠از جملاتش
💠از نگاهش
💠از دست پختش
💠از رفتارش
💠از هنرش و ...
💠 از لحاظ روانشناسی تعریف و تمجید از #زن به او آرامش داده و او را برای #مهربانی کردن و عشقورزی با همسر شارژ خواهد کرد.
🍃❤️ http://eitaa.com/cognizable_wan
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💟 #عقیق_77
آیین متفکر گفت: جالبه. خیلی جالب. تا حالا هیچ کس اینطور هنرمندانه از اسمش برام نگفته بود. پدر و مادر خوش سلقیه ای داشتید!
یادش آمد (آیه) نامی بود که آقا بزرگش برایش انتخاب کرده بود!لبخندی زد.آقا بزرگ واقعا خوش سلیقه بود!
از جایش بلند شد که آیین متعجب گفت: اتفاقی افتاده؟
ساعتش را نشان داد و گفت: نه باید برم سر کارم!
آیین آهانی میگوید و بعد لبخند زنان به میز اشاره میکند: عصرونه خوبی بود! فکر نمیکردم
ترکیبشون چیز خوشمزه ای باشد!
آیه نیز محو لبخند میزند و با خداحافظی کوتاهی از او دور میشود.
در حالی که از آیین دور میشود پوفی میکشد و از خود میپرسد چرا هر چقدر که دکتر والای بزرگ انرژی مثبت دارد پسرش پر از
انرژی منفی است؟
****
شیوا برای سومین روز متوالی است که درست وقتی سرگرم کار است گل رز قرمز رنگی را روی
میز ویترین میبیند و کنارش یک کاغذ کوچک با این مضمون: ((راستی تو در میان اینهمه اگر چقدر بایدی!))
داشت کلافه میشد. مدام از خود میپرسید فرستنده این محصول عاشقانه چه کسی میتواند باشد؟؟
پوفی میکشد و گل رز را کنار دو گل دیگر در گلدان میگذارد. اینطور نمیشد باید فکری میکرد.
مهران اما بیرون مغازه با لبخند به چهره کنجکاو شیوا خیره شده بود. کنجکاو بودن به صورت
جذابش می آمد. با همان لبخند سوار ماشین شد و سمت دانشگاه حرکت کرد. امروز دیگر باید با
ابوذر ماجرا را در میان میگذاشت . خودش هم فهمیده بود به یک یقین شیرین رسیده است!
جلوی دانشگاه پارک میکند و از دور ابوذر و همسرش را میبیند که آرام و با طمئنینه قدم زنان وارد دانشگاه میشوند! لبخندی میزند. واقعا خوشحال بود که ابوذر به کسی که لیاقتش را داشت رسیده بود. همین دیروز بود که به دوستانش شیرینی داده بود و حالا دیگر همه ی دوستان میدانستند آن دو زن و شوهرند. سعی کرد مزاحم خلوتشان نشود و تا دیدن ابوذر سر کلاس صبر کند. زهرا روی نیمکتی نشست و ابوذر هم کنارش. لبخند زنان خیره به زهرا گفت: خسته شدیا؟ ماشین تعمیرگاه بود وگرنه اینجوری زحمتت نمیدادم.
زهرا هم لبخند میزند و میگوید: نه خیلی خوش گذشت. من خیلی سوار اتوبوس نمیشدم.... کیف
داد!
ابوذر هیچ نمیگوید و به روبه رو خیره میشود. اندکی صورتش بابت کلیه درد خفیفی که از دیشب دست از سرش برنداشته بود جمع شد.زهرا نگران پرسید چیزی شده؟
ابوذر بی آنکه جوابش را بدهد تا مجبور نشود دروغ بگوید بی ربط پرسید: تا ساعت چند کلاس داری ؟
زهرا نگران تر پرسید:چیزی شده ابوذر؟
ابوذر لبخند زنان گفت: چی باید بشه بانو؟
_صورتت جمع شد!خودم دیدم بازم درد داری؟
_زن داشتن اینقدر خوبه و من نمیدونستم بانو؟ بله یکم درد گرفت خوب شد!
_ابوذر بریم دکتر؟
ابوذر خندان گفت:چه خبرته زهرا جان؟ این دردا هر چند وقت یه بار میاد و میره!
زهرا فقط نگران نگاهش میکند.ابوذر گفته بود که یکی از کلیه هایش خیلی کم کار است و زهرا از آن روز مدام دلواپسش بود.
_زهرا جان نگفتم که نگران بشی! گفتم که در جریان باشی داری صاحب یه شوهر مریض میشی چشماتو وا کنی!
زهرا چشم غره ای میرود و میگوید: سکوت کن لطفا.!
ابوذر چشم کشیده ای میگوید و از جایش بلند میشود و میگوید: اجازه مرخصی میفرمایید بانو؟
زهرا لبخندی میزند و میگوید: اجازه ما هم دست شماست.
ابوذر خداحافظی میکند و زهرا خیره به قد و بالای ابوذر برایش وانیکاد میخواند!
http://eitaa.com/cognizable_wan
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💟 #عقیق_78
دانای کل هم که باشی باز دانای میزان خیلی چیزها نیستی! یکیش همین عشق است!
مهران با دیدن ابوذر میزند روی شانه اش و میگوید: مستر (ز ز) چه عجب ما شما رو دیدیم!
ابوذر میخندد و میگوید: خجالت بکش مرد حسابی برو از خدا بترس
مهران هم هیچ نمیگوید و با خنده کنار ابوذر مینشیند: چه خبر؟
_سلامتی!
_دیگه چه خبر؟
_سلامتی!
_بعد از سلامتی؟
ابوذر با لبخند میگوید: ای بابا چه گیری دادی!؟
مهران با مزه میگوید: واسه اینکه ازم بپرسی تو چه خبر!
ابوذر دست زیر چانه میگذارد و میگوید: تو چه خبر برادر مهران؟
مهران تکیه میدهد به صندلی و خیره به سقف بدون مقدمه میگوید: خب حس میکنم داره یه
اتفاقاتی تو دلم میوفته!
ابوذر کنجکاو میگوید: جالب شد! چی شده برادر!؟
مهران بی رودروایستی گفت:دختره رو میخوام!
ابوذر متعجب و با خنده پرسید: دختره کیه؟ چی میگی؟
_بابا زن میخوام عزیزم زن!
ابوذر کمی بلند تر میخندد و میگوید: شوخی میکنی!
مهران جدی میگوید: من شبیه آدمایی هستم که داره شوخی میکنه؟
_کی بود تا چند ماه پیش میگفت ۲۴ سالگی و زن گرفتن؟
مهران دستی به موهایش میکشد و میگوید: حالا نظرم عوض شده! کمکم میکنی یا نه!
_حتما اگه کمکی از دستم بر بیاد انجام میدم
مهران هیجان زده به سمتش بر میگردد و میگوید: اتفاقا فقط از دست تو برمیاد!
ابوذر مشکوک نگاهش میکند: میشنوم!
_خب میدونی طرف...شیوا خانمه!
ابوذر چشمهایش گرد میشود: جدی میگی مهران؟
مهران مصمم میگوید: بله جدی میگم ابوذر!
ابوذر متفکر به صندلی تکیه میدهد و میگوید: کارت سخت شد!
_چرا؟
_مهران تو مطمئنی؟
_اه ابوذر داری حوصلمو سر میبری معلومه که مطمئنم! چرا کارم سخت شده؟
_مهران اون دختر پاکیه! ایدهآل ایشون شدن واقعا سخته!من میترسم حست یه حس زودگذر
باشه!
_نیست! نیست! میفهمم فرق داره!میفهمم هوس نیست!
ابوذر لبخند میزند و میگوید:باهاش صحبت میکنم!
مهران لبخند میزند و خواست چیزی بگوید که استاد وارد کلاس شد.
و ابوذر به این فکر کرد حاال شیوا را چطور مجاب کند؟
قدم زنان به در خانه میرسم. چه روز خسته کننده ای بود امروز. کلید در را پیدا میکنم و میخواهم در را باز کنم که زودتر از من باز میشود و چند جعبه کارتونی نزدیک بود روی سرم بیوفتد که کنار میکشم. با تعجب سرم را بالا میگیرم و مرد تقریبا چاق و با ریش های پر پشت و صورت مردانهای را میبینم بی آنکه چیزی بگویم نگاهم بین کارتونها و مرد در گردش است که مرد میگوید:
همشیره شرمنده ببخشید تو رو خدا.....
http://eitaa.com/cognizable_wan
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💟 #عقیق_79
با تعجب خواهش میکنمی میگویم مرد شروع به جمع کردن کارتونها میکند. واقعا برایم سوال بود که او کیست و اینجا چه خبر است که صدای آشنایی پاسخم را میدهد:
_حواست کجاست قاسم؟
صدا صدای امیرحیدر بود. از راهرو بیرون آمد و دم در من را که دید سرش را پایین انداخت و
گفت: سلام خانم سعیدی شرمنده ببخشید.
همیشه همینطور بوده ! از وقتی یادم می آید پیش غریبه ها نه ابوذر اسمم را می آورد نه این مرد گوش شکسته!
سلامی میگویم و بعد خیره به کارتونها میگویم: خواهش میکنم اشکالی نداره!اینجا چه خبره؟
لبخندی میزند و میگوید: اسباب زحمت شدیم!داریم اسباب کشی میکنیم!
گنگ میپرسم: اسباب کشی؟
_بله سوئیت پایینو اجاره کردیم!
_آهان خسته نباشید.
و بعد با اجازه ای میگویم و از در کنار میرود تا بروم داخل!چشمهایم گرد میشود از این سرعت
عمل! مامان عمه تو رو خدا ببین چه بساطی برایمان درست کردی!
دیوار ها به قدر پوست پیاز کلفتی دارند و اینها تا خود صبح میخواهند اسباب کشی کنند و سرو
صدا! و من وقتی خسته بودم نیاز به یک سکوت مفرط داشتم تا بخوابم!
پشیمان شدم و از خانه بیرون زدم به مامان عمه خبر دادم شب را میروم خانه بابا او هم بیاید
آنجا!
شماره خانه را گرفتم و بعد از چند لحظه پریناز گوشی را برداشت: سلام آیه خانم چه عجب...
_سلام پری جان خوبی؟ یه لطفی میکنی؟
_جانم؟
_خونه رو از هر سر و صدایی برام خالی میکنی میخوام بیام بخوابم! میخندد و میگوید: چی شده مگه؟
_ماشاءالله این آقای جابری چه سرعت عملی داره! سوئیت پایینو اجاره کردند دارند اسباب کشی میکنن نمیتونم بخوابم!
بلند تر میخندد: ای جانم باشه بیا عزیزم خیالت راحت
_خدا خیرت بده فعلا خداحافط
_خداحافظ عزیزم.
گوشی را قطع میکنم و با پای پیاده سمت خانمان راه می افتم.
صدای بابا محمد بود که داشت صدایم میکرد:
_آیه بابا پاشو ...پاشو نمازت قضا شد!
آرام چشمهایم را باز میکنم و نگاهی به دور و برم می اندازم. بابا محمد را بالای سرم
میبینم. نگاهم میرود به ساعت که پنج صبح را نشان میداد.گیج نگاهی به دور و برم انداختم. یعنی واقعا پنج صبح بود؟ کمیل را دیدم که سر سجاده نشسته بود و با لبخند نگاهم میکرد. با صدای خش داری گفتم: پنج صبحه؟
بابا محمد خندان از اتاق خارج میشود و میگوید: بله تنبل خانم! پاشو نمازتو بخون....
دستی به موهای آشفته ام میکشم و نگاهم میرود سمت تخت کمیل که دیشب اشغالش کرده بودم و لحاف تشکی که برای خودش انداخته بود شرمنده میگویم:
_وای ببخشید داداشی جای تو رو هم گرفتم.
سجده ای میکند و مهر را میبوسد و بعد جانمازش را جمع میکند و بعد بوسه ای به پیشانیم مینشاند و میگوید: دیگه از این حرفا نزنیا آبجی!
لبخند میزنم. کمی سردم شده. از جا بلند میشوم و وضو ام را میگیرم. مامان عمه و پریناز هم
بیدارند و با لبخند سلامشان میدهم. مامان عمه سرش را از کتابچهی دعای عهدش بالا می آورد و میگوید:صبحت بخیر کرگدنِ عمه.....
http://eitaa.com/cognizable_wan
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💟 #عقیق_80
پریناز از آشپزخانه صدایش می آید که میگوید: آیه تو حالت خوبه؟ کل دیشبو یه سره خوابیدی
ترسیدم...
لبخند میزنم و جانماز را پهن میکنم و مامان عمه جایم جواب میدهد: این همون فاز کرگدنی
معروفه پریناز جان چیزیش نیست فقط وقتی خیلی خسته است مثل خرس میخوابه!
تکبیر میگویم و نمازم را شروع میکنم. آخه که چقدر دلم برای نماز خواندن با این جانماز و سجاده تنگ شده بود. ارثیه خان جون برای پریناز بود. عطر مریم همیشگی! سیر و سلوکی داشت خان جون با این جانماز و سجاده ! همیشه ی خدا عطر خدا میداد.
پریناز صبحانه را چیده بود. نگاهی به ساعت انداختم که نزدیک شش بود. عادت خانوادمان بود بین الطلوعین را نمیخوابیدند. البته به استثناء من و سامره! از بس که لوس بودیم. ابوذر هم با سر و صدا آمد و سر میز نشست:
به به! آیه خانم. بالآخره بیداری شدی؟
لبخند میزنم و با همان چشم خمار میگویم: سلام داداش صبحت بخیر.
کمیل که می آید همگی به جز سامره سر میز نشسته بودیم. سراغ زهرا را میگیرم و میگوید گرفتار کارهای عقد است. جواب آزمایششان را دیروز خودم گرفته بودم و خدا را شکر مشکلی نبود. شیر و عسل داغم را مینوشم و میگویم: بهش بگو شرمندشم که نمیتونم کمکش کنم میبینی که چقدر کار رو سرم ریخته!
کمیل میگوید: بله مشخصه! از ۱۸ ساعت خوابیدنتون کاملا مشخصه!
چشم غره ای میروم و میگویم: صدای منو در نیار مطرب!!! منم چیزایی دارم برای رو دایره ریختن!
پریناز چای میریزد و میگوید: خب حالا اول صبحی دعوا راه نندازید. ابوذر زود صبحانتو بخور آیه رو برسون.
میگویم: نه بابا چیکارش داری خودم میرم.
ابوذر لقمه ای نون و پنیر و گردو میخورد و بعد از نوشیدن جرعه ای چای الهی شکر گویان بلند
میشود. داد میزنم: نمیخواد ابو ... خودم میرم.
بی توجه سمت اتاق میرود و بابا محمد میگوید: پول داری برای خرید لباس؟
_آره هست بابایی دستت درد نکنه. پریناز با ذوق میگوید: خرید چیه...یه مدلی دیدم تو تنت محشر میشه خودم میخوام برات بدوزم.
_دستت درد نکنه !مگه شما به فکر باشی....
ابوذر روبه ی بیمارستان پارک میکند.
_مرسی داداشی زحمت کشیدی.
_خواهش میکنم... مواظب خودت باش
میخواهم پیاده شوم که میگوید: راستی آیه یه سوال شما دخترا از چه چیزایی خوشتون میاد.؟
مینشینم و با لبخند معنا داری نگاهش میکنم.
_چیه چرا اونجوری نگاه میکنی؟
_میخوای براش کادو بخری؟
_آره...
فکر میکنم و میگویم: یه شاخه گل رز قرمز خیلی قشنگ میشه!
نگاهم میکند و میگوید: اونو که خیلی خریدم براش یه چیز بهتر.
_اووومممم بزار فکر کنم... آهان یه جعبه پر از رژلب و لاک های رنگی رنگی!
متفکر میگوید: یعنی چیز خوبیه؟
_آره بابا منکه خیلی ذوق میکنم اگه یکی برام از اینا بخره.
ماشین را روشن میکند و میگوید: مرسی از راهنماییت.
خداحافظی میکنم و سمت بیمارستان راه میوفتم. عمو مصطفی چند روزی است که به مرخصی رفته و جایش حسابی خالی است.
خب اینبار دیرم نشده بود و با آرامش بیشتری حیاط بیمارستان را طی میکردم. گل کاری های تازه عمو مصطفی حال خاصی به حیاط اینجا داده بود. اواخر تابستان بود و کمی هوا رو به سرما میرفت. نزدیک درب ورودی بخش بودم که دخترک سر به زیر نشسته روی پله های بیمارستان توجهم را جلب کرد.
http://eitaa.com/cognizable_wan
#خانمها_بخوانند
#سیاستهای_زنانه
❌ چرا گاهی مردها بیشتر سمت مادرشون کشیده میشن و رو حرف مادر حرف نمیزنن؟
🔵چون مادر بعد از ازدواج پسرش حس دور شدن از اون رو داره و دلتنگش میشه! پس محبتش رو بدون چشمداشت بیشتر و بیشتر میکنه !
👈از طرفی خانم بر اثر دلایل مختلف غرغر هاشو بیشتر میکنه ! چرا رفتی؟ چرا نخریدی؟ چرا مادرت فلان و بیسار و....
❌شما باشین به صورت درونی و غیر ارادی میل تون به حمایت از چه کسی کشیده میشه؟
http://eitaa.com/cognizable_wan
*تربیت فرزندوبهترین همسر*
*#آقای_خونه_باید_بدونه*
*زندگی مانند كامپيوتر؛ دارای دو جنبهی #سخت_افزاری و #نرم_افزاری میباشد*.
❣اغلب مردان كه مديران خانه هستند با تهيهی غذا، مسكن، پوشاک و... قسمت سختافزاری را تأمين میكنند. اما از قسمت نرمافزاری زندگی، مانند گفتگوهای صميمانه با اعضای خانواده، خريد گل يا كادوی هر چند ارزان قیمت برای همسر و بچهها، ابراز كلامی عشقتان، تفریح، شركت در جلسات مثبت و..... غافلاند.
👌بنابراین اگه میخواید از زندگی لذت ببرید و اهل خانه شاد و سرحال باشن باید به نرم افزار هم بها بدین.
💖💖💖💖💖💖
💖http://eitaa.com/cognizable_wan
*خانمهای محترم بخونن
🔴 #عشوهگری
💠 خانم ها باید بدانندکه عشوهگری و ناز برای مردان دوست داشتنی و لذت بخش است. باید برای عشوهگری وقت گذاشت و آموزش دید. ناز و عشوه از مهمترین و قویترین عوامل محبوب شدن زن و ایجاد وابستگی شوهر است.
💠 #عشوه_گری اینقدر اهمیت دارد که حتی از زیبایی صورت و اندام و خوش تیپی نیز مهمتر است چون قوّهی محرّک بودن و برانگیختگی آن زیاد است.
💠 زنی که حرکات و عشوههای خاص زنانه نداشته باشد و رفتار و حرف زدنش مردانه باشد در واقع دارد از محبوبیت خود میکاهد.
💠 مهمترین عامل یادگیری ریزهکاریهای عشوهگری، شناخت علایق مرد نسبت به این قضیه است که از راه مشاوره و مطالعه و حتی سوال از مرد به دست میآید.
http://eitaa.com/cognizable_wan
*تربیت فرزندوبهترین همسر*
*همه ی آقایون وخانمهای محترم بخونن*
💕به تاريخ های روی سنگ قبر نگاه کنید: تاريخ تولد – تاريخ مرگ! آنها فقط با يك خط فاصله از هم جدا شده اند. همين خط فاصله كوچك نشان دهنده تمام مدتی است كه ما روی كره زمين زندگی كرده ايم. ما فقط به اندازه يك "خط فاصله" زندگی می كنيم و ارزش اين خط كوچك را تنها كسانی می دانند كه به ما عشق ورزيده اند.
آنچه در زمان مرگ مهم است پول و خانه و ثروتی كه باقی ميگی گذاريم نيست، بلكه چگونه گذراندن اين خط فاصله است. بياييد به چرايى خلقتمان بيانديشيم، بياييد بيشتر يكديگر را دوست داشته باشيم، ديرتر عصبانی شويم، با آرامش رفتار کنیم، بيشتر قدردانی كنيم، كمتر كينه توزی كنيم، بيشتر احترام بگذاريم، بيشتر لبخند بزنيم، و به ياد داشته باشيم كه اين "خط فاصله" خيلی كوتاه است!
http://eitaa.com/cognizable_wan
از یه کچل می پرسن اسم شامپوت چیه؟
می گه من شامپو لازم ندارم
از شیشه پاک کن استفاده می کنم!😐😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
زن به شوهرش میگه : تو چرا از سرکار مياي منو سوپرايز نميکني؟ 😔😒
شوهر فردا که ازسر کار اومد گفت: عزيزم چشماتو ببند يه سوپرايز برات دارم 😁
زنه چشماشو بست و وقتی باز کرد..
دید شوهره مامانشو با خودش آورده! 😳😂😂
🌷http://eitaa.com/cognizable_wan 😂
یه مدت بابام گیر داده بود بیا از بیمه ماشین استفاده کنیم
گفتم چطوری آخه ؟
گفت میزنم بهت ، از بیمه پول میگیریم ، نصف نصف
منم قبول کردم
رفتیم تو خیابون اومد با ماشین زد بهم فرار کرد
زنگ زدم گفتم چرا در رفتی؟
گفت یادم رفته بود ، ماشین بیمه نداره😢😁😄😂
🇯🇴🇮🇳 ↯
🆑 http://eitaa.com/cognizable_wan
1_64881879 (1).mp3
7.82M
مناجات با امام زمان(عج)!‼️
🎙علی فانی
🔊بشتاب ای منجی عالم
🍀اللَّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ وَالعَنْ أعْدَاءَهُم 🍀
🌻اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ🌻
4_5908947973554832485.mp3
1.16M
یادمان باشد!
خواندن دعای اللهم کن لولیک.... در قنوت تمامی نمازها، حتی قنوت نماز "جمعه"که دعای خاص دارد، بر سر سفرهی غذا، در هنگام تشرف به زیارت ائمه علیهم السلام، در هنگام ذکر حاجت بر سر قبر اقوام، برای شفای مریض،... سفارش شده است.
#الّلهُمَ_عَجّل_لِولیّکَ_الفرَج🌲
❀🍃✿🍃❀ ❀🍃✿🍃❀
👈ارزش زن❣
گوشهاے ازخصوصیت اخلاقے شهید بهشتے :
●با من که همسرش بودم ، مثل یک پدر و فرزند بود.
یعنے من همیشه احساس مے کردم که با
پدرم روبه رو هستم؛
از بس که ایشان مهربان و خوش اخلاق بود .
●آیت الله دکتر بهشتے در خصوص رعایت حقوق زن در خانواده دیدگاه جالبے داشتند .
به طور مثال ایشان معتقد بود که براے زن در اسلام پیش بینے نشده که کار خانه دارے و کلفتے
مرد را انجام دهد.
●حال اگر زن اداره خانه و کارهاے فیزیکے خانه را به غیر از تعلیم و تربیت بچه ها به عهد مے گیرد،
این کار فوق العاده است که وظیفه اش نیست.
●لذا مرد هم بایستے منصفانه براے کار همسرش
حق و حقوقے را در نظر بگیرد .
●نکته جالب این که خود ایشان عامل به این نظر بود. از حقوق ماهانه خود، بخشے را به عنوان
حق الزحمه به همسرشان مے دادند و از کمے مبلغ آن نیز عذرخواهے کرده و قول جبران آن را می داد .
💟http://eitaa.com/cognizable_wan
#تلنگر
بعضی ها را ، هر چقدر بخوانی
خسته نمی شوی !
بعضی ها را هر چقدر ، گوش دهی
عادت نمی شوند !!
بعضی ها ، هرچه تکرار شوند ،
باز بکرند و دست نخورده !!!
مثل #شهدا...
http://eitaa.com/cognizable_wan
۞﴾﷽﴿۞
⚠️تلنگـــــر
•|زبان حال آقا صاحبالزمان|•💔
خانه ی تک تک تان را زده ام درب ولی
اثر از یاری ما در دلتان نیست که نیست💔
انتظارم ز شما بیشتر است از دگران
یک دعای فرجی بر لبتان نیست که نیست💔
اگر هم هست فقط لقلقه ای باشد و لیک
گریه بر غربت ما در شبتان نیست که نیست💔
به کجا روی ز سویم بکشیدید افسوس
یک نفر مرد عمل در صفتان نیست که نیست💔
تا دعایی ز برایم نکنید از ته قلب
صبح امید و ظهور در کَفِتان نیست که نیست💔
✾͜͡⚘أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج✾͜͡⚘
http://eitaa.com/cognizable_wan
برای ظهور کار کنیم...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کرم یزی یعنی این
بلد نیستی چسبو بکنی بکف😂😂😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با سگ هم شوخی
نرم افزار صدای سگ وصل کرده😁😁😁
http://eitaa.com/cognizable_wan
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💟 #عقیق_81
نزدیکش رفتم و دیدم مدام زانویش را ماساژ میدهد و صورتش را از درد جمع میکند. با تعجب نگاهی به شلوار جینی که کمی از زانویش پاره شده بود می اندازم میگویم: کمکی از دستم بر میاد؟
سرش را بالا میگیرد و من میتوانم چهره بچگانه اش را ببینم. موهای پیشانی اش خیلی کوتاه بود و تا بالا ابرو هایش بود اما چون لخت بود به طور نامنظمی روی پیشانی اش ریخته بود. یک لحظه حس کردم چقدر چهره اش برایم آشناست.
نیمچه لبخندی زد و بعد آرام گفت: داشتم با عجله می اومدم که افتادم. یکم درد میکنه زانو هام.
با لهجه حرف میزد یک لهجه خاص...
کنارش مینشینم و کمی زخمش را وارسی می کنم. به نظر میرسد کمی بیش از یک زخم ساده است.
فشاری به زانویش وارد میکنم که جیغ کوتاهی میکشد.
به چشمهای خاکستری اش نگاه میکنم و می پرسم: درد داره؟
صادقانه میگوید:زیاد...
میخورد هم سن و سال کمیل باشد. از جایم بلند میشوم کیفم را جابه جا میکنم و بعد میگویم: ببین فکر کنم ضرب دیده. آروم روی اون یکی پات بلند شو و پای ضرب دیده ات رو بزار روی پای چپمو باهام حرکت کن.
کمکش میکنم و از جایش بلند میشود و با هم سمت بخش راه میوفتیم...
_حالا اینجا چیکار داری؟
آرام و با درد میگوید: اومده بودم بابامو ببینم...
_اوهوم... اسمت چیه؟
_شهرزاد
قدری نیم رخش را از نظر میگذرانم. هنگامه با دیدنمان جلو می آید و میگوید: چی شده؟
به شهرزاد اشاره میکنم و میگویم: دشت اوله! دم همین بخش مصدوم شده.
هنگامه خندان نگاهی به زانوهایش میکند و میگوید: خب میبردیش اورژانس.
_تا اورژانس کلی راه بود. تخت کدوم اتاق خالیه فعال بخوابه اونجا دکتر ببینه چشه تا بعد ...
هنگامه هم کمک میکند تا او را روی یکی از تخت ها بخوابانیم. خیلی درد داشت و این را میشد از
چهره اش فهمید.
وضعیت بیماران را چک کردم و طبق معمول از ریحانه برای پیدا کردن رگها کمک گرفتم! خب این یک ضعف بزرگ برایم به حساب می آمد.
بعد از بررسی حال بیماران سراغ شهرزاد میروم. منتقل نشد به اورژانس و همانجا کارش را انجام
دادند. تشخیص همان ضرب دیدگی بود و حالا آتل سبز رنگی به زانوانش بسته بودند. مستقیم به سقف خیره شده بود و به فکر فرو رفته بود. کنارش میروم و بعد از وارسی آتل پایش میگویم: حالا پدرت نگران نشه نرفتی پیشش... بهش خبر دادی چه اتفاقی برات افتاده؟
نگاهم میکند و اشک چشمهایش را پاک میکند و میگوید: اون نمیدونه من اینجام!
با تعجب میگویم: نمیدونه؟ از بیماران همینجاست؟
لبخند محوی میزند و میگوید: نه از دکتراست.
اوضاع جالب تر شد :کی؟
آب دهانش را قورت میدهد و میگوید: دکتر والا!
تعجبم بیشتر میشود! این دختر ریز نقش دختر دکتر والا بود؟ باید حدس میزدم با آن لهجه خاص و بامزه. حالا میفهمم چرا آنقدر برایم آشنا بود چهره اش! شبیه دکتر والا بود...خیلی زیاد. دستانش را میفشارم و میگویم: پس تو دختر یکی یه دونه ی دکتر والایی...
کمی جا میخورد و میگوید: تو منو میشناسی؟
قدری پتوی رویش را مرتب میکنم و میگویم: گاهی وقتا ازت میگفتن!
دستم را دراز میکنم سمتش میگویم:اسم من آیه است شهرزاد!
این بار متعجب تر از قبل میگوید:آیه تویی؟
منهم تعجب میکنم:اوهوم اسم من آیه است! منو میشناسی؟
میخندد و میگوید:آره بابا خیلی از تو میگفت! من خیلی دوست داشتم ببینمت!
http://eitaa.com/cognizable_wan